iran-emrooz.net | Sun, 02.04.2006, 16:22
(سی و سومين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(..........تو زندون اولم، وارد سلول که شدم تا چشمش به من افتاد، از جاش پريد و بغلم کرد و ماچ و بوسه و احوال پرسی و بی اونکه به ديگرون فرصت بده، هی از من تعريف میکرد! خالی میبست جان تو! اصلن نميشناختمش. مونده بودم حيرون که اين ديگه چه نسناسيه! خب، اون روز و اون شبش گذشت تا اونکه روز بعد، تو هوا خوری، يکی از بچه ها که همو، از نزديک ميشناختيم و تو همون سلول بود و به دلايلی که خودت واردی، جلوی بقيه، آشنائی نداده بوديم، وقتی داشت از کنارم رد ميشد، گفت: مواظب اون يهودائی که اول از همه پريد و بغلت کرد، باش!- منظورش همين علی مقسم بود!- بعدن هم معلوم شد که وقتی خبر دستگيرشدن من، تو سلول درز کرده بوده، علی مقسم يه جورائی، از زبون اين و اون کشيده بوده و با خبر شده بوده که تو بيرون، ميون جنگ و گريزائی که با امنيتی ها داشتيم، آبروئی به هم زده بوديم و بهمين دليل هم تا مارو ديده بود، آويزون شده بود و ديگه ولمون هم نمیکرد. الان هم کارش همين شده! اما چون اينور بازار ديگه همه به سابقهاش پی بردن و حناش، پيش اونا، اون رنگ سابقو نداره، حالا بيشتر با اونور بازاری ها میپره وو....ميگرده دنبال آدمای خوش نام و نشون که خودشو به اونا وصل کنه وو شيرهی آبرو وو جان و مال و ناموسشونو، بمکه؛ آدمائی که قبلا، براش، يه مشت ايده آليست خرده بورژوای خائن وقرتی و سوسول و ژيگولو وو جنده وو کونی وو فلان و فلان بودن که اگه ميتونست ميخواست نسل همه شونو از روی زمين ورداره! ميگی ممکنه که عوض شده باشه؟! نه جانم! تاکتيکش اينه. استراتژيش همونه که بوده! زالو جانم. زالو! پدر سگ ديوس، طبيعتش، طبيعت يک زالو است؛ اونم يه زالوی گدا! فقير نه ها! گدا! چون، يه زالو ميتونه خيلی هم فقير باشه، اما گدا نباشه! از اونطرفش هم ميتونه خيلی پولدار باشه، اما طبيعت زالو وو گدائی هم داشته باشه! بدتر از اون، پدر سگ، خيلی هم خسيسه! ديده بودنش که داشته از تو آشغالای کنار خيابون، استکان نعلبکی ورميداشته! آدم ميتونه، گدا باشه، اما خسيس نباشه! ميتونه خسيس باشه، اما حسود و جاه طلب و عقدهای نباشه! اما، علی مقسم ديوس، همهی اينا ست! گوشت با منه پهلوون؟!).
(بلی پهلوان. گوشم با شما است).
(اينارو برای اين دارم بهت ميگم که يه وقتی اگه اومدی پايگاه و علی مقسم اومد سراغت، حاليت باشه که با چه روباه مکاری طرف هستی! خب! همهی اينائی رو که بهت گفتم و اون چيزای بدتر از اينا ئی رو هم که بهت نگفتم، خودت ميتونی توی فکرت به اونا اضافه کنی و بريزی تو جلد يه روباه مکار! و اون روباه مکارو هم، بکنی تو جلد يه آدمی که ظاهرن، به خاطر آزادی و استقلال وانسانيت وعدالت و...... اينجور کس و شعرائی که تو ميگفتی، مبارزه کرده باشه، به زندون افتاده باشه، شکنجه شده باشه وو اعدام و بعدش هم ابد گرفته باشه وو بعدش هم کمتر و کمتر...تا از زندون بيرون اومده وو.....