iran-emrooz.net | Mon, 13.02.2006, 23:15
زندگی و مرگ ِزنان اثیری
الف. خلفانی
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
سهشنبه ٢٥ بهمن ١٣٨٤
نگاهی به رمان "آسمان خالی نیست" نوشتهی شیوا ارسطویی
و مقایسهای با "پیکر فرهاد" نوشتهی عباس معروفی
شیوا ارسطویی و زنی که هست
رمانی را که قرار بود عباس معروفی از زبان "زن ازلی ِ" بوف کور بنویسد شیوا ارسطویی نوشته است. در وهله اول شاید چنین چیزی به نظر خواننده نرسد و دلیلش هم آن است که زن ازلی مرده و بعد هم که در قالب شهرزاد، قهرمان "آسمان خالی نیست"، زنده شده هیچ سندی مبنی بر اینکه او واقعا همان زن ازلی بوف کور باشد وجود ندارد. با این همه میتوان تصور کرد که او یک بار مرده و حالا که در "آسمان خالی نیست" زنده شده همه تصوراتی را که ارتباطی با او و دنیای او نداشتهاند بکناری گذاشته و به خودش رسیده است، زنی که زندگی و زنانگیاش را خود تعریف و مشخص میکند و از آن عالم نمادین ِ ساختهی تصورات دیگران، برای همیشه، کنده شده است.
گذار از خانباجی (مادربزرگ) به ناهید (عمه) و سپس به خود شهرزاد (که راوی بخشی از فصلهای رمان هم هست) گذاری است کامل از زن سنتی به زنی که میان سنت و مدرنیته درگیر است و رسیدن به زنی مدرن که زندگیاش را خود به دست میگیرد. شهرزاد در کنار همه اینها نویسنده هم هست و میخواهد از سروته قضیه قتل پدرش سردربیاورد. نوشتن برای او از همینجا نشأت میگیرد.
قهرمان ارسطویی میخواهد واژههای جا افتاده را که در زمانی به درازای فرهنگ بشری، قوانین سفت و سخت خانواده را تعیین میکنند خود از اول معنا کند و در صورت لزوم به جای آنها از واژههای دیگری استفاده کند و به همین دلیل به پدر میگوید داشی (اسمی که از عمهاش ناهید به ارث رسیده) و نیز از اینکه ناهید را عمه، یا پدر و مادرش را پدر و مادر خطاب کند طفره میرود. "داشی" پدر ِ مرده شهرزاد، تداعی برادر است و شهرزاد، به این ترتیت، همزمان هم آنتیگونه است و هم الکترا، همزمان هم پدر را از او گرفتهاند و هم برادر را.
ناهید و شهرزاد به مردان، اعم از پدر و برادر یا دیگران، به دیده مرد مینگرند و نگاه اروتیک آنها از همینجا نشأت میگیرد: "داشی رفته بود و بالش زیر سرش از جای کله او گود مانده بود ـ لحاف کرسی، شکل ِ خوابیدن و بلند شدن و نشستن او شده بود. ناهید سفره را گذاشت روی کرسی، سینی را هم گذاشت کنار آن. رفت و دراز کشید جای داشی. سرش را گذاشت جای گودی سر او روی بالش، لحاف کرسی را تا زیر گردن کشید روی تنش و چشمها را بست." (ص ٥٨) شهرزاد به پدربزرگ نیز با دیدی اروتیکی نگاه میکند (ص ٦٩ و ٧٢) و چنین نگاهی را " نسبتهای نامفهوم با مردهای دیگر"(ص١٢٧) مینامد. قهرمان ارسطویی میخواهد نیچه وار و "فرای خوب و بد" ارزشها را بسنجد و به غیر از این به چیز دیگری باور ندارد. میگوید: "اینها همهاش دروغ است." (ص١٠٠)
ناهید، که متعلق به نسل قبل از شهرزاد است، مسیری را که احساساتش گشوده تا به آخر نمیپیماید و کار را برای شهرزاد سخت تر میکند. شهرزاد که تمام مشکلات نسلهای پیشین را به دوش میکشد عزم جزم دارد که مسیر را تا آخر برود. این عزم او قبل از هرچیز بدلیل آگاهی اوست.
