يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 30.03.2018, 7:57

آب، آتش، آفتاب


دکتر احمد کریمی حکّاک

مروری بر کتاب «یخ، مهتاب، کافه» اثر مهرانگیز کار
۱۷۸ صفحه، ناشر: طرح، لس‌آنجلس، مهر ۱۳۹۶
https://amzn.to/2pSp4N2

کتاب «یخ، مهتاب، کافه» به‌ظاهر حاوی حکایت یک سال از سال‌های زندگی مهرانگیز کار است در غربت آمریکا، روایتی که در درون آن ارواح و اشباحی که در جان راوی جا خوش کرده‌اند یک یک یا گروه گروه سر بر می‌آورند، یادواره‌ها و برداشت‌هایش را به چالش می‌گیرند، و آسیب‌پذیرتر و شکننده‌تر از لحظه‌ای پیش رهایش می‌کنند تا به مدد صلابتی پنهان و پوشیده که در ژرفای نهاد سلامت‌جوی این زن شگرف مأوایی عتیق دارد یک بار دیگر خود را برای رویارویی با هرآنچه سهم او از هستی است باز بسازد و باز به صحنه آورد. و در بازگویی همین حکایت است، با شیوایی شگرفی در فن نوشتن که فرایند آشتی با غربت، حرکت از بیگانگی به یگانگی، و بازیابی صلح درونی با خودی که می‌دانی نه خودش خود پیشین است و نه آنچه در پیرامون خود می‌بیند همان می‌ماند، یا همان می‌گردد که روزی روزگاری بود. ولی این تنها خودی است که راوی متن، که می‌تواند منِ برتر نویسنده باشد، و کاری که باید در روایت گره‌گشایی شود، به گفته‌ی او، شبیه به فراگرفتن فن سوار شدن بر اسبی چموش است در اقلیم نا شناخته‌ی درون، که نخست رامش باید کرد و آن‌گاه بر او مهار باید زد. به دیگر سخن، راه سفری که در پیش است راه درون است، راه یگانه شدن با شط جاری زمان، زمانی جاری در اقلیمی نامریی، روانی که تنها با چشم دل می‌توان دیدش، و به کمک حافظه‌ای که البته همیشه و در همگان نه تنها ناکامل که چموش و مهار ناشدنی نیز هست، درست مانند همان اسب چموش اقلیم نهان درون. راوی می‌گوید: «چارلز از دو سه ساعت پیش که دوستی‌ام با او شروع شده، واسطه‌گری می‌کند تا گاهی از کالبد تن فراتر بروم و درون ناشناخته‌ها پرسه بزنم و هذیان بگویم. ناگهان شده است محرم رازهای درونم.» و این بدان معناست که راه از میانه‌ی ناآرامی‌های روان، جاری و کف بر لب آورده می‌گذرد، روانی به راستی رونده در اقلیم درون که بر خرسنگ‌هایی برنده تن می‌ساید تا راه خود را به سوی مقصد معلوم، مقصد نهایی انسان که اقلیم آرامش او نیز هست بگشاید. آن که روان است، خود رونده نیز هست، در خود روان است و بر خود جاری است. و از همین اقلیم درون است که نخستین شبح، شبح روان نخستین انسان این هستی نو، از پس حایلی به ضخامت نیم قرن و بیش سر بر می‌کند، سرک می-کشد به زندگی امروزین نواده‌ی دردانه‌ی کوچولوی خودش به قصد آشتی دادنش با چارلز. و این «بابا تقی است»، پدر بزرگ تریاکی راوی، که از کرانه‌ی کارون آمده است تا راوی را با رودخانه‌ی چارلز و با روان امروز خویش، آشتی دهد.

