iran-emrooz.net | Mon, 06.03.2006, 5:33
(بخش اول)
سنگ زيرين
علیاصغر راشدان
|
دوشنبه ١٥ افند ١٣٨٤
ذق ذق درد مزمن ، از قوزك پا تا زير لگن خاصره ، بیطاقتش كرده بود. از ران تا كف پاهاش را روغن كرچك ماليد و در سينهكش آفتاب دراز كشيد. مدتی پوست پاهای خودرا مالش داد. پوست كه به عرق نشست ، سوزش شروع شد. انگار به تمام سطح پوست پا و رانهاش سوزن فرو میكردند. بعد از يكی – دو ساعت تابش خورشيد و جذب روغن كرچك ، آرام آرام
ذق ذق استخوانهاش را التيام داد و درد پاورچين پاورچين آرام گرفت.
تا خودرا شناخته بود، زحمت كشيده بود. هنوز دست چپ و راستش نمیدانست ، كه پدر و مادرش را از دست داد. تا آن روز - كه پنجاه ساله بود - هميشه نان سواره بوده بود و او پياده. به نوشابهی الكلی و غيرالكلی لب نمیزد. به عطار و حكيم باشیها بيشتر از دكترهای فرنگ رفته اعتقاد داشت. ورم معده داشت. يبوست پيرش را درمیآورد. دهنش دائم ترش و تلخ بود و يك لايهی سفيد روی زبانش را میپوشاند. كمر و شانه و ميانهی دو كتفش درد میكرد و از سر شب تا صبح شانه به شانه میشد. درد گاه به ستون فقرات، گاه دست چپ و گاه به جان مفصلهاش میافتاد. اغلب درد را با روغن كرچك و چند ليوان جوشاندهی گياههای داروئی ، موقتا آرام میكرد. اين اواخر با وزش هر بادی كلهپا میشد. درد استخوانهاش يادگار دوران كودكی و روزگار مقنیگریاش در ته كاريزها و در ميان آبهای سرد بود. در سينهكش آفتاب ملايم دراز كشيده بود. درد دست از استخوانهاش برمیداشت. مريم يك ليوان جوشاندهی چهار تخمه در كنارش ، روی گليم گذاشت. روی شانهی چپش ، يك بر شد. ليوان را برداشت و داغاداغ هورت كشيد. جوشانده درونش را گرم كرد. پشت و شانههاش را روی گليم و زمين گرم رها كرد. استخوانهاش نرم میشد و احساس خوشی داشت. چشمهاش را بست و ذهنش را به خيالات دوران كودكی و مقنیگریاش سپرد. آن روز صبح و سر چهارسوی خيابان خاكی در خيالش زنده شد….
*
….. خرمايه باقلی. بيا كه سينه صفا ميده!
- عمو سی شی ، گلپرش بيشتر باشه.
- عموجان بلا نبينی ، دو و نيم قرانم به من بده. نمكم مفصل بهش بزن!
بوی گلپر به مذاقش زنجير شده بود. پا به پا كرد و از گاری دستی فاصله گرفت. آب دهنش را با صدا قورت داد و نگاهش را به چيزهای ديگر مشغول كرد. جيبهای خودرا وارسی كرد. ته هر دو جيبش پاره بود. به گاری دستی نزديك شد. كف دستش را با نوك ناخن خاراند و گفت :
- سام عليك عموحسين!
- و عليك ، انگار هنوز سر كار نرفتی؟
- هنوز كه دير نشده. دو زار باقلی بهم ميدی عموجان
- نه ديگه ، چوب خطت پر شده.
اطراف را پائيد. دستهاش را تو جيبهاش چپاند.… صدای استاد رمضان تو مغزش پيچيد:
- عموحسين ، دو زار باقلی ، از داغهاش و با گلپر فراوان ، به حساب خودم ، واسهش بكش!
استاد رمضان پال پال كرد و دست تو كاسهی باقلی فرو برد. سه – چهار دانه باقلی برداشت و شرم او را زايل كرد.
