iran-emrooz.net | Fri, 10.02.2006, 8:25
كنفـرانـس
علیاصغر راشـدان
|
يك صندلی در گوشهی ميزی گذاشته بودند، كه برتمام كلاس مسلط بود. شانه و گوشهی چشم راست آدم پشت ميز به طرف خانم كرول و تخته سياه بود.
خانم كرول خودرا رو صندلی كنار تخته سياه جاگير كرد. كيف كيسه مانندش را درآورد و چهرهی سيه چرده و پر چروكش را تو آينهی آن وارسی كرد. دستی رو موهای وز وزی جوگندمیاش كشيد و لبخند چندشآوری زد
آمريكای لاتينیها بيشتر از مكزيك ، ونزوئلا، شيلی ، كلمبيا، آرژانتين و نيكاراگوئه بودند. ژاپنیها گوشهای را اشغال كرده و بيشتر باخودشان بودند. خاورمياينهایها از ايران عربستان ، مصر، لبنان و فلسطينیها بوديـم.
مرد سی ـ سی و پنج ساله روصندلی وول خورد. چهرهی مچالهی زردش رالمس كرد. چشمهای گردش زير پلكهای مغولیاش گشتند. دستهاش را تو هم مچاله كرد، مـچ و ساعدش را رو ميز رها كرد. خانم كرول رو صندلی وول خورد و جيرجير آن را درآورد و گفت:
- مهمون امروزمون آقای نگودين – تيوست. هر كی هر سئوالی داشت ، صداش میكنم.
چهرهی مرد آشنا بود. تو بوفه میديدمش. هر از گاه میآمد و يك سكهی بيست و پنج سنتی تو جعبه میاندا خت و يك ليوان يكبار مصرف پر از شيركاكائو میشد. ليوان را برمی داشت و در كنار ميز گوشهی دنچی، رو صندلی مینشست. با كسی حرف نمیزد. شيركاكائو را آرام آرام و سر فرصت ، سرمیكشيد و گم میشد. جای ديگری هم ديده بودمش. كجا؟ به خاطرم نمیآمد. از حافظهام فرار میكرد.
مر دليوان شيركاكائو را با خودش آورده بود. چند قلپ سركشيد و ليوان را رو ميز گذاشت. اوركت خاكی رنگش را در آورد و به گل صندلی آويخت. آستينهای پيرهن چركمردهاش را تا بالای ساعد بالا زد. خودرا رو صندلی جا به جا كرد. سرش را به چپ و راست چرخاند. سقف را نگاه كرد و گفت:
- از خانم كرول و مستر لوئيس ، مدير مؤسسه ممنونم كه فرصت دادن تا خود، كشور و مردممو معرفی كنم.
اكيكو سان ، دختر بيست سالهی ژاپنی ، از ته كلاس گفت:
- لطفا آروم و شمرده و بلند صحبت كنيد، ما نمیفهميم!
خانم كرول ، با همان لبخند چندشآورش ، بلند شد و به مرد گفت:
- اينها از كشورهای ديگر اومدن ، زبون ما رو خوب نمیفهمن. شما چن ساله اينجائين و تو مجلسای زيادی شركت داشتين. زبون ما رو خوب حرف ميزنين ، كمی آهستهتر حرف بزنين.
مرد باز يكی – دو قلپ شيركاكائو سركشيد و سر حرفش باز شد. يكی – دو ساعتی يك نفس حرافی كرد. حرفهاش تازگی نداشت. از زبانها و به راههای گوناگون شنيده و ديده بوديم. از مـاريلا، كه رو صندلی طرف چپم نشسته بود، پرسيدم:
- اين يارو خيلی به نظرم آشناست. قبلا جائی ديده مش. نمیشناسيش؟
ماريلا، مثل هميشه قبل از جواب دادن ، انگشتهای كشيدهاش را لای موهای طلائی خم اندرخمش خيزاند و آنها را پيچ و تاب داد و خنديد و گفت:
- تا يه ما پيش با جـری ميومد.
