iran-emrooz.net | Sat, 04.03.2006, 21:05
فصل اول
خشکسالیها
ی.ک. شالی
|
پیشکش:
به منصور خیرآبادی و همهی بچههای ولایتم.
فصل اول
١
پیلهکند* آبگیر بزرگی است که رودخانه را به سه شاخه تقسیم میکند. هر کدام از این شاخهها خرامان به سوی روستایی جاریست. از آنجا که این آبگیر شاهراه تقسیم آب به آبادیهای دیگر است، مردمان بومی چنین نامش نهادهاند. شاید در نقشهی جغرافیای این منطقه، پیلهکند را هرگز رسم نکرده باشند، یا که آن را به نامی دیگر بخوانند، اما مادر او "سپیدرود" نام دارد، و او خود از صدها چشمهسار کوه منشاء گرفته و به خزر ختم میگردد. سپیدرود همیشه جاری، بسان هر مادری، بخشنده و مهربان است، به ویژه در فصلهای بهار و تابستان، با صدها پستان گمنام چون پیلهکندش، مزارع و مردمان آبادیهای این سامان را سیراب میسازد. اما بسا لحظهها که قهار و توفانی است، و هر آنچه را که در مسیرش قرار گیرد از جا کنده و در خود غرق میگرداند، بجز ماهیان که هماره همراه با اویند.
شرشر، باران میبارد و رعد و برق، روز تاریک پائیزی را بیگاه و گاه روشنی میبخشد. صدای قلقل توفانی آب به گوش میرسد. چندان معلوم نیست که این صدای آبگیر پیلهکند است یا صدای امواج دریای خزر که در فاصلهی چند کیلومتری آن قرار دارد. قریب صد قدم جلوتر از آبگیر، تنهی شکافته شدهی درخت قطوری را روی دو ساحل رودخانه گذاشتهاند و از آن به عنوان پل استفاده میکنند. در یک سوی پل جادهای باریک و مالرو، و در سوی دیگرش ابتدا انبار کاه، کندوج،* و سپس در چند متری آن، آلونکی از چوب و کاهگل و گالی به چشم میخورد.
با نزدیک شدن به کندوج، صدای قلقل توفانی آب با هن و هن نفسکشیدنهای آدمی و تاپتاپ کوبیده شدن جاکو* بر ساقههای خشکانده و دودزدهی برنج هماوا میشود و سکوت و خواب و سستی غمانگیز پائیز طبیعت را میشکند و ساکن بودن آدمیزاد در این نقطهی گمنام و پرت از سیارهی زمین را اعلام میدارد.
دور فضای باز زیر کندوج با چند حصیر احاطه شدهاست و در آن سه کودک خردسال همراه مادر به جداکردن دانههای برنج از ساقه مشغولند. مادر بچهها هرازگاه ساقه و چوب را روی زمین میگذارد، عرقریزان و دردمند با دستهایش مسیر حرکت فرزند هنوز به دنیا نیآمدهاش را روی شکم دنبال میکند و "آخ!..." مینالد. در چند متری کندوج، تنهی درخت به شکل پله تراشیده شدهای سطح زمین خیس و گلی را به آلونکی گالیپوش مرتبط میسازد.
آلونک روی شش پایه در ارتفاع یک متری از کف زمین قرار دارد. روی این پایهها چندین تنهی درخت موازی در کنار هم چیده شدهاند و در فاصلهی نیممتر مانده به انتهای این دیرکهای قطور، چهار ستون عمودی بالا رفتهاند. دیوارها و سقف از چوب و کاهگلاند. اتاق از هر چهار طرف به ایوانی متصل است. در پشت آلونک چند چوب موازی به ایوان اضافه شده که از آن بعنوان مستراحی سر باز استفاده میگردد. چشمانداز ایوان جلویی، درخت و باغ و مزرعه است. در چند متری یکی از ایوانهای پهلویی، رودخانه، و در فاصلهی اندکی از دیگری، کندوج قرار دارد.
درون اتاق، بر گرد کَله*، سه کودک قد و نیمقد دور آتش نشستهاند. فضای اتاق را دود ناشی از سوختن هیزم پوشاندهاست. مردی میانسال، تکیهداده به رف کهنه و دودگرفتهی چوبی، از پشت شیشهی بسیار کوچک و گردی که به عنوان پنجره در دیوار تعبیه شده و در روزهای آفتابی خورشید از همه بزرگواری و کرامتش تنها نور ضعیفی از طریق آن به درون اتاق و بر ساکنانش ارزانی میدارد، به بیرون، یعنی به کندوج خیره شده است. بالای سر او دستههای به هم بسته شدهی ساقههای سرشار از خوشههای برنج بر سیخهای چوبی، خارَکچو،* آویزانند و بوسیلهی گرما و دود درون اتاق خشک میشوند.
مرد هرازگاهی به چپقش پکی میزند و بیآنکه دودش را از گلو پائین بدهد، پس از سرفههای ممتد، سرش را به طرف کَله میگیرد و خلطی سرخرنگ بر آتش تف میکند. با رهایی از حملهی سرفهها، در حالی که از درد به خود میپیچد، زیر لب زمزمه میکند:
«یک ماه و چهار روز... یک ماه و چهار روز... فقط یک ماه و چهار روز دیگر مهلتم بده، خداجان!... قربان خداییات... بگذار بهدنیا بیاید... بعد... پسر باید باشد... پسر... خودت میدانی که دختر دردسر زن بیوه است... باید پسر باشد... باید عصای دست مادرش بشود...»
مرد سرفهکنان از اتاق بیرون میآید، به سمت ایوان پهلویی رو به رودخانه میرود، بر سطح حصیری کف ایوان چمباتمه میزند. چپقش همچنان در دست اوست. قطرات باران را که رقصان فرومیبارند چنان با میل و رغبت به تماشا مینشیند که لبخند بیآلایش کودکانهای در چهرهاش هویدا میشود. سرفهها دوباره هجوم میآورند. نفسکشیدن دشوار میگردد، و باز خلط خونی، این بار اما نه بر آتش که بر زمین، در باران:
«تف!...تف! تف به روی تو که چشم نداری من را روی خودت تحمل کنی! تف به مذهبت که اینقدر زود میخواهی نشخورام کنی! الهی زهرمارت بشوم، همانطور که تو زهرمارم شدهای...ای خدا! تو شاهدی که این زمینت هرگز برای من امن و امان نبود. نفرین! نفرین بر تو، زمین! چقدر روی تو دوندگی کردم؟ چقدر شخمت زدم، برنج و جو و گندمت کاشتم، آبت دادم؟ بیخیر! خیر ندیدم از تو. الهی تو هم خیر نبینی!های...های... یادش بخیر! یادش بخیر! دامون، دامون، ییلاق، کُرند، جوانی،های...های... یادش بخیر...»
