شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - Saturday 23 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 04.02.2006, 8:23

(بيست و پنجمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٥ بهمن ١٣٨٤

(نزديکای فرهنگ و هنر، چندتا چلوکبابی با حاله. يکيشون، پشت مجلسه. يکيشون، رو به روی مسجد سپهسالار و يکيشون هم ، درست کنار ....... ببينم! برای اينکه داستان ماستان و کس و شعر و اينجور چيزها، مينويسی، می‌خوای فرهنگ و هنر و، صاحب بشی؟!).
(من، نه اهل شعرم و نه اهل داستان. عرض کردم که حتما بنده را، با کسی ديگر اشتباه گرفته‌ايد پهلوان!).
(باشه! اشتباه گرفتم. البته، يخچاله وازشه، سانويچ و ماندويچ و اين جور چيزا برای ته بندی هست. نه خيال کنی که از اين ساندويچ‌های معموليه! نه! منظورم ساندويچ کارخونه‌ای استرليزه شده اس. از اون ساندويچای خارجی که توی هوا پيما به آدم ميدن. ولی، ولش کن. بی خيال ساندويچ. اصلا، ولخرجی می‌کنيم و امروز ميريم به يکی از همون چلوکبابی‌ها. البته، به حساب من. موافقی؟).
با تجربه‌ای که از فشردن آن دکمه ی سبز لعنتی دارم، حتی اگر پيشنهادش انجام دادن يک عمل ساده ای، مثل مژه زدن هم بود، از انجام آن وحشت داشتم تا چه برسد به بيرون رفتن ازتاکسی و پيش آمدن امکان فراردر فاصله ی محل پارک تاکسی تا چلوکبابی و......آيا چنين پيشنهادی، به معنای اين نيست که می‌خواهد مرا به خارج از تاکسی بکشاند و شرايش فرار را برايم فراهم کند و بعد، ببنددم به رگبار و.........
(چی شد؟! بالاخره، چلوکباب دوست داری يا نه؟!).
(با دستبند يا بی دستبند؟!).
(قبل از اينکه جواب سؤالتو بدم، اول، يکی ديگه ازاون کاغذای توی اون کشوو وردار و برام بخون تا بهت بگم!).
و باز، ازدرون کشو، يکی ديگر ازآن کاغذها را بر ميدارم و برايش می‌خوانم :، " ......از قضيه ی تحريم تنباکو بگير تا به امروز- در تمام اين صد ساله اخير- روشنفکر ايرانی با هوايی از اروپا و آمريکا در سر و مردد ميان قدرت حکومت‌ها و عزلت عارفانه – و خسته از مردم و بی خبريشان – و .......، در آخرين دقايق حساس برخوردهای سياسی ميان روحانيت و حکومت.....".
(يه لحظه صبرکن! اون نامه‌ای که تو و اون علی نخودی، به عنوان کنفدراسيون دانشجويان روشنفکر ايرانی، بر ضد شاه و به طرفداری از روحانيت، برای خمينی فرستاده بودين، يادته؟!).
(پهلوان! من که گفتم، مثل اينکه شما، من را با کس ديگری اشتباه گرفته ايد!).
(تو، گه خوردی که گفتی! ديگه هم وسط حرفم هم نميپری! روشن شد؟!).
(بلی پهلوان! بلی!).
(خب! حالا، بقيه‌اش را برام بخون!).
بقيه ی‌اش را برايش می‌خوانم: " ...... در آخرين دقايق حساس برخوردهای سياسی ميان روحانيت و حکومت، اغلب طرف حکومت را گرفته است....... چرا که تنها حکومت‌ها قادر بوده‌اند که به اتکاء پول نفت، بهترين مزدها را به او و به آرائش بدهند و در مقابل آراء تعديل شده ی او، رفاه زندگيش را تامين کنند و........".
(خب! تا همين جاش کافيه! ميدونی که اين فرمايشات مال کيه؟!).
(خير پهلوان. نمی‌دانم).
(جلال آل احمد. " درخدمت و خيانت روشنفکران").
(نمی شناسمش. اما، اسمش را شنيده ام. فوتباليست بايد باشد).
(آره، اروا عمه ات! فوتباليسته! کاپيتان تيمه و رو خط حمله هم، توپ و تشر میزنه. وردار! وردار و اون کاغذ زيرشو هم بخون تا فرمايشات ديگه ی اين پهلوون رو هم بشنفی و بفهمی که چند مرده حلاجه!).
کاغذ زير آن را هم بر ميدارم و برايش می‌خوانم : "....... ابراهيم گلستان، يک روز در آمد که برو فلان چک را از صندوق کنسرسيم بگير. ايامی بود که او – ابراهيم گلستان - دکانش را تازه بازکرده بود، اما در حقيقت هنوز سفارش پذير کنسرسيوم بود. معلوم بود که دارند پيش قسط می‌دهند......".