من و ماريلا تو يك مجموعه آپارتمان زندگی میكرديم. همهی آپارتمانها استوديو بودند. با فاصلهی ده متر، رو به روی يكديگر بودند. در استوديوها به تراس باريكی باز میشد. تراس راهروئی بود، كه با پلههای فلزی ، بــه خيابان منتهی میشد. استوديوی جـری ديوار به ديوار استوديوی ماريلا و روبه روی استوديوی من ، در طبقهی دوم بود. جـری تو بار كار میكرد. يك بچهی شيرخوار بی پدر داشت. آخرهای شب ، با يكی – دو دختر، از هم سنخهای خودش ، میآمد. هر از گاه يكی از سياه مستهای آخر شب بار را تور میكردند. او را با خـود میآوردند و به آپارتمان میكشيدند، لختش میكردند و بيرونش میانداختند.
- اشتباه نمیكنی؟
- يعنی مثل تو خرفت شده م؟
- يادم رفته بود كه تو اهل كاراكاس و از سرخ پوستای خوشگلی!
- چه طوری اون افتضاح كاری ماه پيش رو فراموش كردی؟ آخر شب از خونه بيرون زده بودی و از تعجب دهنت واز مونده بود! يادم آمد. همين نگودين – تيو، با جـری و دوستهاش بود. آخرهای شب از بار برمیگشتند. دخترها به مـرد اشاره میكردند و بلند میخنديدند. مرد چند قدم عقب تر بود. پاكتی ظاهرا خوراكی و يك شيشه مشروب دستش بود. پاكت پر بود. كالباس و سوسيسها از در پاكت بيرون زده بود. مرد تلوتلو خورد و داخل آپارتمان شد. كمی بعد جار و جنجال بالا گرفت. جری و دوستهاش تو اطاق بالا و پائين میپريدند و به اطراف میدويدند. لنگهی در به هم خورد و باز ماند. مرد را بيرون انداختند و دخترها جلوی در ديوار شدند. مرد رو تراس نقش زمين شد. رو چهار دست و پا، به طرف دخترها خزيد. در كنار در بالا آورد. دخترها خودرا عقب كشيدند و اورا باپوزهی پا دورش كردند. بعد هم قهقه زدند و در را بستند.
مرد با سر و شانه به دركوبيد، در باز نشد. صدای موزيك تند و بلند، تو اطاق اوج رفت. مرد پشتش را به نردهها تكيه داد. پاهاش را طاقباز دراز كرد. من من كرد و سر و شانهاش را به نردهها كوبيد. نيم ساعتی گذشت ، نسيم آخر شب حالش را كمی جا آورد. بلند شد و تلوتلو خورد. شانهاش را به نردهها تكيه داد. لای در باز شد و اوركتش رو تراس پرت شد. دامن پيرهنش از زير شلوارش بيرون زده بود. دست به نردهها گرفت ، خم شد و اوركتش را برداشت و رو شانهاش انداخت. تلوتلو خورد و با كمك نردهها پيش رفت. از پلههای آهنی پائين رفت و تو سياهی خيابان آلكاتراز گم شد…
*
ماريلا سقلمهای به پهلوم زد:
- يارو گلو پاره میكنه و تو تو عوالم خودتی؟ خانم كرول دندون كروچه میكنه!
مرد سر آخر به ته خط رسيد و گفت:
- من مديون آمريكام. اگه نبودن ، الان هفت كفن پوسونده بودم.
دست بلند كردم و گفتم:
- خانم كرول ، اجازه ميدين؟
- تو كه اصلا به حرفاش گوش نمیدادی!
خانم كرول از من دل پرخونی داشت. بارها گزارشم را به مستر لوئيس داده بود. دستش را رو بينیاش برد. مرد سرفه كرد و باز چند قلپ شيركاكائو سر كشيد. خانم كرول داد زد:
- از ژاپن ، ماسارو سان!