بيشتر مقنیها رفته بودند سركار. عدهای در گوشه و كنار چهارسو چندك زده و يا به ديوار و درختها تكيه كرده بودند. استاد غلامرضا كوله ، از پائين خيابان خاكی و از طرف محلهی زابلیها، سوار دو چرخهی هركولس نوش ، پيداش شد. در كنار گاری دستی عمو حسين ترمز كرد و پريد پائين. غرق عرق بود. مقنیهای بيكار دورهاش كردند. استاد غلامرضا مقنیها را از زير نظر گذراند و گفت:
- ناشتائی خوردی ، بچه!
- پولم كجا بود، كه ناشتائی خورده باشم!
- تخم سگ شب جمعه كه مزد میگيره ، صاف ميره سراغ قمار و سينما و شيكم چرانی! بگير اين دو تومن را، واسهی خودت نون – مون بخر كه رفتيم. دست استا رمضونم بگير و با خودت بيارش.
استاد رمضان در كنار جوی خشك چندك زده بود و چپق دود میكرد. عصاش را تكيهگاه تنش كرد و بلند شد و گفت:
- اتفاقی افتاده ، استا غلوم؟
كاريز نگارستان خرابی كرده. پنچ سير آب پائين نمياد. استا حيدر و استا صفر، شمام با شاگردا و يك جفت چرخ كش قچاق راه بيفتيد!…
از قبرستان مرز بين شهر و دهات گذشتند. كوچه باغها شهر و دهات را به هم جوش میداد. درختهای زردآلو شاخههاشان را رو ديوارها گذاشته بودند. زردآلوهای طلائی در چشمهاش ، هر لحظه به رنگی درمیآمدند و دهنش را پر آب میكردند. در عوالم خيال، بال درمیآورد و روی ديوارها میپريد. شاخههای پربار را میگرفت و زردآلوهای پرآب و رسيده را تو دهنش میچپاند. شيرينی زردآلو لبهاش را به هم كه میچسباند، خودرا روی زمين خشك و در كوچه باغ خاكی میديد.
جيغ و داد سارها چرتش را پاره كرد. انگار كولیها كوچ میكردند. گوش كوچه باغ را كر كرده بودند. از كوچه باغها كه گذشتند، بوی پيازچه و نعنا و نازبوی، فضای صبح گاهی را در خود گرفته بود. مزرعهی خيار پاهای پسربچه را سست كرد. بوتههای سبز خيار، كپه كپه ، رو زمين و در كنار هم چندك زده بودند. خيارها، مثل بچه خرگوشهای بازی گوش ، از زير بوتهها سرك میكشيدند و به پسربچه چشمك میزدند. آواز خيارفروش سر چهارسو در گوشهاش زنگ زد: "گل به سرداره خيار!…" دو رديف دندان طلای خيارفروش ، از زير بوتهها تو چشم پسربچه برق میزد. بازوی استاد رمضان در دستش بود و با خيالاتش خوش بود. دست در دست هم ، به فاصلهی يك قدم ، پيش میرفتند. استاد رمضان هر از گاه پسربچه را نصيحت میكرد:
- تو هنوز خيلی فرصت داری. مقنی گری عاقبت خوشی نداره. بدبختی مياره. بيشتر مقنیها زنده به گور میشوند يا سر پيری هزار درد و مرض میگيرند. عليل میشوند و میروند سراغ تو برهی گدائی. برو به شهر و ديار ديگر. ملك خدا تنگ نيست / پای فقير لنگ نيست.
استاد رمضان انگار به بچهگیهای خود و روزگاری كه آبلهمرغان چشمهاش را از كاسه در نياورده بود، برخورده بود. پال پال كرد و دستی به سر و صورت پسربچه كشيد…
آفتاب به اندازهی يك سپيدار بلند بالا آمده بود، كه به كاريز نگارستان رسيدند. ارباب زاده در ميان حلقه چاهها بالا و پائين میرفت. سرش را تو چاه فرومیكرد و پائين را میپائيد و سنگ توی چاه میانداخت. مقنیها را كه ديد، دستی به عمامهی شيرشكریاش كشيد و با قدمهای طولانی تلوتلو خورد و خودرا به كنارشان رساند. روی تپهی حلقه چاه راست ايستاد. دستهاش را به كمر زد و داد كشيد:
- بابا استا غلوم كجائی تو! مگر قرار نبود بعد از نماز صبح چرخ چاه راه بيفته!