قهرمان ارسطویی را بدین دلیل یادآور "زن ازلی ِ" بوف کور میدانیم که وجود او بهرحال ادامه حضور زن است در زندگی مردان. خود او نیز این را میداند و تاکید میکند که به جستجوی مرده نباید رفت: "زن ازلی مرده بود و من داشتم زندگی میکردم. وسط همه اشیایی که مال خودم بود. ... داشتی رنج میکشیدی. زن ازلی وجود نداشت. زنی که خودش را وقف تو کند. زنی که به خاطر آرامش تو رنج بکشد. زنی که هیچکس نبیندش جز تو." (ص.٩٦) "آسمان خالی نیست"، از طرف دیگر، جوابی است به آن چیزی که راوی بوف کور "لکاته" یا "زن هوس باز" مینامد و در فرهنگ ایرانی ریشه دارد: "اسمش را لکاته گذاشتم، چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمیافتاد ... یک زن هوس باز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت."( بوف کور ص ٥١) شهرزاد پنهان نمیکند که با سه مرد رابطه دارد، بدون اینکه در پی شهوترانی، عشقبازی یا شکنجه باشد. این سه مرد در رمان اول ارسطویی "او را که دیدم زیبا شدم" نیز حضور دارند هر چند که در آنجا مرد اصلی همیشه غایب است و حضورش در رمان مورد بحث ارسطویی، همچون زن اثیری هدایت در بوف کور، مدیون همین غیبت قطعی و همیشگی اوست. با این تفاوت که مرد غایب رمان شیوا ارسطویی مردی "اثیری" و ازلی نیست، بلکه مردی ست که دوستش بدارد و او را به این ترتیب زیبا کند. دومی بابک است که به مرد غایب حسادت میکند و سومی، ابوطالب، که او هم مثل بابک زخمی جنگ است و بستری بیمارستان و در احتضار، و زمانی که سالم بوده عکس راوی داستان را در برگههایی نقاشی میکرده (و به این ترتیب خواننده را به یاد راوی بوف کور هدایت میاندازد که نقش زن اثیری را بر جلد قلمدان میکشد.) چون هیچکدام از این سه مرد نمیتوانند خواستههای راوی "او را که دیدم زیبا شدم" برآورده کنند ناچار میشود مرد چهارمی نیز در خیالاتش بیافریند که فعلا یک جنین است (ولی چون پدرش وجود خارجی ندارد این جنین نیز ذهنی است، و با این همه کسی است که میتواند جای خالی آن سه نفر دیگر را، که یکی هنوز کودک است و دیگری در احتضار و سومی همیشه غایب، پر کند. و به این دلیل کار راوی که پرستار است و پرستار مردان، هم معنای حقیقی و هم معنای مجازی دارد.) حتی میتوان گفت که این سه مرد نیز، همچون سه جنین کوچک، به عنوان مرد در زندگی واقعی شهرزاد هنوز متولد نشدهاند. و قهرمان "او را که دیدم ..." باید هنوز منتظر بماند تا مگر زمانی متولد شوند. چنین بنظر میرسد که آنها به جای متولد شدن، حتی پیش از تولد، در جاده یک طرفهی مرگ میافتند. قهرمان "آسمان خالی نیست" نیزبنوبه خود نشان میدهد که با سه مرد رابطه دارد و این مردان با اینکه برعکس مردان ِ "او را که دیدم زیبا شدم" به سن بلوغ رسیدهاند و جسما بیمار و زخمی هم نیستند، با وجود این هر کدام از چیزی رنج میبرند و برای رسیدن به زندگی، هنوز باید مسافت زیادی را بپیمایند. و در این فاصله، که آنها بفکر پیمودنش هم نیستند، مرگ معمولا بسیار زودتر از زندگی، آنها را میرباید.