حالا، شده، همين علی مقسم امروز! تو سلول هم، اون مدتی که با هاش بودم، مقسم شده بود. همونجا بود که يواش يواش فهميدم با چه جونوری طرفم! مثلن اگه يه قاچ هندونه داشتيم، بين همهی ما تقسيم میکرد و خودش هيچی ورنميداشت و میگفت، ميل نداره، اما بعدن، هرکی که بخواد ميتونه، يه گاز از قسمت خودش، به اون بده. هر کی هم که نميخواد، نوش جانش. خب، معلوم بود که کسی بدون دادن يه گاز ازهندونش به او، از گلوش پائين نمیرفت! اونوخت، اگه میرفتی تو دل قضيه، دست آخر علی مقسم، از همه بيشتر هندونه خورده بود! يا مثلن سيگارو که تقسيم میکرد، خودش ور نميداشت! میگفت نمیکشم. دارم ترک میکنم. حالا اگه يه وقت هوس کردم، ممکنه که يک پکی يه سيگارتون بزنم. اونوقت تا يکی سيگار روشن میکرد، علی مقسم، ويار سيگارش میگرفت! يا اگه حال يکی از بچه هائی که از زير شکنجه بيرون اومده بود، خيلی بد بود و باس شب ها، به نوبت کنارش بنشينيم و نخوابيم و کشيک بديم و هواشو داشته باشيم، اولين نفری که میگفت، من حاضرم کشيک بدم، علی مقسم بود، اما پس از يه نيم ساعتی، ميديدی که رفته سراغ يکی از بچه ها! که چی؟! که بياد و کنار اون بشينه و نگذاره که خوابش ببره، چون هر کاری که ميکنه، بازهم چشاش، خود به خود، سنگين ميشه وو خوابش میبره! اونوقت، چون همه بچه ها، اهل فداکاری بودن، منطقی بود که طرف بهش بگه که اشکال نداره، تو بگير بخواب، من بيدار ميمونم! يا يه دفعه که خودم تو جريانش بودم، يه جوری حرف يه آدمی رو، از زبون اين و اون پيش کشيد و موضوع رو انداخت وسط و يواشکی، خودشو کنارکشيد تا همه حرفاشونو بر عليه اون طرف به زبون بيارن و طرفو که ضايع کرد و به هدفش رسيد، اونوخت، شروع کرد به موعظه که نه! من فکر نميکنم که به اون بدی هم که شما ها ميگيد باشه! آره راست ميگيد، من هم تا حدودی با شما موافقم اما، ما همه انسان هستيم و نباس زياد بهش سخت بگيريم! اگه زياد بهش سخت بگيريم و روش فشار بياريم، ممکنه بيفته اونور بازار. حالاهم چيزی نشده. من باهاش صحبت میکنم. از من حرف شنوی داره وو...... خلاصه، خودشوکرد نماينده که بره با طرف صحبت بکنه و بعدن خود اون طرف به من گفت که همهی اين جو سازی ها، بر عليه اون، کار خود همين علی مقسم بوده وو دليلش هم اينه که علی مقسم رو به تخمش حساب نميکنه! يکی از هم سلوليا که همشهری علی مقسم بود و اونو از دوران دبيرستان ميشناختش، میگفت با وجود اينکه وضع مالی علی مقسم بدتر از بقيه نبوده، اما توی دوران دبيرستان، همهاش سربار اين و اون بوده. از قلم و دفتر بگير تا خورد و خوراک و چيزای ديگه. میگفت هرچه کتاب غير درسیای که علی مقسم تو اون دوره خونده، کتابائين که او و يکی از بچه های ديگه پولشو ميدادن! میگفت توی همون دوران دبيرستان، علی مقسم، توبنگاه ماشين فروشی کار ميکرده و هر دفعه که ميومده تو مدرسه ، همهاش از شيرين کاريهاش که چطوری يه ماشين اوراقو به يه بدبختی انداخته و يا چطوری يه ماشين با حالی رو از يه بدبخت ديگه، با نصف قيمت خريده، تعريف ميکرده وو غش غش میخنديده وو از زرنگی های خودش حال میکرده! جاکش، از زرنگی و تيزی، مثل گربهی مرتضا علی ميمونه! از هر ارتفاعی که بيفته، چارچنگولی، ميرسه روی زمين! ميگه همهاش شانسی بوده. شانس آورده! آخه چقدر شانس؟! مگه ميشه، همينجور تخمی تخمی، يه آدمی توی همهی بزنگاه های سياسی، بدون اينکه يه جور تيزی و زبر و زرنگی هائی داشته باشه و يه جورائی با دستگاه کنار اومده باشه، آدم های دور و ورشو، لت و پار و اعدام کنن و هی اون پشت سر هم، شانس آورده باشه و جون سالم به در برده باشه؟! تازه، بعدش هم با کمال پرروئی بره وو توی سالگردای يه عده از همون لاله های صادق و بی شيله پيلهی پرپر شده ، روضه بخونه وو يه جوری هم حرف بزنه که يعنی داره خوبيشونو ميگه و و ازشون تعريف و قدر دانی ميکنه، اما وقتی ميری توی دل قضيه، میبينی که منظور از همهی اون روضه خونی ها و به صحرای کربلا زدن هاش برای اينه که چقدرخودش خوب و ناز و مهم بوده که اونا دوستش داشتن! چقدرررر بهش احترام ميگذاشتن! چقدرررر بهش پناه مياوردن! چقدررررر ازش حرف شنوی داشتن! چقدر درد دلای خصوصي شونو با هاش در ميون ميگذاشتن و اونهم درعوض، چقدرررر خوبی همهی اونا رو ميخواسته وو......... اما خب ديگه، چی ميشه کرد، يه ضعف هائی هم داشتن که همون ضعف ها، باعث لت و پار شدن بی خود و بی جهتشون شده!