iran-emrooz.net | Tue, 28.03.2006, 19:35
(بخش سوم)
سنگ زيرين
علیاصغر راشدان
|
سهشنبه ۸ فروردين ۱۳۸۵
چشمها را باز كرد. در وسط ايوان ، رو به قبله دراز بود. عطش ، گلو و سينهاش را میخراشيد:
- آخ خ خ !…آب !…
اكبر، دامادش ، ليوان را در كنار او گذاشت. اكبر اورا، بیهوش ، به خانه آورده بود. ديگر آب يخ از دستش نيفتاد.
سرفههای دنباله دار ، نفسش را میبريد. انگار هزار نيش عقرب به سينه و معدهاش فرومیرفت:
- دل و جگرم مياد تو حلقم ، دستمال!…
مريم دستمال كرباسی چهارخانهی چركمردهای جلوی دهن او گرفت. تكهای را كه از سينهاش كنده شده بود، توی دهن خود گرداند. شوری خون را روی زبانش حس كرد و عق زد. مريم دستمال را محكم جلوی دهنش كشيد و مچاله كرد.
دست و پاهای خود را دراز كرد. پشتش را - كه به ديوار تكيه داده بود - روی زمين خيراند. طاقباز خوابيد و نگاهش را به آسمان باز و بيكران دوخت.جلوی ايوان بازبود:
- تشكم را همين جا تو ايوان بنداز
مريم دوشك پـهن كرد و بالش زير سرش گذاشت. باد گرم تابستانی ، برشاخهی گرد گرفتهی تنها درخـت بــه وسط حياط دامن میكشيد. درخت را چند سال پيش با دست خودش كاشته بود. نگاهش را بر روی ديوار و گوشه و كنار حياط به گردش درآورد و حاصل تمام عمرش را از نظر گذراند. خانه را هفت - هشت ساله ، به مرور زمان ساخته بود. فقط طاق ضربیهای سقفهاش را بنا زده بود. بقيهی كارهاش را با دست خودش و خرده – خرده ، انجام داده بود. روزگاری كه كنتر نويس شهرداری بود، بعد از نوشتن كنترها، به خانه میآمد و هر روز، گوشهای از كار را به انجام میرساند. خانه در كنار رودخانهی فاضلاب شهر بود. تابستانها بوی لجن كلهی اهالی آن را منگ میكرد. پشههای پروار، شبها همه را به رقص وامیداشتند.
مرغهای مريم به جان خـر زهـرهها افتاده بودند. مرد در پرورش گل لنگه نداشت. اهالی اطراف چهار راه كشتارگاه ، فلكهی سبز و پرگل و درخت محله را فلكهی او میناميدند. پرورش گل هم كار ذوقی و هم وسيلهی كمك به دوغ و دوشاب خانواده بود.
مرغ و تخم مرغهای ولايتی مريم هم در محله صاحب اسم و رسم بودند. هميشه چندتاشان كـرچ بودند. هر مرغ ده - دوازده جوجه رنگ-وارنگ دنبال خودش داشت. صدای جيك جيك جوجهها گوش مريم را نوازش میداد. يكی شان كه چرتی میشد، گرد پنسيلين توی آب حل میكرد و توی دهنش میچكاند. جوجهها بـه سن بلوغ كه میرسيدند، پرهای گردنشان میريخت و از ريخت میافتادند و توی ذوق مريم میزدند. آنهارا از دور پر و پای خود دور میكرد:
- كيششششش!…عنترهای بدقيافه!..
جوجههای چند ماههی درشت شده را میگرفت و همه را توكيسه گونی میريخت و تحويل مرغ فروشی ميداد با پولش ، جوراب و كفش و كلاه بچههارا رو به راه میكرد:
-آخ خ خ خ!…آب يخ!…
آب را يك نفس سركشيد. نگاه وارفتهاش را از درخت و گل و مرغها واگرفت. كفترهای علی و حسين بيرون ريخته بودند و بق - بقو میكردند. به سر و كول هم میپريدند و چكش كوچك منقارشان را يكريز به زمين میكوبيدند. گندمهارا، نرم و چالاك ، برمیچيدند. روی پاشورهی حوض كوچك میپريدند و نوك گلی خودرا توی آب فرومیكردند و سرهاشان را بالا میگرفتند. پرهای رنگارنگ زير گلوهاشان تكان میخورد و گردنهاشان ورم میآورد و چشمهای اناریشان ، ناآرام ، توی حدقه میچرخيد.