و بدین سان روایتی شکل می‌گیرد به پهنای سرزمینی که می‌رود تا کارون اهواز را با چارلز بوستون یگانه کند، و لگام این هردو اسب وحشی را در دستان غریبه‌ای بگذارد که ادامه‌ی حیاتش در گرو جاری ساختن این هر دو رود است در روان غریبه‌ی کوچولوی بیش از نیم قرن پیش، و زن تبعیدی روزگار دیده‌ی امروزین در کار گاز زدن سیبی بر کناره‌ی چارلز. راوی باید با غربت آشتی کند و با عرصه و صحنه‌ای که به آن پرتاب شده کنار بیاید: «حس می‌کنم من که از صحنه‌ای رانده شده‌ام و به صحنه تازه‌ای پا نهاده‌ام، باید با قایقرانی و رقص روی تخته یخ‌ها کنار بیایم.» او باید بپذیرد که گذشته به راستی گذشته است، و به گفته‌ی خودش «گذشت آن روزگاران که پیاپی از خود می‌پرسیدم این جا چه کار می‌کنم. گذشت!» و رودخانه‌ی چارلز، خواهرخوانده‌ی غربت ندیده‌ی کارون، در این کار یار و یاورش خواهد بود: «چارلز از دو سه ساعت پیش که دوستی‌ام با او شروع شده، واسطه‌گری می‌کند تا گاهی از کالبد تن فراتر بروم و درون ناشناخته‌ها پرسه بزنم و هذیان بگویم. ناگهان شده است محرم رازهای درونم.» پس او نیز باید با پدر بزرگ مهربان و نازنین خود یگانه شود. باید مثل او « پشت به پرده سینما» بنشیند، فیلم را «از پشت پرده» ببیند و داستان فیلم را «از زبان هنرپیشه‌ها بشنود.» ، و ممکن شدن این محال گوشی می‌خواهد که ببیند و چشمی که بشنود. او به یاد می‌آورد که بابا تقی «آن قدر پول ندارد که بلیط سینما بخرد و یک دل سیر با چشم‌هایش فیلم ببیند. به فرض هم که داشت به قول خودش نمی‌توانست سینما برود. رفتن همان و بی‌آبرو شدن همان. شهر پر می‌شد از سرزنش که: «از ریش سفیدش خجالت نمی‌کشد. می‌رود سینما. جواب شب اول قبر را چه می‌دهد؟»

و بدین سان حدیثی از زندگی در غربت شکل می‌گیرد که در جهان واقعیت‌ها هم بارها شکل گرفته و زیسته شده است، خواه در زبان حافظ به صورت «مویه‌های غریبانه»ای بیان شده باشد که زبان حال غربتی نابوده است و زیسته نشده، آن‌گاه که به یاری دم مسیحایی تخیل انسانی جان می‌گیرد و می‌تواند «از جهان ره و رسم سفر براندازد»، یا بیان غربتی تا مغز استخوان تجربه شده که در روایت شاهرخ مسکوب در رمان «سفر در خواب» بازگفته می‌شود. در پایان آن داستان، راوی، که در جست‌وجوی بی‌فرجامی در راه یافتن رفیق دیرین خود «آقا مهدی» در رؤیایی خوش به اصفهان دوران کودکی‌اش برمی‌گردد و در آستانه‌ی رسیدن به او خطاب به راهنمای روزگار دیده‌ی خود، که شخصیتی است از گذشتگان مشابه بابا تقی در «یخ، کافه، مهتاب،» می‌گوید: «تو که گفته بودی او را دیده‌ای، چشم به راه دیدار من است.» و جوابی می‌شنود که پایان بخشِ داستان و کتاب است: «آری، اما دیگر نیست، آب را که می‌بینی که چه آسان می‌آید و چه زود می‌گذرد و تو را به خانه‌ی خواب می‌برد.» در روایت مهرانگیز کار هم این آب است، در روندگی پایان‌ناپذیر خویش به سوی گشادگی دلتایی رؤیایی که کارون را به چارلز می‌پیوندد، تا او را از غم غربتی که توان روندگی را از او ستانده و در دستان سرد خود پنهان کرده است، برهاند یا توان باز سازی روان ناآرام ولی پویای انسانی‌اش را به او برگرداند: «من از او جانی برم بی‌رنگ و بوی || او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ».

