iran-emrooz.net | Sun, 12.03.2006, 6:44
(سيمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس" قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(می خواستم عرض کنم که در زندگی..........).
(آره! در زندگانی، دردهائيه که جيگر آدمو، مثل خوره، سوراخ سوراخ ميکنه و وفلان و فلان! يکی از کلمات قصار صادق جنايت! صادق ترياکی! ميگن که بچه بازهم بوده و و آخر کاری هم، از زور پيسی، خودشو تو پاريس کشته! خب که چی؟! از کرامات شيخ ما، اين است. شيره را خورد و گفت، شيرين است؟! "... در زندگانی دردهائيه که فلان و فلان!..... ". مرتيکه ی مفنگی! نوبرشو آورده! آخه، مگه زندگی، بی درد هم ميشه؟! مگه زندگی، بی مشکل هم ميشه؟! زندگی، يعنی حل کردن مشکلات! همچين که از شکم ننه ات بيرون ميفتی، مشکل اولت شروع ميشه! مشکل اول چيه؟! نفس کشيدن! خب مشکله ديگه! بده تو! بده بيرون! بده تو! بده بيرون! ديدی که بعضی از بچهها، مثل همين صادق مفنگی شما، از همون لحظه ی اول که از شکم ننه شون، ميفتن بيرون، اونقدرتنبل و کون گشادن که حتا زورشون مياد که نفس بکشن! اونوقت، ماماهه رو مجبور ميکنن که تلق و شلق، بکوبونه در کونشون تا موتورشون راه بيفته! خب، مشکله ديگه! بعدش هم مشکل خوردن و ريدن و کردن و دادن و همينجور بگير و بيا ......تا....... برسی به مشکل ريق رحمتو سرکشيدن!خب؟! اينجور حرفها، اصلن گفتن داره که تو بيای زندگيتو روی اون بذاری و بشينی و براش داستان بنويسی و بدی به دست يه مشت آدم مفنگیتر و مشنگ تراز خودت که هی برن و گوشه ای، منگ و مست و ملنگ و خمار، بنشينن و برای همديگه بخونن و انگشت حيرت به کون بمونن که چرا هرچی خودشونو اون تو میچپونن، بازهم دوتاشون بيرون ميمونن؟! آخ ننه، من بيچارم! آخ ننه.....).
(ببخشيد پهلوان! منظور من......).
( خفه! بذار حرفم تموم شه!....آخ ننه، من بيمارم! آخ ننه، من بيکارم! آخ ننه، من بيعرضه ام! گشادم! پول تو جيبی ندارم! کو پول شرابم؟! کو پول کبابم؟! آخ ننه،.......).
(پهلوان! باز داريد ويراژو زيگزاک میرويد! خواهش میکنم....... اتوبوس!.....اتوبوس!.....).
(نترس! حواسم بهشه!.....آخ ننه! پول شيره ام ! آخ ننه، پول قهوه، حشيش، ترياک، کوکائين ووووووووو بعدش هم که میبينی کسی گوشش بدهکارچس نالههات نيست و هرکی، سرش توی لاک سگ دوزدنها و بدبختیهای زندگی خودشه، ميزنی و ميری فرنگستون ووووو مثل اين دهاتيای نديد بديدی که از دهاتشون فرار ميکنن و ميان تهرون وو تا پاشون ميرسه به شمس العماره و گشتی تو لاله زار ميزنن و و دوتا سينما و تياتر وچهارتا کس و کون لخت میبينن، ديگه، شروع میکنن به لفظ قلم صحبت کردن و تا چشم به هم بزنی، شدن روشنفکر و همه چيزدان ووو همه ی دهاتيای ديگه هم، ميشن بی سواد و نفهم و عقب افتاده واخ و تف و به قول شازده، رجاله و دلاله و لکاته؟! و يا چی؟! و يا فيل شازده، ياد هندوستون ميکنه و خيالات ايرون و ايرونيای باستون! برای چی؟! برای اينکه شازده ی ما، روشنفکره ووو تو داستاناش، از دردائی حرف ميزنه که مثل خوره، جيگر آدمو از تو ميخورن، اما مردم نمیفهمنش و محلش سگ هم بهش نميذارن و انگار نه انگار که کشف محيرالعقولی کرده شازده! آخه ديوس! اگه تو روشنفکری، حد اقل اقلش، اينه که باس روشن خودت و مملکتت و و مردم دور و رت شده باشی يا نه؟! اگه تو، روشنفکری، نباس اينو فهميده باشی که اون دردائی که تو ازش حرف ميزنی، درد اين مردم نيس؟! اصلن میخوام ببينم که وقتی ميگن فلونی روشنفکره، يعنی چی؟!).