كفترها كش و قوسی به پرهاشان دادند و دسته جمعی توی آسمان زلال بيكران قيقاج رفتند. گلهی كفتر توی آسمان فيروزه گون معلق میزدند و میرقصيدند. مرد كفترها را توی آسمان لاجوردی دنبال كرد و نگاه پرحسرتش را پائين آورد. پسرها به جفتگيری ، تخمگذاری و جوجهكشی كفترها نظارت میكردند. هر از گاه يك سری از جوجههای جلد شده را به سلـه میبردند و میفروختند. پولش را میزدند به تنگ كتاب ، دفتر و مداد و خودكار مدرسه.
- آخ خ خ !…آب !…
ليوان خالی را دست مريم داد، همراه هميشگی خود را با چشمهای مات نگاه كرد و از خود رها شد. چشمهاش را بست و باز در عوالم خيال فرورفت …
*
….ساختمان جنوبی بود. درش به خيابان نيمه اصلی نسبتا شلوغی باز میشد. به ظاهر دو طبقه بود. زير زمين غبار زمانه گرفته ، چندان به حساب نمیآمد. ساختمان قديمی بود. پايههاش ريشه در زمين سخت داشت. از غبار گرفتگی زير زمين و زرق و برق ظاهری طبقات بالا كه بگذريم ، زير زمين استخواندارتر از دو طبقه بالائی بود.
اطاق پسر جوان پنج- شش پله پائين تر از در ورودی ساختمان بود. يك لـحاف - دوشك كهنه در گوشهی انتهائی ، هميشه پـهن بود. چند كوزه ترشیهای مختلف ، كيسه بنشن و برنج و زغال ، عتيقهها و جعبههای پر از شيشههای خالی مشروبات ، لـحاف و دوشك را دوره كرده بودند. يك آينهی قدنمای ترك خورده و خرت پرتهای زهوار در رفته ، تمام اثاثيهی زير زمين بودند. ماشين و فرچه و پيالهی ريش تراشی و چند كتاب خود را در پائين آينهی قدنمای ترك خورده گذاشته بود. يك تكه چادرشب پاره را به جای حوله ، به گوشهی راست بالای آينه آويخته بود.
پياده رو، قسمتی از سقف زيرزمين را زير پای خود داشت. يك پنجرهی چهارگوش از سقف ، رو به كــف پياده رو، باز میشد. شيشه كلفت مات و كدر پنجره ، جلوی زبالهها و نگاهها را میگرفت. سينه و گوش جوان مدفن راز و نياز دلدادگان آخرهای شب بود. شهر كه به خواب میرفت ، پياده رو ميعادگاه جفتهای شب زندهدار میشد. پا بر فرق شيشهی قطور مات میكوبيدند و دور از چشم گزمهها، درد دلها را بيرون میريختند.
جوان سر چند سال از زندگیاش را در همان زيرزمين زير آب كرده بود. آرام آرام به ساختمان معتاد میشد. اهانتها را با بردباری تحمل میكرد. مثل آب میرفت و مثل ريگ ، در ته جوی ماندگار بود. لبخندهای ايران زنجيرش شده بود. ارادهاش را تسخير كرده بود. دوره اول ابتدائی را در كلاسهای شبانه خوانده بود. بعد از رفتن پير زنهاف –هافو، ميانهاش با ايران رو به راه میشد. بدمستیهای شبانه ايران كمتر شده بود. هر از گاه آخرهای شب كه برمیگشت ، لطفش در اوج بود. پلهها را پائين میرفت. توی چارچوب در میايستاد. دستهاش را بـه چارچوب تكيه میداد، میخنديد و میگفت:
-هنوز بيداری؟ زياد نخون ، مغزت پوك ميشه و به دردنـخور ميشی و سرآخر سلول نشينت میكنه. واسه چی اين جور ماتت برده؟ نميخوای مشايعتم كنی؟ پاشو، میترسم از پلهها بيفتم و تو دقمرگ شی!