ارسطویی از زنی مینویسد که هویتِ ساخته و پرداخته ذهن مرد شرقی ـ ایرانی را پشت سر گذاشته و از آسمان آنها به زمین خود فرود آمده. شهرزاد کسی است که میتواند در تصورات دیگران حتی لکاته هم باشد ولی او پیش از هر چیزی زن است، با تمام تواناییها، ضعفها و نیازهایش.
عباس معروفی و زنی که نیست
زن شیوا ارسطویی زنی است که میشود چهرهاش را در نور دید و تماشا کرد (ص٩٦) و آنچنان واقعی است که میتوان با دستگاه عکاسی از او عکس گرفت (ص ٩٦) برعکس زن ازلی که متعلق به عالم مثال است وهیچوقت وجود نداشته وشرط وجود او تصورات ذهن خیالبافی همچون ذهن راوی بوف کور است. در کتاب ِ"پیکر فرهاد"ِ معروفی اما "زن ازلی" بوف کور، از زاویهی دید ِ اول شخص، راوی خودش میشود. بدیهی است که شرط راوی شدن، اگر خیال قصه بافی نداشته باشیم، این است که کسی یا چیزی به عنوان یک راوی قابل تصور باشد. ولی زن اثیری در "پیکر فرهاد" راوی میشود بدون اینکه این شرط اساسی را دارا باشد.
مشکل مرد ِراوی بوف کور و دلیل مهم آفرینش چنین رمانی، نبود ِ زن اثیری ـ ازلی است. اگر چنین زنی شبح وار و تنها در رویاها و کابوسها خودنمایی نمیکرد راوی بوف کور نجات پیدا میکرد و در نتیجه نوشتن بوف کور هم ممکن نمیشد. اگر زن ازلی به این شکل که در کتاب "پیکر فرهاد" حضور دارد وجود میداشت که، مثلا، از ذهن و زندگی خود بنویسد و تا این حد زمینی و در دسترس باشد دیگر زن ازلی نبود. آفرینش زن ازلی به معنای نادیده گرفتن زن زمینی و فرارفتن از او است، فرارفتنی که در بوف کور هم به جایی نمیرسد. اهمیت بوف کور دقیقا در همین ماندن میان فاصلهها است.
راوی "پیکر فرهاد"، به این ترتیب همان سایه مردی است که میتواند پشت پنجره راوی "آسمان خالی نیست" کشیک دهد. و شگفت اینکه خود فکر میکند که یک زن است.
همانطور که زن ازلی ـ هرچند در تصورـ زن ترین است (و اینرا در بوف کور هم بدرستی میبینیم)، ذهنیت به نوشته در آمدهاش نیز ـ البته اگر قرار بر این باشد که زن ازلی ذهنیتش را بروی کاغذ بیاورد ـ باید زنانه ترین، یا لااقل زنانه، باشد. صادقانه بگوییم: اگر زن ِ ساخته و پرداخته عباس معروفی در معرض دید راوی بوف کور قرار میگرفت، وی بیشک نگاهی به او نمیانداخت. اگر کسی بگوید که راوی "پیکر فرهاد" تصورات ساخته و پرداخته ذهنیت مرد ایرانی ـ شرقی را دیگر پشت سر گذاشته و به مرحلهای رسیده که مرحله خود آگاهی اوست، در آن صورت خود را انکار کرده است. وقتی هم طبیعت اثیری ـ ازلی خودش را انکار کند دیگر نمیتواند همزبان با راوی بوف کور ـ و حتی بسیار مردانه تر از او ـ به "زن لکاته" فحش و بدوبیراه بدهد: "چطور تحمل میکردید که یک پتیاره احمق فکر کند همه دنیاست و آنچه او فکر میکند درست است و شما هم باید مطیع فکرهای ابلهانه او باشید؟" (ص٤٣)
تیتر دو رمان نیز، یعنی "بوف کور" و "پیکر فرهاد" ، به تفاوت عظیم بین این دو اشاره میکنند. بوف کور، اسما، برخورد طنزآمیز راوی است با خود، با پروازهای کور و بی حاصل ذهن در زمانها و فضاهای گم شده، در زمانها و فضاهایی فراسوی زندگی و مرگ. و اشارهای است به کوری ذهنی که به آخر رسیده است، و نیز برخوردهای پیاپی و مرگبار آن به دیوارها و سایهها. راوی "پیکر فرهاد"، برعکس، با اینکه میخواهد در سایه بماند، هم خود و هم معشوقش را از همان مخفیگاه ذهنیاش مشخص میکند، و معشوق او، بر خلاف زن اثیری بوف کور، که جایش در دوردست نامکان است، پیکر فرهاد است.
