iran-emrooz.net | Sat, 18.03.2006, 20:31
(سی و يکمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يكشنبه ٢٨ اسفند ١٣٨٤
( ..........توی همون هيس و بيس، چشمش ميفته به حاجی صاحب خونهی هفتاد سالهاش که عصا به دست و لرزون و پيچ خورون داره مياد طرف او که جواب پيشنهادی رو که چند روز پيش بهش داده، بگيره! پيشنهاد حاجيه چی بوده؟! اين بوده که اونو کشيده توی گوشهای و بهش گفته که اگه دختر ده دوازده ساله شو، به عقد اون در بياره، نه فقط ، اجارهی شش ماه عقب افتادهی اتاقه رو بهش میبخشه، بلکه حتا، ميتونه برای بقيهی عمرش هم، مفت و مجانی، توی همون اتاقه بشينه ووضمنن، اگه خودش بخواد، ميتونه ازفردا بره وووووو توی کارخونهی سنگبری حاجی که همون نزديکیهای خونشه، کاربکنه وووو همون شب هم، ميتونه، سه برج حقوقشو جلوجلو، بگيره ووووووو.....اگه نه ، باس همون شب، اجارهی شش ماه عقب افتاده رو بده وووووو گرنه، آدمای حاجی، ميان وووو جل و پلاسشونو ميريزن بيرون ووووو حالا، يارو مونده بر سر دوراهی که بالاخره، باس چيکار بکنه؟! گنجشک ده دوازده ساله شو بده به گای حاجی ووووو يا.........چی؟!).
امتحان فردا و فرداهای پس از آن را از دست دادم و به مدت دوماه، مجبور شدم که در همان زير زمين نمور که هم جای امنی برای من بود و هم بيمارستان و هم زندان، بمانم و در همان دوماه بود که "سفيد چشم" که بعدها "رابط " من شد، هر چند روز يکبار، چشمهايم را با پارچهی سياهی میبست تا زنی که فقط صدای مهربانش را میشنيدم، بيايد و و زخم سرم را شستشو دهد و پانسمان آن را عوض کند و برود و از آن لحظه به بعد، من بمانم و " چشم سفيد" و دادن درسهای توجيهی، به من، برای مأموريتی جديد!
حدود دو سال و نيم پيش از شکار شدن به وسيلهی " چشم سفيد"، به "دستور" پدرم ازدانشکدهی افسری، بيرون آمده بودم. از دانشکدهای که دوسال پيش تر از آن، علارغم بی علاقگیام به حرفهی نظامی و فقط به دستورخود او وارد آن شده بودم و مدت دو سال، بازهم به " دستور" خود او، و راهنمائیهای دوست سرهنگش، جان کنده بودم تا دانشجوی ممتاز دانشکده بشوم! اگرچه با بيرون آمدن از دانشکدهی افسری، صد در صد موافق بودم و در لحظه شنيدن "دستور" او، از شوق در درون خودم به پرواز در آمده بودم، اما، وقتی که پدرم شروع کرد به اعلام "دستور" جديد که رفتن به زورخانهی او و آموختن راه و رسم مرشدی بود، ناگهان، برآشفتم و فرياد زدم که نمیخواهم! نمیخواهم! ديگر از شنيدن هرچه " دستور" است، حالم بهم میخورد! در طول همهی آن سالها، با وجود آنهمه علاقهای که به آمدن به زورخانه نشان ميدادم، مرا از ورود به آنجا منع کرده بوديد ولی حالا از من میخواهيد که با شما بيايم و راه و رسم مرشدی را بياموزم؟! نه! استعفاء و بيرون آمدن از دانشکدهی افسری، آخرين دستوری است که اطاعت میکنم! من، از اين به بعد، میخواهم آزاد باشم و بروم به دنبال زندگی خودم!
