iran-emrooz.net | Tue, 14.03.2006, 19:39
(بخش دوم)
سنگ زيرين
علیاصغر راشدان
|
سهشنبه ٢٣ اسفند ١٣٨٤
يك ليوان چای سركشيد. بيل و كلنگش را روی دوشش گرفت و بیآه و ناله ، راهی سر كار شد. روزهای بلند تابستان بود. انگار گردوئی توی گلوش گير كرده بود. نان را گلوله میكرد و توی دهنش میگذاشت ، میجويد و با آب دهنش خيس میكرد. غذا از ته گلوش نمیگذشت. به خود فشار میآورد، غذا مسير خودرا خراش میداد و معدهاش را به آتش میكشيد. سرافطار و سحری ، يك كاسه دوغ پر يخ در كنار دستش میگذاشت. غذا را به صورت شوربا درمیآورد و چكه چكه و با ترس قورت میداد. گرما و گرسنگی تابستان ، گرفتار زخم معدهاش كرد. به يك حكيم علفی مراجعه كرد. حكيم معاينهاش كرد و گفت:
- كار زخم معدهت بالا میگيرد. بايد گوشت لخم كباب كرده زياد بخوری. دو - سه ماه خوردن كباب بـرگ حال معدهت را جا مياره.
مردسرش را تكان داد و گفت:
- خدابابات را بيامرزه ، نفست از جای گرمت در مياد!
دهنش هر روز تلخ و ترشتر میشد. دلدرد امانش را میبريد. هر از گاه جلوی چشمهاش سياه میشد. آب دهنش را تف میكرد و به آن خيره میشد. حالت طبيعی نداشت. رگههای خون در اخلاطش میديد. زيرپاش عينهو زغال شده بود.
از شهرداری كه بيرونش كردند، رفت سراغ عملهگی. آن روزها زبانزد خاص و عام بود. بناها اورا میقاپيدند. توی بناها ضرب المثل بود:
- آهای چرتی زرنيخ! اون بابارو نيگاش كن ! تنهائی به سه تای شما بزمچهها ميارزه!
- واسه خودش رستيمه. به قاعدهی سه نفر كار میكنه. كار رو میخوره ، ماشااله!
- زنده باشی. نونی كه واسه زن و بچههات میبری ، حلال شون!
آن روز از پس بيل برنمیآمد. كاسهی بيل را توی ملاط فرو كرد و زور زد. كاسهی بيل را بلند كرد و توی استانبولی ريخت. دستش لرزيد و عرق ضعف از هفت بندش راه برداشت و زانوهاش خم برداشتند. با سماجت به كار چسبيد. استانبولی ملاط را بازور روی شانهی خود گذاشت. دو پلهی نردبام را، با لرزش و پيچ و خم زانوها بالا رفت. روی پلهی سوم بود، كه چشمهاش سياهی رفتند و بنددلش پاره شد. ديوارها، آدمها و آسمان و خورشيد دور سرش چرخيدند. از روی پلهی سوم ، روی ملاطها سرنگون شد… ضربهای در سر و شانه و گرده خود حس كرد و رفت. توی دنيائی آرام فرو رفت. در جائی ميان بود و نبود فرو رفت. دردها و خستگیها از ميان رفتند. نه زمين بود و نه آسمان. سبك بال و سبك بار شد…
*
- آهای پسر! بی كاری؟
- آره ، كارداری؟
- اين پيت نفت رو ببر در خونهی خانوم و برگرد بيا تا بـهت بگم.
