پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 25.02.2006, 20:56

(بيست و هشتمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

(........ و اون يه علف بچه هم که پس از دو شبانه روز، بی‌خوابی و بی‌آبی و بی‌غذائی و کتک خوردن‌های خم اندر قيچی، ديگه نای حرف زدن نداشته، همه‌ی قدرتشو توی سينه‌اش جمع کنه و با صدای خفه‌ای که به زور از گلوش بيرون ميومده، قرص و محکم بايسته وو نعره بزنه وو بگه که، جاکش خودتی! نميدونم!نميدونم! نميدونم!، و..... بالاخره، اون خارجنده‌ی بازجويه که ديگه نای زدن نداشته و می‌ترسيده که توی اتاق بغلی، چلوکبابش سرد بشه، رو کنه به اون يه علف بچه وو بگه که، " ننه جنده! تا نهار بخورم و برگردم، يا سرعقل اومدی و به من ميگی که اين اعلاميه‌هارو از کدوم جاکشی گرفتی و اون هفت تيری که بهت دادن، کجا قايم کردی، و..... يا چی؟! و يا اين اعلاميه‌هارو، تليت کردی توی اون کاسه‌ی نفت وو خوردی وو...........).
شب پر ستاره‌ای است. روی تختی در وسط حياط خانه مان نشسته ايم و پدرم و دوستش سرهنگ، دارند آسمان و ريسمان و ستاره‌ها ئی را به هم می‌بافند که روزی و روزگاری در اثر خيانت خورشيد، فرو افتاده بوده‌اند و من، دارم نخ‌های نورانی و رنگينی را که از آسمان فرو می‌لغزند، می‌گيرم و تکان می‌دهم و از ميان ستاره‌های رنگينی که در اثر آن تکان‌ها، فرو می‌ريزند، درخشنده ترين و رنگين ترينشان را می‌چينم تا بعدها، در فرصتی مناسب، بنشينم و گردنبندی بسازم برای معشوقی که هنوز نمی‌شناسمش، اما، پس از شکست در اولين عشق، بارها و بارها، او را در خواب‌هايم ديده ام، غافل از آنکه در همان لحظه، دارد برای پسر مرشد قديمی ترين زورخانه‌ی شهری که من باشم، به دست پدرش، تقدير ديگری رقم زده می‌شود!
مرشد قديمی ترين زورخانه‌ی شهر، با آنکه تا حالا، از دکتر و مهندس و وکيل شدن پسرش پائين تر نمی‌آمده است و کارمند دولت شدن او را، دون شأن خودش می‌دانسته است و هميشه با گفتن اينکه کارمندی برای دولت، يعنی نوکری و بلی قربان گوئی، اما تا پسرش ديپلمش را گرفته است ونوبت نام نويسی در کنکور دانشگاه شده است، مجبورش کرده‌اند که با نقشه‌ای از پيش تعين شده، سرهنگ دوستش را به خانه‌اش دعوت کند تا به وسيله‌ی او، شايد بتواند دستورجديدی را که به او رسيده است، به پسرش اعلام کند!
سرهنگ، در فرصت کوتاهی که پدرم برای آوردن بريده‌ی روزنامه‌ای به درون اتاقش می‌رود – با چشمکی که يعنی بين خودمان بماند!-، خيلی دوستانه و پچپچه وار می‌گويد:" ..... می‌دانم که پدرت با ارتش و ارتشی‌ها، ميانه‌ی خوبی ندارد، اما به نظر من، خوب است که برای کنکور دانشکده‌ی افسری هم، نامنويسی کنی!" و.......بعد، شروع می‌کند به برشمردن مزايای نظامی بودن و مضار نظامی نبودن و...... که با آمدن پدرم، موضوع را عوض می‌کند و دوباره، مثل سر شب، سر يکی ازريسمان‌ها را می‌گيرد و می‌دهد به پدرم و سر ريسمان ديگری را هم خودش چنگ می‌زند و باز، شروع می‌کنند به بافتن و بالا رفتن، رو به آن ستاره‌هائی که روزی و روزگاری، در آنجا بوده‌اند و حالا، ديگر نيستند و...... من، چون وقوع تقديری را که دارد برايم ورق می‌خورد، حس می‌کنم، با دلهره‌ای که همه‌ی وجودم را فراگرفته است، به اتاق خودم پناه می‌برم- به تنهائی- و آخرهای شب که به حياط بازمی گردم، سرهنگ ، ناپديد شده است و پدرم، لم داده است به پشتی وهمانطور که رو به جای خالی رستاخيز ستاره‌های آسمان خانه مان خيره شده است، می‌گويد : ( سرهنگ چی می‌گفت؟!).
