iran-emrooz.net | Tue, 21.02.2006, 12:50
درويش تيمچه ايران
علیاصغر راشدان
|
سهشنبه ٢ اسفند ١٣٨٤
حاج حجت بدون ورثه كه مرد، تيمچهاش بسرعت متروكه و به مكانی تاريخی بدل شد. انبارهای دور تا دور تيمچه مخروبه شدند. انبارهائی كه زمانی جای اجناس گران قيمت و بیحساب حاج حجت و تجار بزرگ و همپالگیهای او بودند، حالا درهای چوبی پوسيدهشان به رنگ كلوخ و خاك قبرستان كنار ديوار فقيرخانــه درآمده بودند. در انبارها اغلب شكسته و از هر كدام شان چند تخته افتاده بود. تختههای كنده شدهی درها گرمابخش شبهای زمستانی بیسر پناهائی شده بودند، كه در گوشه و كنار تيمچه بيتوته میكردند. جا به جا، خشتهای پختهی سر در و كنارههای در انبارها كنده شده بود، يا بعضیهاشان در پائين در انبار ريخته بودند. انبارها جايگــاه جدال پايان ناپذير موشهای گربه مانند و گربههای گرسنه شده بودند.
كف تيمچه را گودالهای فراوان در خود گرفته بود. اين گودال را آب و لـجن پركرده بود. گودال كنار ديوار را خار و خاشاك و قصيل يونـجه در خود پوشانده بود. در كنار گودال آن طرفتر سرگين خشكيده تل انبار شده بود. در گودال سه كنج ته تيمچه - همان جاكه زمانی خانهی مشد غلامحسين سرايدار بود - هنوز ته ماندهی تخته و هيزم میسوخت و دودش بلند بود.
انبارهای عتيقه شده را نوچهها و دار و دستهی حاج غلام قجر صاحب شده بودند، اما هنوز بر درهای شكستهشان قفلهای دراز و قديمی و همان زنجيرهای زنگ خورده عرض اندام میكرد. باد اوايل زمستانی بر چهرهی درها و قفلها و زنجيرهای زنگ زدهی زهوار دررفته سينه میكوفت. قرچاقرچ قفلها و زنجيرها و درهای پوسيده عصب میخراشيد.
می گفتند تيمچه متروكه را حاج غلام قجر به تملك خود درآورده است. غلام قجر در مقابل خدمات عديدهی خودش به حضرات زعمای قوم ، صاحب آلاف و اولوفی شده بود. يكی از دوازههای مخروبهی تيمچهی حاج حجت به بازار سرپوشيدهی بزازها و تجار بزرگ بازار باز میشد. حاج غلام قجر گلترين دكانهای دهنهی بازار و دو طرف دروازهی تيمچه را، خودش و نوچهها و دارودستهی قديمش صاحب شده بودند. حاج غلام قجر و دارودستهاش يك كاروان بزرگ حج و زيارت راه انداخته بودند. از سفر مكه كه برمیگشت، علم و كتل و دسته راه میافتاد. جلوشان گوسفند و گاو و شتر قربانی میكردند و با هو و جنجال و سروصدای زياد، بين فقرا و تنگ دستها تقسيم میكردند. در ايام دههی عاشورای حسينی ، دسته بیسروته حاج غلام و دارو دستهاش ، گوش شهر را كر میكرد. در اين ايام حاج غلام تمام عرض خيابان جلوی خانهی قصر مانندش را قرق میكرد و چادر بسيار بزرگی برپا میكرد. در تمام ده شب دههی عاشورا دسته و هياتش سنيه و زنجير میزد و نوحه خوانی اش برقرار بود. هر شب شام میداد و بلندگوهای متعددش ، گوش اهالی محله را تا يك ساعت بعد از نصف شب ، نوازش میكردند.
بعضی فضولهای شهر گذشتههای حاج غلام را در گوش ديگران پچپچه میكردند. برخی از اين فضولها را ديگرانی با زبان و دليل قانع میكردند كه: اصل مسئله حال فعلی اشخاص است! هر كس توبه كند، توبه اش مورد قبول حق تعالی قرار میگيرد! چندنفری هم اين حرفها توی كتشان فرو نمیرفت و مرغشان يك پـاداشت و به پچيههاشان ادامه میدادند. اينها اغلب به بلاهای ناگهانی گرفتار میشدند. يكی را در پيچ متروك خيابان ماشين زير میگرفت. يكی را دلهدزدها میربودند و ، مثلا برای تملك ماشين و پولهاش ، در بيابانی و جائی گم و گورش میكردند. حوادث كه كم نبود، میشد با هزار جور حادثه ناگوار سر به نيست شد! و…
*
وارد تيمچه كه شدم، انگار از سينه كش تپهای سرازير شدم. شيب درازی راگذشتم و به كف پرچالهی تيمچه رسيدم. تيمچه را وارسی كردم و همه جاش را از زير نگاه گذراندم. در يكی از سه كنجهای ته تيمچه نزديك جائی كه قديمها خانهی مشد غلامحسين سرايدار بود ـ هنوز چهار تير چوبی سرپا بود. روی چوبهارا با گليم پاره و برزنتهای خاكی رنگ و مشما پوشانده بودند. باد به برزنتها و مشماها چنگ میانداخت. خشاخش سرپوش سرپناه به پردهی گوشم زخمه میزد. عدهای زن و مرد و بچه درجلوی در سرپناه جمع شده و بگومگو میكردند:
- میباس شهرداری رو خبر كنيم ، تا لشكش بياره و ببرتش!