برف پربار باريده بود و تا ساق پا را میپوشاند. سوز سرمای گزنده صورت را تيغ میكشيد. مردم خودرا مچاله كرده بودند. پيت نفت بيست ليتری را بلند كرد و دنبال خانم شيك پوش را افتاد. پيت سنگين بود و اورا به طرف خود میكشيد. زمين زير پاهای خود را درست نمیشناخت. به چالهها آشنائی نداشت. كوچه پرپيج و سر بالائی بود. خانم هر از گاه میايستاد و او را میپائيد. اخمهاش را توهم میكشيد و چيزهائی زيرلب زمزمه میكرد و راه میافتاد سنگينی پيت و سربالائی ، عرقش را درآورد، اما سوز سرما پشت دست و كف پاهاش را میسوزاند. پيت را روی سكوی كنار در خانهی خانم گذاشت و برگشت. نفت فروش پيتها را از چالهی جلوی خود پر میكرد. پسرك كفشهاش را درآورد و آبشان را خالی كرد. پوزه شان را دو-سه مرتبه به زمين كوبيد و پوشيد. نفتی براندازش كرد، چالهی خالی جلوی خودرا نگاه كـرد و گفت :
- تو اين سرما مگه ميشه با يه لا پيرهن بيرون اومد
- عادت دارم. چيزيم نميشه.
- نفت چاله داره تموم ميشه. كمی تلمبه بزن ، گرمت میكنه. دو تا شاگرد دارم ، نفت رو با چرخ دستــی میبرن. امروز سرم خيلی شلوغه ، پيت تكیهارو تو ببر. چقدر بهت داد؟
- پنچ زار.
پسرك سكه رابه طرف نفتی دراز كرد.
- نگاهش دار. هرچی گرفتی وردار واسه خودت.
رو به روی تلمبه ايستاد و دستهی چوبی را توی دستش گرفت. دست راستش كه خسته میشد، دست چپش را به كار میانداخت. بالاتنهاش را با دستهی تلمبه به چپ و راست حركت میداد. جرينگ جرينگ استكان نعلبكی گوشش را نوازش داد. نفت فروش صدا كرد:
- داشی ، يه جفت ديشلمهی دبش بگذار اينجا!
قهوه چی هشت – ده تا استكان روی دستش چيده بود. نـچـه دنــه را طوری گفت كه برق دو رديف دندان طلاش چشم پسرك را خيره كرد. قهوه چی گفت:
- ديدی مشغول شدی بالام جان! اله كريم بزرگه!
چای را روی ميز دخل نفتی كه گذاشت ، سرش را به نفتی نزديك كرد و گفت :
- شبا تو قهوه خونه میخوابه. اوضاعش ميزون نيس. يه جائی دستشو بن كن. ثواب داره ، يه كم لوطی باش!
چاله پر شد. تلمبه پسرك را گرم كرده بود. روی يك پيت خالی نشست و چای را داغاداغ هورت كشيد. نفتی سيگار اشنوش را آتش زد. دود را قلاج قلاج به هوا فوت كرد و گفت:
- يه مشد رحيم كت و شلواری داريم. همين پـهلو دكون زندگی میكنه. عصرا مياد اينجا. زنش رخت شوره. گاهی سراغ خانه شاگرد میگيره. شايد بتونه واسهت كاری دست و پا كنه.
خانم پر گوشت و گلی از بيرون داد زد:
- كارگرات نيستن؟
- چی كار داری؟
- يك كيسه پياز خريدهم ، میخوام برام بياره. تو سبزی فروشيه.
- بلند شو واسه ش ببر. زودتر برگرد كه نفت چاله ته میكشه.
برقها كه روشن شد، مشد رحيم پيداش شد. كيسهاش را در گوشهی دكان گذاشت و گفت :
- هوا عجب گذاشته پشتش! همين جور پيش بره ، امسال پاك يخ میزنيم!
- بازچی شده مشد رحيم ، تو كه اهل گله نبودی؟
- رفته بودم بالاهای شهر. برف تا زير زانو را میپوشاند. روزگاری تموم كوه و دشت را زير پا میگذاشتم و خم به ابرو نمیآوردم.
- بلند شو جوون برو يه قوری چای داغ از قهوه خونه بگير بيار، تا دل ورودهی مشدی گرم شه.
پسرك دنبال چای كه رفت، مشد رحيم خم شد و دو دستی پای خود را ماليد و گفت :
- انگار شاگرد تازه آوردی؟ پسرمظلومی به نظرميرسه.
- امروز سرم شلوغ بود، گفتم كمك بچههاباشه. وضعش تعريفی نداره. براش كاری پيداكنی به اندازهی ده تا زيارت مكه ثواب میبری.