پرواز با شک ـ ماندن در یقین
راوی "پیکر فرهاد" بر خلاف راوی بوف کور که به خودش نیز با دیده شک نگاه میکند نه تنها از خود بلکه از ذهن و روان معشوق نیز با اطمینان کامل حرف میزند: "می خواست با چشمهاش یکباره مرا ببلعد و آرام بگیرد، و به این فکر کرد که لابد من به یاد شخص غایبی افتاده ام. خوب که دقت کرد دانست به یک پرده نقاشی نگاه میکند. شاید به خاطر رنگ پریدگی و حالت خسته صورتم احساس کرد بسیار افسرده ام. حتا لبخند به قول او مدهوشانه ام آنقدر در نظرش غم انگیز جلوه کرد که مطمئن شد منظره روبروش یک نقاشی بر پردهای کهنه و قدیمی است." (پیکر فرهاد، ص٧ ـ ٨)
او گاهی پایش را از این هم فراتر میگذارد و زمانی که چشمها را بسته و خوابیده است باز هم حرکات را تشریح میکند: "من خوابیدم. تنم را به رختخوابش دوختم و در قعر بوی مردانهاش فرو رفتم. آنقدر فرو رفتم که او ناچار بود همه حس بیناییاش را از پشت کاسه چشمها به کمک بطلبد و مثل سوزن تنم را به رختخواب بدوزد. توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هر جا که دلت میخواهد بدوز." (ص ٢٥)
راوی پیکر فرهاد، بر خلاف راوی بوف کور، همه چیز را میداند و آنجایی که ادعا میکند نمیداند، در حقیقت، خودش را به ندانستن میزند: "در راه هر جا خسته میشدم کوزه را زمین میگذاشتم و لب بر لب کوزه نفس میگرفتم. بوی شیر مادرم را میداد، یا نه، بوی باران عید نوروز. نمیفهمیدم." (ص ٤٩) یا "هنوز ... آن پسر موسیاه ... نیامده بود که جلو من بایستد، به پاهای لاغر و بلند من چشم بدوزد، بعد آرام دامنم را بالا بزند و نگاه کند. هرچه فکر کردم معنای این کارش را نفهمیدم."(ص.١١٥) و عجیب است، کسی که در مورد ذهنیات اشخاص دیگر، حتی مواقع خواب، آنهمه اطلاعات دارد چطور است که از تفکیک دو بو در میماند و معنای بدیهی و بسیار ساده "بالا زدن دامن" را نمیداند؟ افراط بیجا در بکار بردن فعل " نفهمیدن" بر این دلالت دارد که نویسنده احساس میکند از دنیای سایهها و موهومات، آنچنان که مثلا در دنیای هدایت هست، دور شده و برای رسیدن به قافله و ایجاد توهم باید خود را به نفهمیدن بزند. گویا چنین کاری میتواند خود به خود دنیایی موهوم از نوع دنیای هدایت بیافریند. در صورتی که معادله کاملا برعکس است.
علاوه بر این، عباس معروفی برای اینکه این تلقین را در ذهن خواننده ایجاد کند که گویا راوی ـ که بین دو دنیای هست و نیست سرگردان و بلاتکلیف مانده و راه به هیچکدام از آنها ندارد ـ به دیدهها و شنیدههای خود چندان اطمینان ندارد گاهی مجبور میشود چندین بار کلمه شاید را تکرار کند. "دست به یقه ام بردم، کلید خانه او لای پستانهام بود. یک لحظه احساس کردم کلید خانه قوزی است. شاید، شاید، شاید." (ص١٠٨) تکرار ِ بی رویه "شاید" تنها تار نازک و بیرنگی بوجود میآورد که ذهنیت همه چیز دان ِ راوی را هم بسختی میپوشاند، و ادا و اطواری است که از چشم خواننده دور نمیماند.