با این زمزمهها گذشتهها چون پردهای جنبان با سرعتی شتابناک از برابر دیدگانش میگذرد:
در حیاط خانهی پایهسنگی که از دوازده اتاق، یک انباری، تنورخانه، و طویله و انبار بزرگی که جدا از آن بنا گشتهاند تشکیل شده، پسرک جوانی با خطوط تازه سبز گشته بر پشت لب، افسار اسبی قوی و سرکش را به دست گرفته و او را کشانکشان به طرف طویله میبرد. حیوان دستهایش را در فضا بالا میگیرد، چراغپا میایستد و شیههکشان از رفتن به درون طویله امتناع میکند. با پا گذاشتنش به اندرون، پسرک در طویله را با عجله میبندد و سپس با خویی خوش از دریچهی نصب شده بر در به او مینگرد، لبهایش را به هم میفشرد، صدایی نوازشآمیز از خود در میآورد و "کُرند!... کُرند!..." میگوید.
هنوز چند قدمی از طویله دور نشده است که صدای هقهق گریهی زنی از سمت انبار کاه توجه او را به خود جلب میکند. لحظهای بیحرکت میماند. سراپا به صدای گریه گوش میدهد، و سپس با شتاب به طرف انبار کاه میرود.
درون انبار، دخترکی با دستهای کاه فشرده در چنگ، دمرو بر روی زمین درازکشیده و بیوقفه میگرید. پسرک مدتی از فاصلهی چند قدمی متعجب به او خیره میشود و در ذهن خود به کاوش میپردازد که آیا او را تا به حال دیدهاست؛ ناگهان به یاد میآورد که مباشر چند روز پیش او را از آبادیهای اطراف به خانه آورده است. دستپاچه میشود، نمیداند چه بگوید. دلسوزانه میپرسد:
«هوی لاکو*، چرا گریه میکنی؟»
دخترک بیآنکه متوجهی حضور او شدهباشد همچنان به گریهکردن ادامه میدهد. پسرک پس از مدتی بیحرکت سر جای خود ایستادن، مردد و با احتیاط به طرفش میرود، با دست شانهاش را تکان میدهد و دوباره میپرسد:
«چی شده، لاکوجان، چرا گریه میکنی؟»
دخترک غافلگیر و ترسان از جایش نیمخیز میشود، در حالیکه وحشتزده به او چشمدوخته است، عقبعقب به راه میافتد و از او فاصله میگیرد. روی گونهاش خال سیاهی به چشم میخورد، از روسریاش چندین اشرفی بر پیشانی آویزان است، چشمهایش شفاف و جذاب اما غمگین به نظر میرسد.
پسرک میگوید:
«نترس، لاکوجان! من هیچ کاری به کارت ندارم. صدای گریهات را شنیدم، آمدم بپرسم که چرا گریه میکنی؟ کسی کتکت زده؟»
دخترک نگاه از او بر میگیرد، با دستها صورت خود را میپوشاند، و دوبارههایهای به زیر گریه میزند. پسرک قدمی به سوی او بر میدارد، دستش را به طرفش دراز میکند و دلجویانه میپرسد:
«ها؟ چرا داری گریه میکنی، لاکو؟»
با تماس دستش به سر او، دخترک ناگهان از جای خود میپرد و با نگاهی ترسان درصدد فرار بر میآید. روسریاش در دست پسرک باقی مانده است. «هوی... لاکو! من که با تو کاری ندارم. چرا داری عقب عقب میروی»، پسرک معترض میگوید. دخترک، همچنان گریان، با صدایی شرمگین و شگفتزده به حرف میآید:
«وای...خاک بر سرم... دستمالم؟»
پسرک ناگهان به یادش میآید که برداشتن روسری از سر دختری، به معنای خواستگاری از او است. پشیمان از کار خود، روسری را با عجله به طرفش پرت میکند و میگوید:
«بگیر لاکو... دستمالت را بگیر روی سرت بگذار! یالا بگو که اینجا چه کار میکنی؟»
دخترک روسری را روی سر میگذارد و باز گریه میکند. پسرک میگوید:
«تازه اینجا آمدهای، لاکو، نه؟ آمدی بچههای مباشر را نگهداری،ها؟ آره، میدانم. من هم این کار را کردم. بچههای مباشر خیلی شیطانند و آدم را اذیت میکنند. ایرادی ندارد. بعد از مدتی به آنها عادت میکنی! این که گریه ندارد!»
با مشاهدهی سکوت دخترک ادامه میدهد:
«دلت برای پدر و مادرت تنگ شده،ها؟ این که غصه ندارد، چند روزی صبر کن، بعدش از مباشر اجازه بگیر برو به دیدنشان! اصلاً شاید آنها خودشان همین روزها بیایند به دیدنت. هه...هه... این که گریه ندارد، لاکو!»
دخترک باز بیآنکه حرفی بزند همچنان میگرید. پسرک کلافه میگوید:
«خب، حالا هر چه دلت میخواهد گریه کن. به درک! بچهی آدمیزاد مگر نیستی؟ لااقل جواب سوال مردم را بده! بگو که چه مرگت است! شاید آدم بتواند کمکت کند!... این دیگر کی است بابا،اَههه! اسم من علی است. تو اسمت چی است؟ نکند اسم هم نداری، بیزبان؟!»
دخترک با شنیدن نامش ناگهان سرش را به طرف او بر میگرداند. با تعجب و کنجکاوی میپرسد:
«علی پانزدهقرانی؟!»
عصبانیتی را که با شنیدن پسوند تحقیرآمیز نامش به او دست داده در خود مهار میکند و با بیمیلی جواب میدهد:
«آره، اسم من علی است. تو کی هستی؟»
«کوکب هستم. مباشر من را به خاطر اجارهی زمین زورکی آورده اینجا.»
«خب، پدرت میخواست اجارهی زمین ارباب را بدهد تا تو را پیش خودش نگهدارد!»
«پارسال هم خشکسالی آمد، هم محصولمان را آفت زد. پدرم سهم ارباب را از کجا بیاورد به او بدهد؟ من میخواهم بروم خانه...»
«خب، راهت را بگیر برو پیش پدر و مادرت! کی جلویت را گرفته؟ چرا این قدر گریه میکنی، تو؟»
«کجا بروم؟ چطوری؟ سیل امسال تمام گندمهای ما را خراب کرده. اگر مباشر نباشد، رعیتها هیچی برای خوردن ندارند. حتی یونجه و علف هم پیدا نمیشود. مباشر برای امسالمان از ارباب یک خرده آذوقه گرفت. عوضش من باید اینجا بمانم تا پدرم تمام قرضهای ارباب را پس بدهد. اگر بروم، مباشر آذوقه را از ما پس میگیرد. آن وقت خواهر و برادرهایم از گرسنگی تلف میشوند...»