- از كلهی سحر میدوم ، ارباب. هر كدام شان را از يك سولاخ – سمبه بيرون كشيدهم.
- خيلی خب ، بگو زودتر بچسبند به كار. خودتم بيا بريم وارسی كنيم و ببينيم چی بلائی سرم آمده. سه – چار حلقه چاه رو هم خوابيده.
ارباب زاده – كه مثل خروس دم بريده بال بال میزد و قدقد میكرد- استاد غلامرضا را دنبال خود انداخت و – دور شدند.
مقنیها روی تپهی حلقه چاه حلقه زدند و سفرههای ناشتائیشان را پهن كردند. هر كس در كنار دستمال ناشتائیاش ، روی زمين چندك زد. دستها به كار افتاد و آسياب دندانها به گردش درآمدند. استاد رمضان پال پال میكرد. با سينهی انگشت و دستش توی دستمال كهنهاش دنبال نان میگشت. لقمه را دو دستی گلوله و لبهاش را لوله میكرد. دهن خودرا به اندازهی سوراخ موش باز و لقمه را با كمك دست از دور با سوراخ ميزان میكرد و آرام آرام جلو میبرد و توی سوراخ میگذاشت. آروارههای بیدندان خود را روی لقمهی سفت فشار میداد. چانهاش بالا میآمد. دو لبش به هم فشرده میشد. لبهاش به شكل دو خط موازی روی هم میافتاد و به طرف بيرون و بالای صورتش برمی آمد و زير سوراخهای بينیاش میچسبيد. نان بيات بود و بیدندانی درد بیدرمان استاد رمضان. صورتش گل میانداخت و شقيقههاش بيرون میزد. آروارههاش خسته شد و دست از سر دستمال برداشت. كيسه توتون و چپق را از جيب بغل نيمتنهاش درآورد و گفت:
- خب ، حالا ببينيم امروز كی از همه خان تره.
پسر بچه ، كه مثل گرگ بچهای ، لقمههاش را نجويده میبلعيد، با دهن پر و لپهای برآمده گزارش كرد:
- استاحيدر نون و پنير. استاصفر نون و ماست چكيده. اكبر نون و ماست خيكی. حسين شاگرد استاحيدر نون و خرما.
استاد رمضان نخ كيسه توتون را باز كرد و گفت :
- انگار استاحيدر از همه خان تره. خرپولهاش میتوانند نان و پنير بخورند!
قهقهی استادحيدر چهارشانه و گردن كلفت گنجشكهارا پراند و گفت :
- اگر استاغلامرضا پول نداده بود، بايس خميازه میكشيدم.
استاد رمضان چپقش را تو كيسهی توتون فروبرد. سرچپق را داخل توتون گردش داد و بيرون كشيد. توتونهای سر چپق را با سينهی شستش صاف كرد. قسمت گوگرددار قوطی كبريت را با كمك انگشت پيدا كرد و كبرت كشيد. چپق را گيراند و پك پرنفسی بالا كشيد و گفت:
- استاصفر، ماست چكيدهم دست كمی از پنير ندارهها! انگار نامزده خيلی خاطرت را میخواد. حالا با دمبت گردو بشكن ، بگذار حسابی رو خر مراد سوارشه ، پشم پيلت را به بادميده !
استاد صفر لقمهی آخر را توی دهنش گذاشت. سرش را پائين گرفت و تا بناگوش سرخ شد و هيچ نگفت. استاد رمضان خاكستر چپقش را خالی كرد. نسيم خاكستر و جرقههای ميرای سرچپق را برد و خاموش كرد. كيسه توتون را دور چپق پيچيد و توی جيب بغل نيمتنهی پارهی خود گذاشت و گفت :
- خب داش حسين ، تو بگو واسه چی هر روز نان و خرما میخوری؟ عجله داری كه زودتر شاشت كف كنه؟
اكبر شاگرد استادحيدر، كه دستمال نانش را میبست ، گردنش را مثل حاجی لك لك دراز كرد و چشمهاش را پيچ و تاب داد، به بال بال درآمد و گفت :
- باب …باباش …گگگگگفته…خخخخرررررما…ددددوام داره …هههههم نونه ….ههههههم نونخورشته!..