پسرك سينی گرد چای را با يك قوری و دو استكان و نعلبكی ، روی ميز دخل گذاشت. استكانها را پر كرد و يكی را به مشدرحيم داد. مشدرحيم چای را گرفت و گفت:
- همچين همولايتیئی داشتم و خبر نداشتم؟ خانهی من همين بغل باشه و تو تو قهوه خانه بخوابی؟ چايت را بنداز بالاو اين كيسه را وردار بريم.
پلههای خشتی شكسته را پائين رفتند. مشدرحيم توی حياط ، پشت در زير زمين و در كنار پلهها ايستاد و صدا كرد:
- كبری جان كجائی! پاشو بيا! يك همولايتی گل مهمان آوردهم!
زير زمين دو - سه پله از كف حياط پائينتر بود. خانه قديمی و دارای هشت – ده اطاق و كرايه نشين بود. اطاقها دور تا دور حياط ، در كنار هم قطار شده بودند. وارد زير زمين كه شدند، كبری با خنده ، سلام كرد و گفت :
- خوش آمدين. ببخشين كه كف اطاق كمی خيسه ، از بس امسال برف و بارون آمد.
در كنار چراغ سه فتيله نشستند و خودرا به آن نزديك كردند. مشدرحيم كف دستهاش را به صورت خود ماليد و گفت :
- كبری خانم خوردنی هرچی داری بيار، كه هم سردمانه و هم رودههامان به قار و قور افتاده. استخوانهام به ذق ذق افتاده. گمان نكنم امشب بگذاره چشم روهم بگذارم.
كبری سينی و استكان – نعلبكیهارا در كنار چراغ گذاشت. كتری را از روی چراغ پائين و قابلمه را روی آن گذاشت. لامپ لامپا را با گوشهی چادر شب نيمدارش پاك و لامپا را روشن كرد و توی طاقچه گذاشت. پسرك برای اين كه سكوت خودرا بشكند، گفت :
- مشدرحيم اين كيسهها چيه گوشهی اطاق روهم چيدی؟
- لباسه. پائيز و زمستان میخرم و جمع میكنم. حول و حوش عيد میبرم ولايت. خوب میخرند. با پولاش هم قاليچه میخرم.
مشدرحيم دو - سه استكان چای ، پشت سر هم ، نوشيد. اطاق سوراخ – سمبهای نداشت. تنها يك در يك لنگهای داشت. نفس چراغ والور به اندازهی كافی گرمش میكرد. هوای اطاق به دل مینشست. مشد رحيم كلاه بافتنی چركمردهاش را از سرش برداشت. موهای جو - گندمیاش را افشاند. عرق پيشانی پر چروكش را با دستمال رنگ باختهی چهارخانهای پاك كرد و با خندهی دل چسبی گفت:
- كبری جان ، مهمان حبيب خداست ، مخصوصا كه همولايتی هم باشه. وردار بيار آن شام شاهانه را ديگر!
كبری قابلمه را دو-سه دور هم زد و در وسط يك تكه چادرشب گذاشت. مخلوطی بود از برنج، باقلی و استانبولی پلو، ته چين، قورمه سبزی ، قيمه ، خرده كتلت ، خوراك راگو و ژيگو. مشدرحيم تكه نانی برداشت و گفت :
- اين قاشق تو همولايتی ، اين يكيم مال كبری خانم. خودمم با نان پشتی میكنم. من هنوز تو حال و هوای رسومات قديمی ولايتم. با دست غذا خوردن بيشتر میچسبه.
قابلمه آرام نمیگرفت. افراد ملاحظهی يكديگر را میكردند. دستهاشان به نوبت در قابلمه فرومیرفت. هر كدام با يك دست لبهی آن را میگرفت و دست ديگرش را توی آن فرومیبرد.
پلكهای لبو رنگ كبری ، هر از گاه به آب مینشست. دو- سه لقمه كه برمی داشت وازپاك كردن چشمهاش باگوشهی چادرغافل میماند، قطرات آب سفيد رنگ ، در اطراف پلكهای بی مژهاش جمع میشدند و انگار میگريست.