«گریه نکن! خدا خودش سیل و خشکسالی و آفت را فرستاده، خودش هم میداند چطوری دوباره همه چیز را روبراه کند. تو دختر کی هستی؟»
«اسماعیل.»
«اسماعیل؟ آهان، نکند دختر اسماعیلشکاربان هستی؟ همان شکاربانی که با چشم چپ شکارش را نشانه میگیرد و با انگشت دست چپش ماشهی تفنگ را میکشد!»
«ها، پدرم همهی کارهایش با دست چپ است.»
«می دانم. میدانم. پس، ما با هم آشنا هستیم! من پدرت را میشناسم. او شکاربان خیلی خوبی است. حتماً من را به یاد دارد. بگو لاکو، پارسال پدرت یک خرس شکار نکرد؟»
«ها. اما برای ما تعریف کرد که در بین همراهان ارباب تنها علی پانزدهقرانی جرأت کرد و با آن تفنگ کوچکی که ارباب به او بخشیده به کمکش آمد!»
پسرک در حالیکه از شنیدن پسوند "پانزدهقرانی" نامش دوباره دلخور شده است، اخمهایش را در هم میکشد و ادامه میدهد:
«من فقط خرس را زخمی کردم، پدرت با زخمی شدن خرس، با چابکی لولهی تفنگش را توی دهان حیوان فروکرد و ماشه را چکاند. شاید اگر کس دیگری جای او بود فرار میکرد و من را با خرس تنها میگذاشت.»
«اما پدرم همیشه میگوید که جانش را علی پانزدهقرانی نجات داده.»
نمی تواند بیش از این عصبانیت خود را مهارکند. با ترشرویی رو به دخترک میگوید:
«هی، لاکو! پدرت بهتر بود به جای این حرفها خانه مینشست و یک ذره ادب به تو یاد میداد تا این قدر پانزده قرانی صدایم نکنی.»
«من که بیادبی نکردم. همه میگویند که در سجلت علی پانزدهقرانی نوشته شده. میگویند تو وقتی بچه بودی یکی پیدایت کرد، و ملوک خانم، زن مباشر، به او پانزده قران داد و تو را از او خرید.»
«خب، من اگر پانزدهقرانی هستم به تو چه؟»
این جمله را با عصبانیت بر زبان میآورد و راه میافتد تا از انبار کاه خارج شود. دخترک پشیمان و گریان به دنبالش میدود، از حرکتش باز میدارد و میگوید:
«علی! به خدا نمیدانستم که تو بدت میآید. من را ببخش...»
بیاعتنا به او تلاش میکند تا به راهش ادامه بدهد. دخترک خم میشود و با دست پاهایش را میگیرد و التماسکنان میگوید:
«کمکم کن، علی! تو را به جان پدر و مادر گم شدهات کمکم کن! سلیمه میگوید که همین روزها ارباب به اینجا میآید... و مباشر من را به...»
از حرکت باز میایستد. کنجکاو میپرسد:
«حرفت را بزن! چه چی؟ مباشر چه کار میکند؟»
دخترک به پاهایش سفت میچسبد و با شرم و بیپناهیهایهای میگرید.
٢
سید در خانه اربابی مباشر کار میکرد، از خود زمینی نداشت و جزو نانخورهای او به حساب میآمد. تمام مردم آبادی فکر میکردند که به خاطر تند و مقدس بودن جد سید، خدا او و زنش را صاحب بچه نمیکند. کارهای سید غیرطبیعی و عجیب بود. لبانش همیشه میجنبید، طوری که انگار او دائم در حال گفتگو با خدا و فرستادگانش بسر میبرد. سلیمه نیز از خدمتکارهای خانه بود، به واسطهی مباشر و زنش به عقد سید درآمده بود. آنها در اتاقکی مجاور تنورخانه و اتاقک انباری زندگی میکردند.
این آبادی اولین و نزدیکترین آبادیی بود که ارباب محمودی با اتومبیل جیپاش هر وقت که هوس میکرد میتوانست به آسانی خود را به آنجا برساند و به مال و املاکش در آن آبادی و آبادیهای اطراف سرکشی کند.
از جد و ایل و تبار ارباب، بجز ملوک که با او فامیل بود، هیچکس از مردمان آبادی، حتی خود مباشر نیز به خوبی خبر نداشت. ملوک نیز در این آبادی غریبه بود و بازی سرنوشت او را به اینجا کشانده بود؛ روزی از روزهای جوانیاش همراه مادر به مهمانی دختر خالهاش رفته بود، پسر جوان و خوشسیمای میزبان او را غافلگیر کرده و روی سرش افتاده بود و... بعد، با مصلحت خانواده و فامیل به عقد مباشر درآمده بود.
ملوک پس از آن غافلگیری لذتبخش هرگز پسر دخترخالهی مادرش را از یاد نبرد. همیشه حسرت میخورد از این که پدرش زمیندار بزرگ و متمولی نبود تا بوسیلهی نفوذ و قدرت مالی او زن قانونی ارباب فعلی بشود. با اینهمه با وجب وجب تن ارباب بیش از تن شوهرش آشنایی و الفت داشت.
با وارد شدن کوکب به خانهی اربابی مباشر، سلیمه تمام آنچه را که او در پیشرو داشت برایش توضیح داد. کوکب اولی نبود، چندین زن دیگر را نیز سراغ داشت که مباشر آنها را به بهانهیی چون نپرداختن اجارهی زمین یا قرض و... صدها بهانهی دیگر، از آغوش خانوادهی رعیت گرفته و به تختخواب ارباب و همراهانش کشانده بود. همهی آنها، حتی خود سلیمه، در ابتدا به جوانی و زیبایی کوکب بودند.
٣
علی بعد از شنیدن علت گریهی کوکب، ناباورانه میگوید:
«پاشو، لاکو! پاشو برو سر کارت! به حرفهای زن سید اصلاً اهمیت نده! این داستان را از سینهی خودش درآورده. خدایا، سید جدش تند است و هذیان میگوید، زنش دیگر چرا؟ یعنی مقدسی و سید اولاد پیغمبر بودن او به زنش هم سرایت کرده؟»
«یعنی کمکم نمیکنی، علی؟»
«چرا، اما نباید به هذیانهای زن این سید دیوانه محل بگذاری! او هم مثل شوهرش کلهاش صلواتی است. ارباب آدم خیلی خوبی است. هرگز نمازش قضا نمیشود. اکثر اوقات یک قرآنخوان را میبرد توی اتاقش و از او میخواهد تا برایش ساعتها با صدای بلند قرآن بخواند. استغفرالله! ارباب و این جور کارها؟»
«باشد. حالا که باورت نمیشود و کمکم نمیکنی، من یک کار دیگری میکنم!»