آتش توی رگهاش میدويد. گوشها و گونههاش رنگ لبومی شد و پلكهاش به پرپر درمیآمد. كتابش را در كنار آينهی ترك خورده میگذاشت و شانههاش را تكيه گاه ايران میكرد. لبهاش میلرزيد. راه پلـه را با احتياط و تنگاتنگ ، بالا میرفتند. نگاهش ، نگاه گوسفند سربريدهای میشد. سرش را پائين میگرفت و عرق سر و صورتش را با آستين خود پاك میكرد.
به طبقهی وسط كه میرسيدند، ايران پال پال و كيفش را كند و كاو میكرد. دسته كليدش را بيرون میكشيد و كف دست جوان میگذاشت. جوان در را باز میكرد و دسته كليد را پس میداد. در ساختمان ايران خانم را قورت میداد.
ايران خانم طبقهی بالا را به خارجیها میداد. قبلا مارگارت ساكن طبقهی بالا بود. مارگارت عينهو كفتار بود. ناله و خرده فرمايشاتش ، شب و روز جوان را يكی كرده بود. اين اواخر تنش غرق سياه زخم شده بود. بوی گندش ساختمان را متعفن كرده بود. سياه زخمها خشك كه میشدند، پيرزن كبره زخمها را میكند و میخورد. ديگر نمیتوانست خودرا ضبط و ربط كند. مرگ عنقريب در وجناتش پيدا بود. يك روز با صدائی ، كه انگار از تـه چاه بيرون میآمد، جوان را صدا كرد و گفت:
- برام لگن بيار!…
جوان به هر ذلتی تن داده بود، اما اين دستور رگهای گردنش را متورم كرد. از خود بيخود شد و لگدی بـــه ما تحت پيرزن كوبيد. نفس پيرزن بند میآمد. رنگش كبود شده بود. جوان ، كه از عصبانيت میلرزيد، داد زد:
- پيرسگ عينهو كنه چسبيده به زندگی. خانه رو به گند كشيده. يك مرتبه ديگر از اين غلطا كنی ، پنجههام را دور گلوت قلاب میكنم و فشار ميدم تا جونت درآد!…
پيرزن را هراس برداشت و بعدازآن ، در را از پشت بست و چندی بعد، لش محتضرش را بردند.
جوان از شر بوی گند مارگارت راحت شد. مدتی عرق ريخت و كف و ديوارها را برق انداخت. هنوز خستگی از تنش نرفته بود كه سر و كلهی يك لندهور كله زنگ زدهی عينك دودی زده پيدا شد. لندهور، خيلی زود قاپ ايران خانم را دزديد و با او رويهم ريخت و خانه يكی شدند. طبقهی بالا شد محل پچپچههای درگوشی. ينگه دنيائیهای – از همان قماش لندهور - گروهها، گروه ، آزادانه رفت و آمد میكردند و در پشت درهای بسته ، وز- وز میكردند. جوان با خود میگفت:
- اين يكی كيه ديگه! انگار مهرهی مار داشت! هنوز نرسيده ايران خانم و همهی امورش را توی چنگ خود گرفت!طبقهی بالا و وسط را صاحب شد.
در فاصلهی رفتن پيرزن و آمدن لندهور كله زنگ زده ، محبت ايران خانم با جوان بهتر شده بود. هر از گاه ، سـر يك سفره غذا میخوردند. استكان و ليوانهاشان يكی شده بود. جوان كه برای خريد به خيابان میرفت ، ايران اطاقهارا جمع و جور و جارو و گردگيری میكرد. توی آشپزخانه كمك حالش بود. بعد از مدتها تحمل رنج و خفت ، توجه ايران خانم را جلب میكرد. آن روز ايران برنج دم میكرد. نگاهش خريدارانه بود. جوان با ترس و لرز، دستش را نوازش كرد. ايران نگاهش كرد. نگاهش عينهو الماس درخشيد و هستی تيرهی جوان را صيقل داد. لبخندی پر از عشوه زد و گفت:
- اگر بازم اين جوری نگام كنی ، چشما تو در ميارم !…
ايران دروغ میگفت. جوان به خود جرات داد و گفت:
- اگر از خر شيطون بيائی پائين ، خاكسترم را میريزم زير پاهات !…
لندهور شام مهمان ايران بود. میخواستند دربارهی قيمت ساختمان گفتگو كنند. جوان سالن پذيرائی را جارو كرده بود و اطاق خواب را گردگيری میكرد. ايران خانم جلوی ميز توالت ، روی چارپايه نشسته بود. لاك كهنهی ناخنهاش را با استون پاك میكرد. لاك جگری تازهای روی ناخنهاش ماليد و انگشتهای خوش تراش و كشيدهاش را توی فضا چرخاند و روی ناخنهاش فوت كرد. پنبهی مخصوص را توی قوطی پودر سفيد مايل به صورتی فروكرد و به گونههاش ماليد. صورتش را در زير پودر خوش بو، مالش داد و ابروهاش را بامداد مشكی پررنگی ، خم و قوسی كمانی داد.
