يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
از داستانهای كوتاه منتشر شده با نام مستعار
از ولی عصر که پیچیدم توی خیابان فاطمی، دیدمش. در حاشیهی خیابان، در مسیر ماشینها، یواش یواش راه میرفت و سرگرم صحبت کردن با تلفن همراهش بود؛ تند، تند و بلند، بلند. بانداژ بینیاش بیشتر از نحوهی صحبت کردن توام با فریاد در خیابان شگفت زدهام کرد. سابقه نداشت فکر زیبایی ظاهری باشد، آن هم از نوع عملکردن بینی. دستم ناخودگاه رفت روی طبق فرمان و به مرکز آن فشار آورد. متوجه صدای بوق نشد. اولی و دومی، کاملا بی فایده بود. حواسش کاملا گرم صحبتها و یا جروبحث با مخاطب آن طرف خط بود. بیش از آنکه گوش کند، حرف میزد، یک نوع سخنرانی همراه با داد و فریاد. میشد حدس زد که دارد مسئله مهمی را شرح میدهد. هرچند لحظه یک بار سرش را میچرخاند عقب و به تاکسیها و شخصیهای مسافرکش مقصدش را میگفت، و یا ناسزایی میداد به رانندگانی که دنده عقب میآمدند برای سوار کردنش، رایگان و با نیتی خاص. با بوق سوم من برگشت، اول با مزاحمهای خیابانی اشتباه گرفت، آمد چیزی بگوید و فحشی نثارم کند که پشت فرمان چشمش به من افتاد. با سر اشاره کردم سوار میشوی؟ با چشمانش چند قدم جلوتر را نشان داد. چادرش را زیر بازوهایش جمع کرد و به سرعت گامهایش افزود؛ یک دستش به گوشی تلفن بود و دست راستش به دستگیرهی در. صحبت کنان خودش را کشاند داخل، نشست روی صندلی جلو، کنارم.
- «فکر کنم که دیگه به آخر خط رسیدیم، همه چیز تموم شده».
- «خب، تقصیر من نیست، بیست سال کوتاه اومدن بس نیست؟»
- «آخه من که دیگه دختربچه دانش اموز بیست سال پیش نیستم، کلی تغییر کردم. دیگه حاضر نیستم زیربار کارها و حرفهای زورش برم».
- «نه، نمیتونم. شب میام خونت. بیشتر حرف میزنیم».
در این چند ماهی که ندیده بودمش خیلی فرق کرده بود؛ تکیده شده بود و چینهای زیر چشمانش بیشتر و عمیقتر. زیر چشمی وراندازش کردم. انگار نه انگار که سوار ماشین شده باشد. بعد از گفتن « گوشی» و یه سلام زیر لب، باز تند، تند و بلند، بلند به صحبتهاش با مخاطب آن طرف خط ادامه داد.
- «عشق و عاشقی کدومه، یه غلطی یه موقع کردم. حالا میخوام آزاد باشم و رها».
- «ببین، بیشتر نمیتونم صحبت کنم. باطری م داره تموم میشه. شب میبینمت».
روکش تلفن را بست و آن را هل داد درون کیفش. برگشت، با تعجب به چشمهایم زل زد. دهانش باز شد، اما درجا یخ زد. کلمات خارج نشده برگردانده شدند درون دهانش. سرش را پائین انداخت، نفس بلندی کشید. فکر میکنم حرف دلش را گوشهای مخفی کرد و یا گذاشت برای فرصتی دیگر، لحظات و یا ساعاتی دیرتر. بدون آنکه سرش را بلند کند به عذرخواهی پرداخت: «ببخشید، باید صحبتم رو تموم میکردم». تا او کلمات را در دهانش مزه مزه کند، من هم کارم را تکمیل کردم. خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکردم در این مدت صدمه دیده بود. جسمیاش مشهود بود و روحی ش قابل ارزیابی. چهره نزاری پیدا کرده بود، تکیده شدنش رنگ چهرهاش را تیره تر کرده بود. غیر از کبودی زیر چشمهایش، طوقهای سیاه گرد چشمهایش توی چشم میزد. « نکنه بین عمل بینی و قیافه نزار رابطهای باشه، رژیم لاغری؟» چادرش سر خورد روی شانههایش. مانعش نشد، گرهی روسری ش را محکم کرد. سرش را بلند کرد و چرخید به سمت من. زیر لب چیزی گفت. متوجه نشدم. تن صدایش را بالا آورد.
- «کی برگشتی؟»
- «جایی نرفته بودم، یعنی نشد که برم. جلوم رو توی فرودگاه گرفتند».
- «خبرش رو از دوستای مشترک شنیدم، تلاش کردم باهات تماس بگیرم، اما پیدات نکردم. به فال نیک گرفتم. خوشحال شدم، فکر کردم مشکل حل شده، رفتی».
- «فکر نکنم که حالا حالاها مشکل من حل بشه. تهران نبودم، مدتی رفتم شمال، عزاداری پشت عزاداری. چهل ام یکی شد هفتم دیگری، بعد هم باز هفتم و چهلم. بعد هم ماندم آنجا و مشغول شدم به نوشتن. سه، چهارماهی شد، تازه سه روزه که برگشتم».
باز سرش را انداخت پائین و رفت درون خودش. خیلی کنجکاو بودم که بدانم چرا اپیدمی زیباسازی، عمل جراحی بینی، به او هم رسیده است. « بینیاش که چندان بزرگ نبود!»
- «خوب شدم که دیدمت، یعنی تو من رو توی خیابون پیدا کردی. راستش این آخریها خیلی شماره ت رو گرفتم. فکر میکردم باید از سفر برگشته باشی. همه ش یا میگفت خاموشه یا جواب نمیده. هی اون کلمه مسخره رو تکرارمی کرد: «نو ریسپان تو پیجینگ». چند بار فکر کردم بیام در خونه تون، روم نشد.
- «لابد یا تو جاده بودم، خط نمیداده، یا توی اون کلبهی جنگلی مشغول نوشتن».
ادامه دارد...
مسيح مظلوم؛ اردیبهشت ١٣٨٤
از مجموعه داستانهای کوتاه کتاب بیمجوز « تالار آئینه»
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|