در داستان مهرانگیز کار بابا تقی روزها را در قهوه‌خانه یا در راه رفت و آمد به قهوه خانه‌ای که تنها پناهگاه اوست در شهری که هم رودخانه دارد و هم هوای داغ طاقت‌فرسایی که گاه توان کار کردن یا حتی پرداختن به روزمرگی‌های یکنواخت زیست به پیرانه‌سری را از آدمی سلب می‌کند، وگرم کاری که روزهای او را صرف قند شکستن و یخ بر دوش کشیدن و اداره‌ی قهوه خانه‌ای محقر وا می‌دارد، و تنها دلخوشی یا سرگرمی‌اش سر و کله زدن با نواده‌ی پنج شش ساله‌ای است که بابا تقی متخصص تراشیدن قلم نی اوست با تیغ مخصوصی که به آن می‌گوید قلم‌تراش، و همین قلم‌های تراشیده است که باعث شده دخترک پنج شش ساله‌ی آن روزها حالا راوی داستان روزگار غربت خود بشود. همین مرد، اما، شب‌ها موجود دیگری می‌شود:

    زندگی برای او از ساعات شب شروع می‌شود. زندگی شبانه، از پشت دیوار سینما، او را با خود به قاهره، به دهلی، به نیویورک، به تگزاس، به بغداد و سرانجام به هالیوود می‌برد. او از پشت پرده‌ی سینما جهان را می‌بیند و تبدیل به یک انسان جهانی می‌شود. زندگی درونی و ذهنی شگفت‌انگیزی پیدا می‌کند که در رفتار روزانه‌اش بازتاب ندارد. زندگی جهانی را برای خودش نگاه می‌دارد. کسی را به آن راه نمی‌دهد. تنها خودش از آن لذت می‌برد.

اما دختر بچه‌ی سبکبال و خوش خیال آن روزگار عالم خود را دارد:

    من بچه‌ای آرام و پنج شش ساله هستم که همیشه دور و برش می‌لولم. عروسکی را بالا و پائین می‌اندازم و از هیاهوی شهر داغی که از تراس خانه‌ای محقر می‌شود مردم و چراغ‌هایش را دید، لذت می‌برم. بوق زدن بی‌وقفه راننده‌ها را دوست دارم و هیاهوی میوه فروش‌های دوره‌گرد را. بابا تقی شب که می‌شود دیگر کاری به کار شهر و مسائل شهری ندارد. با قصه‌ها زندگی می‌کند. بال در می‌آورد. برایم از صحنه‌های فیلمی که ندیده و آن را در ذهن بازسازی کرده می‌گوید. در عالم کودکی یادم می‌رود که او از آن چه ندیده سخن می‌گوید. سرگرم می‌شوم و باورش می‌کنم.

ولی همین کودک باید، به قول سهراب سپهری، کم کم از کوچه‌ی سنجاقک‌ها و شهر خیالات سبک دور شود—و می‌شود، تا آن‌جا که در اکنون داستان به بوستون رسیده و باید تکلیفش را با خودش، با آنچه تجربه کرده و آن بسیارها که می‌خواسته ولی نتوانسته تجربه کند روشن کند. ولی امروز داستان ملزوماتی هم دارد. او تنهاست، مثل همه‌ی غربت‌زدگان تنهاست، و باید نه تنها باباتقی مهربان و دلسوزی داشته باشد تا تشویقش کند که مشق‌هایش را بنویسد، که می‌نویسد؛ یعنی راوی ما در فضایی معلق میان وهم و واقعیت شروع می‌کند به ابداع و خلق هم‌صحبتانی که از خیال خلاق خود بیرونشان می‌کشاند و رو به روی خود می‌نشاندشان یا پا به پای خود می‌بردشان و به هم‌کلامی با خود وامی-داردشان: غریبه‌ای که چون او را در کار گاز زدن سیب می‌بیند، فرق میان سیب آدم و سیب نیوتن را از او می‌پرسد، زنی پاکستانی که تلاش می‌کند باید او را بفهمد و نمی‌فهمد، قایق‌رانی که همیشه کریه و گزنده می‌خندد، و خنده‌اش مثل مرگ یخ‌زده است، چرا که نمی‌شود فهمید خوشحال است یا همه چیز را به تمسخر می‌گیرد. و دیگرانی که، بی‌آن که با او هم سخن شوند، به تداعی‌های دلتنگی‌آوری می-کشانندش که در خود گویای تفاوت گذشته و حال یا حضورش در میانه‌ی میدان وطن و در حواشی غربت می‌شوند. آن‌جا که دو زن توریست اروپائی اعتراض می‌کنند که قهوه‌ی کافه کیفیت اسپرسوهای خودشان را ندارد؛ و کافه‌چی در جواب یک شات مجانی اسپرسو به هریک از آن‌ها می‌دهد و می‌گوید: «ممکن است حق با شما باشد،» راوی به خاطر می‌آورد که یک بار که مشتری قهوه خانه‌ی بابا تقی به او گفته بود چای جوشیده به مردم می‌فروشد، بابا او را با لگد از قهوه‌خانه‌اش بیرون انداخته و گفته بود: «تو لیاقت این قهوه‌خانه را نداری». و سرانجام سحرگاهی را به یاد می‌آورد که یک تاکسی پیش پایش ترمز کرد و راننده پرسید: «کجا خواهر؟» و او گفته بود: «فرودگاه مهرآباد». حتی جنازه‌ی خودش را هم می‌بیند، در میان یخ‌های چارلز، و از خود می‌پرسد کی مرده است؟ غرق شده یا کشته شده است؟ و یادش نمی‌آید. و زندگی ادامه می‌یابد.