جوان دست از كار كشيد. نگاهش مات تصوير ايران توی آينه شد و زير لب زمزمه كرد:
- عجب قيامتيه! شايد به نظر من شيفته اين جور مياد!
ايران سر برگرداند و نگاهش در نگاه جوان افتاد. جوان خودرا به ايران نزديك كرد و در پائين چارپايه زانو زد. دست ايران را در دست ملتهب خود گرفت ، درصورتش خيره شد و گفت:
- انگار امشب باز اين خارجی قراره بياد اينجا. حيف از تو نيست كه با اين قرقیهای دزد دمخور ميشی !بيا و از خر شيطون بيا پائين. خودت برو طبقهی بالا. طبقهی وسط را بده به يك ايرانی نجيب. ديگر خسته شدهم. نمیتوانم گند و كثافت خارجیهای سگ پرست را تحمل كنم. ناسلامتی منم آدمم. تاكی خون دل خوردنت از من و گوشت و گل و لطفت مال خارجیها باشه!… ساختمان يواش يواش زهوارش درميره. دستهات را بزن بالا تا با كمك هم خرابش كنيم. با همين مصالحش ميشه يك خانهی يك طبقهی قشنگ ساخت. چی عيبی داره ماهم توی يك طبقه و در كنار هم زندگی كنيم!…
ايران چشمهاش را با تعجب ، توی حدقه چرخاند. دستش را با تعرض ، از دست جوان بيرون كشيد. پنجه پاش را روی سينهی او گذاشت و فشار داد. جوان را، به پشت روی زمين انداخت و گفت:
- چی غلطهای گندهتر از دهنش میكنه! تقصير منه كه گذاشتم شش كلاس درس بخوانی! اگر چارتا كتاب نخوانده بودی ، اين گندهگوئیهارو نمیكردی! دخالت در امور داخلی من؟ اين مزخرفات را از مردم كوچــه و خيابون و قهوه خانه ياد گرفتی! انگار كسی از اين خرچسونه مصلحت خواست. به آنها كه خون از سبيلها شون میچكه ، اجازه نميدم تو كارام دخالت كنند. انگار اصل و نسبتو فراموش كردی! خيلی بهت رو دادهم. يااله بلند شو سطل خاكروبه رو ببر پائين ، تا سرفرصت تكليف تو معلوم كنم!
جوان نمیخواست كوتاه بيايد. اگر كسی زير پای ايران نمینشست ، به طرف او میآمد. خارجیها كه زيرپاش مینشستند، ششدانگ عوض میشد. سطل خاكروبه را برد پائين و با خود گفت:
- اگر به آغوش خارجیها بيفته ، كارم تمامه.
شب يك بنـز شيشه دودی ضدگلوله دم در ساختمان ايستاد. لندهور با يك زن عينك دودی لوند وارد شدند. يك عده آدم نخراشيدهی عينك دودی كراوات مشكی ، داخل بنـز و اطراف ساختمان پخش شدند. گوش به زنگ بودند و به همهی سوراخ - سمبهها سـرك میكشيدند.