ارباب زاده ، كه هنوز قدقد میكرد و سر و دست میجنباند، برگشت. استاد غلامرضا، كه دنبالش ورجه ورجه میكرد، گفت:
- خرابی خيلی زياده ارباب. بايس سه تا حلقه چاه نو زده شه. كانالهای خراب شده ، به خالی كردنش نميارزه.
ارباب زاده باز دستی به عمامه شير شكریاش كشيد و آن را روی سرش محكم كرد. دستهاش را به كمر زد، حالتی جدی به خود داد و گفت:
- استا غلوم ، من كاری به اين حرفها ندارم. هر كاری صلاح ميدانی بكن. تا آب از اين جا سرا زير نشه، احدی حق نداره از سر كاريز تكان بخوره. اگر لازم باشه ، امنيه ميارم!
پسر بچه توی حرف ارباب زاده پريد:
- مگر ما خون كردهيم كه امنيه مياری بندار؟
- خفه ، تخم نابسماله! باز تو اين بد زبان را دنبال خودت انداختی كه استاغلوم!
- استاد غلامرضا نهيب زد:
- بیصدا بچه! دو تا بزرگتر دارند گپ میزنند!
ارباب زاده دو دستی به طرف نگارستان ، كه پهلو به پهلوی شهر داشت ، اشاره كرد و گفت :
- گفتم نان و قندو چای بيارند. فصلهای آخر آب گندمه. ترهبار و باغ و پنبهم لهله ميزنند. مواظبب باشيد كه من خرس تير خوردهم. كاری نكنيد كه روی سگم بالا بياد. سرتان را، مثل آدميزاد، بندازيد پائين و كار كنيد. شب و روزم حاليم نيست. اين چرخ چاه ، تا آب ازاين جا كله نكرده ، نبايس يك دقيقه از گردش بيفته!
استاد رمضان با اخمهای درهم گفت:
- ما كه به عهد و عيالمان چيزی نگفتيم. دل واپس میشوند، ارباب!
- فتيلهی نق نق را از گوشاتون بكشيد بيرون! پنج قران اضافه مزد ميدم ، شبانه روز بايس سهبهره كار كنيد. استاغلوم ،خودتم وسائل شان را جور میكنی. نان و قند و چايشان را تهيه میكنی. دلو پارههارا میدوزی و ريسمان و چرخ چاه را راست ريست میكنی. زود راهشان بنداز كه لنگ ظهر شد!
استاد رمضان و پسربچه پيرهن كارهاشان را پوشيدند. پيرهن كارها به شكل كفن بیآستين و پاچه بودند. در قسمت پائين دنبالهای داشتندكه به يك نخ منتهی میشد. دنباله را از پشت به طرف جلو، مثل پوشك ، گذراندند و نخ را يك دور به كمرشان پيچيدند و گره زدند.
استادرمضان يك پاش را تو قلاب چوبی سر ريسمان گذاشت. دو دستی ريسمان راچسبيد و چرخ چاه به گردش درآمد. چرخ كشها سينهی پاهاشان را روی پرههای چرخ چاه میگذاشتند و حركتش را كنترل میكردند. با هرنيم دور گردش چرخ چاه، نصف هيكل استادرمضان را زمين میبلعيد. ريسمان ، مثل ماری خاكی رنگ استادرمضان را به دل زمين كشيد. ريسمان شل شد و تكان شديدی خورد. چرخ چاه دوباره در جهت عكس به گردش درآمد.