این همه جدال‌ها و مجادله‌ها هرروز و هرشب رخ می‌دهد، و غربت را برای راوی به عرصه‌ی اسطوره‌سازانی بدل می‌کند که آیین‌ها و مناسک مذهب موروث را از حضور خود آکنده‌اند. در باغی زیبا زنی زیبا را می‌بیند؛ زنی زیبا با موهای قرمز زیر درختی سایه‌گستر در کار شانه زدن بر گیسوی سرخ انبوهش. می‌شناسدش و از او پرسش‌هایی دارد که می‌پرسد:

    عایشه این جا بهشت است؟ شگفت‌زده می‌پرسد: من را از کجا می‌شناسی؟ می گویم: از زیبائی و ناز و غمزه‌ات. بچه که بودم هر وقت مادرم از دستم عصبانی می‌شد و می‌خواست مجازاتم کند به من می‌گفت: عایشه.
    عایشه برافروخته می‌گوید: مادرت با من چه دشمنی داشت؟ آخر او شیعه بود، از تو بدش می‌آمد. شیعه یعنی چه؟ مادرم می‌گفت تو با علی نباید وارد جنگ می‌شدی؟ او شیعه بود. خب...، به مادرت چه مربوط؟ دلم خواست. ما با هم قوم و خویش هستیم. دعوا خانوادگی است. از تو سؤالی دارم. بپرس. می‌خواهم بدانم مردی که در حضور زنان نماز می‌خواند، نمازش قبول است یا باطل؟ چرا باطل باشد؟ پیامبر خدا در برابر من که دراز کشیده بودم، نماز می‌خواند. مراجع تقلید می‌گویند باطل است. مراجع تقلید یعنی چه؟ سؤال دیگری دارم. بپرس. اصلاً چرا با علی وارد جنگ شدی تا به این بهانه هزاران حدیث درست کنند و بگویند با زن‌ها نباید مشورت کرد و نباید گذاشت در سیاست دخالت کنند؟ علی به نظر من بی کفایت بود. حدیث هم بی‌ حدیث. من اصلاْ نمی‌دانم حدیث چیست. برو همه را بسوزان. حرف مفت است. همه را؟ همه را. یک سؤال دیگر دارم. بگو. چرا جنگ تو با علی را می‌گویند «جنگ شتر» و نمی‌گویند «جنگ عایشه»؟ از زن می‌ترسند. از شتر نمی‌ترسند.

و این گفت‌وگو، و این گونه گفت‌وگوها، ادامه می‌یابد. پرسیدن از گذشته همان قدر بیهوده است که سر در آوردن از پیچ و خم سیاست، به ویژه تروریسم، که این روزهای راوی را از قهوه‌ای هم که می‌نوشد تلخ‌تر کرده است:

در کافه جا خوش می‌کنم. می‌خواهم از موضوع سر در بیاورم. یک روزنامه‌ی محلی نوشته «Home Land Security» از پیدا کردن اسامه بن لادن صرفنظر کرده. در عوض جمجمه خمینی را از ایران دزدیده و در هاروارد می‌خواهند ژن تروریسم را از توی آن پیدا کنند و به جنگ ژن بروند. من هم مثل زن پاکستانی از ترس دندان‌هایم به هم می‌خورد. پا می‌گذارم به فرار و در خانه را پشت سرم قفل می‌کنم. از این که جمجمه همین نزدیکی‌هاست ترس برم داشته. نکند شب بیاید به خوابم و سخنرانی‌های انقلابی کند. تازه ترس دیگری هم به جانم افتاده. مبادا به این نتیجه برسند که ژن در وجود همه کسانی که از دور و بر قبر خمینی گذشته‌اند و به این‌جا پناه آورده‌اند، خانه کرده است! می‌روم زیر لحاف. از ترس لرز کرده‌ام.

