iran-emrooz.net | Wed, 15.03.2006, 12:45
نعش کش پشت پنجره
رضا علامهزاده
|
چهارشنبه ٢٤ اسفند ١٣٨٤
هر قدر هم که به نیروهای فوق طبیعی و پیشگوئی و طالع بینی و این حرفها معتقد نباشی باز وقتی پس از دو ماه غیبت به خانهات برمیگردی و میبینی که سه روز پشت هم اولین ماشینی که از پشت پنجرهات عبور میکند یک نعشکش سیاه با دو پرچم کوچک در دو سوی کاپوتش است، تو را یک جوری به فکر میاندازد که نکند خدا، شیطان یا طبیعت یا هر زهرمار دیگری میخواهد به زبان بیزبانی چیزی را به تو یادآوری کند. "چه چیز را؟" ممکن است از خودت بپرسی. پاسخش ساده است: مرگ.
امروز روز سوم بود که دیدمش. راستش تقریبا مطمئن بودم میبینمش. آرام و با طمانینه، مثل همهی نعش کشهای دنیا از جلو پنجره خانهام گذشت. هیچ کس شده است نعش کشی را در حال سرعت ببیند؟ هرگز! نعش کشها برای تند راندن ساخته نشده اند. مثل ماشین هائی هستند که برای معلولین میسازند که حداکثر سرعتشان بیش از بیست سی کیلومتر در ساعت نیست. مرده که از هر معلولی معلول تر است. معلول اگر یکی دو عضوش ناقص باشد مرده سر تا پایش نقص دارد. شاید بگوئی ماشین نعش کش را مطابق نیاز مرده ها نمیسازند چون آن که قرار است آن را براند خود مرده نیست. گرچه حرف غلطی نیست ولی باز هم کسی نعش کشی که با سرعت، حتی سرعت مجاز و معمولی، رانده بشود را به چشم ندیده است. نه در جاده، نه در اتوبان. چه رسد به یک کوچه بن بست مثل کوچه من در این دهکده کوچک.
روز اول که دیدمش خیلی توجهم را جلب نکرد. از آخرین خانهی کوچه ما در میآمد که صاحب خانه و مادر پیرش را میشناختم. فکر کردم پیرزن عمرش را داده است به جوانترها. حتی به این فکر که بروم و به "وینسنت"، پسر پیرزن، تسلیت بگویم هم نیافتادم. آنقدر کم با در و همسایه تماس دارم که توقعی از من ندارند [البته جز با خانم همسایه بغلیام که همیشه در غیاب من از گربه هایم نگهداری میکند]. خودشان میدانند که یک پایم این جاست و پای دیگرم آن طرف عالم. اما روز دوم که باز دیدم همان نعش کش با همان طمانینه از همان خانه در آمد و به آرامی بطرف پنجره خانه من آمد چیزی در درونم ترک برداشت. آمدم پشت پنجره و با دقت نگاهش کردم. دو پرچم کوچک مشکی در دو سوی کاپوتش شق و رق ایستاده بود. راننده با کلاه لبه دار مشکی، مثل مال پاسبانها، با چشمانی بیحالت نیم نگاهی به پنجره اتاق من انداخت و دوباره به جلو چشم دوخت. چیزی آشنا در نگاهش دیدم که قلبم را لرزاند. فکر کردم ممکن است جلو در خانهام بایستد و با همان وقاری که از اقایان مرده کش اروپائی میشناسم بیاید دست مرا بگیرد و ببرد در تابوتی که لابد در ماشینش وجود دارد بخواباند. بیاختیار قدمی به عقب گذاشتم. نعش کش به همان آرامی به راهش ادامه داد و من را از اینکه با همهی ساق و سالمی تا این حد نگران جانم شده بودم، شرمنده باقی گذاشت.
امروز دیگر مطمئن بودم میبینمش. به همین جهت دیر تر از همیشه از رختخواب در آمدم و بعد هم خودم را به کارهائی مشغول کردم که دور از پنجرهی مشرف به کوچه بود. اما چیزی وسوسهام میکرد و من را به سوی پنجره میکشید. تا مدتی این وسوسه را کنترل کردم اما به محض اینکه یک لحظه تسلیمش شدم دیدمش. آرام و با صلابت مثل همهی نعش کشهای دنیا در کوچه بن بست ما در حرکت بود. یکباره تصمیم گرفتم بیرون بروم. کتم را انداختم روی شانهام و پیش از این که نعش کش از جلو پنجرهام بگذرد از خانه در آمدم.
راننده نگاه بیحالتش را به آرامی به طرف من گرداند. نگاهش سرد اما آشنا بود. با دیدن من، راننده، نعش کش را نگاه داشت. در دلم گفتم میخواهد سوارم کند و به آخرین سفر زندگیم ببردم. فکر کردم اگر وقتش رسیده باشد کاری از دستم بر نمیآید. مگر روزی هزاران هزار نفر به آخرین سفر زندگی شان، یا بهتر به اولین سفر مرگشان، نمیروند؟ گیرم نه با این ابهت و دنگ و فنگ.
راننده از پشت شیشه تیرهی نعش کش، دستی که دستکشی سیاه آن را پوشانده بود برایم تکان داد. انگار بفهمی نفهمی لبخندی هم بر گوشه لبانش نشست. و پیش از آن که من هم دستی برایش تکان بدهم نعش کش را دو باره به آرامی به راه انداخت و دور شد.
جلو در خانه، یخ کرده و ترس زده، ایستاده بودم که همسایه بغلیام از خانه اش در آمد، همان خانمی که در طول دو ماه غیبتم دو تا گربه هایم را غذا داده بود تا من برگردم. نمیدانم از رنگ پریده صورتم یا شکستن صدایم، وقتی سلامش کردم، چیزی فهمید که بیمقدمه گفت: از وقتی "وینسنت" راننده نعش کش شده و هر شب ماشینش را به خانه میآورد اهل کوچه به مرگ بیشتر فکر میکنن تا به زندگی."
تازه فهمیدم چرا چهره راننده برایم آشنا بود. بیاختیار حال پیرزن، مادر وینسنت، را پرسیدم. گفت مثل همه زنده های دیگر منتظر مرگ است!