(به نظر من، روشنفکر، يعنی.......).
( روشنفکر، يعنی کسی که فکرش روشنه ديگه! درسته؟! خب! اما، فکرش، روشن چيه؟! اين مهمه! در وحله ی اول، فکرش باس روشن خودش باشه! درسته؟! بعدش چی؟! بعدش، روشن خونواده اش و فاميلاش! روشن دوستا وو مردم دور و ورش! روشن اوضاع واحوال شهرش، مملکتش! روشن دنيا که چی داره توش ميگذره و چيش به ما مربوطه وو ضررو ونفعش برای ما چيه و چيش به ما، نامربوطه! خب! حالا، اگه کسی، فکرش، روشن خودش نباشه چی؟! اگه فکرش، روشن اون کاری که دار ميکنه و حرفی که داره ميزنه، نباشه، چی؟! برای اينکه روشن بشی که چی ميخوام بگم، خود ديوسمو مثال ميزنم و همين خارجنده ی تاکسی که الان پشتش نشستم و دارم ميرونم که يه جاکشی مثل تورو که به من سپردن، برسونم به مقصد! خب! تو اين لحظه، من که راننده ی اين تاکسی خارجندم و دارم توی اين بزرگراه کس کش، اونم با اين سرعت، ويراژ و زيگزاگ ميرم، نباس روشن......).
(پهلوان! مواظب..... کاميون!... بغل..... دستتان!.....).
( گفتم که حواسم جمعه جاکش! اگه يه دفعه ی ديگه......).
(ببخشيد پهلوان! ببخشيد!).
( نباس فکرم، راجع به اينکه چيکاره ام و ازکجا دارم ميام و کجا هستم و به کجا دارم ميرم، روشن باشه؟! معلومه که باس روشن باشه! چون اگه نباشه، يه دفعه، باهمين سرعتی که دارم، میپيچم دست چب! میپيچم دست راست! اصلن، يه دفعه، وسط بزرگراه و اينهمه ماشينی که دارن دنبالم ميان، بی خيال ميشم و يه دفعهای ميزنم روی ترمز وووووو اونوقت، فاتحه من راننده و توی مسافر و اين تاکسی ننه جنده، خونده اس! روشن شدی که چی ميخوام بگم؟! اگه روشن نشدی، بپرس تا روشنت کنم! اين بزرگراه، يعنی همون زندگیای که شازده، توش دردائی پيدا کرده که فلان و فلان! حالا، اين بزرگراه و وردار و جاش بذار يه خيابون، يه کوچه، يه خونه، يه لونه، توی ده، توی شهر، شهرستون، توی تهرون و فرنگستون، اصلن اسمشو بذار دنيا! تاريخ! تاريخ! تاريخ! تاريخ! هرجا که باشی، حتا اگه روی اين زمين گهی نباشی، بازهم از زير اين آسمون عنی، نميتونی، بيرون باشی و هرجا و هر لحظش هم، برای نفس کشيدن و خوردن و کردن و دادن و ريدن وووووو خلاصه، هر کاری که بخوای بکنی تا ريق رحمتو سر کشيدن، حساب و کتابهای خودشو داره که باس راجع به اون حساب و کتابا، حسابی روشن باشی و اونی که مدعی روشنفکربودنه، خيلی بيشتتر! درسته؟! با اين حسابه که من ميگم، اين صادق مفنگی که ادعای سوپر روشنفکری میکرده، اصلن روشنفکر نبوده جاکش! چرا؟! چون، روشنفکر، سيگار نميشکه! چرا نميشکه روشن فکر سيگار؟! چون فکرش راجع به اينکه سيگار برای بدنش ضرر داره، روشنه! و صادق مفنگی شما، نه تنها سيگاری بوده، بلکه عرقم ميخورده! ترياکم میکشيده! چرس و بنگ و شيره ووو کوکائين و.........).