پسربچه دلوها را از دوغاب آهك بيرون كشيد و به قلاب ريسمان آويخت. چراغ كرچك سوز را- كه دمی و شكمی ملاقه مانند در وسط و لولهی كوچكی در قسمت جلوش داشت – در دست گرفت. دست آزاد خودرا به ريسمان قلاب كرد و پائين رفت. پاهاش تا ساق كه توی آب فرورفت ، پوستش به مورمور افتاد. پا به پا كرد و كمی بعد، پوستش كرخت و با آب اخت شد. استادرمضان ، نزديك حلقه چاه ، دولا، تو كانال ايستاده بود. دست دراز كرد و چراغ را گرفت. كبريت را از لای كلاه كار خود بيرون كشيد و فتيله را روشن كرد. كلنگ سركج خودرا در دست ديگرش گرفت ، خودرا تو كانال مچاله و چهار چنگول كرد و خرچنگوار، به طرف جلو راه افتاد
پسربچه سرحلقهی دلوها را توی دستش گرفت و شلپ شلپ كنان ، او را دنبال كرد.
پسربچه دلو پر را گرفت. حلقهی سرآن را دور مچ خود پيچيد و عقب عقب ، به طرف پای چاه راه افتاد.
هنوز بامحيط آشنا نبود و تاريكی مطلق بود. ستون فقراتش به برآمدگی كولهای ناهموار كانال میخورد و پوستش كنده میشد. ايستاد، گرمی خون تيره پشتش را گرم كرد. درد و سوزش كمی كه فروكش كرد، راه افتاد. به پای چاه رسيد. گلوی دلو را به قلاب انداخت و داد كشيد: اله!…چرخ چاه به گردش درآمد. ته دلو از زمين كنده كه شد، گوسفند به دار آويختهای را میمانست. پسربچه دوباره به طرف استادرمضان حركت كرد.
پسربچه از استادرمضان كه دور بود، هيولاها در تاريكی رژه میرفتند. ادا در میآوردند و دهن كجی میكردند. هيولاها به اشكال عجيبی ظاهر میشدند. گاهی كلههاشان چند برابر هيكل شان بود. گاهی به بزرگی كوه بودند. گاهی موهاشان روی زمين كشيده میشد. پاهاشان مثل پای شتر بود و گاهی هم سم داشتند. پسربچه با خود میگفت: «اينا همان ننهی آلند، كه از ننهم شنفتهم! ننهی آل میتواند به هزار شكل در بياد!» میترسيد
و با صدای بلند میخواند: «ستاره سر زد و بيدارم امشو / به بالينم ميا تو دارم امشو.»
استادرمضان میدانست كه پسربچه میترسد و در جوابش میخواند: «به بالينم ميا مرغ سحرخيز / تموم دشمنا بيدارن امشو!»
پسربچه به استادرمضان كه نزديك میشد، هيولاها گم میشدند. دلو خالی را با دلو پر عوض میكرد و عقب عقب ، راه آمده را برمیگشت. هشت – ده راه كه رفت و برگشت ، چندجای ستون فقرات ، شانهها و اطرف لگن خاصرهاش زخم و زيلی شده بود. آرام آرام كه به مسير آشنا شد، ضايعات كمتر شد.
بعداز شش – هفت ساعت كار، ديگر نمیشد توی كانال اصلی كاركرد. استادرمضان به كندن كانال نو پرداخت. ديگران از قطبنما استفاده میكردند، اما استادرمضان كانال را با كلنگ كج دسته كوتاهش میكند. سقف و ديواره را با سينهی دست وارسی میكرد و اضافاتش را تراش میداد و صاف میكرد و میگفت:
- كول بگير پسرجان!
كول را از قلاب درمیآورد. دو دستی میچسبيد و عقب عقب ، به طرف استادرمضان میكشاند. به او كه میرسيد، خودرا تا حد ممكن مچاله میكرد و با سختی تو كانال تنگ ، از لای كول رد میشد و آن را با پا به طرف استادرمضان هل میداد. گاهی فشار زياد بود و نفسش را پس میانداخت. با سرعت ، به پای چاه برمیگشت در هوای سبكتر چند نفس عميق میكشيدوراحت میشد. كول بعدی را میگرفت و برمیگشت.