«چه کاری؟»
«سلیمه همیشه گریه میکند و میگوید کهای کاش جرأت داشت و سم میخورد و از این ننگ و عذاب راحت میشد.»
«چی؟ سم؟ نگفتم... این زن هذیان میگوید؟ این هم یکی دیگر از هذیانهایش.»
«باشد. فکر کن که من هم هذیان میگویم.»
«من دیگر باید بروم سر کارهایم. مباشر دعوایم میکند، اگر...»
قبل از آنکه علی انبار کاه را ترک کند، کوکب مضطرب و نگران میگوید:
«توی آبادی ما رسم است، هر پسری که دستمال از سر دختری بردارد، خاطرخواه و مرد آیندهی او میشود. اگر من مُردم و تو پدرم را یکبار دیدی، به او بگو که دستمالم را از سرم برداشتی. حتماَ خوشحال میشود.»
دیگر نتوانست قدمی بردارد، انگار دو وزنهی سنگین پاهایش را به زمین متصل کردهبود. او نیز چنین رسمی را میشناخت، به همین خاطر وقتی که روسری دخترک را در دست خود دید، آن را فوراً به طرفش پرت کرده بود، چرا که هنوز هیچ تصور مشخصی از زن نداشت. تازه، اگر وقت زنگرفتنش میرسید، خود مباشر یکی را برایش میگرفت، شاید همین دختر اسماعیل شکارچی را. اما سم؟!
«لاکوجان، چرا هذیان میگویی؟ دیوانه شدهای مگر؟ تو از کجا میدانی که سر تو هم همان بلایی میآید که احتمالاً سر سلیمه آمده؟»
«سلیمه میگوید که همین روزها ارباب با مهمانهایش میآید!»
«دروغ میگوید مثل سگ. اگر ارباب میخواست بیاید و به شکارگاه برود، مباشر تا حالا صد بار به من دستور داده بود که اسبها، خصوصاً کُرند را برای رکاب آماده کنم.»
«سلیمه میگوید که ارباب اینبار برای شکار نمیآید، بلکه قصد دارد پسر عمویش را که تازگی از آبادی خیلی بزرگ و دوری به نام "فرنگ" برگشته، برای تفریح به ییلاق بیاورد!»
«باز در این صورت هم مباشر به من میگفت که کُرند را آماده کنم.»
«تو اگر حتم کنی که ارباب قصد بدی با من دارد، آن موقع کمکم میکنی؟»
«کمک که هیچی، با تفنگ تحفهی خودش چند تا ساچمه میتپانم به آبگاهش!»
«سلیمه میگوید هر وقت بخواهند سر من بلایی بیاورند، زن مباشر اول آرایشم میکند، به دست و گوش و گردنم جواهر آویزان میکند، از عطرها مخصوص خودش به من میزند... آخر شب یک منقل به دستم میدهد تا آن را به اتاق ارباب ببرم و رختخوابش را آماده کنم. بعد، در اتاق را از پشت قفل میکند و...»
«غصهنخور، لاکو! من نمیگذارم کسی دستش به تو برسد!»
٤
سلیمه در جواب کنجکاویهای علی ابتدا طوری برخورد میکند که انگار از چیزی خبر ندارد، بعد از بازخواست کوکب که چرا جریان را با علی پانزدهقرانی در میان گذاشته، وقتی از موضوع روسری از سر برداشتن آگاه میشود، خوشحال دست کوکب را میگیرد و شتابان به سراغ علی میآید:
«هی، علی! تو که دستمال از سر این دختر برداشتهای، چرا دستش را نمیگیری از اینجا در نمیروی؟»
«چه داری میگویی، خاله سلیمه؟ چرا همچو هذیانهایی را در گوشش خواندی؟»
«ها؟ من در گوشش هذیان خواندم؟ پسرهی بیعُرضهی پانزدهقرانی، صبرکن اول دامنش لکهدار بشود، بعد، خاک بر سرت بریز و حرفهایم را باورکن!»
«چی؟! یعنی ارباب واقعاً همچو کارهایی میکند؟»
«نه، بیعُرضهجان! چون اینبار پای خاطرخواه تو در میان است، ارباب خودش همچو کاری نمیکند، بلکه خاطرخواهات را یک راست میفرستد بغل پسرعموی از فرنگ برگشتهاش. هنوز آنجایت نسوخته؟»
«هم ارباب و هم پسرعمویش را میکُشم!»
«خوب است! خوب است! تو بیعرضهی پانزدهقرانی کجا و اربابکُشی کجا؟! آنها مگر یک نفر دو نفرند؟ تازه، با لکهدار شدن دامن خاطرخواهات چه میکنی؟»
«می روم تفنگ مباشر را هم بر میدارم.»
سلیمه قدمی به علی نزدیکتر میشود و این بار با لحن ملایمی میپرسد:
«ببینم، علی! تو اصلاً این کوکب را میخواهی یا نه؟»
علی شرمگین ولی قاطعانه جواب میدهد:
«نه.»
سلیمه سرش را به طرف کوکب برمیگرداند و متعجب میگوید:
«آهان، که این طور! لاکو، تو که میگفتی علی دستمالت را از سرت برداشته؟»
علی تصدیقکنان میگوید:
«خب، برداشتم. اما من که قصدی نداشتم. همین جوری دستمالش آمد توی دستم.»
سلیمه سر تا پای کوکب را با ترحم ورانداز میکند. دخترک سرش را پایین انداخته و به سختی میکوشد تا گریهاش را مهار کند. سلیمه نصیحتکنان میگوید:
«خب، علی، تا کی میخواهی علی پانزدهقرانی زن مباشر باشی؟ بیا با کوکب برو یک جایی که دست ارباب و دارودستهاش به شماها نرسد. تو مگر از پسر رعیتهای دیگر چه کمتر داری؟ چرا همه به تو پانزدهقرانی میگویند؟»
علی خجالتزده به کوکب که سرش را پایین انداخته و ساکت ایستاده، نگاهی میکند، بعد مردد و دستپاچه از او روی بر میگیرد و میگوید:
«خب، خالهسلیمه برو به مباشر بگو او را برایم بگیرد!»
«مباشر کوکب را برای تو بگیرد؟! خاک بر سرت! تو اصلاً پانزدهشاهی هم ارزش نداری، حیف به آن پانزدهقران که خرج تو شد! خرجان، فرض کن مباشر او را برایت گرفت، اما قبل از این که شما دو تا به هم برسید، یکی دیگر عروست را از دختری در میآورد و زن میکند. تو مثل این که اصلاً فرق بین دختر و زن را نمیدانی؟ وای خدایا، به این نرهخر چطوری حالی کنم؟»
کوکب هقهقکنان از آنها جدا میشود. علی سراسیمه و متشنج میپرسد:
«می گویی چه کار کنم، خاله سلیمه؟»
«دستش را بگیر و از این دور و برها فرارکن! برو یک جایی که از اینجا خیلی دور باشد و هیچ کس شماها را نشناسد... همین امشب برو پیش برارم!*»
«نه، اول باید یقین کنم که ارباب قصد بدی با کوکب دارد یا نه.»