نمیتوانم فرياد بزنم. دهانم قفل شده است. نفسم تنگی میکند. من نبايد در اينجا باشم. گير افتاده ام. "سفيد چشم"، مرا به عقاب دوسر نشان ميدهد و با هم به سوی من، راه ميافتند. در همان لحظه، پليسهای ضد شورش هم حمله میکنند. جمعيت، عقب مینشيند و پراکنده میشود و من هم پا به فرار میگذارم و وارد يکی از خيابانهای فرعی میشوم و خودم را میرسانم به پشت شرکت نفت که ناگهان، يکی از پليسهای ضد شورش، از پشت ساختمان بيرون میجهد و با باتونی در دست به سويم حمله ور میشود. از جايم میجهم و تا خودم را به بالای سرش برسانم، درهای سياه، بين من و او، دهان میگشايد و مرا فرو میبلعد و ديگر چيزی نمیفهمم تا........ دوباره که چشم باز میکنم، خودم را درون زير زمينی نمناک و نمور میبينم که روی تختی دراز کشيده ام و "چشم سفيد" در رو به رويم ايستاده است و با صدای زنگ داری میگويد : (نترسيد! در جای امنی هستيد. شانس آورده ايد که خون ريزی مغزی نکرده ايد!).
می خواهم از روی تخت بلند شوم. وسط جمجمه ام تير میکشد. " چشم سفيد" به سويم خيز بر ميدارد و در حالی که شانههايم را میگيرد و با فشار، مرا به همان حال دراز کشيده باز میگرداند، میگويد : (نه! همچنان دراز بکشيد! بايد مطمئن شويم که خطر خون ريزی مغزی را کاملا، پشت سر گذاشته ايد!).
(ولی من، بايد بروم! فردا امتحان دارم!).
(لبخند میزند و میگويد : (امتحان را فراموش کنيد. اگر منظورتان از فردا، همان فردای پس از تظاهرات است، بايد بگويم که الان، چند روز است که از آن فردا گذشته است!).
(يعنی چه؟!).
(يعنی اينکه از آن روز تظاهرات که شما را به اينجا آورده ايم و تا امروز که به هوش آمده ايد، چند روز، گذشته است!).
(تظاهرات! کدام تظاهرات؟!).
(حالتان که بهتر شد، در باره ی آن صحبت میکنيم! تاريخ! تاريخ! تاريخ! گرفتی که چی گفتم؟!).
(بلی پهلوان! ولی، هدايت، بيشتر هنرمند بوده است تا......).
(بعله! هيتلرهم علاوه بر اينکه روشنفکر بوده، خيلی حساس و هنرمند هم بوده، اما همون جاکش حساس هنرمند، شيش ميليوون جهود بدبخت و بيچاره رو، ميريزه توی کوره ی آدم سوزی و جزغاله شون ميکنه ووککش هم نمیگزه! چرا؟! برای اينکه ديوس جاکش ننه جنده، ديوونه بوده! عقده داشته! عقده! عقده! عقده! عقده!..........).
(پهلوان!...... پهلوان!...داريد میرويد رو به دره!..... دره!).
