iran-emrooz.net | Sat, 04.03.2006, 19:17
(بيست و نهمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٣ اسفند ١٣٨٤
(آره!.......ازهمون بچگی، خميرهی من، قرص و محکم بود. همون داداشمم که تو حلقهی کافه فيروز، زده بود توی دهن پهلوون جلال آل کلمتون هم، به همينطور! اون خواهرمم که اعدامش کردن، به همينطور! اصلا، اينطوری بهت بگم که خونوادگی؛ بابام، ننهام خواهرا وو برادرای ديگه مم، همينطوری بودن. توی چيزای ديگه، خيلی با هم فرق داشتيمها!، اما توی دفاع کردن ازحق و حقوقمون، لنگهی هم بوديم. ازهمون بچگیها! نه اينکه ننه و يا بابامون يا يک کسی ديگه ای، اومده باشه و به ما گفته باشه که مثلا، روی حق و حقوقتون و اينجور چيزا، باس اينجوری يا اونجوريا، واستين و از اين حرفا! نع! توی خونمون بود، توی خون! میفهمی که منظورم چيه! توی خون! از همون بچگی، يه سکهی ده شاهی رو اگه میدادی به دستمون و میگفتی که اين مال توئه، ديگه خداد تم نميتونست که اونو از توی پنجههامون بيرون بکشه! اگه دستمونو هم از مچ قطع میکردن، باز فايدهای نداشت! چون، انگشتامون چنون اون سکهی ده شاهی رو، توی خودش قشار ميداد که سکه هه ذوب ميشد و ميشد ازجنس پوست و گوشت و استخون همون مشت ازمچ قطع شدمون! اونوقت، اگه يکی ميومد واون انگشتای بيجون به هم قفل شده رو، واز میکرد، ميديد که جا تره وو بچه پيداش نيس! خب! همهی اينارو که بهت گفتم، برای اينه که بگم، پس اون آقا معلم جاکشی که اومده بود به ده ما وو دمش به حلقهی شهرستون، و از اون طريق به حلقهی تهرونو پهلوون جلالتون وصل بود، بیخودی و بیحساب و کتاب، هوارخونوادهی بدبخت ما، نشده بود! پدر سگ جاکش، وقتی داشت به ما ميگفت که حق شمارو، اين خان و کدخدای ديوس خوردن و برای همين هم، جان و مال و ناموسشون، برای شماها، از گوشت گوسفند هم حلال تره، خوب ميدونست که داره ميزنه به خال! چون، ماهارو، حسابی ميشناخت! تحقيقات خودشو کرده بود! میدونست که وقتی ما، يه چيزی رو حق خودمون بدونيم، با چنگ و دندون، ازحلقوم خورندهاش بيرون میکشيم! گوشت با منه پهلوون؟!).
( ببخشيد پهلوون! حواسم يک لحظه پرت شد! فرموديد حلقوم خورنده اش؟!).
(بی خيالش! اول بگو ببينم که حواس جاکشت، پرت چی شده بود؟! پرت کجا شده بود؟!).
( پرت همين بزرگراه!).
( که چی؟!).
(میبخشيد پهلوان! ولی يکدفعه به اين فکر افتادم که سالها است که شما داريد همينطور توی اين بزرگراه ، رانندگی میکنيد، پس چرا به آخرش نمیرسيم!).
( منظورت به چلوکبابی است ديگه!ها؟!).
( حتا اگه مقصدتان رسيدن به چلوکبابی هم باشد، ازوقتی که گفته ايد چند دقيقهی ديگر میرسيم، الان بايد چند سالی گذشته باشد!).
( خيلی ناکسی! هنوزهيچی نشده، باز، خودتو داری ميزنی به ديوونگی؟! هواتو میبندمها؟!).
( ببنديد پهلوان! ببنديديد! اصلا، آن شير گازرا بازکنيد و از شر من راحت بشويد!).
( چطو؟! از زندگيت سير شدی و ميخوای خودکشی کنی؟!).
( آخر، شما، به اين زندگی سگی، میگوئيد زندگی؟!).
( حالا، يه خرده بهت خنديديم، ديگه قرارنيس روتو زيادکنیها! شوخی کردن با من، اومد و نيومد داره! ايندفعه رو، زير سبيلی در میکنم، اما اگه يه دفعهی ديگه، هوس شوخی بزنه به سرت، اونوقت، فاتحه ات خونده است! حاليت شد؟!).
( بلی پهلوان. بفرمائيد! گوشم با شما است!).
