iran-emrooz.net | Sun, 12.03.2006, 5:58
من بیاد دارم، آن دخترک را ...
سرودهی روبن داريو / برگردان زهره مبرهن
|
يكشنبه ٢١ اسفند ١٣٨٤
روبن داريو Rubén Darío (١٩١٦- ١٨٦٧ )در شهر متا "داريو"ی امروزی ، در نيکاراگوئه چشم به جهان گشود. چيزی نگذشت که پدر و مادرش از هم جدا شدند و سرهنگ راميرز او را به فرزندی پذيرفت و تربيت او را بر عهده گرفت. او از ۳ سالگی قادر به خواندن بود و در ۱۲ سالگی اشعارش به چاپ مي رسيد.در جوانی به دليل داشتن تربيت اروپايی و اشعار مدرن و ليبرالش که در نيگاراگوئه مورد سرزنش قرار گرفت و ناگزير،به السالوادور مهاجرت کرد و سپس در ۱۹ سالگی به شيلی رفت. در ٢٤ سالگی ازدواج کرد و پس از مرگ زود رس همسرش به الکل پناه برد.در يکی از اين شبهای مستی و بی خبری که با يکی از دوست دخترانش همبستر شده بود،توسط برادر آن دختر که اتفاقاً از همپالکیهای خودش بود، غافلگير شد و به زور اسلحه ناچار به ازدواج با وی گرديد .
در ١٩٠٣ به شغلی در سفارت نيکاراگوئه در پاريس منصوب شد.
در ١٩١٥ از سويی دچار سينه پهلو و از سويی ديگر گرفتار ورشکستی شد تا جايی که دوستش خوان آرانا شاعر کلمبايی در خيابانهای نيويورک و همینطور از دوستانش در بوينوس آيرس ... برايش کمک مالی جمع کرد. در ١٩١٥ به نيکاراگويه باز گشت و سال بعد در سن ٤٩ سالگی، زندگی پر از ماجرای خود را در ارتباط با زن و الکل در اين دنيا به پايان برد.
عشق من؛ شب فرا میرسد
شاخههايی که در باد میرقصند
از برگهای خشک سخن میگويند
و گلهايی که مردهاند.
****
باز کن لبهای ونوس گونهات را
به من بگو٬ با دهان سوگلیات
آيا بخاطر میآوری آن داستانهای شیرین را
از ماجراجوییهای قدیمی؟ …
****
من بیاد دارم، آن دخترک را
با موهای پریشان،
در میعادگاه ایستاده لرزان
سرشار از عشق و نگران
****
رگبارهای پاییزی
میخزند در تاریکی شب
میلرزانند آن لانه را ،
که گنجشکی در آن ماوا دارد
****
بین آن هیجان سوزان
و نوازشهای جان سوز
درک کردم آن عاشق حسود را
که قلبش شکنجهگر اوست…
****
دخترک میگريد و به او ناسزا میگوید
اما لبها به هم نزدیک میشوند …
همزمان که باد میوزد
احساس در هوا پخش میشود.
****
شاخهها خم میشوند
و گویی نجوا کنان
چیزی از برگهای خشک میگویند
و گلهایی که مردهاند ...