می گويم : ( چه وقت؟).
می گويد : ( وقتی رفتم به اتاق، داشت يه چيزهائی بيخ گوشت، پچ و پچ می‌کرد!).
می گويم : ( هيچی! دری وری! نامنويسی برای دانشکده‌ی افسری!).
می گويد : ( چرا دری وری؟!).
می گويم : ( آخه من و دانشکده‌ی افسری؟!).
می گويد : ( همين را به سرهنگ گفتی؟).
می گويم : ( نه. نگفتم. اما معلومه که جوابش نه است!).
می گويد : ( چرا جوابش، نه است؟).
می گويم : ( نيست؟!).
می گويد : ( سنگ مفت و گنجشک هم مفت!).
می گويم : ( شما که هميشه مخالف کارمند دولت شدن و اين چيزها بوديد!).
می گويد : (هنوز هم هستم، اما اگر روزی مجبور بشوم که برای دفاع از حق، لباس نظامی هم بپوشم، خوب می‌پوشم! حالا هم که زمين به آسمان نيامده است! تو که داری برای دانشکده‌های ديگر می‌نويسی، خوب برای آنجا هم بنويس!).
می گويم : ( من که نميخوام برم، برای چی، بی‌خود و بی‌جهت، يک پول نامنويسی ديگه هم بدم؟!).
لبخند می‌زند و می‌گويد: ( فکر پولش نباش! در ضمن، همچنين بی‌جهت بی‌جهت هم نبايد باشد. شايد هم جناب سرهنگ، برای داماد آينده اش، خواب‌های خوبی ديده است!).
اين را کسی دارد می‌گويد که چهارسال پيش، وقتی ازعشق ديوانه وار من و دختر همسايه‌ی رو به روی خانه مان، نسبت به همديگر، با خبر شده بود، مرا به اتاق خودش کشانده بود وبا گفتن اين که " ..... تا وقتی درست را تمام نکرده ای، عشق و نامزدی و ازدواج را، بايد از سرت بيرون کنی.تمام!"، طبيعی ترين حق طبيعی مرا از من گرفته بود، حالا، برای رسيدن به هدفی که در پشت پيشانی‌اش دارد و قرار است که من، وسيله‌ی رسيدن به آن هدف شوم، وعده‌ی ازدواج با دختر سرهنگ را می‌دهد! ازدواجی بدون عشق! وسيله‌ای نادرست، برای رسيدن به هدفی درست؟!
( نمی‌خواهی؟!).
(واقعن بنويسم! شما مخالف نيستين؟!).
( يک سيب را به هوا بيندازی تا به زمين برسد، هزارتا چرخ می‌زند! شايد در کنکورهای ديگر قبول نشدی، آنوقت.....).
( آخه، من روحيه نظامی بودن ندارم! اصلن خوشم نمياد! خود شما هم که .......).
( با من بحث نکن!).
اين را می‌گويد و از جايش برمی خيزد و پس از آنکه دستش را به سوی آسمان دراز می‌کند و چند تا سـتاره‌ی سوسوزن را، می‌چيند و دردهانش می‌گذارد و فرومی بلعدشان، می‌گويد : ( تا ديروز، هر چه می‌گفته ام، به صلاح و مصلحت ما بوده است و امروز هم، همان است!).