(باز يه لحظه صبر کن! اون شعرو آوازی که هی ميگه، نفت توشه! نفت توشه! نفت توشه! خاطرت هس؟!).
(خير پهلوون!).
(بی خيالش! ولی، اينو حتما باس يادت بمونه! کنسرسيوم! کنفدراسيون! نفت! کنسرسيوم! نفت ! کنفدراسيون! نفت! نفت! نفت! نفت توشه! نفت توشه! حاليت شد که چی می‌خوام بگم؟! نفت!).
(خير پهلوان!).
(بازهم بی خيالش! بقيه شو بخون برام!).
بقيه‌اش را می‌خوانم برايش:" ......معلوم بود که دارند پيش قسط می‌دهند. و معنی نداشت پيش قسطی گرفتن برای کاری که قراردادی برايش نوشته نبود. ناچار نرفتم......".
(صر کن! ياد بگير! می‌بينی که پهلوون ما، به خاطر اونجائی که می‌گفت، حکومتا، برای تعديل کردن آراء روشنفکر، بهترين قيمت‌ها رو بهش ميدن، اينجا، حسابی حواسش جمعه و به خاطر همين هم، وقتی می‌بينه که کنسرسيوم، داره سبيلشو نفتی می‌کنه تا بعدن ازش بخواد که آرائشو تعديل کنه، تصميم می‌گيره که به هيچوجه من الوجوه، چک کنسرسيومو نگيره! می‌بينی؟! برای همين بود که پهلوون جلال، می‌تونست توی کافه فيروز، بره رو منبر و اون اشنو گازويليشو دود بکنه و جوونائی مثل من و تورو، به شوق بياره و تيرمون کنه و بشورونتمون و بفرستدمون توی کوه و جنگل و تير و تفننگ و...........نفت توشه! نفت توشه!....نفت توشه!......).
(ولی مثل اينکه، بعدن، می‌گيرد!).
(کی می‌گيره؟!).
(همين پهلوان جلال تان!).
(چی می‌گيره، همين پهلوون جلالمون؟!).
(چک را پهلوان!).
(از کی می‌گيره، آن چکو، پهلوون جلالمون؟!).
(از کنسرسيوم می‌گيرد. البته، بعدن!).
(تو از کجا ميدونی که بعدن می‌گيره؟!).
(از محتوای همين چيزهائی که نوشته است! همين چيزهائی که دارم از روی اين کاغذ، برايتان می‌خوانم!).
(مگه من وقتی بهت ميگم، بسه! تو، بازهم، اون چيزی که اونجا نوشته شده رو، سر خود، و برای خودت می‌خونی؟!).
(تقريبا. يعنی.... تا..... شما.....).
(غلط ميکنی که می‌خونی! گه می‌خوری که می‌خونی! داری به من کلک می‌زنی؟!).
(نه به جان پهلوان!).
(به جان خودت و هفت پشت قسم بخور! مرتيکه اکبيری! سويچ هواتو می‌بندم‌ها!).
(ببخشيد پهلوان! منظور بدی نداشتم!).
(گه ميخوری که منظور بدی داشته باشی! نذار اخلاقم گه موشی بشه‌ها!).
(ببخشيد پهلوان!).
(نور و هوات که رو به راه شد. برنامه ی آب و علفت هم، داره درست ميشه. ديگه از من، چی می‌خوای؟!).
(هيچ !.... هيچ!.... حق با شما است پهلوان. باز... تند.... اگر... ناراحت ....نمی شويد.... بايد به عرضتان برسانم که باز!..... داريد!...... با سرعت!...... .ويراژ! .......زيگزاگ! ....).
(هنوز دويست تا نشده! حد اکثر سرعت اين ابوطياره، پونصدتاست. يواش برم، موتور داغون شده. نترس پهلوون! تو بزرگراهيم).
(بلی. پهلوان! توی بزرگ راه هستيم، اما بزرگ راهی تو ايران!).
(مگه، بزرگ راه ايران چشه؟!).
(هيچ پهلوان! هيچ ! هيچ! بقيه ی نامه را بخوانم برايتان؟).