و این کابوس، این گونه کابوس‌ها همچنان فضای ذهن راوی و فضای روایت او را به تصرف خود در آورده‌اند و رهایش نمی‌کنند. درد غربت را پایانی نیست، ولی برای این راوی در این روایت شنگی‌ها و مزاح‌های خاصی هم هست در لحظه‌هایی زودگذر ولی پر معنا که نمی‌گذارد درد از حد طاقت انسانی او فراتر رود، تو گویی او، و نویسنده‌ای که نیاگاه انسانی پس پشت اوست، رنجی بیش از این را بر خود حرام می‌داند. لبخندی سرگردان هست، میان تلخی یخین غربت، و شیرینی آب شونده‌ی حبه قندهای بابا تقی هم هست، و این‌ها، همین شنگی‌ها و شیرینی‌های اندک برای میسر کردن ادامه‌ی زندگی کافی است، و بیش از آن حرام شرعی و عرفی است بر ذهنی که خود میان مرگ و زندگی، میان آن‌جا و این-جا، و میان دیروز و امروز خود سرگردان است، و روایت بی‌وقفه پیش می‌رود، تا آن‌جا که «در فاصله‌ی مرگ و زندگی دریچه‌ای درون ذهن آشوب زده‌ام باز می‌شود، و من از آن دریچه فراخوانده می‌شوم به شیراز پنجاه شصت سال پیش.» راوی دانشجوست، و در ایران است، و آن روز همراه یک اردوی دانشجوئی از مرکز درمانی دکتر سلامی بازدید می‌کند. او به یاد می‌آورد: «یک دیوانه در آن‌جا بود که خودش را هیتلر معرفی می‌کرد. دکتر سلامی با احترام او را که لباس شیک پوشیده و کراوات زده بود به ما معرفی کرد: آقای هیتلر، نویسنده‌ی کتاب “نبرد من”.» و ما به کمک حافظه‌ی راوی به سخنان آقای هیتلر راه می‌یابیم:

مرد با نزاکت بود. به دعوت دکتر سلامی رفت پشت میکروفن و آغاز سخن کرد. پس از معرفی خودش با نام هیتلر و افزودن شرح زندگی خانوادگی هیتلر، بخش‌های با اهمیتی از کتاب “نبرد من” را که در حافظه طلائی‌اش ضبط کرده بود، با اعتماد به نفس و با صدای بلند خواند. پیش از آغاز سخن رفت بالای چند پله و دستور داد میکروفن را آن‌جا بکارند. زیر و بم سخنگوئی و تاثیرگذاری بر جمع را می‌شناخت. می‌دانست اگر بر مردم مسلط بشود، بهتر آن‌ها را تسخیر می‌کند. هنگامی که یک بخش مهم از کتاب را تمام کرد، همه به اشاره‌ی دکتر سلامی برایش کف زدیم. آن‌جا بود که فهمیدیم برخی دیوانه‌ها که ما از جنون آن‌ها بی‌خبریم ممکن است بر ما تسلط پیدا کنند. شاید مقصود دکتر سلامی هم از این نمایش، انتقال یک چنین حس و حالی به ما بود. هیتلر در تیمارستان احترام و آبروی بسیار داشت و دیوانه‌ها به راستی باورش کرده بودند و از این که او بر آن‌ها ریاست می‌کرد با افتخار می‌گفتند و از او فرمان می‌بردند. فرامینی که خواسته‌های دکتر سلامی بود، ولی از زبان او جاری می‌شد.