می گويم : ( اين نظر سرهنگ است يا نظر شما هم هست؟!).
با عصبانيت فروخورده ای، می‌گويد : ( اين فضولی‌ها، به تو، نيامده است! فعلا برو اسمت را بنويس تا بعدش ببينيم که چه می‌شود. تمام!).
وقتی می‌گويد "تمام"، يعنی " تمام!". و وقتی، "تمام" است که " دستور" است!
( دستور از طرف چه کسی؟!).
( دستور از طرف "ما"!).
( کدام "ما"؟!).
همان "ما" ئی که تا دخترم – چند شب پيش- ، چهره در چهره‌ی من نايستاده بود و نگفته بود که : " به صلاح کداميک ازما، پدر؟! شما، از دنيای من چه میدانيد؟! من و شما، نمی‌توانيم، "ما" بشويم! تنها کاری که از نسل شما ساخته است و می‌تواند برای نسل من، مفيد واقع شود، اين است که دست از توجيه گذشته‌ها تان برداريد و از سر راه نسل من، کنار بکشيد و برويد و در گوشه‌ای بنشينيد و اگر نگويم به خيانت‌ها، بلکه حد اقل اعتراف به خطا‌هائی که کرده ايد را، مکتوب کنيد و....."، نمی‌توانستم بفهمم که – البته، خائن نه، دخترم! خائن ناميدن نسل من، منصفانه نيست! چون حتا اگر خيانتی هم بوده است، از من نوعی بوده است و نه از "ما" و نسل ما! و آن خيانت من نوعی هم، خيانت به زندگی خودش بوده است و نه به زندگی نسل تو! ولی، باشد دخترم! می‌بينی که به نوبه‌ی خودم، از سر راه نسل تو، به کناری رفته ام ودر عزلت، دارم اعتراف به خطاها و اشتباهات خودم را، حتا اگرآنها را خيانت بنامی، مکتوب می‌کنم! می‌بينی؟!- خودم من هم، بی‌آنکه بدانم، از جنس همان "ما"ی دستور دهنده‌ای شده بوده ام که پدرم، دستورات او را، به من ديکته کرده بود! همان "ما"ی دستور دهنده‌ای که پدر پدر بزرگم را، در سفری به آنسوی "سرحدات"، شکار کرده بود و پس از خوردن " من" او، او را به عنوان نماينده‌ای از طرف "ما"، فرستاده بود به "دولت آباد" که آسياب آبی مخروبه را تبديل به زورخانه‌ای کند و خودش هم بشود، "مرشد" آنجا! همان "ما" ئی که از دل تاريخ، در رگ و پی زورخانه‌ها، خزيده بود و پس از گذشتن از چند نسل، ارثيه‌ای شده بود مستقل که فقط به بزرگترين فرزند ذکور خانواده می‌رسيد؛ بزرگترين فرزند ذکوری که پدرش، قبلن، در دوره‌ی حياتش، او را به دادن "خرقه ی" مرشدی، مفتخر کرده باشد و اگرچه، پدر پدر بزرگم، پس از " کوچ سياه "ی که به دستور "ما" صادر شده بود، دولت آباد را ترک گفته بود و جلای وطن کرده بود و در راه رسيدن به وطن جديد، دار فانی را وداع گفته بود، اما پسرش بزرگش که پدر بزرگ من باشد، به سنی رسيده بود که از دست او، مفتخر به خرقه‌ی مرشدی شود و با رسيدن به وطن جديد، بنيان گزار زورخانه‌ای جديد! و همين زورخانه‌ی جديد بود که اگر پدرم بر طبق سنت خانوادگی مان عمل می‌کرد، بايد که من هم، پس از فوت او، به عنوان بزرگترين فرزند ذکور خانواده، مرشد قديمی ترين زورخانه‌ی شهرمان شده باشم که می‌بينيد نشده ام! و نشدنم، نه به اين دليل بود که علاقه‌ای به ورزش‌های باستانی نداشتم که داشتم، اما به دستور پدرم، اجازه نداشتم که پايم را درون زورخانه‌ی او بگذارم و اين مسئله، برای پيشکسوت‌ها و نوخاسته‌ها و نوچه‌های شهرمان، عجيب بود و اگر يکی از آنها، مرا به تصادف، با پدرم، در خيابان می‌ديد و می‌فهميد که من پسر مرشد هستم، به شدت، تعجبش را از نديدنم من، در زورخانه، بروز می‌داد و پدرم، با خونسردی‌ای که از جنس طبيعت واقعی او نبود، اما، به مرور، جزئی از طبيعت مصنوعی او شده بود، می‌گفت، اهل ورزش و اين چيزها نيست! سرش بيشتر توی کتاب و درس و مشق است! مريض است! کمرش درد می‌کند! نفس تنگی هم دارد و..........!، در حالی که در همان زمان، به دستورخود او، عضو ورزش‌های دوميدانی مدرسه مان بودم!