- مگه خودمون چلاقيم ، كه شهرداری روخبر كنيم؟
- بندهی خدا مدتهای آزگار تو اين محله بوده و به گردنمون حق داره!
- درست ميگه! يكی ـ دو سالم تو همين گوشهی تيمچه بوده! خودمون جمع و جورش میكنيم!
صدای بلند يك نفر از دل جماعت درآمد كه:
- حاج غلام هم گفته كه خرج كفن و دفن شو، خودش تقبل میكنه
گليم رنگ باخته را كنار زدم و داخل سرپناه شدم. درويش درطرفی كه برزنت بر ديوار مماس بود، رو به قبله دراز شده بود. لـحاف پاره و به سياهی گرائيده ، تا روی سينه اش را پوشانده بود. آرامشش كامل بود – همان چيزی كه يك عمر دنبالش بود و گيرش نياورده بود. ته ريش سفيد و به زردی گرائيده اش را، انگار شانه كشيـده و مرتب كرده بود. پاهاش را در كنار هم گذاشته و تا حد ممكن دراز كرده بود. پاشنهی جورابهاش پاره بودند. شستهای هر دوپاش از پارگی جورابها بيرون زده بود. تمام خرت ـ خورت و لته پارههای داخل سرپناه تقريـبا هيچ نمیارزيد. تنها چيز به دردخور، تار كهنهی درويش بود. تار در كنار شانهی چپ درويش گذاشته شده بود.
جماعت هنوز مشغول بگومگو بودند. گروهی داخل و گروهی خارج میشدند. در كنار شانهی چپ درويش و در كنار كاسهی تار، روی زمين نشستم. از جماعت پاك بريده بودم. ششدانگ حواسم را به آخرين ديدارم با درويش سپردم:
مدتی از شب گذشته بود. يك پاكت سيورسات توی دستم داشتم. گليم پاره پناه گاه درويش را كنار زدم. سرم را داخل سرپناه كردم و گفتم:
- اجازه هست ، آقا درويش!
- قدم رنـجه بفرما، سرفرازمون كن!
شب ساكتی بود. تك و توك تيمچه نشينها رفته بودند. نفسكشی در اطراف سرپناه نبود. خلوت درويـش كامل بود. روی لحاف و تشك پاره اش ، خودرا يله داده بود. كاسه تارش را بر زانو داشت و كوكش میكرد. كتری كج و معوجش روی چراغ والور میجوشيد و بخارش بلند بود. يك استكان چای پر رنگ در كنار زانوهاش روی زمين بود. درويش خودرا يك بر و دراز كرد. تنها استكان ديگر خودرا از توی لته ـ پارهها پيدا كرد و در كنـار استكان پر چای خود گذاشت. استكان دوم را هم پر چای جوشيده كرد و با نوك انگشتهای دراز و استخوانيش به طرف من خيزاند.
دوريش ناديده ام گرفت و به كار خود مشغول شد. دلگير نشدم. عادتش را میدانستم. از زندان كه درآمد از دنيا و مافيها بريد. تقريـبا هيچ رابطهای با كسی نداشت. بعد از نگار، به هيچ مجلسی پا نمیگذاشت. تنها با چند نفر اهل دل انگشت شمار هر از گاه خلوت میكرد و با بیتفاوتی ولاقيدی تمام ، چند پنجهای مینواخت. ديگر لوازم و مكان چراغ و نگاری برايش مقدور نبود. هر از گاه ، نيم نخود ترياك ، به صورت حب ، توی دهن خود میانداخت و با يك استكان چای پررنگ فرو میداد. هرجا هم كه دل سوختههای انگشت شمار مهمانـش میكردند، با چند استكان آب حيات – از هر نوعش كه بود - خماری خودرا رفع و رجوع میكرد. بعد از مرگ فجيع نگار و زندان ، به تمام معنی منزوی شده بود. خيلی كه در میماند، در كنار دهنهی بازار بزازها مینشست. كاسه تارش را در بغل میگرفت و سوز دل خودرا، با گوشمالی سيمها، رفع و رجوع میكرد. هراز گاه ، رهگذرها به فراخور سرووضع و درك خود، محترمانه ، پولی در جيب كت مندرس درويش میگذاشتند و میگذشتند. …
دنيا به من تنگ كه میشد، به سرپناه درويش پناه میبردم. ياد و خاطرهی نگار هم خيلی كه به دوريش فشار میآورد، به سراغ تارش میرفت. آن شب هم انگار در حال و هوای خاطرههای نگار بود و از دنيا بريده بود. نمیشد زياد دهن به دهنش شد. روزنامهی تا شدهای از جيب كتم درآوردم و بازش كردم و روی زيرانداز پـهنش كردم. لبهی پاكت را پاره كردم. پرتقالها روی زمين رها شدند. كاغذ دور كالباس را باز كردم و در كنار شيشهی ٥٥ گذاشتم. كتم را درآوردم و روی زمين انداختم. درويش با تمام وجودش، مشغول تارش بود. كوكش كرد. حبه قندی از در يك قوطی حلبی برداشتم و چايم را بیسروصدا سركشيدم . میدانستم كه صدای بال پشه هم ،خلسهی درويش را خراش میدهد. كج خلقـی آرام آرام رهام میكرد. در داخل سرپناه درويش خودرا راحتتر حس میكردم. پشتم را به ديوار مماس با برزنت سر پناه تكيه دادم. پاهام را آرام و بیصدا، دراز كردم و نفس عميقی كشيدم. درويش كوك تارش را تمام كرد.