«...هر وقت آنها آمدند، موقع شام زن مباشر به کوکب جواهر و لباسهای قشنگ میدهد. عطرش میزند و...»
«تو از کجا میدانی آخر، خاله سلیمه؟»
«خود زن مباشر به من این جوری سفارش کرده. امروز نه، فردا میآیند.»
خاله سلیمه، فقط یک چیزی را برایم بگو! زن مباشر چرا به کوکب جواهر میدهد؟»
«نمی دهد که مال کوکب باشد. میدانی چی است، زن وقتی جواهر به خودش آویزان میکند، خوشگلتر به نظر میآید. از طرفی دیگر اربابها خیلی از طلا و جواهر خوششان میآید. این جوری موقع خواب با زن و دختر مردم فکر میکنند که دارند با طلا و جواهر میخوابند. پسر، تو چه میدانی که زن با جواهرات، مثل چه فرشتهای به نظر میرسد!»
«فرشته؟!»
«آره، خرجان، فرشته. مگر تا حال نشنیدهای؟»
«چرا شنیدهام. اما فرشتهها پیش خدا و پیامبر هستند. آدمیزاد که دستش به آنها نمیرسد. تازه، گناه دارد آدم آنها را اذیت کند.»
«علی، این حرفها را بگذار برای ملا تا سر منبر تعریف کند. حالا بیا و قبل از آنکه دست ارباب به کوکب، به این فرشتهی بیگناهت برسد، از اینجا در برو! نگذار عروست را از دستت بقاپند! همین امشب برو پیش برارم!»
«نه. تا فردا شب صبر میکنم.»
٥
خانهی اربابی مباشر بر زمین بلند و وسیعی بنا شده است. از آنجا میشود بیشتر از نیمی از خانههای آبادی و جادهیی را که در کمرکش کوه پدیدآمده به تماشا نشست. باد گویی بوی خوش جو و گندم تازه را از سراسر دنیا با خود به آنجا میآورد. هنوز به آغاز فصل درو چند هفتهای باقیاست. مردم آخرین ذخایر آذوقهشان را به تنور میدهند و بیصبرانه آغاز درو را انتظار میکشند.
علی پانزدهقرانی، طبق معمول، صبح زود به سوی اصطبل اسبها میرود. کُرند با شنیدن صدای پای او و بوی آشنایش، قبل از آنکه وارد طویله شود، دستهای خود را بر در میکوبد و آرام و بازیگوش شیهه میکشد. علی با دستهای علوفه وارد میشود. حیوان علیرغم میل شدیدش به علف، ابتدا مثل همیشه پوزهاش را به سر و گردن او میمالد و همچنان شیهه میکشد.«مچمچمچ...بیا شیر نر من... پسر من...کُرند من... بیا بخور! بخور نوش جانت...» در حالی که چنین نوازشآمیز با کُرند در گفتگوست، علوفه را در آخور میگذارد، با انگشتانش پیشانی و زیر گلوی اسب را میخارد. در این فاصله کُرند خود را به آخور میرساند و با ولع به بلعیدن علفها مشغول میشود.
کُرند را زمانی که هنوز کره اسب کوچک و چند ماههای بیش نبود به آنجا آورده بودند. از انس و الفت علی و او حداقل هشت سالی میگذشت. گذر زمان این دو موجود را چنان به هم نزدیک کرده بود که گویی آنها زبان یکدیگر را به خوبی میفهمند.
«کُرند، دستهایت را ببر بالا! آره، مثل رخش»، علی میگفت. اسب شیههکشان و شوخ دستهایش را بالا میبُرد.«کُرند زانوهایت را خم کن و دراز بکش روی زمین!» در پی اشارهی او، حیوان با میل تن به این بازی میداد و روی زمین دراز میکشید.«کُرند، پاشو مثل رخش بتاز و هر وقت سوت کشیدم برگرد!» اسب به فرمان علی از زمین بر میخاست و میتاخت.
صدای گوشخراش اتومبیل ارباب، علی را از طویله به بیرون میکشاند. پنج نفر از اتومبیل پیاده میشوند. هر کدام از آنها تفنگی شکاری با خود حمل میکند. مباشر، ملوک، سلیمه، سید، کوکب و دو زن جوان و چند رعیت دیگر به پیشواز ارباب میروند و به احترام او و همراهانش دست بر سینه میگذارند و سر خم میکنند.
دخترک، کوکب، اولین باری است که در مراسم استقبال از ارباب حضور دارد، به همین خاطر کاملاً پریشان و متشنج به نظر میرسد. از ترس جرأت ندارد حتی زیر چشمی به قیافهی اربابها نگاه کند.
علی پانزدهقرانی با عجله خود را به جمع تعظیمکنندگان میرساند. ارباب محمودی بیاعتنا به حضور سایرین ابتدا با ملوک و بعد با مباشر لبخندزنان خوشوبش میکند. با لب گشودنش خماری و نیاز شدید به دود تریاک در چشمان خونگرفته و بیفروغش عیانتر میشود. یکی از همراهان او، بیتوجه به جمع استقبالکننده، با دیگری در حال گفتگوست:
«...خسروخان، شما دیگر چرا؟ اصلاً این پسر عموی من از خر شیطان پایینبیا نیست. هر چه به او میگویم آقابزرگ این چند تکه آبادی گندیده را بفروش و "فابریک" راهبینداز، سودش صد برابر بیشتر است، باز هم پشت گوش میاندازد و...»
به زبان فارسی حرف میزنند. جز مباشر و زنش کسی از خدمهی خانه حرفهایشان را نمیفهمد. اربابها به طرف پله میروند. ارباب محمودی قیافهی زنان خدمتکار را یکی یکی از نظر میگذراند و همزمان گفتگوی همراهان خود را دنبال میکند. آنها از پلهها بالا میروند و خود را به بالکن طبقهی اول عمارت میرسانند و از آنجا به تماشای چشمانداز زیبایی که در پیشرویشان است میپردازند.
٦
از ابتدای ورود اربابها ترس و تشویش در دل علی رخنه کردهاست. او تا این وقت به حرفهای سلیمه چندان باور نداشت، اما آنها واقعاً، بیآنکه مباشر خبر آمدنشان را به او داده باشد، آمده بودند. و ارباب محمودی به راستی زنان خدمتکار، بویژه کوکب را با نگاهش میخواست ببلعد.
