iran-emrooz.net | Sat, 18.02.2006, 8:18
(بيست و هفتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٢٩ بهمن ١٣٨٤
(..........بهتر است که تشکلهای خواهان دموکراسی و آزادی انديشه و بيان، تشکيلاتی بشوند "قانونی" ، با ساختاری "باز" و "روشن" که اعضاء آن، ضمن اعلام مخالفت خود با حرکتهای غيردموکراتيک و ضد آزادی انديشه و بيانی که در جامعه صورت میگيرد، - البته، در همان محدودهی آزادی انديشه و بيان و با همهی حصر و استثنائی که قانون تعيين کرده است!- اما، در داخل تشکيلات خود، به تمرين دموکراسی – آزادی انديشه و بيان بدون هيچ حصر و استثنائی که خود تعيين میکنند!- بپردازند و تحمل و سعهی صدر خودشان را در برابر شکسته شدن تابوهای سنت و مذهب مقدس شدهی درونشان، به محک آزمايش بگذارند تا......... وقتی که در جامعه، به قدرت میرسند، حکايتشان، حکايت اين رطب خوردگانی نشود که منع رطب میکنند و.........).
(گوشت با منه پهلوون يا با جای ديگهاس؟!).
(نه پهلوان! گوشم با شما است!).
(کافه فيروز، يادت مياد؟!...... نادری؟!.....حلقهی زور و قلدری؟! ....همون جائی که پهلوون جلالتون، مينشست، اون بالای حلقه! رو به روی در و بقيهی پهلوونا وو نوخاستهها وو نوچههاوو کيف کشا وو پادوواوو دست فروشا وو سمساريای هنر و ادبيات هم، دورو ورش؟! خب، جاسوس ماسوس و خبرچين مورچين هم، توتون، فراوان بود. نه خيال کنی که منظورم به ساواکيا و ماواکيائيه که میگفتين توتون هست! نه! بلکه، منظورم به ساواکيای خود پهلوون جلاله که ازش خبر میبردن و براش خبر مياوردن که مثلا، فلانی، داره اينجوری يا اونجوری مينويسه! يا مثلا، داره برای اون روزنومهی اونور ميدون مينويسه! نه فقط از تهرون، بلکه از شهرا، شهرستونا، دهات، حتا از چين و ماچين ، براش خبر مياوردن! آره جون تو! حلقهی پهلوون جلال، اگه نگم در سرتاسر ايرون، ولی میتونم بگم که توی شهرستونای بزرگ، بخصوص مراکز استون، مثل مشهد، شيراز، رشت، اهواز، اصفهون و آبادون، يه چس حلقههائی داشت که با ساواکيای مخصوص پهلوون جلال، وصل میشدن به حلقهی تهرون! يه نوچه يا نوخاسته يا کيف کش و پادويی که از شهرستون به تهرون اومده بود و جلوی پهلوون لنگ ارادت و خايه مالی رو انداخته بود و از پهلوون، اجازهی مخصوص زدن يه شعبه ، ازجنس اون دکون پهلوون، درولايت خودش گرفته بود، میشد، ساواکی پهلوونو سرحلقهی اون چس حلقه، در اون شهرستون! و اونوقت، پاش که به ولايتش میرسيد، رسالهی امر به معروف و نهی از منکر پهلوون جلالو میزد زير بغلشو با همون سيگار اشنو گازويلی وادا و اطوار و توپ و تشرهای پهلوون جلالی، میرفت به سراغ چارتا جوون با استعداد واهل ذوق، تا با فتواهایی پهلوون جلالی که هنر و ادبيات، باس اين چنين باشه و اون چنون نباشه، ذوق و استعداد بدبختارو، توی نطفه، داغون بکنه و اگه کسی جلوی توپ و تشر وهارت و پورت کردن يارو، بايسته، اونو تهديد بکنه وبگه که نه تنها شانس پيوستن به حلقهی تهرونو از دست دادی، بلکه توی همين شهرخودمون هم، تحريمت میکنيم و چنون بلائی به سرت مياريم که از غصهی تنهائی و بی کسی، دق بکنی! همون بلائی که يکی از اين چس حلقههای جاکش، توی شهرستون، سر داداش خود من آوورده بود! چرا؟! چون دادشم جلوشون واستاده بود و گفته بود که ريدم به حلقهی توو اون حلقهی پهلوون جلالت! من، برای دل خودم مينويسم، نه برای حلقهی توو حلقهی تهرون! گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان! گوشم با شما است!).
( ديگه داريم، کم کمک، به چلوکبابی نزديک ميشيم! داشتم چی میگفتم؟!).
( داشتيد راجع به داداشتان میفرموديد).