فضای بوف کور با وجود استفاده بسیار معدود از کلمه "شاید" سرشار از شک و تردید و توهم است. هدایت برای نشان دادن شک و تردید خود، به خود ِ کلمه "شک" متوسل نمیشود. ارسطویی نیز نشان میدهد که روایت او از واقعیت روایتی از هزاران است. شک تنها چیزی است که او از دنیای پیرامون و اطرافیان خود دارد. و او رمان خود را نه بر پایه یقین، بلکه بر پایه شک میسازد. همین شک و تردید در گفتههای دیگران و از جمله گفتههای مادر ـ که مرگ پدر را مرگی طبیعی میداند ـ او را وامی دارد به همدان برود تا از جریان مرگ یا قتل ِ داشی ـ پدرش ـ سردربیاورد. از نوشتن در مورد همین مرگِ مشکوک است که رمان ارسطویی بوجود میآید.
روایت او همگام و به موازات روایتهای دیگر است و در عین حال روایتی است که بقیه گفتهها را مورد سئوال قرار میدهد و میخواهد به حقیقتی که درما ورای حوادث روزمره، در ماورای گفتهها، پنهان است دست بیابد. دست نویسنده برای پیمودن چنین راهی خالی است و شک تنها توشه راه است.
و سرانجام همین شک و تردید است که به شهرزاد بال میدهد تا با روایت ادبی از آن مکان فراتر رود. تا آناهیتا شود و به آسمانی برسد که دیگر خالی نیست.
رمان معاصر در کنار ساختار هنری که میآفریند ساختارشکنانه هم هست. چنین رمانی میتواند پیش و بیش از هر منتقدی دست به نقد خود و شالوده زدایی بزند. ارسطویی هم از همین شگرد استفاده میکند. وی در آخر کتاب که ساختار و محتوا در ذهن خواننده جا افتاده و خواننده خود را بالاخره در مسیر معینی مییابد ناگهان او را به جای دیگری، به رمان دیگری به نام "افیون" که هنوز نوشته نشده و زمانی قرار است نوشته شود حواله میدهد.[1] به این ترتیب شهرزاد روایت خود را نیز پشت سر میگذارد و با "افیون"، رمان بعدی، به جای دیگری، به جای نامعلوم دیگری، میرسد. زن ازلی معروفی، برعکس، از خودش شروع میکند، در تنگنای بی انحنای ذهناش تداوم مییابد و سرانجام مثل آبی راکد در خود پایان میپذیرد. و او کسی نیست جز خود نویسنده که از زبان زنی بیان میشود که هم میخواهد نقش توخالی بر جلد قلمدان باشد و هم هوای زندگی در سر دارد و همه جا، چه بر جلد قلمدان و چه در کوچه و بازار و رختخواب، آداب و رفتاری مردانه دارد.
الصاق خودخواستهی راوی "پیکر فرهاد" بر جلد قلمدان، همین زندگی تک بعدی او را در رمان تباه میکند. و هردو جنبهی وجود او با هم ـ یعنی زندگی روزمره، دوندگیهای بیحاصل و درماندگیهای پایان ناپذیر او از یک طرف، و نقش مردهاش بر جلد قلمدان از طرف دیگر ـ که نقیض همدیگرند ـ تمام هستی کمرنگ او را به زیر علامت سئوال میبرند. دلیلش هم این است که با تکرار مدام زندگی ( و در حقیقت مرگ او ) بر جلد قلمدان، در عین ِ دوندگیهای پایان ناپذیر و بی سرانجامش در کوچه و بازار، وجود خود را از دوطرف خنثی و ناخواسته انکار میکند و به این ترتیب، در ذهن خواننده شکل نمیگیرد. شاید معروفی بخواهد بگوید که اصل مسئله دقیقا همین است: زنی بین هست و نیست. بین این دنیا و آن دنیا. گذشته و آینده. در چنین صورتی، این زن که بین هست و نیست سیر میکند، میبایست در تصورات راوی دیگری، خواه دانای کل و خواه راوی اول شخص، که میتواند هرکسی باشد جز خود او، شکل بگیرد.