ای ديوس! لت و پارشدن بيخود و بی جهت؟! زن بدبختش اومده بود تو پايگاه و به پهنای صورتش اشک ميريخت و داشت از دست اون شکايت ميکرد! نمیدونست که اون چيزائی که او داره در بارهی شوهرش تعريف ميکنه، ما خودمون بدتراز اوناشو يا از زبون ديگرون شنيديم و يا با چشم خودمون ديديم، اما خب، سياست! سياست! تاريخ! تاريخ! تاريخ! زنش میگفت: "ميدونم که شما همه تون از دوستاش هستين و حرفای منو باور نميکنين! ميدونم که اون براتون قهرمانه! توی زندون. بيرون زندون. با اونهمه مبارزهای که کرده، زندونیای که کشيده! اونهمه شکنجهای که شده! کدومتون حرف منو باور ميکنين؟! اگه پای بچه هام در ميون نبود، تا حالا، هزار دفعه ازش طلاق گرفته بودم! میگفت : " علی مقسم، هرچی ازش گرفته، يه جوری گرفته که صداش درنياد و کسی نفهمه! اما هرچی که خواسته به او بده، همهی عالم و آدم از اون با خبر میشدن و بعدن هم يه جورائی نميداده و زيرش ميزده! و تازه، بعدن معلوم ميشده که اون چيزی هم که قول دادنشو داده، پشتش يه نقشهای داشته که يه چيزی ده برابر اونو ازاون بگيره! میگفت: "در طول همهی اون سالها، يکبار نشده که علی مقسم، يک کاری برای اون و بچه هاش بکنه و بعدش معلوم نشه که نقشه بوده! میگفت : " اين آخر کاری ها، يه جوری شده که وقتی با بچه ها مهربون ميشه، با هم سر تو گوش همديگه میکنن که باز بابا معلوم نيس که چه نقشهای تو کله شه که اينجوری داره دورو ورمان ميگرده و قربون صدقه مون ميره! میگفت : " علی مقسم با همه همينجوريه! خوشحاليش با حسابه وو بدحاليش هم با حسابه. هر کاری میکنه که تو ببينی و يا بشنفی و يا بفهمی، به خاطر يه کاريه که تو نباس بشنفی و ببينی و بفهمی! فاميل و دوستای منو، کرده حساب بانکی خودش! از همه شون کارمی کشه. اونها هم به خاطر منه که همه کار براش میکنن. خب منهم که شوهرمه. بالاتر از اون، هم رزم من بوده! مگه ميتونم به مردم بگم که باباجان اين مرتيکه، داره از علاقهی شما نسبت به من، سوء استفاده میکنه! همونجورکه تا حالا، ازعلاقه و اعتقاد من و همهی همرزماش سوء استفاده کرده! آخه من به کی ميتونم بگم که وقتی به زندون به ملاقاتش رفتم و بهش گفتم که حالا میفهمم که اين بازجويه، از همون روز اول، روی من نظر داشته که آزادم کرده، چون حالا که دنبال کار توميرم پيشش، داره برای آزادی تو، شرط ميذاره وو همچين بگی و نگی به من پيشنهاداتی ميده که بريم بيرون و با هم شام بخوريم و از اينجور چيزا! اونوقت ازش پرسيدم که خب! شوهر عزيزم، چی ميگی؟! نظرت چيه؟! چيکار باس بکنم؟! به من گفته که، من چی ميدونم! خودت فکر کن ببين چيکار باس بکنی! و اينو کسی داشته به من ميگفته که تو اون لحظه، علاوه بر اينکه شوهر و هم رزم من بوده، رابط من هم بوده وو تا همون ديروزش، ميگفته که بدون مشورت با اون، نباس دست به انجام هيچ کاری بزنم!". خب! حالا فکرشو بکن که آدمی مثل همين علی مقسم خسيس مکار روباه صفت ناصادق و گيرنده، بيفته توی يه مشت آدم دست و دل باز و صاف و صادق و دهنده که جونشونو گذاشتن تو کف دستشون، و اگه نگم توی همهی سر تا سر اين تاريخ عنی خم اندرقيچی، بلکه تو همين صد، صد و پنجاه سال اخير....).