( آره! يه سال بعد که داداشم تو کنکور قبول ميشه و مياد تهرون، ميره سراغ کافه فيروز و چون قبلنا، ساواکيای چس حلقه شهرستون، راپورتشو داده بودن به حلقهی تهرون، تا داداشمون ميشينه کنارحلقه و ميگه اسمش چيه و از کجا اومده، نوچهها و ساواکيای پهلوون میفهمن که اين، همون فلانيه که توی شهرستون، ريده به هيکل نمايندهی پهلوون! اونوقت، ميکشوننش به سؤال ومؤال و دست به يقه شدن که داداش ما هم کوتا نمياد و ميره تو شکمشونو تا پهلوون جلال متوجهی قضيه ميشه و خودشو ميندازه وسط که داداش ما، ميزنه تو پر پهلوونو، پهلوون استکان چايی رو ازروی ميز ورميداره و داداشمون هم ليوانو که نوچههاوو نوخاستههاوو ساواکيای پهلوون، میريزن سرشو خونين و مالينش میکنن و ساعت داداشمون رو هم، اون وسط میزنن و بعدش هم، آجان خبر ميکنن و دسته جمعی، شهادت ميدن که داداش ما، به قصد کشتن، حمله کرده بوده به طرف پهلوونو و خلاصه، آجانه، داداش ما رو دست بند ميزنه وو میبره کلانتری و توی کلانتری هم که افسرکشيک، شروع ميکنه به دری وری گفتن به داداشمون، ديگه خيلی به دادشمون فشار مياد و با افسره، دست به يقه ميشه و پاگون يارورو میکنه و يارو ميگه ، به اعلحضرت توهين کردی و دادشمون هم ميگه، ريدم تو دهن تو واون اعلحضرتت و پای ساواک مياد وسط و پرونده وو خلاصه، با اطلاعاتی که از چس حلقهی شهرستون به دستشون ميرسه، معلوم ميشه داداش ما، از اون خرابکارهای خطرناکيه که اگه دستگيرش نمیکردن، نقشه داشته که اول توی همون چس حلقهی توی شهرستون، بمب بذاره و بعدش، توی حلقهی تهرون و بعدش هم، توی کاخ نياوروون! توی بازجوئی، ازش ميخوان که جای بمبها و بقيهی همدستهاشو معرفی کنه و داداشمون هم که اصلا، توی اين باغا نبوده، میخنده و ميزارتشون سر کارو اوناهم، هی ميزنندش! میزنندشو چون، چيزی دستگيرشون نميشه، بهش سه سال، حبسی ميدن و بعد که دادشمون، حبسی رو ميکشه مياد از زندون بيرون، شده يک مشت پوست و استخون و داغون و ويرون و حيرونو چون، پاش به خونه مون ميرسه، دوبار، خودکشی ميکنه که هر دوبار، نجاتش ميدن و بعد ازخودکشی دومش، يه دفعه حال و احوالاتش تغيير ميکنه و ميشه يه آدم ديگه وو درس و دانشگاهشو ول ميکنه و ميره سربازی و بعد از سربازی هم يهو غيبش ميزنه و هرچند وقت يکبار، يه نامه ازش ميرسه که حالم خوبه! نگرون من نباشين! وقتش که بشه، به همراه ديگهی ناپديد شدهها، پيدامون ميشه و.... الغرض! همهی اينارو بهت گفتم که برسيم به وصيت نومهی داداشم که توی خودکشی دومش، نوشته بود! اگه دستتو دراز کنی، میتونی از توی همون کشوی کنار دستت ورش داری و جائی را که علامت زده ام برام بخونی!).
دستم را دراز میکنم و از توی کشو، وصيت نامهی داداشش را بر میدارم و جائی را که علامت زده است، برايش میخوانم : "........دولتهای ديکتاتور، با ابزار جهل و تزوير و قلدری، اهل فکر و هنر و ادبيات را، منزوی میکنند و به زندان میافکنند و میکشند، و اهل فکر و هنر و ادبيات ديکتاتور، با همان ابزار، خود فکر و هنر و ادبيات را! تاريخی که ديکتاتورها، در مورد جنبشهای مردمی نوشته اند، همانقدر نادرست و غير واقعی است که تاريخ جنبشهای فکری و هنر و ادبياتی که به دست اهل فکر و هنر و ادبيات جاهل و مزور و قلدرنوشته شده است! مسئول مرگ من، کسانی هستند که خود را همه کاره و شاهنشاه انديشه و هنر و ادبيات مملکت میدانند و به بهانه مبارزه به خاطر آزادی انديشه و بيان بی هيچ حصر و استثناء، انديشه و هنر و ادبيات آزاده وحصرناپذير را، بر نمیتابند و میخواهند، اگر بتوانند، آن را در نطفه خفه کنند و...........".
(خب! تا همينجا بسه! الان که ميرم توی بهر قضيه، میبينم که داداشم راس میگفت. واقعا، پهلوون جلال، شاهنشاه صنف خودش بود! يادته که مينشست اون وسط و شماها هم، با قپه و جبه و خرقه و ستارههائی که خودتون، از خودتون ساخته بودين و به خودتون داده بودين!، از وزيرتونو وکيلتونو و ارتشبدتونو و گروهبانتونو و سرباز و گماشته ومماشته تونو، باريش و بی ريش و با سبيل، همه تون، مينشستيد دور ورای حلقه ووکافی بود که يکی از شماها، از خطی که شاه آقا جلال، دور شعر و معر وداستان و ماستان و سياست آن روز ايران و جهان، براتون کشيده بود، يه خرده، پاتونو اونورتر بذارين و خود پهلوون، ببينه يا بشنفه و يا ساواکيای حلقه، به گوشش برسونن! اونوقت، کور شوو کر شو و خم شو و امر به معروف و نهی از منکر و وای به حال اون فلک زدهای که مثل داداش ما، جرات میکرد و حرف رو حرف پهلوون جلالتون مياورد! مثل شاه! مثل امام! مثل خدا! مثل پيغمبر! مثل بابات! مثل بابا بزرگت! مثل لات محله و معلم مدرسه ات، مثل پاسبان و آخوند مسجد محله ات! مگه ميشه که رو حرف اينا، حرف آورد!ها؟!).