( آره!.....با کتاب خاطراتی که اون جاکش، از خودش به جا گذاشته و يه نسخه شم توی پروندهاش ضبط شده و تو پايگاه موجوده، معلوم ميشه که وقتی اومده سراغ بابا و ننهی ما که چند ماهی از اومدنش به ده گذشته بوده و توی اون چند ماه هم، حسابی جا افتاده بوده وو فهميده بوده که توی ده ما، کی به کيه و چی به چی! اولش، با دادن برنج و روغن وقند و شکر و چای واينجورچيزا، حسابی توی دل بابا و ننهی سادهی ما، جا بازکرده بوده و بعدهم نشسته بوده پای درد دلاشونو و اول، از روزگار و بعد هم، از اين و اون تا رسيده بودن به خان و کدخدا و حقائی که از مردم خورده بودن که يارو هم، موقعيت رو غنيمت ميشمره و ميده دمش وشروع میکنه به باد زدن آتيشی که از زمان بوق عليشاه تا اونوقت، زيرخاکستر دل بابا و ننهی بدبخت ما، خوابيده بوده و خلاصه تا چشم بهم بزنيم، میبينيم که اون جاکشی که تا ديروز، بابا و ننهی ما، به او اطمينان نمیکردن و اونو غريبه ووخبرچين شاه ميدونستن، شده، پسر اونا وو داداش بزرگه ما و همهی خونواده، از بزرگ و کوچکمون، افتاديم توی تله وو شديم، چشم و گوش آقا! اما، اون جاکش، اينارو ديگه توی خاطراتش ننوشته که همهی خونوادهی مارو، کرده بود جاسوس ده! و اونوقت، توی خود خونوادمون، بابای بدبختمونو کرده بود، جاسوس ننهی بيچاره وو ننهی بيچاره رو، کرده بود، جاسوس بابای بدبختمونو و هر دوتای اونارو، کرده بود، جاسوس من و خواهرا وو برادرامو، و ما برادرا و خوهرا رو هم، کرده بود، جاسوس همديگه و و خلاصه، اينو جاسوس اون، و اونو جاسوس اين! توی يکی از نومههائی که همون زمونها، به يه جاکش ديگهای مثل خودش که معلوم ميشه، توی دانشگاه تهرون درس ميخونده وو ضمنن، به حلقهی پهلوون جلالتون هم وصل بوده، مينويسه که: ..... فلانی و فلانی، از بچههای شهرستون فلان هستند. ميان پيشت! بهشون گفتم که همينجوری ميشناسمت و مبادا سفرهی دلشونو جلوت باز کنند! تو هم مواظب باش نشون ندی که با من خيلی نزديکی. چارتا بد و بيراه هم، پشت سرم بگی وعکس العملشونوهم ببينی، بد نيس! بدون اينکه خودشون متوجه بشن، ترتيب وصل شدنشونو بده! حال من هم خوبه وو طبق معمول، مشغول کاشتن تخم کينه، توی دل بچهها هستم که اميدوارم تا دريافت نامهی انتقال يا اخراج بعدی، ثمراتش را به چشم ببينم و...... – چيزائی شبيه اينا که الان همهاش يادم نيس. به جای فلانی و فلانیای که من ميگم، چند تا کد نوشته که اگه روزی اومدی به پايگاه، عين نومه رو بهت نشون ميدم- خب! آخه جاکش! مثلا، تو معلمی! فرستادنت به ده که به ما علم ياد بدی! آخه پدر سگ جاکش، عوض اين کينه کاشتنها، توی قلب، يه مشت بچهی معصوم دهاتی، چی ميشد که نميگم عشق میکاشتی، ولی اقلن ميتونستی که به ما، درس دوستی و دوست داشتن همديگه رو بدی! اصلن، اونم پيشکشت جاکش! چون نه قلب عاشقی داشتی و نه دست دهنده ای! ولی ميتونستی کمکمون کنی تا ازهمون چيزائی که داشتيم و به خاطر نادونی، درست استفاده نمیکرديم، درست استفاده کنيم! مثلن، يادمون ميدادی که از دستامون چه استفادههائی که ميشه کرد! از پاهامون! از چشامون! از گوشامون! يادمون ميدادی که اون دماغ سگ مصبو، خوب خالی کنيم که مجبور نباشيم از دهنمون نفس بکشيم! يادمون ميدادی که پس از شستن کونمون، دستامونو با صابون بشوئيم! يادمون ميدادی که دهونهی مسترابمونو، چطوری تنگ کنيم که هی نيفتيم توش و زنده به گه بشيم! يادمون ميدادی که مسواک بزنيم! ميگی مسواک زدن، شيک بود؟! نداشتيم که بخريم؟! خب، نمک که داشتيم! يادمون ميدادی که قبل از اينکه بخوابيم، انگشتمونو بزنيم تو نمک و.....ای داد و بيداد! چی دارم ميگم؟! با کی دارم ميگم؟! آهای جاکشا! اينجا، دارد يک نفرميريند توی دهن همهی شماها! ميشنوی چی ميگم؟!...... با تو هستم ديوس! چرا جواب نميدی؟!).