آخر وقت طاقت سوز شده بود. استادرمضان ، مثل گاو كاردخورده ، فش فش میكرد. گرسنگی ، خستگی، تنگی نفس و سكوت و تيرگی اشكش را درمیآورد، كه شلپ شلپ و فش فش استادرمضان توی كمركش كانال خوش حالش كرد. دلو را در پای چاه رها كرد، پاهاش را توی قلاب گذاشت و ريسمان را با شدت تكان داد.
از چاه كه بيرون آمد، راه بيابان را در پيش گرفت. در دوردستها، چالهای يافت و با سرعت پنهان شد. خلاص كه شد، نفس راحتی كشيد و خودرا با كلوخ پاك كرد و از چاله درآمد.
استادرمضان از چاه درآمده بود. دو لولهی بينیاش شده بود دو لولهی كوچك بخاری. سرفه مچالهاش كرده بود. پيچ و تاب میخورد و تف قيرمانندش را به اطراف میپراند. كيسهی توتونش را درآورد. چپقش را چاق كرد و چند پك عميق زد. كوفتگی ، خستگی و درد را با دود قورت میداد.
ارباب زاده خنديد. دندانهای كرم خوردهاش را آفتابی كرد. سراپای پسربچه را - كه شده بود يك تكه كلوخ گل ماليده – ورانداز كرد و گفت :
- خوب چارچنگول شدی و رست كشيده شده!
استادغلامرضا فرورفتگی كنار تپهی حلقه چاه را صاف كرده بود و اجاقی در گوشهی آن برپا كرده بود. كندهها و بوتهها در اجاق تراق و تروق میكردند. شعله ، كتری چای را روی سرخود گرفته بود و در زير كتری دامن میافشاند. پيالههارا در كنار هم قطار و دستمال آبنبات را باز كرد. يك كف دست چای توی كتری جوشان ريخت. كتری هشت – ده تا قل كه زد، گفت:
- نخود و لوبياشم پخت. مردهم بخوره جون میگيره. بيائيد جلو!
استادرمضان سه – چهار پياله چای را، داغا داغ ، هورت كشيد. عرق حدقههای خاليش را در خود گرفت. هر كدام از فرورفتگیهای جای آبله مرغان صورتش را يك قطره عرق زلال پر كرد. عرق را با بال قباش پاك كرد. دستمالهای نان را پهن كردند. هركس هرچه از صبح مانده داشت خورد.
ارباب زاده در بلندای كاريز ايستاده بود و، مثل كلاغ روی ديوار نشسته ، سر و دست و پا میجنباند. نا آرام ، رو كرد به استاد غلامرضا و گفت :
- بهرهی بعد نوبت كيه استاغلوم؟
استادغلامرضا يكی از دلوهای پاره را بريده بود. رشتههائی به صورت نخ كلفت از كنارهی آن میبريد، نخ را توی سوراخ جوالدوزمی كرد و دلوهای پاره را میدوخت. گفت :
- استاحيدر ميره پائين ارباب ، اما پيشكار خيلی دم داره و فعلا نميشه نفس كشيد. اجازه بده كمی كه هوا عوض شد، بره پائين.
ارباب زاده به خود پيچيد و گفت:
- گفتم كه چرخ چاه نبايس از گردش بيفته! نفس میكشيد و يا نمیكشيد، من اين حرفها حاليم نيست. محصولم داره میسوزه! يااله استاحيدر، پيرهن كار بپوش و كله پاشو!
پسر بچه اطراف را پائيد، راه فرار را وارسی كرد و گفت:
- محصول شما از نفس كشيدن ما واجبتره ارباب!
- باز تو جان گرفتی جانور؟ هزارتا مثل توی زردنبوك فدای يك موی گنديدهی يكی از ماده گاوهام.