اخمش بدجوری توی هم بود. گفتم:
-آقا درويش امشب انگار خيلی با دنيا سر جنگ داری!
استكان پر را دستش دادم. استكان را، بیتعريف وتعارف ، سركشيد. لبخند گزندهای تحويلم داد و گفت:
- دنياكی با من سرجنگ نداشته!
استكانش را گرفتم و دوباره از شيشهی توی بساط پرش كردم و دستش دادم. انگشتی به پشت دستم زد و استكان دوم راهم ، بدون هيچ مزهای ، بلافاصله سركشيد. پاكت سيگار اشنوی را كه برايش آورده بودم، جلوی زانوهاش ، روی زمين گذاشتم. پاكت را پاره كرد و سيگاری بيرون كشيد و به لب تيره رنگش گيـرداد. سر ژوليدهی خودرا به چراغ والور نزديك و سيگار را روشن كرد. انگشتهای خودرا به كارانداخت. سراپـا وارد عوالم خلسه شد. گوشهای از مغلوب سه گاه رانواخت. انگشتهاش ديگر توان و چالاكی سابق را نداشـت و لنگ میزد. درويش شور و شوق داشت ، اما توانش فروكش كرده بود. سر و سينه و شانهای لرزاند و چهار مضرابی نواخت. خودش به ضعف جسمانی اش آگاه بود. دو قطره اشك از دو گوشهی چشمهاش جوشيــد و روی گونههاش غلتيد. سيمهای تار را به زير زخمه گرفت و بيتی را زير لب زمزمه كرد:
"قلندران طريقت به نيم جـو نـخرنـد / قبای اطلس آن كس كه از هنرعاری است"
درويش مدتی نواخت و زير لب زمزمه كرد و گونههاش را قطرات اشك ، نرم نرم آبياری كرد. ناگهان كاسهی تار را از روی زانوی خود برداشت. دستمال يزدی سياهی را از كنار خود برداشت. عرق و اشك خودرا پاك كرد. نفس عميقی ، همراه با آه بلندی كشيد و بیمقدمه گفت:
- میدونی عارف بلند آوازه چه جوری مرد؟
استكانم را به سلامتی درويش سركشيدم و گفتم :
- من تو سرپناه درويش هيچ چی نمیدونم!
- عارف روزگار درازی معشوقهی تاجالسلطنه و فخرالسلطنه ، خواهرهای ناصرالدين شاه بود. شرح اين عشق و عاشقی ، مدتها ورد زبانها بود. عارف تن به ذلت مديـحه سرائی دربار نداد و آخر عمری به همدان تبعيد شد. از ظلم آدمی جماعت به سگ پناه برد. بعد از مرگش ، تمام بازمانده اش چهل تومن تخمين زده شد. عارف وصيت كرده بود آن چهل تا تك تومنی روهم به پيرزنی بدهند كه گاهیتر و خشكش میكرد… من روی عارف را هم سفيد كردم!…
*
تابوت در جلوی در سرپناه آماده بود. جماعت ، جيغ و دادكنان، جسم سراپا استخوان درويش را توی تابوت گذاشتند. بالش به چرك نشستهی درويش تيـپا میخورد. همان كسی كه قبلا گفته بود حاج غلام قجر خرج كفن و دفن را میپردازد، از كنار جماعت داد كشيد:
- از سر پناه فاصله بگيرين! میخوام آتيشش بزنم! هزارتا مرض توشه! بهتره همهی آت و آشغالاش سوزونده شه!
تار درويش را برداشتم و با عجله بيرون زدم. باز همان فرد داد زد:
- بندازش تو آتيش! بدشگونه! بدبختی مياره! بگذارش بسوزه لامصب رو!..
گوشم بدهكار نبود و دور شدم. در كنار دروازهی تيمچه ايستادم. برگشتم و سرپناه درويش را نگاه كردم .دود و شعله اوج گرفته بود. تابوت روی دوش جماعت ، به دروازه نزديك میشد. باز همان فرد جلودار جماعت شده و دم گرفته بود:
- لال نميری بلند بگو لااله الااله!
- لااله الااله!
- شب اول قبر علی به فريادت برسه ، بلند بگو لااله الااله!
- لااله الااله!
گلوی تار را توی پنجههام فشردم و بيرون زدم و خودرا در ميان هياهوی جماعت مواج بازار گم كردم …