(نترس! حواسم جمعه! جمع جمع! تاريخ! تاريخ! تاريخ! اونوقت، شازده ی مفنگی شما، دفتر و دستکشو ورميداره و ميره توی شيره خونه ووووبغل اون پيرمرد خنزر پنزری که يه دونه دندون هم، توی دهنش نداره، اما توی هپروت، داره از دردای دندونی که يه وقتی داشته، به خودش میپيچه وو شازده هم براش ميخونه که آره!....... در زندگانی يه دردای دندونیه که از فشار اون دردا، آدم ، چنين و چنون ميشه و..... بعدش هم، از يارو انتظار داره که دردای دندونی که يه وقتی داشته، ول بکنه وسراپا گوش بشه برای شنيدن دردای دندونی که شازده کشف کرده! خب! يارو هم، اگه زمان جوونياش که چوپون بابای شازده بود، از شازده انتظار نداشته که ورش داره و ببرتش پيش دکتر دندون، و دوا و درمونش کنه، اما حالا، ميتونه انتظار داشته باشه که يه خرده از اون تيکه ی شيره و يا نصفه لول ترياکی که شازده توی اون حبيب جليقه اش فايم کرده، بهش بده تا دردش ساکت بشه واونوقت، شايد دردای دندونائی رو که کشيده، برای يه شب فراموش کنه و گوشی بشه برای اون کس و شعرائی که قراره بعدن شازده براش بخونه که چی؟! که بعله! ظهرش با چندتا از دوستامون، روشنفکرا، شاعرا، نويسندهها، هنرمندا، تو خونه ما، نهار دبشی زده بوديم و چرتکی هم بعدش ووووداشتيم ميرفتيم کافه فردوسی که سر راهمون چشمون افتاده به يه يارو که از قبل ميشناختيمش! يارو، پسر يکی از چوپونای بابامون بوده که چند سال پيش، از ده زده بوده بيرون و پس ازچند سالی که ويلون و سرگردون، توی اين شهرو اون شهرستون گشته بوده، شده بوده هرکاره ووتا خودشو رسونده بوده به تهرون، در زمستونا، کارش شده بوده، برف پارو ميکنيم و توی بهار وپائيز تابستوناهم، کارگری ساختمون و..... حالا که ما، اونو بعد از چندين وچند سال، توی اين باد و بارون و يخبندون میبينيم وباهاش يک کمی گپ ميزنيم، معلوم ميشه که براش زمستون بی برکتی بوده و صبح و شب، بارون! بارون! بارون و پولی که درنياورده هيچ، پس اندازی هم که داشته، چند هفته است که تموم شده وووووو حالا، داشته، باز، دست خالی ميرفته به خونه اش که يه دفعه، يه صدای عجيب و غريبی از سوی آسمون شنيده وو چون نای سرپا ايستادنو نداشته، به تير چراغ برق پشت سرش تکيه داده ووووو توی ابرا، مثل پرده ی سينما، ديده که زنش و بچههای قد و نيمقدش، نشستن کنار سفره ی خالی ووووو چشم دوختن به درکه همين حالا، باباشون، با دست پر، وارد ميشه وووووو شکمی از عزای گشنگی يکماهه شون در ميارن! که...... تو همون هيس و بيس، چشمش ميفته به حاجی صاحب خونه ی هفتاد ساله اش که عصا به دست و لرزون و پيچ خورون داره مياد طرف او که جواب پيشنهادی که چند روز پيش بهش داده، بگيره! پيشنهاد حاجيه چی بوده؟! اين بوده که اونو کشيده توی گوشهای و بهش گفته که اگه دختر ده دوازده ساله شو، به عقد اون در بياره، نه فقط ، اجاره ی شش ماه عقب افتاده ی اتاقه رو بهش میبخشه، بلکه حتا، ميتونه برای بقيه ی عمرش هم، مفت و مجانی، توی همون اتاقه بشينه ووضمنن، اگه خودش بخواد، ميتونه ازفردا بره وووووو توی کارخونه ی سنگبری حاجی که همون نزديکیهای خونشه، کاربکنه وووو همون شب هم، ميتونه، سه برج حقوقشو جلوجلو، بگيره ووووووو.....اگه نه ، باس همون شب، اجاره ی شش ماه عقب افتاده رو بده وووووو گرنه، آدمای حاجی، ميان وووو جل و پلاسشونو ميريزن بيرون ووووو حالا، يارو مونده بر سر دوراهی که بالاخره، باس چيکار بکنه؟! گنجشک ده دوازده ساله شو بده به گای حاجی ووووو يا ..........).
داستان ادامه دارد.............