سرخی آسمان بعد از غروب محو میشد. زمين پيرهن تيرهی شب به تن میكرد. درختها ردای تيرهی شب را به خود پيچيدند. زوزهی شغالها و نالهی جغدها اوج میگرفت. استادرمضان زمين گوشهی گودال را هموار كرد. گيوههای حودرا زير سرش گذاشت و دراز شد. انگار كوه كنده بود، اما از خواب خبری نبود. خستگی زياد، جلوی خوابش را میگرفت. خودرا مچاله كرد. شانه به شانه شد. انگار گوشت و استخوانش را تویهاون كوفته بودند. هر قسمت از تنش راكه روی زمين خشك و پر از كلوخ میگذاشت ، تير میكشيد. سر آخر نالهی دنبالهداری كرد، كلوخها را كنارزد و به دريای پر هياهوی خواب فرورفت. هنوز از مرز خواب و بيداری نگذشته بود كه خروپفش گودال راپركرد. آخ خ خ كشداری كشيد و سرفه امانش را بريد و در جانشست. دو دستی به شكم خود چسبيد. نفسش پس افتاد.
پسربچه از خواب پريد و بلند شد. چند ضربهی آرام ، با كف دستش به وسط شانههاش زد. استادرمضان آرام گرفت و گفت:
- پيرشی پسرم. موی سفيد از سينه ت در بياد عموجان. خفه میشدم ، به دادم رسيدی.
چندنفس عميق كشيد. چپقش را چاق كرد، پكهای پرنفس زد و دود را قورت داد. دوباره سرفه كلافهاش كرد. بال بال زد و دراز شد و خوابيد.
ستارهها چشمك میزدند. پسر بچه در گوشهی ديگر گودال دراز كشيده بود. از قارقار كلاغهای سياه مهاجر خبری نبود. سكوت را قرچ قرچ چرخ چاه میخراشيد. هر از گاه نالهی جغدی به پردهی گوشش تلنگر میزد. عاشق شب زنده داری درد دلش را به دل سياه شب میسپرد:
«ستاره سر زد و بيدارم امشو / به پای رخنهی ديوارم امشو.»
نگاه پسربچه روی لحاف تيرهی پولك دوزی آسمان سياحت میكرد. شهر خيالش را در ميان ستاهها میساخت ، خرابش میكرد و دوباره میساخت. توی آسمان بيكران شب دنبال ستارهی خودش میگشت. ستارهای در قلب آسمان پركشيد و در يك چشم به هم زدن گم شد. خستگی مرده وار از هوشش برد…
سرفههای كلافه كنندهی استادرمضان پسربچه را بيدار كرد. استاد چپقش را پيچيد و گفت :
- بلند شو عموجان ، شاش – ماشت را بكن كه نوبت ماست.
به ته چاه رسيد و ساق پاهاش توی آب فرورفت. وزوز كه كرد، تا مغز استخوان از خواب بيدار شد. استاد صداش كرد. دستهی دلو را گرفت و ماهی وار، توی كانال راه افتاد.
عصر پنجشنبهی دوم استادحيدر از چاه درآمد و گفت :
- من جلوتر نميرم. آب چكه میكنه. كلنگ كه میزنی ، صدای قلپ قلپ آب به گوش ميرسه. پانزده روز تمام آب روهم تلنبار شده. يك دريا آبه. كنده كه بشه، هركی دم چكش باشه ، تكهی بزرگش گوشاشه!
ارباب زاده لب و لوچهاش را زير دندان برد، دستهاش را به رانش كوفت و نعره كشيد:
- پس تكليف من قرمساق چی ميشه؟ تمام مزارعم از دستم رفت كه! كار كردن دل بخواهی مگر؟
استادحيدر و شاگردش لباس كارشان را درآوردند:
- زن و بچه و يك مار افليج دارم. بلائی سرم بياد، همه شان بايس توبرهی گدائی دست بگيرند. پول از جانم عزيزتر نيست كه!
- ارواح ننهت! شهر هرته! پانزده روزه شيكم چرانی میكنيد. بیچشم و روهای پدرسگها را نگاه! لعنت به هفت جدم اگر يك دينار مزد بدم!
استادرمضان نرمه آتشهای چپق را به باد داد و گفت :
- فشار آب خيلی زياده ارباب ، سخت نگير، پنج – شش ساعته خودش میكنه و كله پا میكنه. از جامی كنه ، خيالت آسوده باشه!