هنوز هم که هست، با وجود گذشتن اينهمه سال، الان که دارم خاطرهای از آن لحظه را مینويسم، تصوير پدرم را با وضوح و شفافيت کامل میبينم که پس از چند ساعت بگو و مگوی با هم، میگويد: " بسيار خوب! میخواهی بروی، برو! میخواهی آزاد باشی، باش! در چنين صورتی، "دستورما" هم روشن است! ما، بدون پيروی و اطاعت از دستورات "ما"، با هم، ديگر، هيچ ارتباطی نمیتوانيم داشته باشيم! اما به عنوان پدرت، به مدت يکسال، مخارج تحصيلی و زندگیات را تقبل میکنم، مشروط به اينکه همين فردا صبح، چمدانت را ببندی و برای هميشه، با ما خداحافظی کنی و قول بدهی که در آينده هم، نه تنها، ديگر کاری به کار سيداست نداشته باشی، بلکه از کسانی هم که به هر نحوی مشغول به کار سياسی هستند و يا حتا تمايلی به آن دارند، دوری گزينی و آنچه را که تا به حال، از "ما" ديدهای و يا در بارهی "ما"، شنيدهای و يا برای "ما" انجام داده ای، به فراموشی بسپاری- شتر ديدی، نديدی! - و اگر هم به هر دليل، گرفتار سازمان امنيت شدی، مختاری که بين مرگ و نابودی خودت – در وحلهی اول، به وسيلهی قرص سيانوری که در اختيار تو گذاشته خواهد شد!- و يا نابودی من وخواهر و برادرانت و دهها و شايد هم صدها نفر ديگر، يکی را انتخاب کنی! و البته، درصورت انتخاب و عمل به شق دوم، بايد پاسخگوی عکس العمل "ما" هم باشی و........!".
وقتی اينها را میگفت، پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود. صدايش بغض آلود بود و طنين بخصوصی داشت و من، احساس کودکی را داشتم که در يک غروب پنجشنبه دلگير، پس از بيرون پريدن جملهی " بسيارخوب! آزادهستيد که برويد به خانههايتان" از دهان معلمی خشن و سختگير، بدون فکر به تکاليف سنگينی که انجام دادن آن، همهی آزادی روز جمعهاش را خواهد گرفت، جيغ کشان و شادی کنان، از جايش کنده میشود و میدود به سوی در خروجی!- همهی شما، کودک بوده ايد و به مدرسه میرفته ايد و حس میکنيد که چه احساسی داشتهام در آن لحظه!- نه؟! حق با شما است! احساس بسيار دوری است. به خاطر آوردنش، انرژی تان میگيرد! اجازه بدهيد مثال نزديک تری را انتخاب کنم! روزهای انقلاب! در آن روزها، عکس العمل احساسی شما، با ديدن و يا شنيدن جملهی " شاه رفت!"، چه بود؟! باز هم حق با شما است! مثال نزديکی است، اما ممکن است بعضی از شما خوانندگان عزيز، در آن زمان، هنوز به سنی نرسيده بود که بفهميد رفتن شاه، بعدها، چه نقشی را در زندگی تان بازی خواهد کرد!..... اصلن، بگذاريد احساس آن روز و آن لحظهام را ، به زبان احساسی امروز و اين لحظهای شما، ترجمه کنم!......بسيار خوب! تصور بفرمائيد که در همين لحظه، تلفنتان زنگ میزند. گوشی را برميداريد و تا میگوئيد الو.......، صدای يکی از دوستانتان را میشنويد که میگويد : " جمهوری اسلامی ايران رفت!" ....... خوب! حالا چه احساسی داريد؟!- به قول رانندهی تاکسی، زدم به خال!- آری خوانندهی عزيز! صبح آن شب که داشتم چمدانم را میبستم که برای هميشه، خانوادهام را ترک کنم، ، درست، همين احساسی را داشتم که شما، الان داريد!
( چه احساسی؟!).
( عرض کردم که! احساس کسی را داشتم که به ناگهان، خبر سقوط جمهوری اسلامی ايران را........).
( اين شخص فرضی، مخالف جمهوری اسلامی است يا موافق و يا بودن و نبودن جمهوری اسلامی، برايش بی تفاوت است؟!).
( فرقی نمیکند!).