( منظور پهلوان اين است که نمیشود؟).
( من دارم از تو میپرسم قناص، نه تو از من!).
(هرچه شما میفرمائيد پهلوان!).
(خوشم مياد که ديگه داری حسابی، با ما راه ميای! آره! ما میفرماييم که قاعدتن نميشه! نع! نميشه! يعنی که خيلی مشکله که بشه رو حرفشون، حرف بياری! چرا؟! چون، حرفشون، حرف زوره و زورشون هم، خيلی پر زوره! خب! اگه زور داری و زورت هم بهشون ميرسه، جلوشون واميستی. نداری و زورت بهشون نميرسه، خب، وانميستی! دوتا، دوتا، ميشه چندتا؟!).
(میشود چهار تا، پهلوان!).
(ايوالله! چارتا! مثل خودت تو ديگه! وقتی سوار تاکسی شدی و ديدی که ديگه نميتونی پياده بشی، اولش، يه خرده قارت و قورت کردی و بعدش که ديدی که زورت به ما نميرسه و هر آن ممکنه که هوا وو آب و نونت رو قطع کنيم، خب، بريدی ديگه. درسته؟!).
(بلی پهلوان. درست است!).
(اما، تاريخ! تاريخ! تاريخ! توی تاريخ، آدمايی هم داشتيم و داريم که ميدونن زورشون به اونائی که بهشون زور ميگن، نميرسه و عنقريبه که آب و نون و هواشون قطع بشه، اما، چون کلهی نترسی دارن، جلوی زورگوشون واميستن و داد ميزنن که نع! نع! نع! درسته پهلوون؟!).
(بلی پهلوان. درست است!).
(و چاکرت و داداش چاکرت، دوتا از همونا بودن! آره! دوتا از همونا که جلوی حرف زور واميستن و ميگن که نع! نع! نع! آره پهلوون! حکايت داداشمونو که شنيدی، حالا دلم ميخواد که به حکايت چاکرت گوش بدی! آره! اونوقتی که تو و اون علی نخودی ديوس، به دستور همين شاهنشاه جلال الدين زورگوی پهلوون قلم و مواجب بگير کنسرسيوم، در فرنگستون، به نمايندگی از کنفدراسيون، برای خمينی، نامهی فدايت شوم فرستاده بوديد و به انتظاررسيدن جواب نامه تون، پشت سر هم، از زور ناراحتی فکری که چی ميشه و چی نميشه، غذاهای فرنگی و نوشابههای الکلی، سفارش میدادين و با آزادیهای دموکراتيکی که نصيبتون شده بود، ميخهای ديکتاتوری ملا تاريائی و پرولتاريائي آينده تونو، توی خرده بورژواهای ملعون و کافر، فرو میکردين، چاکرت، خسته و گشنه و تشنه، توی اتاق شکنجه، رو به روی يک سينی پر ازاعلاميه وو يه کاسه نفت، آش و لاش، پخش زمين شده بود و يه ننه جندهی بازجو هم بالا سرش که چی؟! که هی پشت سر هم، با تيزی کفشاش، بکوبه توی کمر و پشت و سر و پهلوی يه علف بچهی دوازده سيزده سالهای که چاکرت باشه وو عربده بکشه و بگه که اين اعلاميههارو، کدوم جاکشی بهت داده و اون هفت تيرو، کجا قايم کردی و اون يه علف بچه هم که پس از دو شبانه روز، بی خوابی و بی آبی و بی غذائی و کتک خوردنهای خم اندر قيچی، ديگه نای حرف زدن نداشته، همهی قدرتشو توی سينه اش جمع کنه و با صدای خفهای که به زور از گلوش بيرون ميومده، قرص و محکم بايسته وو نعره بزنه وو بگه که جاکش خودتی! نميدونم!نميدونم! نميدونم! و..... بالاخره، اون خارجندهی بازجويه که ديگه نای زدن نداشته و میترسيده که توی اتاق بغلی، چلوکبابش سرد بشه، رو کنه به اون يه علف بچه وو بگه که ننه جنده! تا نهار بخورم و برگردم، يا سرعقل اومدی و به من ميگی که اين اعلاميههارو از کدوم جاکشی گرفتی و اون هفت تيری که بهت دادن، کجا قايم کردی، و..... يا چی؟! و يا اين اعلاميههارو، تليت کردی توی اون کاسهی نفت وو...............).
داستان ادامه دارد...............