- شما چن ساله تو آمريكائين؟
- پنج سال.
خانم كرول با دست اشاره كرد:
- از مزيك، خوزه!
- مستر نگودين ، شما چن ساله هستين ؟
- سی و پنج سالهم.
خانم كرول باز داد زد:
- از شيلی ، دولورس!
- شما زن و بچه دارين ، لطفا؟
- بله ، زن و دو تا بچه دارم.
خانم كرول با پوزخند و از سر سيری ، به من اشاره كرد:
-از ايران ، علی!
- واسه چی گفتين گوشت و خونتونو مديون آمريكا هستين ، آقای نگودين – تيو؟
- سئوال خوبی بود. با ويتگونگها میجنگديم. تاكنار دريا تعقيب مان كردند. خيلی از هم قطارهامونو كشتن. چن نفر مونده بوديم. خودمونو تو دريا پرت كرديم. از ساحل فاصله گرفتيم. بارون گلوله روسرمون میباريد و توفان قيامت میكرد. قايق موتوری تفنگدارای آمريكا رسيدن و نجاتمون دادن.
اطراف خودرا پائيدم. بچهها نگاهم میكردند. ماريلا خنديد و دو انگشتش را به شكل هفت درآورد و بلند كرد.
خانم كرول فريادكشيد:
- از كاراكاس ، ماريلا!
- سئوالی ندارم و به نظر من خائن اصلی نگودين – تيوست!… واسه اين كه با تفنگای آمريكا هموطنهای خود شو می كشته!............
جلسه به هم ريخت. بگو مگوها بالا گرفت. نگودين – تيوهاج واج ، خانم كرول را نگاه كرد. آخرين قلپ شيركاكائو را سركشيد و گفت:
- آوردين دستم بندازين؟ ما شديم چوب دو سر طلا!
مرد بيرون زد. چهرهی چروكيدهی خانم كرول گل انداخت. به كنار ميز كنفرانس آمد و صندلی را به ميــز كوبيد. دندان كروچه كرد و گفت:
- تو درست شدنی نيستی ، علی! هر موضوعی را به بحث سياسی میكشی!… اين چه افتضاحی بود كه راه انداختی!
*
صبح روز بعد، رو صندلی هميشهام نشستم. بيشتر بچهها آمده بودند. خودم را جاگير كردم.
يك سياه پوست غول پيكر رو صندلی طرف راستم نشسته بود. تمام ساعت درس ، چپ چپ نگاهم میكرد. خانم كرول حسابی ترش كرده بود. لبخند چندشآورش مرده بود. با اخم درسش را داد و رفت. زنگ خورد و خارج شديم. تو بوفه يك سكهی بيست و پنج سنتی تو جعبه داختم. يك ليوان شيركاكائو پر شد. سياه پوسته در كنارم ايستاده بود. ليوان را دستش دادم و يك سكهی ديگر تو جعبه انداختم. در كنار ميز دنچ بوفه، رو صندلی ، روبه روی هم نشستيـم. گفتم:
- من علی هستم ، فرام ايران.
- منم علی هستم ، منم مسلمانم.
هم نام بوديم و يك ليوان شيركاكائو مهمانش كرده بودم. عجالتا خيالم راحت بود. يكی – دو قلپ شيركاكائو سركشيد و بی مقدمه گفت:
-شانس آوردی ، سالها تو ويتنام بودهم و كشتاركردهم. پيش خودمون بمونه ، واسه اف – بی –ای كار میكنم. اينا رو نبايد میگفتم، مسلمی، كاريش نميشه كرد. حواستو جمع كن و مواظب رفتار و حرفات باش. تو كلاس مواد مخدر پخش ميشه. میباس از تو ميز يكی پيدا شه!…بايد بری …از اين جا خارج شو! حاليت شد؟…