و اردوی دانشجویان، به راهنمایی دکتر سلامی وارد سالن بزرگ دیگری می‌شوند که در آن یک آخوند مشهورکه کوچک‌ترین شباهتی به دیوانه‌ها ندارد مشغول دعا و موعظه کردن است، روضه می‌خواند، حدیث می‌آورد، ولی، به گفته‌ی راوی «به ما دخترهای شیک سال‌های ۴۰ شمسی که نه حجاب داشتیم، نه زبان بسته بودیم، از گل نازک‌تر نمی‌گفت.» در این‌جا نیز دکتر سلامی به دانشجویان توضیح می‌دهد:

    این حاج آقا ارادت خاصی نسبت به اهل بیت دارند. وقتی بر منابر به صحرای کربلا می‌رسند و اشک از دیدگانشان جاری می‌شود، بی‌تاب می‌شوند و به‌حق سر فحش را می‌کشند به شمر و یزید و خواهر و مادر آن‌ها. احساساتشان پاک است. کمتر ایشان را درک می‌کنند. به همین جهت شبی از شب‌های عاشورا که رفتند منبر، چندان از بیداد ستمگران نسبت به اهل بیت به جوش آمدند که عنان اختیار از دست دادند و زبان به فحش‌های ناموسی به مادر و خواهر شمر و یزید گشودند که البته کلامشان حق بود. جمعی از دوستداران حاج آقا ایشان را همان شب آوردند این‌جا تا چندی میهمان ما باشند و استراحت بفرمایند و اعصابشان از دست شمر و یزید آرام بگیرد.

و در این‌جاست که راوی که حالا، یعنی نیم قرنی پس از خاطره‌ی اردوی دانشجویی شیراز و اشارات سلیم و عمیق ولی اندکی طنزآمیز دکتر سلامی و اندیشیدن به هیتلرهای شیفته‌ی اقتدار شاهان ایران باستان و ذاکران سینه چاک مصیبت کربلا در خیابانی در نیویورک منتظر است که تاکسی بگیرد و خود را به خانه‌ی خویش در غربت نیویورک برساند، پس از شنیدن حرف‌های راننده‌ی تاکسی سومالیائی، که یک دل نه صد دل عاشق احمدی نژاد است و او را تنها امید مسلمانان جهان می‌داند، خطاب به ما می‌گوید: «احساس می‌کنم تیمارستان دکتر سلامی که من دیدم، در نیویورک بازسازی شده. انگشت به دهان مانده‌ام. شاید من هم در تیمارستان بازسازی شده بستری هستم و خودم نمی‌دانم. مگر آن هیتلر دیوانه می‌دانست که به واقع هیتلر نیست. مگر آن آخوند شیدای اهل بیت می‌دانست که دیوانه است.» و از این لحظه است که دیگر روایتی در کار نیست، یا اگر هست گره‌گاه ذهن خواننده به متن نیست. آنچه ذهن خواننده را به این داستان پیوند می‌زند، از جنس کنجکاوی است در شناخت آن چیزهایی است که در جریان سیال ذهن به هم پیوند می‌خورد و حسی می‌سازد بی‌نیاز از حکایت و روایت. بابا تقی و جنازه‌ی راوی و زن پاکستانی در آن‌جا نه تنها باهم همراه و همخانه و همسفرند که همزمان و همگونند.

غنا و تغزل نهفته در ژرفای نثر مهرانگیز کار زیباترین تجلیات خود را در سخن گفتن او از نهفت درون و برون انسان می‌یابد: در اوج آسمانی خیال آفریننده‌ی آدمی، در ژرفای تنهاترین میعان لجه‌های دور از گرمای همدمی، در جابلقای فرهنگی مظلوم با سرنوشتی محتوم. و اندیشیدن به این بعد از توان او در مقام سخن‌آفرینی ژرف اندیش مرا به سی سالی پیش باز می‌گرداند، روزی که همین راوی یا منِ برتر درون زخم خورده ولی پر صلابت او در دانشگاه واشنگتن از کار و پیشه‌اش سخن می‌گفت، در مقام پاسداری از پاسداران ساحت تقدس و تنافر توأمان زن بودن در چشم قدرتمداران کر و مؤمنان کوری که در زن تنها شیئی می‌دیدند و هنوز هم می‌بینند در کار دام گستردن بر سر راه مؤمنان دل در آستین. او سخن می‌گفت و من در واژه واژه‌ی سخنش رویارویی عصمتی کالایی شده را می‌دیدم در برابر پرهیب پر هیبت غنج و دلالی قدیمی که گویی سر از خاکی هزاران ساله بیرون کشیده و با جلوه فروشی‌های ناگزیر فریاد وا اسلامای عارف و عامی سر در آورده باشد.

برگرفته از فصل‌نامه ره‌آورد، شمارهٔ ۱۲۲، بهار ۱۳۹۷

 




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024