iran-emrooz.net | Sun, 02.04.2006, 13:51
سیزده بدر از یاد رفته
رضا علامهزاده
|
يكشنبه ١٣ فروردين ١٣٨٥
سیزده بدر در ذهن من بیش از اینکه یادآور بیرون زدن و به دامان دشت و دمن پناه بردن برای فرار از نحوست باشد، یادمان شخصیتی از یاد رفته است با ویژگیهائی که همواره بیشترین جذابیت را برای من داشته است. انسانی ساده دل و شریف، سربازی رزمدیده و در عین حال شاعر مسلک، و شعر دوستی با احساس، همانقدر ورزیده در خلبانی و تیراندازی که آگاه به رمز و راز موسیقی و نوازندگی پیانو، کسی که اولین سرودهای نظامی میهنی را شخصا سرود و نواخت و اولین مدرسه نظام به معنای علمیاش را در خراسان به راه انداخت، در حالیکه نزدیکترین رابطه و صمیمیت را نه با سیاستمداران که با شاعران نامدار زمان خود داشت .
دیگر اگر اهل تاریخ معاصر باشید باید بدانید که دارم از آن جوان رعنای وطندوست حرف میزنم که درست ٨٥ سال پیش از این، یعنی در سال ١٣٠٠، در همین روز سیزده بدر، قیامش را در مشهد با دستگیری قوامالسلطنه، والی وقت خراسان، آغاز کرد و او را کت بسته به تهران فرستاد، ولی شش ماه بعد به فرمان همان قوامالسلطنه که حالا با بازی تلخ سیاست، در تهران به مقام ریاست وزرائی رسیده بود، در عرصه نبرد کشته شد و قاتلینش سر بریدهاش را برای اثبات مرگ او به تلگرافخانه قوچان آوردند، یعنی در باره "کلنل محمدتقیخان پسیان". (از پسزمینه قیام کلنل، یعنی از کودتای اسفند ١٣٩٩ و ظهور و سقوط کابینه سیاه و مسائل مرتبط به آن، به دو دلیل میگذرم: اول، تا این مطلب به درازا نکشد، و دوم، تا پا در گلیم تاریخپژوهان ارجمندی همچون "مسعود بهنود" دراز نکرده باشم!)
در سوگی که تا آن روز خراسان به خود ندیده بود هزارها نفر در تشییع جنازه کلنل شرکت کردند و پیکر او را در کنار مقبره نادرشاه به خاک سپردند (هر چند مدتی بیش نگذشت که به دستور رئیس الوزرا، نبش قبر کردند و جنازه را پنهانی به گورستان عمومی انتقال دادند). در همان سوگواری بزرگ بود که "عارف قزوینی"، شاعر وطندوست زمانه و یار نزدیک کلنل، این دوبیتی جاودانه را سرود و با خط خوش بر پارچهای نوشت که بر تابوت او نصب کردند:
این سر که نشان سرپرستی است / وین گونه رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید / این عاقبت وطنپرستی است.
عارف قزوینی که قلبی به غایت حساس و آوازی به نهایت خوش داشت پس از مرگ کلنل که به گفته خودش کمرش را شکست، در کنسرتی در تهران چنان به شیدائی در فراق یار خواند که چشمی که هیچ، دلی نبود که بر آن نگرید. او در فرازی از این ترانه غمگین، این چنین ناله سر میدهد:
دامنی که ناموس عشق داشت، میدَرندش
هر سری که سرّی ز عشق داشت، میبُرندش
کو به کوی و برزن به برزن، همچو گو بَرندَش
ای سرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سر دهد زبان سرخ بر باد
مملکت دگر، نخل بارور، کو دهد ثمر،
جز تو هیچ یک نفر ندارد
چون تو با شرف پسر ندارد.
حالا اگر با این حرفها در روز سیزده بدر دلتان را کمی گیراندم، نگران نشوید، مطلبم را با هجوی از شاعر وطن دوست دیگر زمانه، "ایرج میرزا"، در مورد رئیسالوزرا شدن قوامالسلطنه به پایان میبرم که کمی هم لبخند بر لبانتان بنشانم، گیرم لبخندی تلخ (!):
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد / هرچه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیاء خواهد شد / دزد کت بسته رئیسالوزرا خواهد شد
ممکت باز همان آش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود، لولو ما ماسه شود.
این رئیس الوزرا قابل فراشی نیست / لایق آنکه تو دل بسته آن باشی نیست
همتش جز پی اخاذی و کلاشی نیست / در بساطش بجز مرتشی و راشی نیست
گر جهان را بسپاریش، جهان را بخورد
ور وطن لقمه نانی شود، آن را بخورد.
رضا علامهزاده
سیزده نوروز ١٣٨٥