ته قابلمه بالا آمد. مشدرحيم ته و ديوارهاش را، با يك تكه نان ، تميز كرد. انگشتهای خودرا ليسيد و گفت :
- ثواب داره. تميز نشه ، كفران نعمت ميشه.
بعد از شام ، باز دو -سه استكان چای سركشيد و گفت :
- كبری خانمم ، اين همولايتی بيكاره. چند روز پيش میگفتی خانم اون رئيسه خانهشاگرد لازم داره.
كبری ، كه باز تازه از پاك كردن آب ريزی چشمهای تراخمی ا ش فارغ شده بود، گفت :
- اتفاقا فردا ميرم لباساشو نو بشورم. باهم ميريم. شايد قبولش كنه. نخواستنم ، جای ديگر. از زير سنگم باشه براش كار پيدا میكنم.
كبری قابلمه و قاشقها را برد كه توی حوض بشويد. مشدرحيم گفت:
- ساق پاهام تير میكشه. تمام روز توی سوز سرما دويدم. چيز دندان گيريم گيرم نيامد. توهم خسته به نظـر ميرسی. رنگ و رخت خيلی پريده. انگار كسلی ، بگير بخواب. راحت رو تخت يله شو. مام رو زمين خدا دراز میشيم. تخت بدی نيست. از اعيونا خريدمش. جوونیهاش معركه بوده. زياد شانه به شانه نشو، صداش خواب از سرت میپرانه.
- بيشتر از اين خجالتم نده. همين جا رو زمين میخوابم.
- دشمنت شرمنده باشه. قدمت رو چشم. مشغول زمهی منی اگر هر جور گرفتاریئی داشته باشی و با مـن در ميان نگذاری. فردام من پير و زمين گير ميشم و تو جوون ميشی و تلافی میكنی. تمام سال هم كه بيكار بودی بايد پيش خودم باشی. بلند شو رو تخت بخواب. فردا با زنم برو، انشااله گره كارت باز ميشه.
خانم با اخمهای درهم ، از روی بی ميلی پسرك را برانداز كرد و گفت:
- كبری اين كه خيلی زرد و زاره. مرضی چيزی نداشته باشه؟ سرفهم میكنی پسر؟ سينهت خس خس نمیكنه؟
- چيزيم نيست خانوم. كمی سرما خوردهم.
- من گفته بودم خانه شاگرد گردن كلفت برام بيار. گمون نكنم كاری از اين وربياد. ضامن داره؟
- همولايتی خودمه خانوم. از چشمام خاطر جمع تره.
- آهای غلام ورپريده! بيا اطاق اين پسره رو نشونش بده. لباسای اون يكی پسرهی نمك نشناس رو بهش بده برو پسر. حموم همين نزديك ، تو خيابونه. برو خودتو از تو اين جلد چرك بيار بيرون ، بلكه بشه نگات كرد. لباساتو مچاله كن بگذار زير تختت. ببينم چند مرده حلاجی.
مشغول كار شد. اطاقش در ته باغ بود. يك طرفش به ديوار مستراح تكيه داشت و طرف ديگرش به اطاقك سگ نره غول خاكستری مايل به زرد. سگ روزها به زنجير بسته بود و شبها در حياط و اطراف اطاق او پرسه میزد. سگه انگار با پسرك خرده حساب داشت. دائم به او براق میشد، خرخر میكرد و دندان نشانش میداد. گويا غلام، رانندهی خانم ، مامور تعليم و تربيت پسرك شده بود:
- شانس آوردی كه پسندت كرد. اگه بتونی دلشو به دست بياری ، نونت تو روغنه. اصل خانومه. آقا تو خونه هيچ كاره ست. رسيدگی به امور خونه ، راننده ، آشپز، نوكر و كلفت با خانومه.
- آقاغلام ، من تا حالا از اين جور كارا نكردهم و اين جور جاها نبودهم. يه كم چم و خم كار را رو بهم بگو!