جوان قهوه برد. خم و راست شد و تعظيم كرد. لندهور عينك خودرا برداشت. نگاه جغدمانندش را به او دوخـت. مويرگهای خونی سطح سفيدی چشمش را در خود گرفته بود. قهوه را مزمزه كرد. سرش را به علامت رضايـت تكان داد. اورا خريدارانه برانداز كرد. دستی به شانهاش كشيد و باصدای نخراشيدهای داد زد:
Good servant! Very good!…
جوان به آشپزخانه برگشت. خود را به راست و ريست كردن وسايل شام مشغول كرد. از آشپزخانهی اوپـن زيرچشمی آنهارا زير نظر گرفت و گوش به حرفها سپرد: زن عينك دودی ديلماج لندهور بود. قهوهاش را نوشيد. يك حلقه رولت برداشت لبهاش را لوله كرد و رولت را به آنها ماليد. نوك زبان قرمزش را بيرون آورد و دور رولت حلقه كرد و گفت:
-ايران جون عجب كارگر بیشاخ و دمی داری. تو تنهائی بلائی سرت نياره؟
لندهور سه نخ سيگار وينستون آتش زد و تعارف كرد. ايران سيگار را با تقليد اطوار خارجیها، از دست لندهور گرفت و گفت:
-Tank you SIR نه بابا، از اوناش نيست. خودم بارش آوردم. قلقش دستمه. سينه چاكمه. تو ذوقش نمیزنـم، اما خيلی هم بهش رو نمیدم. خيلی مواظبمه. جونش برام درميره.
ديلماج نگاه معنی داری به لندهوركردوچشمكی تحويلش داد، حواس ايران رابه طرف اوجلب كردوگفت:
- خاك به گورم! عقل از سرت پريده؟ اگه به اين گدا- گشنه رو بدی ، كج بشينی ، با ساطور ميافته به جونت.
زنك ديلماج جوان را آن قدر داخل آدم نمیدانست كه حرفش را از او پنهان كند. جوان لب به دندان گزيد و زيرلب زمزمه كرد:
-داره ريشهی همه چيز را ميزنه! انگار مامور خلوت كردن خانه است. حيف از آن همه خون دل كه خوردم.
بعد از آن شب و چند شب نشينی ديگر، لبخندهای ايران تحقيرآميز و گزنده شد. هر روز فاصله بين آنها زيادتر شد. لندهور مالك تمام و كمال ساختمان شد. شديدا مراقب حركات و رفت و آمدهای ايران بود. روزها مفصل میخوابيدند و تاريك كه میشد، زندگی شبانه شان شروع میشد. اغلب سرشب گم و گور و دمدمهای صبح پيداشان میشد. لندهور تلوتلو میخورد و باصدای بلند، چيزهائی میگفت و پلهها را بالا میرفت.
در مواقع خواب روزانهی آنها، جوان بيرون میزد. اوقاتش تلخ و چهرهاش درهم بود. تاريكی زيرزميـن فشارش میداد. بيرون میزد و خودرا توی جماعت گم میكرد. موج جماعت را پناه گاه خود میكرد. شهر را زير پا میگذاشت. خسته كه میشد، به قهوه خانهی سرگذر میرفت. قهوهچی يك جفت مرغ عشق داشت. مرغهای عشق هميشه نوك شان در كنار هم بود. دائم لای پرهای هم را جستجو میكردند. جرينـگ جرينگ استكانها و غلغل قليان و بگو-مگوی مشتریها غم تنهائیاش را از بين میبرد. آشناهائی پيدا كرده بود و با آنها گپ میزد و گرفتاریهاش را در ميان میگذاشت. توی قهوه خانه ، هميشه يك نفر عينك دودی زده مراقبش بود و حرفهاش را گوش میكرد. خيلی توی مردم گشته بود. سرش بيش از اندازه گرم گفتگو با آشناهای قهوه خانه شده بود. هوا تاريك میشد. انگار خبرهائی بود. يك عده مردم را دور خود جمع میكردند و روزنامه میخواندند و بحث میكردند و حرفهای تازه میزدند. بيشتر حرفها دربارهی ايران و لندهور و دار و دستهاش بود. نزديك خانه كه رسيد، برقها روشن شده بود. توی پاگرد پله ، عينك دودی زدهی محافظ لندهور، سر راه جوان را گرفت. اورا توی سه كنج پاگرد نگاه داشت و گفت:
-اين مزخرفات چيه تو قهوه خونه و سبزی فروشی و سركوچه و خيابونا، هر كی رو میبينی ، سرهم میكنی؟ واسه چی ميری قهوه خونه و تولات و لوتا وول میخوری؟ مفت میخوری كه بری تو ولگردا و خبرچينی كنی؟ اون بالائیها عقلشون نميرسه كه تا شش غروب میخوابند.
