iran-emrooz.net | Fri, 24.02.2006, 8:21
مثل يک قصه
به ياد آن دو نفر پس از ٣٢ سال
علی امينی نجفی
جمعه ٥ اسفند ١٣٨٤
ما آن دو نفر را نمیشناختيم و بعد فهميديم که با بقيه فرق دارند.
يعنی راستش ما نه آن دو تا را میشناختيم و نه بقيه را، که روی هم دوازده نفری میشدند و برايشان دادگاه نظامی ترتيب داده بودند. ما از اين حرفها چيزی سرمان نمیشد؛ سياست هم که اصلا حاليمان نبود. دادگاه را هم تماشا کرديم، چونکه تلويزيون نشانش میداد، عين سريال، و ما هم شبها مینشستيم حلقه به حلقه میديديم و هر روز میآمديم مدرسه برای هم تعريف میکرديم.
مدرسه ما ملی بود و بالای شهر بود، و اسم و رسمی داشت، و مرا گذاشته بودند آنجا تا حتما در کنکور قبول بشوم. سال قبلش يک آقای فارسی داشتيم که خيلی شوخ بود و با ما جور بود، و اهل شعر بود، و اصلا خودش هم شاعر بود و کتاب شعر داشت. اما او ديگر نبود. از دبيرستان ما رفته بود. يا به قول بچهها رفته بودندش!
يک آقايی به جايش آمده بود که خيلی بداخم و عنق بود و صدای گندهای هم داشت و تودماغی حرف میزد. از سعدی و مولوی پايين تر نمیآمد و دشمن خونی نيمايوشيج بود، که به قول او تيشه زده بود به ريشه شعر و ادب فارسی! خلاصه آدمی بود به تمام معنا "عنيف"، که اين کلمه را هم خودش يادمان داده بود.
يک روز آمد بالای کلاس ايستاد و سينه را جلو داد و دستهاش را تو جيب جليقه کرد و بیمقدمه شروع کرد به نطق کردن. ما اولش يک کم جا خورديم که امروز ديگر چی از جانمان میخواهد. اما بعد گوشمان تيز شد، چونکه از هيچ جا خبر نداشتيم و دلمان میخواست بدانيم که چی به چيست.
آقای فارسی گفت اين عدهای که دستگير شدهاند و حالا آمدهاند به دادگاه، يک مشت خائن و وطن فروش هستند، که میخواستند دين و شرف و ناموس و وطن و همه چيز ما را نابود کنند. شانس آوردهايم که مأموران فداکار و ميهن پرست آنها را به موقع دستگير کردهاند تا حقشان را کف دستشان بگذارند. همين شد که ما گوشی آمد دستمان که اينها هرکی هستند، آدمهای خوبی هستند. وقتی اين آقای فارسی اينجوری ازشان بد میگويد، ردخور ندارد که آدمهای خوبی هستند!
ساعت تفريح که شد ما يک کم روشن شده بوديم، و ما هر وقت روشن میشديم، سرحال میآمديم و با هم شوخی میکرديم، و اولين شوخی مان اين بود که به طرف هم گچ پرت میکرديم. و همين طور که داشتيم همديگر را گچ باران میکرديم، يکهو يک تکه گچی صاف خورد به عکس اعليحضرت که هميشه بالای تخته سياه توی قاب بود. بعد نمیدانم چی پيش آمد که کلاس شلوغ پلوغ شد و ديديم که عکس اعليحضرت پر شده از نقطههای سفيد!
يک همکلاسی داشتيم که ختم روزگار بود و عشق کارآگاهی داشت. از يک جايی، نمیدانم کجا، بو برده بود که اين خرابکارها، يعنی همانها که با هم توی دادگاه بودند، با هم آشنا نبودهاند، اصلا. اينها همه را با دوز و کلک به هم وصل کرده بودند، تا مثلا بگويند که دستشان توی يک ماجرا بوده يا به اصطلاح گروهی با هم توطئه کردهاند.