- يواش يواش ياد میگيری. گلی دختر خوبيه ، يادت ميده. خودم و آشپزه راهت میندازيم.
- آقاغلام ، من بايد از كی بيشتر دستور بگيرم؟
- خانوم. خانوم باهات گپ كه ميزنه ، سرتو بنداز پائين. تو چشماش نيگا نكن. راه و رسم سلام و تعظيم كردنو خوب ياد بگير. سينی چای و قهوه و مشروب رو چی جوری دست بگيری و جلوم همونا خم شی ، اصل كاره كاريت به كار خانوم نباشه. با كی ميره ، با كی برمیگرده ، لـخته و يا لباسش ناجوره ، دهاتی بازی در نياری اگه بـهت گفت بمير، رو حرفش حرف نيار. الم شنگه راه میندازه. واسه خانوم از چشم كور و ازگوش كرو از زبون لال باش ، اگه میخوای نونت تو روغن باشه.
سرمای سياه زمستان كارش را كرد. سرفه سينهی پسرك را خراش میداد. پـهلوهاش تير میكشيد و سرش گيج میرفت. هميشه قطرات آب زلال از نوك بينیاش آويزان بود. سوراخهای بينیاش هميشه كيپ بودند. سر و شقيقههاش درد میكرد و تب داشت. انگار يك كندوی زنبور توی كلهاش گذاشته بودند و روی ستـون فقراتش جاروی خيس میكشيدند. گلی كلفت خانم و دختر شمالی ، هوای كارش را داشت. او را از جلوی چشم خانم دور نگاه میداشت. كارهاش را انجام میداد و چشم خانم را كه دور میديد، با عجله به بازار میرفت امور خريد را راست و ريست میكرد.
خانم ، برای نظافت كف حمام و مستراح و اطاق خواب ، سراغ پسرك را گرفت. گلی پيش دستی كرد و خود را به او رساند و گفت :
- رفته بازار خريد كنه ، خانوم. وسائل بهداشت و توالت تون تموم شده بود. آقازادهم واسه تفنگش ساچمــه میخواست. سگهم ناآرامی میكرد، زنجير شو دادم دستش تا كمی تو خيابون گردشش بده.
- عجب پسرهی موش مردهی زير در روئيه. هروقت میخوامش گم و گوره. انگار كاری ازش ساخته نيست، بايد تو فكر يه نفر گوشت و گلدار باشم. چه طوره راهيش كنم بره دنبال كارش؟
- نه خانوم ، پسر سر به زير و مظلوميه. كمی صبر كنين راه ميافته. تو خونهی آدمای مهم نبوده ، وارد نيست. يواش يواش راه ميافته. خودم بهش ميرسم. چشم به هم بزنين پوست میتركونه و خون زير پوستش مياد.
- ورپريدهی چشم درآمده! نكنه گلوت پيشش گير كرده باشه؟ كم پرحرفی كن. برو اطاق خواب و توالت فرنگی مو نظافت كن. باز ميز مو به هم نريزی و يه هفته سرگردونم كنی! شيرهای شمارهی ٢ و ٤ رو يه طرف و شمارههای ١و ٣ و ٥ رو طرفه ديگهی آينه بگذار. لاكها و پودرها رو قاطی نكنی و رو هم نريزی. زير آب وان رون كشی ، شيرا رو ول ندی بره تو چاه! هنوز حموم شيرمو نگرفتهم! اين پسرهم سگ رو از گردش كه آورد، بگو بياد پيشم ، كارش دارم.
اطاق خواب خانم و اطراف ميز توالتش پر از قرصهای آرام بخش و مسكنهای جورا- جور بود. گلی از بس قرص خريده بود، خبره شده بود. اطاق را كه تميز كرد، يك مشت قرص مسكن برداشت.بعد از شام ، با سرعت كارها را تمام كرد و قبل از خواب به اطاق پسرك رفت. دست به پيشانی به عرق نشستهاش كشيد و چند قرص بخوردش داد و گفت :
-اين خانوم خيلی جلبه ، نگذار بفهمه. هر شب چند تا قرص ميارم. سرتو بكش زير لـحاف. اين پتوها را ميندازم روت.