(میبخشيد پهلوان!.... چون.... خودتان... فرموديد که.....).
(چرا اينقده فس و فس ميکنی؟! حرفتو بزن!).
(ميخواهم عرض کنم که چون خودتان فرموديد که از اين پس اگر سؤالی داشتم، فورن مطرح کنم، میخواهم عرض کنم که به قول معروف، جمله عيبش را که فرموديد، هنرش را هم بفرمائيد!).
(هنر کی؟!).
(هنرهمين آقای علی مقسم! چون به هر حال با همه آن عيوب وصفات ناپسندی که داشته اند، حتما بايد هنری هم داشته باشند که نه تنها در زندان بلکه هم اکنون هم در همان پايگاهی که میفرمائيد، مقسم هستند و....).
(ايوالله! میبينم که يواش يواش، داره ترست ميريزه وو از ما، سؤالای سخت سخت ميکنی! خب، به اين ميگن دموکراسی ديگه. دموکراسی که شاخ و دم نداره. دموکراسی يعنی همين که تو بتونی بدون ترس و وحشت، نظرتو به من بگی وو اگه لازم باشه، بتونی بحث هم بکنی وو به قول خارجی ها، ديالوگ داشته باشيم با هم وو خلاصه، تاريخ! تاريخ! تاريخ! اما، حالا که داريم با هم با زبون دوتا آدم دموکراتيک حرف ميزنيم، قبل از اينکه در مورد هنرعلی مقسم برات بگم يه سؤال ازت دارم و دلم ميخواد که يه جواب رو راست بهم بدی. باشه پهلوون؟!).
(امر بفرمائيد پهلوان).
(با اين چيزائی که تو از من در بارهی علی مقسم شنيدی، حالا اگه همين علی مقسم، بخواد مبصری، نماينده ای، رئيسی، وزيری، بذار اصلن بگيم، رئيس جمبوری چيزی بشه، تو بهش رأی موافق ميدی يا نه؟!).
(صادقانه خدمتتون عرض کنم که اگر ده درصد اين چيزهائی هم که شما در مورد آقای علی مقسم فرموديد، صحت داشته باشد، حتا من حاظر نيستم، مسئوليت خريد يک پورس چلوکباب ناقابل را به ايشان واگذار کنم تا چه برسد به اينکه.........).
(خيلی ناکسی! وسط دعوا، هم صحبت چلوکبابو پيش ميکشی و هم چون ما ميخوايم تو رو به چلوکباب دعوت کنيم، از پيش ميزنی توی سر مال و ميگی چلوکباب ناقابل و......).
(میبخشيد پهلوان منظورم.....).
(بی خيال! حواسم هست جون تو! ميدونم که الان روده بزرگه، روده کوچکه رو لقمهی چپش کرده، ولی حواسم پرت صحبتامون شده بود و يکی دو تا خروجی رو، عوضی رفته بودم! باس برميگشتم دوباره، تو بزرگ راه. ناراحت نباش! ديگه چيزی نمونده که به چلوکبابت برسی!).
(نه به جان پهلوان! منظورم.....).
(به جان خودت!).
(ببخشيد پهلوان! به جان خودم قسم که....).
(خب! ولش کن ديگه! بی خيال! بريم سر علی مقسم! اما، من بر خلاف تو، به علی مقسم، رأی موافق ميدم، چرا؟! بذاراول ازهمون مثال خودت استفاده کنم. از همون چلوکباب! اگه من يه چلوکباب خيلی خيلی خوب ميخواستم و در ضمن، نميخواستم که پول خيلی خيلی زياد هم بالاش بدم، علی مقسم رو ميفرستادم که برام بخره و مطمئن بودم که نه تنها چلوکبابيه نميتونه سرش کلاه بذاره، بلکه اين علی مقسمه که سر اون کلاه ميگذاره و حتا ممکنه که بتونه به جای يک چلوکباب، دوتا چلوکباب بياره و شايد هم يارو رو يه جوری بتونه گوزپيچ کنه که اصلن بابت چلوکبابا، پولی نده که هيچی يه چيزی هم دستی از چلوکبابيه بگيره وو...........).
داستان ادامه دارد.........
توضيح:
برای اطلاع بيشتر در مورد " علی مقسم" و " علی" های ديگر، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.