يک همکلاسی هم داشتيم که اسمش سيامک بود و با ما خيلی اياق بود، و عمويش که کارگردان سينما بود، جزو خرابکارها بود، و ما توی فيلم دادگاه بيشتر از همه او را تماشا میکرديم، چونکه خوب، عموی همکلاسی خودمان بود، که میدانستيم، يعنی سيامک گفته بود، که آدم خوبی است و آزارش به مورچه هم نمیرسد، چه برسد که بخواهد آدم بکشد، آن هم آدمهای به آن مهمی را.
ما ديديم که عموی سيامک به آن رئيسای دادگاه نشان میداد که داخل دوربين فيلمبرداری چه ريختی است، و اينها از حرفهاش سر در نمیآوردند، بس که خنگ بودند! و اين عموی دوستمان، باز هی زور ميزد شيرفهمشان کند که بابا، آخر چطور میشود توی يک دوربين به اين کوچکی، يک تفنگ يا هفت تير يا هرچی جا داد؟! چونکه آنها میگفتند که او با رفقايش میخواسته آن تو، يعنی داخل آن دوربين فسقلی، يک هفت تير جاسازی کند، تا سر مراسم يک جشنی يا فستيوالی، شهبانو يا وليعهد را گروگان بگيرند، و شايد هم هر دو را با هم!
آن روزها اين سيامک خيلی برای ما افه میآمد و قيافه میگرفت، و ماای دمغ بوديم که هيچ کس و کارمان توی آن خرابکارها نبود.
ما دادگاه را قسمت قسمت میديديم و جلو میرفتيم و میديديم که کم کم دارد يک چيز عجيبی پيش میآيد. چون ديديم که ای بابا، دوتا از اينها انگاری دارند حسابشان را از بقيه سوا میکنند! اينها که ناسلامتی خرابکار بودند، دست پيش گرفته بودند و داشتند آن رئيسای دادگاه را محاکمه میکردند و بهشان میگفتند که شما حريف ما نيستيد و ما آخرش دخلتان را میآريم! يعنی اين موشهای زپرتی که تو تله افتاده بودند، روشان آنقدر زياد شده بود که داشتند از آن رئيسای گردن کلفت حساب پس میگرفتند، آن هم توی هلفدونی و دادگاه خودشان!
ما يک همکلاسی ديگری داشتيم که اسمش امير بود و يک فاميل دورشان خبرنگار روزنامه بود. و آن فاميلشان رفته بود دادگاه و ديده بود که خرابکارها، يعنی همان دوتا، توی جلسه دادگاه پيراهنشان را بالا زده و بدنشان را به خبرنگارها نشان داده بودند، تا همه ببينند که چه جوری در زندان بدنشان را آش و لاش کردهاند، و همه خبرنگارها، مثل همين فاميل امير، ديده بودند که واقعا بدنشان را بدجوری آش و لاش کردهاند.
شستمان خبردار شد که بايد فيلم را قشنگتر تماشا کنيم. شب زل زديم به تلويزيون و شش دانگ حواسمان را جمع کرديم تا حساب کار آمد دستمان. ديديم بابا عجب نامردهايی هستند اينها! هرجا که دلشان بخواهد کلک میزنند و تصوير را قطع میکنند و صدای طرف را بند میآورند. ديديم که دارند ما را سياه میکنند، اما ما ديگر دستشان را خوانده بوديم.
فرداش آمديم مدرسه و هوا چنان سرد شده بود که نگو! نمیدانم چرا بخاری کلاس هم سرد بود. يعنی بخاری روشن بود، اما گرما نداشت و مثل خیلی وقتها بی بخار شده بود. چندتا از بچهها افتادند به جان بخاری، با مشت و لگد. تا آخرش لوله دودکش از سينه ديوار افتاد بيرون و دود زد توی کلاس و دوده مثل برف سياه پخش شد توی هوا. ما هم کور شديم و افتاديم به سرفه. توی اين هيرووير آقای ناظم هم آمد دم در و داد زد: "بيرون، بيرون! کره خرها بيرون!" ما را توی سوز سرما فرستاد توی حياط مدرسه.