پسرك حدقههاش به خون نشسته بود. سينهاش شده بود تنور شعله ور. نگاهش تيره بود. گلی را از لای پلكهای درهم رفتهاش لرزان میديد. چشمهای خندان و چالهی قشنگ روی لپش را تشخيص نمیداد. تب بـه هذيانش انداخت: "اين سگ نره غول تو دست و پا و ظرفا ول میگرده. با سگای ولايت فرق داره. سگای ولايت تو صحرای باز جلوی باد كه واميستند و بادبه سر و يال شون ميخوره، آدم كيف میكنه نگاهشون كنه. اونا تميزن. سگای ولايت بوی خوشی دارند. مثل گرگند. اين سگه بوی گند ميده. انگار دندوناش مصنوعيه. دلم واسه سگ گرگیهای ولايت لك زده. اين نره غول رودههام را به حلقم مياره. آبروی هرچی سگيه برده!…" گلی اشكهای خودرا پاك كرد. روی پسرك را پوشاند و رفت كه بخوابد.
نصفهای شب لای در اطاق پسرك به آرامی باز شد و خانم با ملايمت ، داخل شد. به تخت پسرك نزديـك شد. پائين لباس خوابش روی زمين كنارهی تخت كشيده شدو سكوت راشكست. لـحاف راازروی پسرك كنار زد و در چهرهی او خيره شد. خودرا عقب كشيد و گفت:
- تو كه داری میميری ، توله سگ!
صبح زود، غلام در اطاق پسرك را باز كرد و گفت :
- زود باش بلن شو بريم! تا خانم المشنگه راه ننداخته ، بلن شو بزنيم به چاك!
شانهها و پشتش را تا كمر بلند كرد، دستشهاش را ستون تن كرد. دستهاش لرزيدند و سنگينی تنش را تاب نياوردند. روی لـحاف افتاد و گفت:
- آقاغلام جان ، حالم خيلی خرابه ، نمیتوانم بلند شم !
- گلی را صداش ميزنم تا كمكت كنه!
گلی زير بغل پسرك را گرفت و خودرا تكيه گاه او كرد. پسرك را تا كنار بنـز كشاند و روی صندلی عقــب درازش كرد. گلی در چهرهی پسرك خيره شد، رو برگرداند و با هق هق ، دورشد.
غلام در خيابان يك تاكسی را نگاه داشت. يك اسكناس سبز در مشت راننده گذاشت و يك تكه كاغذ به او داد و گفت:
- قربونتم ، اينو زود به اين آدرس برسونش. حالش خرابه ، ثواب داره!
مشدرحيم از زير زمين بيرون آمده بود. میرفت سراغ كارش ، كه پسرك خودرا به زور ، تا سر پلهها كشاند و ولو شد.
- اهـه! توكه داری ميميری!
مشدرحيم ، با دستپاچگی ، زير بغل پسرك را گرفت و اورا به زير زمين كشيدو داد زد:
- كبری ببين چی بلائی سر همولايتیمان آوردهند! بندهی خدا داره تلف ميشه ! بلندشو براشاش شلغم درست كن تا من ببرمش مريضخانه!
پسرك را با كت و شلوار، روی تخت قراضه درازش كرد و لـحاف را روش میكشيد، كه غلام وارد شد و گفت :
- يادم رفته بود لباساشو بـهش بدم. خانوم گفته اون كت – شلوار رو بگيرم و ببرم!
صورت مشدرحيم گل انداخت. رگهای پيشانیاش به پرپر افتاد. دستپاچه و مستاصل ، در يكی از كيسهها را باز كرد. يك دست كت و شلوار و يك بلوز پشمی كلفت و يك پيرهن بيرون كشيد. به چهرهی مات پسرك خيره شد. لباسها را باملايمت از تنش بيرون كشيد و لباسهای تازه را به او پوشاند. لباسهای بيرون آورده را مچاله و باخشم جلوی پای غلام پرت كرد…