(آخه، آدمو عصبانی می‌کنی! وقتی که آدم عصبانی ميشه، هی فشارشو مياره رو تخته گاز! فشار! فشار! فشار! بهت گفتم که يه خورده دندون سر جيگر بذار تا من حرفمو بزنم، اونوقت نوبت تو هم ميشه! از قديم و نديم گفتن که، هر سخن جائی و هر نکته مقامی دارد. عين همون دفعه که بهت گفتم، انگشت اشاره تو بذار روی اون دکمه سبزه، ولی گوش نکردی و سر خود، انگشت شستتو گذاشتی و فيوز دستگاهو پروندی و نزديک بود که خودتو به کشتن بدی! وقتی بهت ميگم تا اينجا بخون و نه تا اونجا! حتما، يه منفعتی توشه که ميگم! و گرنه، خب، همون اول می‌گفتم که تا آخرش برو ديگه! ولی، نه. عادت آدمائی مثل تو، اين شده که فورا، بپری وسط و مچ بگيری که پهلوون، چک کنسرسيومو گرفته! آره. گرفته. ولی، چه جور گرفتنش مهمه! اين، همون چيزيه که اگه بفهمی، اونوقت می‌فهمی که کيا بودن و چه جوريا بودن که از چپ و راستشون، توی جنبش روشنفکريت، ريدن و توهم، داری، باز، پاتو، جا پای همون جاکشا ميگذاری! بخون! بقيه اون کاغذ خارجنده رو! بخون! بخون! بخون! بخون! بخون!).
و باز، بقيه ی آن کاغذ خواهرجنده را، برايش می‌خوانم : "...... دو سه بار ديگر تلفن کرد که باز طفره رفتم. تا آخر در آمد که چکی است و نوشته شده و نميشود برش گرداند و از اين حرفها. و تو نگيری سوخت می‌شود. اين استدلال کودکانه عاقبت از سوراخ احتياج وارد اين گوش شد و رفتم. و چک را گرفتم. سه هزار تومان بود. خرده‌ای کمتر. بابت ماليات و از اين حرفها. و پول، پول کلانی بود. بزرگترين حق التحريری که تا آن وقت گرفته بودم. که عجب غلطی بود! و به چه زخمی بزنيش؟ با‌هاش خانه مان را رنگ کرديم. سر تا پا. بله روشنفکرها را همين جوری‌ها می‌خرند.....".
(يه لحظه صبر کن ببينم! اونجا، نوشته که پهلوون جلال، کجا، اين چيزارو، فرمايش کرده؟).
(بلی. اينجا نوشته است " يک چاه و دوچاله. صفحه ی ٢٨ و ٢٩").
(ای ديوس!‌ای جا گش!‌ای حروم زاده!).
(ببخشيد پهلوان!معذرت می‌خوام!).
(هی چرا زرت و زرت، معذرت ميخوای؟! منظورم به تو نيست! منظورم به اون کاکا رستم حروم زاده و نوچه‌هاشه
که هی ميرن، سرگذر مينشينن و ميگن که چرا پهلوون جلال، رفته و اون چکو، از کنسرسيوم گرفته؟! حروم زاده‌ها! کنار گود واستادين و ميگين که لنگش کن! آخه مگه به همين سادگی‌ها بوده که لنگش کنه؟! آخه مگه به همين سادگی‌هاس که نگيره؟! يارو، دو سه بار، تلفن کرده! نه يکبار! نه دوبار! بلکه دو سه بار! مگه نه؟! دو سه بار؟! با اين وجود، پهلوون جلال، بهش گفته که نه! نه! نه! آخه يه پهلوون که نباس، همه‌اش به فکر خودش باشه! آخه، چک، نوشته شده بوده! اونم به قول پهلوون، يه رقم کلون! اونوقت، اون حروم زاده‌هائی مثل شما، ازش انتظار دارين که چکه رو نباس قبول می‌کرده و بايد ميذاشته که چکه سوزبره! عجب، حروم زاده‌هائی هستين شما‌ها! آخه، کدوم جاکشی، دلش مياد که بذاره يه مبلغ کلون بی زبون، همينجوری، جلو چشاش، بسوزه و خاکستر بشه؟! نه پهلوون جلال. نه! نگو که غلط بوده! نگو که غلط کردی! نگو که اشتباه کردی! نگو که گه خوردی! چرا ميگی؟! غلط، اونائی ميکنن که نمی‌فهمن چقدر پهلوون جلال ما، به گرفتن اون پول کلون احتياج داشته! احتياج چيه؟! بگو زخم داشته! زخم! زخم! زخم! آهای مردم! آهای آدما! ايهالناس! سر تا پای خونه ی پهلوون جلال ما، زخم داشته؛ زخم بی رنگی! و برای همين هم، پس از روزها و شايد هم، هفته‌ها و ماه‌ها، جنگيدن با نفس عماره ی خودش، بالاخره تسليم شده که بر من وشما، منت بذاره و ناچارن، اون پول کلونو، از کنسرسيوم بگيره و بزنه به زخم خونه تا بعدن، بتونه به من و شما و اون کاکا رستم ديوس و اين تاريخ جاکش عنی، عملن، نشون بده که.........).

داستان ادامه دارد............




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024