( به دستور پدرت بود يا به دستور "ما"؟!).
اين "ما" ئی که تا اين اين لحظه، به صورت بسيار معمولی، گذاشته ام داخل گيومه و شما هم بايد به راحتی متوجه‌ی معنای آن شده باشيد، اما، برای من، سال‌ها طول کشيده است و در آن سال‌ها، بايد دستور بی‌چون و چرای او را اطاعت و اجرا می‌کرده ام تا برسم به امروزی که "او" را، به اين راحتی درون گيومه بگذارم! اگرچه، از همان دوران کودکی، بی‌آنکه از محتوای دستور دهنده‌ی "او"، اطلاعی داشته باشم، وقتی پدرم آن را، حتا در جملات ساده‌ای مثل:........ " ما می‌رويم بيرون" و يا........ " ما دير به خانه بر می‌گرديم" ويا....... " ما داريم غذا می‌خوريم" و يا....."........"، به کار می‌برد و منظورش به طور روشن، به خودش و من بود، بازهم سايه‌ی شبحی را پشت سر او احساس می‌کردم که يک وقتی از درون دود و مهی غليظ ، ازجائی ميان خواب و بيداری، در پس خنده ای، گريه ای، برفی، بارانی، زمزمه ای، زمين لرزه‌ای و.........،آمده بود و حالا، پشت سر من و پدرم ايستاده بود که با ما، بيرون بيايد و با ما، دير به خانه بازگردد و با ما، غذا بخورد و...........
( حواست به منه يا جای ديگه اس پهلوون؟!).
(نه پهلوان! حواسم به شما است. بفرمائيد!).
( آره!.......ازهمون بچگی، خميره‌ی من، قرص و محکم بود. همون داداشمم که تو حلقه‌ی کافه فيروز، زده بود توی دهن پهلوون جلالتون هم، به همينطور! اون خواهرمم که اعدامش کردن، به همينطور! اصلا، اينطوری بهت بگم که خونوادگی؛ بابام، ننه ام خواهرا وو برادرای ديگه مم، همينطوری بودن. توی چيزای ديگه، خيلی با هم فرق داشتيم‌ها!، اما توی دفاع کردن ازحق و حقوقمون، لنگه‌ی هم بوديم. ازهمون بچگی‌ها! نه اينکه ننه و يا بابامون يا يک کسی ديگه ای، اومده باشه و به ما گفته باشه که مثلا، روی حق و حقوقتون و اينجور چيزا، باس اينجوری يا اونجوريا، واستين و از اين حرفا! نع! توی خونمون بود. از همون بچگی، يه سکه‌ی ده شاهی رو اگه میدادی به دستمون و می‌گفتی که اين مال توئه...........).

داستان ادامه دارد..............

توضيح:
برای اطلاع بيشتر، در مورد "دولت آباد" و " آسياب آبی" اش، می‌توانيد به رمان " کدام عشق آباد" که – از همين قلم-در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024