غروبدم است و تمام روز کوکب چنان سرگرم کار و فرمانبری از زن مباشر بوده که علی حتی یکبار نیز او را ندیده است. سراسیمه به جستجوی سلیمه میرود. زن سید در حال آشپزی است. میپرسد:
«پس این کوکب کجاست؟ چرا نمیآید، خاله سلیمه؟»
زن سید خیلی خسته به نظر میرسد. با بیحوصلگی جواب میدهد:
«اِهه... تو چقدر نق میزنی، پسر؟ خب، اگر عجله داشتی همان دیشب با کوکب میرفتی.»
«یعنی حالا منقل را برده توی اتاق ارباب، خاله سلیمه؟»
«نه، پسر. مگر نمیبینی ک هنوز کسی شام کوفت نکرده؟ عروست با زنهای دیگر رفته سفره پهن کند. این وقت غروب که کسی نمیرود بخوابد.»
«آهان. من یک فکرهای دیگر کرده بودم.»
«عوض فکرهای دیگر برو خودت را آماده کن، علی!»
«من آمادهام.»
«چی؟ اینجوری میخواهی با دختر مردم فرارکنی؟!»
«خب، چه کار کنم؟»
«آیآیآی، بگویم خدا چه کارت کند؟ تو هنوز خیلی مانده مرد بشوی. پسرجان، برو کلاه نمدیات را بگذار سرت! اثاثهایت را جمع کن! تفنگی بردار و یکی از اسبها را آماده کن! بدون تفنگ و اسب که نمیتوانید چهار قدم از اینجا دور بشوید.»
«تفنگ و کلاه نمدی و لباسهایم مال خودم است، همین حالا میروم آنها را بر میدارم. اما اسب که مال من نیست. باید پیاده از اینجا برویم.»
«به جد سید خدا تو با این شیرین عقلیهایت کوکب را از دست میدهی! پسرجان، بعد از این که دختر مردم را از چنگ ارباب درآوردی و فرارکردی، از آن به بعد ارباب و دارودستهاش به خونت تشنه میشوند. اگر تو را بگیرند تکهتکهات میکنند. کوکب دیگر مال توست. باید برای حفظ ناموست اگر لازم شد خون راهبیندازی، آدم بکشی. برو اسب ارباب را زین کن! بهترین تفنگ مباشر را هم بردار برای خودت! با آن تفنگ بچگانهات میخواهی مگس بکشی؟»
«تفنگم حرف ندارد. تا حالا با آن سه تا خوک کشتم!»
یکی از زنها وارد تنورخانه میشود، پشت سرش کوکب نیز از راه میرسد. گفتگوی آنها اجباراً قطع میشود. سلیمه مجمعهی غذایی را به دست زن خدمتکار میدهد و او را به طرف اتاق پذیرایی روانه میکند. علی با شگفتی به کوکب چشم دوخته است، انگار دیگر دختر اسماعیل نیست، رنگ صورتش فرق کرده است، لباسهایی فاخر به تن دارد. با تلاقی نگاهشان به همدیگر، دختر، گونههایش گلگونتر میشود و شرمزده سرش را پایین میاندازد. در تشویش و هراس از اتفاق ناشناختهای که در انتظار اوست اشک در چشمانش حلقه بسته است. سلیمه به دور و برش نگاهی میاندازد، با مطمئن شدن از عدم حضور خدمتکارها، میگوید:
«کوکب، امروز دیگر وقت گریه کردنت نیست! داری به دنبال سرنوشتت میروی. این که گریه ندارد. کاش آن موقع که من پا به این خراب شده گذاشته بودم یکی پیدا میشد و من را از این جهنم در میبرد!»
یکی از خدمتکارها وارد میشود. کوکب اشکهایش را فوراً پاک میکند. سلیمه هر دوی آنها را راه میاندازد، بعد رو به علی کرده و با خوشرویی میپرسد:
«ها، پهلوان، نمیخواهی یکذره شام بخوری؟»
«نه، خاله سلیمه. اشتها ندارم.»
«بیا زود اول شامت را بخور تا بعد به تو بگویم که چه کار باید بکنی.»
٧
علی شال و کلاه کرده، در طویله با کُرند در حال گفتگوست:
«هیششش! کُرند، ساکت باش! امشب کار خیلی مهمی در پیش داریم! خیلی باید راه برویم. تازه، هم من و هم کوکب باید سوارت بشویم. هیششش! میخواهیم فرار کنیم. دارم داماد میشوم، کرند، داماد! تو میتوانی باورکنی؟ من که هرگز فکر نمیکردم حتی یکبار اجازه داشته باشم سوارت بشوم، حالا چه برسد به این که با تو زنم را از چنگ ارباب درببرم! حقش است این بیشرف...»
صدای نزدیک شدن قدمهای شتابان کسی توجهاش را جلب میکند. گردن اسب را محکم به زیر بازوی خود میگیرد. کُرند گوشهایش میجنبد و در تاریکی به سویی که صدای پا میآید چشم میدوزد. حیوان انگار به خطرناکی موقعیتش پی برده است. در هر دو طرف زینش تفنگی همراه با وسایل دیگر جاسازی شده است. صدای پا نزدیکتر میشود. علی یواش میپرسد:
«تویی کوکب؟»
«ها، منم.»
«این چی است که توی دست داری؟»
بقچهی لباسهایم.»
«بده به من... پایت را بلند کن... سوار شدی؟»
قلب دختر مثل دل کوچک گنجشک به دام افتادهای تاپتاپ میتپد. وقتی دستش را دور کمرش حلقه میزند، علی صدای این تپشهای تند و هراسان را احساس میکند، نه، میشنود، بو میکشد، میبیند. وه! چه احساس دلنشین و با شکوهی! چه عطر سرمستکننده و نشاطآوری! چه کشش و جاذبهای! چه کشش و جاذبهای دارد تن گرم این لاکو که تنگ در آغوشاش گرفته است!
یکی از سگهای مباشر پارسکنان به سوی آنها میآید. مباشر که بر درگاه اتاقغذاخوری ارباب دست به سینه و حاضر به خدمت ایستاده، با شنیدن صدای پارس سگ کنجکاو به روی بالکن میرود. مسیری را که هر سه سگش دارند میپیمایند دنبال میکند و فریاد میزند:
«آهای، کی آنجاست؟ با تو هستم! آهای... وایستا ببینم! دزد!...دزد!»
سگها اکنون با سماجت کُرند را در حلقهی محاصرهی خود گرفتهاند. حیوان سعی میکند با آنها از در دوستی درآید. اما سگها دستبردار نیستند. سوارانش به کلی سراسیمه و پریشانند. افسارش بوسیلهی علی کشیده میشود. سگی دمش را به دندان گرفته است. سگهای دیگر در صدد گازگرفتن پاهایش هستند. کُرند شیههکشان چند لگد حوالهی آنها میکند. یکی از سگها زوزهکشان سر جایش میخکوب میشود. دو سگ دیگر اگر چه متوجه لگدهای اسب شدهاند، با اینهمه هنوز با حفظ فاصله، پارسکنان او را دنبال میکنند.