( شما وقتی داشتيد چمدانتان را میبستيد که برای هميشه، ازپدرتان، خداحافظی کنيد، اورا، دوست داشتيد و يا از او متنفر بوديد و يا برايتان علی السويه بود؟!).
(من که عرض کردم! حالت کودکی را داشتم که با شنيدن کلمه آزادی......).
(گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان! گوشم با شما است. بفرمائيد).
( آره!....... داشتم چی ميگفتم؟!).
( داشتيد میفرموديد که يک شب.....).
( آره......يادم اومد!.....آره!....... يه شب، سه تا از همين همپالگیهای شکم سيرت، توپ توپ، از يه شيره خونهای طرفای قلعه، زده بودن بيرون و داشتن همين طور،خوش خوشون و پرک پرک زنون، میرفتن طرف بالای شهرووووو توی راه هم، هی رو دست همديگه بلند میشدن و حرف و سخن و شعر و داستان و ازين کس و شعرا، بارهمديگه میکردن که يه دفعه چششون میافته به يه ياروئی که پنجاه شصت متر جلوتر از اونا، داره گشاد گشاد و پاور چين پاورچين ميره وو هی وقت و بی وقت هم، واميسته ووبعد از اينی که يه نگاهی به دور و ورش و يه نگاهی به پاچهی شلوارش ميندازه و يه نگاهی هم به آسمون، دوباره، گشاد گشاد و پاورچين پاورچين راه ميفته! همپالگیهای مشنگ شکم سيرت که باز بخار تو کلههاشون پيچيده بوده و دنبال يه معما ميگشتن تا باهاش، جلق فلسفی هنری ادبی بزنن، اول، برای چند دقيقه ای، ميخ يارو ميشن وو بعدش شروع میکنن به گمونه زنی که اين يارو چشه و معنای عميق اين حرکات محيرالعقولش، چی ميتونه باشه! خلاصه، بعد چند دقيقه زدن تو سر و کلهی همديگه، به اين نتيجه میرسن که موضوع خيلی عميق تر از اون چيزائيه که اونا خيال میکردن و تصميم میگيرن که برن و از خود يارو بپرسن که فلسفهی هنری ادبی سياسی اونجورگشاد گشاد رفتنای يارو، چی میتونه باشه که اونا، هر چه فکر میکنن، به عمق قضيه نمیتونن برسن و هرچی ميکنن، بازهم دوتاشون، بيرون میمونن! ميدونی يارو، چی جوابشونو ميده؟! نه. نميدونی! يارو ميگه که هيچی بابا جان! اومدم بگوزم، اما، عوض گوزيدن، ريدم! يکی از همپالگیهات که فکر ميکرده يارو، اونا رو دست انداخته و نميخواد جواب سؤال خيلی خيلی فلسفی شونو بده، با حالتی که انگار مچ يارو رو گرفته باشه، رو ميکنه به يارو وو ميگه: پس چرا به آسمون نيگا میکردی؟! يارو ميگه: گفتم که باباجان! ازبسکه امروز، هله هوله خورده بودم، مزاجم به همريخته بود و باد پيچيده بود توی رودههامو خلاصه خيلی بهم فشار اومده بود و اومدم، بگوزم، ريدم! يکيشون ميگه: اينو که گفتی! سؤال ما، اينه که چرا بعدش به آسمون نيگا میکردی؟! يارو ميگه: گفتم که باد پيچيده بود تو رودههام! از پائين که نميتونستم بيرونش بدم! چون، باز ميترسيدم که برينم! اونوقت، فکر کردم که اگه چونه مو بگيرم رو به آسمونو چند تا بادگلوی حسابی بکنم، شايد حالم بهتر بشه! يکي ديگه شون ميگه : چرا به پاچهی شلوارت نيگا میکردی؟! يارو ميگه که چون میخواستم ببينم که از اونی که ريخته توی خشتکم، چيزی هم اومده پائين يا نه؟! بعد سه نفريشون، سر تو گوش همديگه میکنن و بعدش يکی به نمايندگی از طرف سه نفرشون مياد جلو وو ميگه: اما، جواب ما را هنوز ندادی که چرا گشاد گشاد راه میرفتی؟! يارو هم که خودش، زمانی اهل بخيه بود، وقتی که میبينه که نخير! حالا حالا، اين آقايون فيلسوفا، دست از سرکچلش ور نميدارن، يه بادگلوی بويناک صداداری میپرونه توی صورتشونو بعدش هم، کونشو ميکنه طرفشونو ميگه: جواب اين سؤالتون اونقدر! اونقدر! اونقدر!