- توچی بلغور میكنی مرتيكهی خر كور! من آتش تو جگرم شعله میكشه ، تو ميگی پنج- شش ساعت صبر كنم؟ از پنج دقيقه شم نمیگذرم!
بارو بنديل شان را جمع میكردند، كه سروكلهی سه ژاندارم تفنگ به دوش پيدا شد. اربابزاده ژاندارمها را كه ديد، خيز برداشت و گفت :
- همهی اين نمك به حرامها را ببنديد به گلوله ، جوابشم با خودم ! تا خود پايتخت ، مثل كوه احد پشت سرتان وايستادهم!
ژاندارمها بیحرف ، به جان مقنیها افتادند. كتف ، پشت و سينه ، سر و صورت و گردهها به زير قنداق تفنگ كشيده شدند. هوای پيرها و عليلها را داشتند و ضربهها را حساب شده فرومیكوفتند. بيشتر به سراق چاقها میرفتند. به استادرمضان چندان كار نداشتند. ضمن بزن و بكوب ، چشم به اشارههای ارباب زاده هم داشتند.گاهی ضربهها شديد بود و ضربه ديدهها ماغ میكشيدند و میگريختند. دويدن و گامب و گامب ضربهها و گرد و خاك صحنه، چشم خورشيد رو به غروب را كور میكرد.
استادرمضان در كناری كز كرده بود و دست و سر میجنباند. جواب هر ناله را با آخ خ خهای دنبالهدار میداد و به خود میپيچيد. عاقبت صبرش تمام شد و داد كشيد:
- آهای شمرهای نامسلمان نزنيد! اينهام مثل شما از گوشت و پوست و استخوانند! بدبختها چی گناهی دارند؟ با خون دل يك لقمه نان از سينهی سياه زمين بيرون میكشند! من ميرم پائين!
باد پرغباری بوتههارا به سر و صورت و چشمها میكوفت. غروب خفهای بود. شاخهی درختها پنجه به سرو صورت هم میكوفتند. سگی زوزه میكشيد. كلاغهای سياه مهاجر، دسته جمعی ، آسمان را سياه كرده بودند و قار میكشيدند. يك قرقی گنجشكی هراس زده را دنبال میكرد. گنجشك زيرپنجه و بال قرقی پيچ و تاب میخورد. خورشيد آخرين نفسهاش را میكشيد.
استادرمضان توی چاه فرورفت. ژاندارمها، با سبيلهای آويخته و چشمهای در خون نشسته و تفنگ به دست دور چاه حلقه زده بودند. پسر پچه از چاه پائين میرفت، خيلی بیدل و دماغ بود. استادرمضان در داخل كانال راه افتاد و گفت :
- تو بيشتر نزديك پای چاه باش. دلو را كه گرفتی ، مثل برق بگريز. هر صدائی شنيدی ، معطل نكن و مثل مار بپيچ به ريسمان و بكش بالا.
يكی – دوساعت كار كرده بودند. پسربچه گوش به زنگ بود. با هر صدائی بند دلش پاره میشد. صدائی مثل بمب ، تركيد. همه جا و همه چيز ريشه كن شد. پسر بچه خرچنگوار، خودرا به پای چاه رساند و به ريسمان پيچيد و خودرا با سرعت بالا كشيد. دو - سه قد بالا كه رفت، پاهاش را به كمركش چاه ميخكوب كرد و ايستاد.
صدای استادرمضان يك آن به گوشش خورد و درميان غوغای سيلاب گم شد.آب غلغل كرد و بالا آمد، حلقه شد و حلقه چاه را پر كرد.
مدتی گذشت و از استاد رمضان خبری نشد. آب فروكش كرد. هراس پسربچه را در خود گرفت. پاهاش لرزيد، به ريسمان آويخت و نعره كشيد:
- بكش بالا!…
از چاه كه درآمد، بر زمين كنارهی آن افتاد و هق هق كرد و گفت:
- استا نيامد. نتوانست در بره!…