ارباب و مهمانهایش با شنیدن بلبشوی مباشر و سگهایش از غذا خوردن دست میکشند و همگی روی بالکن میآیند. یکی از آنها سراغ تفنگش میرود. سلیمه و دو زن دیگر از تنورخانه به حیاط میآیند و به پیروی از مباشر فریاد میکشند:
«دزد! دزد!»
صدای شلیک تفنگی سگها را لحظهای ساکت میکند. سلیمه از زنان دیگر پیشی میگیرد، نگران و مردد قدمی به سوی سواران برمیدارد. کوکب همزمان با صدای شلیک تفنگ از درد جیغ میکشد و علی را محکمتر در آغوش میفشرد. دوباره صدای شلیک تفنگی در سراسر آبادی میپیچد. علی نعرهکشان افسار کُرند را میکشد. چیزی نمانده است تا ناکامی خود را باور کند. از این که تفنگهایش را در زین اسب غلاف کرده و حالا در این موقعیت خطرناک به آنها دسترسی ندارد، پشیمان است. درصدد برمیآید هر جوری شده تفنگی را بیرون بکشد. مستأصل و آزمند فریاد میزند:
«بپر کُرند! بپر!»
کُرند گویی جانش را از او دارند میگیرند، خشمناک شیهه میکشد، بسان گردبادی از جایش کنده میشود و دیوانه و سرکش به تاخت میآید.
مردمان آبادی با فانوسهای کمنوری در دست، از خانههایشان بیرون میآیند و حیرتزده میبینند که اسبی سرکش با دو سوار تنگ چسبیده به هم بر ترک، چارنعل در تاخت است و رعدسان آبادی را ترک میگوید؛ در پی او سگان آبادی و سوارانی با تفنگهایی تهدیدگر.
لحظاتی بعد صدای پارس سگان و شلیک تفنگها قطع میشود. اما صدای پچپچ شایعه آرام آرام آبادی را گوش به گوش و خانه به خانه درمینوردد.
٨
اگرچه درد زخم ساق پای کوکب با سرد شدن ساچمهها به ناگهان بالا میگیرد، اما او، غرق در احساسی شیرین و گرم و کیفآور، بر شانهی علی تکیه داده است. نه، شاید در خوابی و رویایی سکرآور و عمیق فرورفته است. براستی چه رویایی دلنشینتر از این واقعیت، وقتی که نوبالغ دختر رعیتی در اوج کابوس اسارتش در مییابد که از دستهای متجاوز ارباب رسته و در پناه شانههای مردی، از ننگ و بدنامی و تحقیر به سوی زندگی جاریست؟«اُهوی، لاکو! زندهای»، علی میپرسد. رویاهای کوکب میگسلد. خندهکنان میگوید:
«ها. به شکر خدا صد تا جان دارم . تو چطوری؟»
«پایم... پایم در اختیارم نیست. نامرد گلوله خوک را حوالهام کرد. گردن کرند هم زخمی است. خدا کند حیوان چیزیاش نباشد!»
«پس، وایستا تا زخمهایتان را ببینم!»
«نه. هر آن امکان دارد اربابها برسند. نه کُرند؟»
کُرند که عرق تن با خون زخم گردنش آمیخته شده، مغرور شیهه میکشد.
با رسیدن به دامون و گمشدن در بین انبوه درختان، حیوان با اشاره علی از تاختن باز میایستد. سوارانش پیاده میشوند. علی از شدت درد روی زمین مینشیند و مینالد:
«آخ... خیلی درد دارد!»
کوکب نور چراغدستی را به پای علی نزدیک میکند و وحشتزده میگوید:
«وووی... باید یک جوری جلوی خونریزی را گرفت!»
«آخ... این پا دیگر برایم پا بشو نیست.»
کوکب پارچهای روی زخم علی میگذارد و پای مجروحش را با روسریاش محکم میبندد. ملاطفتآمیز میگوید:
«فعلاً جوری بستم تا خون بند بیاید.»
«زخم خودت چی؟ نشانم بده ببینم!»
«چیز مهمی نیست. پوست پایم فقط خراش برداشته. نگاه کن، اینهایش.»
«عجب دور و زمانهای! هم عروس، هم داماد و هم اسبش زخمیاند!»
«زخم ما مهم نیست. پای تو خیلی خونریزی دارد. سوارشویم برویم، علی!»
«آخ... هههههه دردخندهام میگیرد. ببینم لاکوجان، اگر چلاق بشوم، باز زنم میشوی؟»
«نه فقط زنت، بلکه عصای دستت هم میشوم، علی!»
«قسم بخور که همیشه و همه جا زن من میمانی!»
«قسم میخورم...»
با سوار شدن به روی اسب، علی سرمست از دم و بازدم لذتبخش کوکب بر پشت گردن خود، افسار کُرند را میکشید و میگوید:
«چلاقم کردهای خدایا... چلاقم کردهای، باشد. اما نگذار دیگر علی پانزدهقرانی باقی بمانم! بگذار مثل همه سجل و اسم درست و حسابی داشته باشم! مثل یک آدم، مثل یک رعیت خوب.»
«فرررررر»، صدا از دماغ کرند بیرون میآید. کوکب زیر لب آمین میگوید. با به تاخت آمدن کُرند، صدای مغرور و هیجانزدهای در دل دامون میپیچد:
«هه!...هه!... بتاز کُرند! بتاز شیر نر من! بتاز برادر من! رخش من، بتاز!... هیچ چیز قشنگتر از داشتن زن و اسب و اسم و تفنگ و زمین برای زراعت نیست! بتاز... بتاز کُرند من! هه!هه!»
٩
مرد با صدای پارس سگها از رختخواب بر میخیزد. خوابآلود تفنگ سرپُرش را از روی دو میخ فرورفته در دیوار بر میدارد و با عجله از اتاق بیرون میرود. با دیدن اسب و سوار که در محاصرهی سگهایش قرار گرفتهاند، فانوس آویزان بر ستون چوبی خانه را به دست میگیرد، شعلهاش را بالا میبرد و به تماشای مهمانان ناخواندهاش میپردازد. سپس، با تشری پارس سگها را میخواباند و میپرسد:
«این وقت شب اینجا چه کار دارید؟»
«دایی! منم، علی. خاله سلیمه من را فرستاده. من و دختر اسماعیل شکاربان از خانهی ارباب فرار کردهایم.»