عمق داره که نميشه تهشو نشونتون بدم! اگر بخاين، خودتون ميتونين شيرجه بزنين توشو امتحون کنين! گرفتی که چی ميخوام بگم! حکايت اين يارو، شده حکايت اون صادق جنايت که مزاج و ملاجش ضعيف بوده و اشتهای خوردنش بسيار! آدمی که ايرونی و هندی و فرنگی رو، قاطی بخوره وو قاطی بکنه وو قاطی بکشه وو قاطی بخونه، خب مزاج وملاجش بهم ميريزه ديگه وو..... باد، تو شکم و کلهاش میپيچه وو.... تا مياد، بگوزه، خب ميرينه ديگه! غير اينه؟! توی زندگانی، يه دردائيه که...... زکی! همينو ميخواستی بگی ديگه!ها؟!).
( خير پهلوان!).
( پس چی؟!).
( میخواستم عرض کنم که در زندگی، بعضی از انسانها، مثل خود جنابعالی، به دليل اعتقاداتی که به هر صورت به عدالت و انسانيت و خدا و اين طور چيزها دارند، در برابر بدی سر فرود نمیآورند و حتا اگر قيمتش مرگ باشد، با سر افرازی........).
( باز که داری خالی میبندی؟! آخه ناقص! حرف من اينه که برای قرص و محکم واستادن، جلوی دشمنت، حتمن نباس، اعتقاد و آرمان و اينجور چيزا داشته باشی! خودمو برات مثال زدم که از همون بچگی که از شکم ننهام بيرون افتادم، قرص و محکم و نترس و کله شق بودم! درسته؟! ننهام بعدا برام تعريف میکرد که اگه پستونشو ميذاشت تو دهنم، ديگه نميتونست اونو بيرون بکشه تا يا سيرشده باشم و يا چی؟! يا تا چيکهی آخر شير توی پستونشو بيرون کشيده باشم! خب! از همون بچگی اينجوری بودم ديگه! قرص و محکم! فکر ميکنی که تو عمرم، چقدر آدمکش و قاچاقچی اعدامی ديده باشم که وقتی بردنش پای چوبهی دار، قرص و محکم، چشم توی چشم جلادش واستاده وو طنابو ازش گرفته وو انداخته بگردن خودشو وو رفته وو بالای چارپايه واستاده وو فوشو کشيده به جون هرچه خدا وو پيغمبر و امام و شاهو عدالت و وطن و انسانيت و گوزو چسه وو بعدش هم داد زده که جلاد بکش اون ننه جندهی چارپايه رو از زير پام! تاريخ! تاريخ! تاريخ!).
( پس به اين ترتيب، میخواهيد بفرمائيد که .....).
( آره! میخواهيم بفرماييم که کشک! برای چی هی ميزنی تو سر خودت که نتونستی به من، بگی"نه"؟! عقدهای ميشیها! از اونجور عقده ئيای بی ناموس و بی رحمی که به هيچ صغير و کبيری رحم نکنیها؟! خب، بعضیها، مثل من، قوی هستن، ميگن "نه". بعضیها هم، مثل تو، ضعيف هستن و ميگن "آره". همهی صحبتای من ديوس، سر اينه که ميخوام به جاکشائی مثل تو، حالی کنم که يه حساب و کتابائی باس تو کار اين دنيای عنی بياد که با اون حساب و کتابا، ديگه آدمای قویای مثل من، نتونن بزنن تو سر آدمای ضعيفی مثل تو! گرفتی که چی ميخوام بگم؟!).
داستان ادامه دارد...........