راوی "پیکر فرهاد " سعی میکند همان راهی را برود که راوی بوف کور گشوده است و به عنوان یک معشوقه او را همانقدر میخواهد که راوی بوف کور میخواهد. ناهمزمانی دوجانبه احساسات عاشق و معشوق، ناممکن بودن عشق و شکستِ ناگزیر ِ راوی بوف کور، در" پیکر فرهاد" به همزمانی در حضور، همزبانی در احساس و در نهایت امکانِ عشق مبدل میشود وبا این وصف هیج معلوم نیست گره کور نابسامانیها در کجاست و سبب این همه ناله و فریاد چیست.
این نشان میدهد که وقتی نویسنده تولستوی نیست که آنا کارنینا را بنویسد یا فلوبر که مادام بواری را، یا تئودور فونتانه که افی بریست را، باید زنی باشد که خم و چم ذهن خود را، به عنوان یک زن، بشناسد. شیوا ارسطویی چنین نویسندهای است.
شهرزاد که وجود واقعی دارد و اثیری نیست برای زندگی احتیاج به جا و مکان واقعی دارد. رمان او به این دلیل، برخلاف بوف کور که رمانی با وجه ماوراءالطبیعی است و بین زمین و آسمان سرگردان است و نه بر زمین و نه در آسمان آرامشی مییابد، در سطح دیگری است. مشکلات شهرزاد مشکلاتی کاملا زمینی هستند و از دیگران سرچشمه میگیرند. شهرزاد مرگ زن ازلی را اعلام میکند تا بتواند زندگی کند، تا بعد ـ آناهیتا ـ زنی همچون ابرمرد نیچه که مرگ خدا را اعلام میکند ـ جایگاهش در "بلندترین طبقه آسمان" باشد. قهرمان "آسمان خالی نیست" به هیچ چیزی توسل نمیکند جز به خودش. آناهیتا خود اوست، نوعی اراده معطوف به قدرت ادبی. این اراده همچنانکه در مورد قهرمان "چهرهی هنرمند در جوانی" جیمس جویس نیز میبینیم به صورت ادبیات و هنر تجلى مى کند. نویسنده در اوج نوشتهاش از مرگ رهایی مییابد. پرواز شهرزاد به آسمان، همان داستانی است که مینویسد، همان روایت هنری، مثل پرواز استیون قهرمان جیمز جویس، که او نیز به نوبه خود دِدالوس است، صنعتگری که در چاهی زندانی است و بالهایی از موم و پر میسازد و پروازکنان از چاه میگریزد.
. شهرزاد برای تمام کردن همیشه حاضر است. "بیا تمامش کینم!" (آسمان ص١٤٤). این هم شعار زندگی راوی است و هم شعر خود شیوا ارسطویی[2]. شهرزاد برای اینکه شروع کند یک چیز را بخوبی میداند، اینکه تمام کند. و برای زنده شدن باید بمیرد.
----------------
[1] این کتاب که از حدود دو سال پیش آماده چاپ است هنوز از ورارت ارشاد اسلامی اجازه انتشار نیافته است.
[2] شیوا ارسطویی: بیا تمامش کنیم، مجموعه شعر، نشر قطره، 1383
منابع:
شیوا ارسطویی: آسمان خالی نیست، تهران ١٣٨٢
شیوا ارسطویی: او را که دیدم زیبا شدم، نشر قطره، تهران ١٣٨٣
عباس معروفی: نشر نیما ١٩٩٨
صادق هدایت: بوف کور، انتشارات جاویدان ١٣٥٧