زن خانه از اتاق به ایوان میآید و با نگرانی از شوهرش در مورد غریبهها میپرسد. مرد در حالیکه دارد به استقبال مهمانانش میرود، با خوشرویی جواب میدهد:
«به این پهلوان قبلاً میگفتند علی پانزدهقرانی، اما حالا دیگر برای خودش مردی شده. خدمتکار مباشر دندانگرد را از چنگش درآورده. شاهداماد است. به! به! این هم رخشش! حالا دلت درد بگیرد ارباب محمودی که هرگز کسی را نمیگذاشتی سوار کُرندت بشود! لامذهب! اسبت بود دیگر، زنت که نبود. پنجاه تومان میارزد این حیوان. از اسبت پایین بیا خب، شاه داماد! اِه، اِه... پایت؟! عجب خونی؟! زن، بیا کمک کن ببینم!»
برادر سلیمه آنها را نزد آخوند محضرداری که در آن حوالی سکونت دارد میبرد. آخوند وقتی از زخمی و فاقد شناسنامه بودن داماد آگاه میشود، در ابتدا از خواندن صیغهی نکاح امتناع میورزد، اما با دیدن جواهرات کوکب به ازای چند اشرفی آنها را به عقد هم در میآورد و قول میدهد برایشان شناسنامه نیز تهیه کند.
چند روز بعد، برادر سلیمه به نزد پدر کوکب میرود تا او را از ماجرای دختر و دامادش باخبر سازد.
عروس و داماد جوان بیصبرانه بازگشت برادر سلیمه را انتظار میکشند تا از خانوادهی کوکب و اقدامات احتمالی ارباب و مباشرش باخبر شوند.
بالاخره برادر سلیمه از راه میرسد. کوکب با دیدن چشمان گریان او گمان میکند که از طرف ارباب بلایی سر خانوادهاش آمده است. هراسان شروع به گریه میکند. علی دلواپس میپرسد:
«داییجان، چه شده؟ پدر کوکب را کشتند؟»
مرد از شدت غم، در حیاط خانهی خود به درختی تکیه میدهد. بغضش میترکد و بیآنکه به علی نگاه کند گریان مینالد:
«سلیمه... سلیمه... خواخور* مهربان من...»
زن و بچههای مرد، به شیون میآیند. کوکب و علی با چشمهایی پر اشک، نگاههاشان به هم تلاقی میکند. احساسی عمیقتر از درد و داغ وجودشان را فرا میگیرد. آنها خود را در مرگ سلیمه مجرم میپندارند. بزودی تمام قریه از داغ برادر سلیمه آگاه میشود.
با رفتن همسایهها به خانههای خود، برادر سلیمه در حالیکه سعی دارد بغض و گریهاش را مهار کند، رو به علی میگوید:
«پسرجان، خواست خدا این بوده، عروسی و عزا با هم... سلیمه خودش این جوری خواست. شاید زنت هم اگر خانهی مباشر میماند، عاقبت یکروزی دست به این کار میزد. اما خواهر خدابیامرزم خواستهی قلبیاش این بود که شماها با هم فرارکنید و به هم برسید. من با اسماعیل و زنش صحبت کردم. آنها از شما راضیاند. سفارش کردند تا هر چه زودتر خودتان را به جای امنی برسانید. ارباب برای سرت پنجاه تومان جایزه گذاشته. امنیهها در به در دنبال تو و زنت میگردند.»
«چه کار کنم، دایی؟ کجا بروم؟ من که جایی بجز دامون ندارم. اجازه بدهید کوکب پیش شما بماند، من با کُرند و تفتگهایم میروم سراغ ارباب و مباشر. تقاص خاله سلیمه را باید این خوکها پس بدهند!»
«نه، پسرجان! با دو سه تا تفنگ نمیشود حتی جلوی دار و دستهی ارباب محمودی ایستاد، حالا چه برسد به امنیهها! این فکرها را از کلهات بریز بیرون! "میرزا"با آن همه تفنگچیهایش بالاخره سرش را از دست داد. تو، یک یاغی یکه و تنها چه کار میخواهی از پیش ببری آخر؟ دیگر زن داری. زنت نمیتواند اینجا بماند. من هم به اندازهی کافی دردسر برای خودم درست کردهام. بیا برو گیلان! همین امشب.»
«گیلان؟!*»
«آره پسرم، دیگر توی ییلاق هرگز در امان نیستی. تو که حالا سجل داری. بجز اینجا هر کجا که بروی هیچ امنیهای به تو شک نمیکند. آنجا فت و فراوان زمین بیصاحب ریخته. رعیتهای آنجا مثل ما به چارتا بز و گوسفند و چند تا خوشه گندم چشم ندوختهاند که آخر کاری حتی یونجه هم گیرمان نیاید تا به خورد بچههایمان بدهیم. چای میکارند، بیجار* و برنجزار دارند، هر وقت آذوقه کم آوردند میروند از رودخانه و دریا ماهی میگیرند و به راحتی شکمشان را سیر میکنند.»
«گیلان کجاست، دایی؟ چه جوری میشود رفت آنجا؟»
«خودم تا نیمهراه با تو میآیم. وجب به وجب گیلان را مثل کف دستم بلدم. آن وقتها که سن و سال تو بودم با تفنگچیهای "میرزا" از دیلمان تا سیاهکل، لاهیجان، آستانه، آنور سفیدرود... لولمان... را زیر پا گذاشتم.»
«مشته* بَرار! مشته بَرار... چشمهایت روشن! زنت زائید»، زن همسایه راضی و خوشحال به مرد که غرق در تداعی خاطرات خود است، میگوید.
رشتهی خیال و خاطرات مرد گسسته میشود. غایب و خوابآلود سرفهکنان میپرسد:
«...چی؟ چی؟ چی شده؟ چی شده؟»
«کوکب زایید، مشته برار!»
«کی؟ کوکب؟! او که هنوز وقت زاییدنش نرسیده!»
«این همه داد و قال را نشنیدهای؟ بچهات خیلی عجله داشت. قبل از موعد توی کندوج به دنیا آمده!»
«توی کندوج؟! آخر او که هنوز یک ماه و چهار روز وقت داشت، مشته خواخور؟ ریکه* است یا لاکو؟»
« تو که چهار تا ریکه داری. در فکر لاکو باش، مشته برار! فقط دو تا لاکو بیشتر نداری.»
«خاک بر سرم! یعنی حالا شد سه تا؟»
«هه، هه، نه مشته برار. نترس! زنت باید سه بار دیگر هم بزاید تا لشکر ریکهها و لاکوهایت تکمیل بشود!»
«یعنی این هشت ماهه به دنیا آمده ریکه است؟»
«البته که ریکه است. چشمت روشن!»
«های،های... ارواح مادرم مشته خواخور، این یکی دیگر سر قبر پدرش حلوا خواهد خورد!»
ادامه دارد