- اونا تو خروسخوانم بيدارند!
- وراجی موقوف! معلومه تو زيرزمين چی كاری میكنی؟ نقشه میكشی و نمك به حرومی میكنی؟ ديگه تو ولگردا پرسه نمیزنی و گوش به مزخرفات شون نميدی! خودتم زيپ دهنتو بكش ، وگرنه چنون میكشمش كه گپ زدن يادت بره! حاليت شد؟
شبها از روی شيشهی كدر سقف زيرزمين مراقبش بودند. چكمههاشان روی شيشه پيدا بود. يك شب دو عاشق جوان روی شيشهی مات ، به ديوار تكيه داده بودند و پچپچه میكردند. از آينده و فردا و دانشگاه حرف میزدند. از آرزوهای برآورده نشدهشان میگفتند. چكمه پوشهای عينك دودی زده ، مثل اجل معلق ، هجوم بردند. صدای پاهای در حال فرار و تير و تفنگ ، گوش خيابان را كر كرده بود. چكمه پوشها با بدمستهای عربده كش آخرشب كاری نداشتند. گاهی تو معاملهها و چك و چانه زدنهای بعداز نصف شبها، شريك میشدند. اغلب اين كشمكشها تا گرگ و ميش صبحها ادامه داشت.
بنـز شيشه دودی ضدگلوله شده بود سرويس ايران. در كنار در ورودی نگاه میداشت ، يك عينك دودی زده، در را باز میكرد و جلوی ايران خم و راست میشد. هرروز بستههای بزرگ و كوچك هديه پيچيده در كاغذهای رنگارنگ ، براش میآوردند. ايران شده بود سوگلی لندهور. حالا ديگر به آقادائيش میگفت دنبال مـن نيا بوميدی. يكی از عينك دودی زدهها يك كارتن به دست جوان داد و گفت:
-مال توست.
كارتن رابرد بالا. ايران گفت:
- وسايل چای و بشقاب و قاشق و يك چراغ والوره. بگذار تو زيرزمين واسهی خودت. مستر wild خوشش نمياد تو زياد تو طبقات بالا ول بگردی. ميگه تو تومردم و قهوه خونهها ول میگردی. مسايلی داره كه نبايد توقهوه خونهها درز كنه. منم ديگه زياد تو خونه نيستم – يا تنها نيستم. مشغولياتم زيادشده. تو زيرزمين چای درست كن. غذاتم همون جا بخور. رانندههام ميان پائين ، ازشون پذيرائی كن. مستر wild برات تو بيرون كار نون و آبداری درست میكنه. عاقل باشی نونت تو روغنه. توهم ميشی يكی از همين عينك دودی زدهها.
ايران ديگر طبقهی پائين را فراموش كرد. خود را تماما به طبقهی بالا و لندهور سپرد. لندهور جوان را توی راه پله كه میديد، میخنديد. نوك انگشتش را روی پيشانیاش میگذاشت و با صدای نكرهاش میگفت:
- شما كيلی كوب …كيلی نجيب …ها،ها،ها!…من كوب كارسی ياد گرفتی!…ها،ها،ها!…
جوان نوك زبان خودرا زير دندان میگرفت و دندان كروچه میكرد و میخنديد و میگفت:
-شما هزار تا پدر داری!…ها،ها،ها!…
- Ok.Ok… كيلی كوب …Tank you…ها،ها،ها!…
لندهور يك سگ پشمالوی زرد به ايران هديه كرد. سگه به اندازهی يك گربهی چاق بود. بينی پـهنی داشت و پوزهاش رو به بالا برگشته بود. سگ انگار با جوان پدركشتگی داشت. او را كه میديد، دهن پر پيچ و خم خود را باز میكرد و نيشهای گرازیاش را نشان میداد. خود را كج و كوله میكرد، چشم میدراند و خرخر میكرد. ايران سگ را بغل و پشم و پيلش را نوازش میكرد. نوك بينی پـهن و پوزهاش را میبوسيد. سگ جای جوان را گرفته بود. ايران ديگر جواب سلام جوان را هم نمیداد. اخمهاش را توی هم میكرد و با تعرض ، رو برمیگرداند و دور میشد. سگ را به حمام میبرد. زير دوش آب گرم و مالشش میداد و با شامپوی بیبی جانسون شستشویاش میكرد. با حولهی خودش خشكش میكرد و روی تخت ، در كنار خودش دراز و ناز و نوازشش میكرد.