کلاسهای ديگر از پنجرهها سرشان را کردند بيرون ببينند چه خبر شده. ما از سرما دندانمان کليد شده بود، و زورمان آمد که بگيم چه خبر شده. دو سه ساعتی که تو حياط سگ لرز زديم و چاييديم، گفتند برگرديم سر کلاس. اما ديگر کلاس تق و لق شده بود و از درس خلاص شديم.
بعد از مدرسه رفتيم به کافهای که بالای مدرسهمان بود و گاهی میرفتيم مینشستيم واسه خودمان شير قهوه میخورديم. ديديم آن روز يک عالمه بچههای ديگر هم آمدهاند، هم از مدرسههای ديگر و هم از دخترانه حتی. و همه هم دارند از بدبختی ما و ايستادن ما در حياط مدرسه حرف میزنند، آن هم توی آن سرمای سگی، که خوب واقعا خيلی به ما سخت گذشته بود. ما هم خودمان را يک کم گرفتيم، چون میگفتند که با اين مبارزه و اعتصابی که کردهايم، به دردسری افتاده ايم که ساواک هم روی شاخش است!
حالا آخرين جلسه دادگاه را يک جور ديگری نگاه میکرديم. اولش دهانمان باز مانده بود: آن دو نفر يک جورهايی دادگاه را دست انداخته بودند. رئيسها زور میزدند زندگی اينها را نجات بدهند، اما اينها خودشان عين خيالشان نبود. آدم باورش نمیشد: رئيسهای دادگاه از دست اينها ذله شده بودند و ديگر به التماس افتاده بودند. هی نازشان میکشيدند و میگفتند بياييد قدر جوانیتان را بدانيد و از شاه طلب عفو کنيد. اما اينها انگار نه انگار! رئيسا هم که از دست اينها بدجوری کنف شده بودند، آخرش براشان حکم اعدام بريدند؛ اما باز هم اينها عين خيالشان نبود.
آن روز من برای اولين بار در زندگيم روزنامه خريدم. به نظرم رسيد که همه مردم روزنامه را برای همين میخرند تا خبر آنها را بخوانند. قيافه شان داد میزد که دلشان يک جورهايی شور میزند. توی هوا انگار صدا بند آمده بود و همه چيز يکهو متوقف شده بود. مردم توی خيابان پر بودند، اما اخمشان توی هم بود، و هيچکس حرفی نمیزد.
سر کلاس هم اوضاع بی ريخت بود. هنوز آقامان نيامده بود. همه يکهو خرخوان شده بودند و سرشان توی مشق و کتاب بود، و هيچکس حرفی نمیزد.
روزنامه را گذاشته بودم توی جاميز. يک بار سرم را بالا کردم، ديدم روزنامه دارد توی همکلاسیها دست به دست میچرخد. نمیدانم کی برش داشته بود.
عصری داشتم برمی گشتم خانه. طبقه بالای اتوبوس تاريک شده بود و بيرون ديده نمیشد. تاريک هم اگر نبود، باز چيزی ديده نمیشد، چونکه روی شيشههای کثيف را بخار گرفته بود. همه سرشان پايين بود، و با حرکت اتوبوس دولا و راست میشدند. اتوبوس هم زور میزد و زوزه میکشيد و به زحمت جلو میرفت، و از مردم هيچکس حرفی نمیزد.
روزنامه را از کيفم در آوردم و آهسته لايش را باز کردم. ديدم که يک ورقهای لای روزنامه بود، که مال روزنامه نبود، و مال من هم نبود، و يکی، نمیدانم کی، گذاشته بودش آنجا. و روی ورقه چيزی نوشته بود که خواندنش سخت بود، توی اتوبوسی که نور خيلی ضعيفی افتاده بود فقط. و به چشم آدم خيلی فشار میآمد، و به چشم آدم اشک میآمد، اگر آدم میخواند، اگر که میتوانست بخواند:
در سينهات نشست زخم عميق کاری دشمن...
---------------------
يادآوری: اين نوشته در اسفند ۱۳۸۳ به نگارش در آمده و در شماره ۲۴ چشم انداز چاپ پاريس منتشر شده است.