( ببخشيد پهلوان!).
( چون گفتم که ريدم تو دهن همهی شماها، خودتو زدی به کوچهی علی چپ! آره؟!).
( خير پهلوان!).
( پس چی؟!).
( پس چی، راجع به چه پهلوان؟!).
(راجع به داستان همون معلم جاکش! همونکه اومده بود توی ده ما؟!).
( داستانتان که هنوز تمام نشده است! اگر اجازه بفرمائيد، در پايان آن، نظرم را خدمتتان عرض خواهم کرد. بفرمائيد. گوشم با شما است).
(باشه! خوب مارو گذاشتی سر کار!).
( اختيار داريد قربان! کدام کار؟!).
( همهاش تقصير اون علی مقسم جاکشه که به خاطر بچه محل بودن، نقش خوبه رو، داده به تو و نقش منفيه رو داده به ما! بذار پام به پايگاه برسه!).
( کدام نقش خوب استاد؟!).
( استاد هم خودتی! خايه مالی، بیخايه مالی!).
( آخر، نقش يک آدم ترسوی مفلوک بريدهی تسليم شدهی بله قربان گو، بهتر است يا نقش يه آدم نترس و شجاع و مقاوم و قرص وسخت و قهرمان و..........).
(ماليدی! نميخواد هندونه بذاری زير بغل ما! ما، خودمون هندونه کاريم!).
( هندوانه نيست پهلوان! باور بفرمائيد که آنچه عرض میکنم، عين حقيقت است!).
( که چی؟! که چون از شکم ننه ام، نترس و کله شق بيرون اومدم، باس به من جايزه بدن؟!).
( ولی، به هرحال، خودتان هم بیتاثير نبوده ايد!).
( آره خب! يارو هم که به خاطر قد ديلاقش، داره توی تيم بسکتبال توب ميندازه، بالاخره، هرچه بيشتر تمرين کنه و فکر و خيالات راحت تری هم داشته باشه و غذای بهتری هم بخوره و مربی و فلان و فلان بهتری هم داشته باشه، خب ممکنه که از يه ديلاق ديگه که اون چيزارو نداشته، بهتر بازی کنه، اما اگه اون قد ييلاقو نداشت، اصلا تو بازی بسکتبال راهش ميدادن؟!).
(البته...... در مورد بسکتبال...... قاعده .......تا حدودی..... خوب...... بلی........، اما.......).
( بابا! نترس! حرفتو بزن! شير هواتو نمیبندم! مهمش اين بوده که به چاکرت گفتی "آره "وو داريم ميريم که چلو.کباب و ماست موسير و مخلفاتشو بزنيم به بدن وو اون وسطا شم، اگه حالشو داشتيم، چند تا سؤال و جواب بکنيم و بعدش ببرمت و بذارمت سر پست "فرهنگ و هنر"! گرفتی چی گفتم؟!).
( بلی پهلوان!).
( ايوالله! از اين به بعد هم، اينم که ميگم، بکن آويزهی گوشت: " با ما باش، هر گهی که ميخواهی، باش!". اينم گرفتی؟!).
( بلی پهلوان!).
( خب! حالا بدون ترس و لرز، بنال ببينم که چی ميخواستی بگی؟!).
( میخواستم عرض کنم که در زندگی......).
( آره! در زندگانی، دردهائيه که جيگر آدمو، مثل خوره، سوراخ سوراخ ميکنه و وفلان و فلان! يکی از کلمات قصار صادق جنايت! صادق ترياکی! ميگن که بچه بازهم بوده وو آخر کاری هم، از زور پيسی، خودشو تو پاريس کشته! خب که چی؟! از کرامات شيخ ما، اين است. شيره را خورد و گفت، شيرين است! "... در زندگانی دردهائيه که فلان و فلان!..... مرتيکهی مفنگی! نوبرشو آورده! آخه، مگه زندگی، بیدرد هم ميشه؟! مگه زندگی، بیمشکل هم ميشه؟! زندگی، يعنی حل کردن مشکلات! همچين که از شکم ننه ات بيرون ميفتی، مشکل اولت شروع ميشه! مشکل اول چيه؟! نفس کشيدن! خب مشکله ديگه! بده تو! بده بيرون! بده تو! بده بيرون! ديدی که بعضی از بچهها، مثل همين صادق مفنگی، از همون لحظهی اول که از شکم ننه شون، ميفتن بيرون، اونقدرتنبل و کون گشادن که حتا زورشون مياد که نفس بکشن! اونوقت، ماماهه رو مجبور ميکنن که تلق و شلق، بکوبونه در کونشون تا موتورشون راه بيفته! خب، مشکله ديگه! بعدش هم مشکل خوردن و ريدن و.... ).
داستان ادامه دارد..........