جوان را از خود میراند و تحقيرش میكرد. گاهی پس ماندهی سگ را توی بشقاب او میريخت. جوان عقش میگرفت. غذا را توی سطل خاكروبه خالی میكرد و نان خشكههای كيسه گونی را میخورد. آخرهای شب كه با لندهور برمیگشت، بينی خودرا میگرفت و بلند میگفت:
- پيففف!… دل و رودهم رو بالا آورد! بايد فكری كرد. سرم كه خلوت شد، چارهای میكنم. مستر wild؟ تو قرار بود واسهی اين مرتيكهی بیغيرت كاری دست و پاكنی كه! اعصاب موداغون كرده!…
حرفهای ايران را میشنيد. ستون فقراتش تير میكشيد. توی زيرزمين تيره راه میرفت و دستهاش را به هم میماليد و با خود میگفت: "عشقم اندازهای داره. مرده شور ببردش. كی ميخواد پا به سن عقل بگذاره! میترسم اختيار از دستم در بره آخرش!.." تنها انعكاس صدای خودرا میشنيد. منگ و گيج میشد و روی لـحاف رنگ باختهاش میافتاد. جوان بسم اله بود و خواب شيطان.
يك شب آنها مست لايعقل ، دمدمهای صبح برگشتند. در موقع رفتن به طبقهی بالا، لندهور از ايران جدا كه میشد، ماغ كشيد:
- آيران !…Dear آيران!…من همهی توقا میخوام!…Compeletly and forever
جوان حرفهای دست و پا شكستهی لندهور را فهميد. جلوی چشمهاش سياه شد. رگهای گردنش ورم كرد. رو در روی آينهی ترك خورده ايستادو درچهرهی خودش خيره شد و گفت:
- ديگر غيرقابل تحمله شده! بيش از اين دست پائين را گرفتن ، بیغيرتيه!..
مشت گره كردهی خود را به تصوير خود كوبيد. آينه تكه تكه شد و جلوی پاهاش ريخت. لندهور سراسيمه، توی زيرزمين پريد. خون دست جوان كف زيرزمين را رنگين كرده بود. كهنه پارهی چادرشب را دوردست خود پيچيد. لندهور ماغ كشيد:
-آيران !…آيران !Come…اين ديقانه شده !…Crazy….Crazy!….
جوان به خود پيچيد و نعره كشيد:
- برو بيرون لندهور دزد!…
انگارنه انگار، لندهور دست روی شانهی جوان گذاشت و خنديد. بوی گند مشروب و ماریجووانا جوان را به تهوع انداخت. صورت خودرا برگرداند. لندهور باز ماغ كشيد:
- شما كيلی كوب !… شما كيلی نجيب!…
اهانت آخری خون جوان را به جوش آورد. يك تكه آينهی شكسته برداشت ، صورت لندهوررا نشانه گرفت و از بالای پيشانی تا چانهاش ، يك ضربدر چپ اندر راست ، كشيد.
خون آلوده به افيون، لـحاف و دوشك كهنه را گلگون كرد. جوان سبك شد. لندهور دستهاش را به صورتش گرفت و ماغ كشيد. يك عده عينك دودی زدهی چكمه پوش ريختند توی زيرزمين و جوان را زير مشت و لگد گرفتند. لاشهی نيمه جانش را زير دستبند كشيدند.
مستی از سر ايران پريده بود. در كنار چارچوب ايستاده بود و با چشمانی گشاد، جوان را برانداز میكرد. جوان را كشان كشان كه میبردند، ايران گفت:
-خوب كه پوزهشو خرد كردين ، ببرينش سربازخونه و بسپارين آدمش كنند….