پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 20.12.2016, 22:41

در آستانهٔ پُر عشق (۱)


ماندانا زندیان

نگاهی به کتاب «فروغ فرخزاد، زندگی‌نامهٔ ادبی همراه با نامه‌های چاپ‌نشده»
فرزانه میلانی، پرشیَن سیرکِل، تورنتو، کانادا، تابستان ۱۳۹۵/سپتامبر ۲۰۱۶

آیا می‌توان ارتباط میان زندگی و شعر شاعری را که بسیاری از تحلیل‌گران ادبی حدیث نفس‌‌نویس‌ترین شاعر فارسی‌زبان می‌شناسند، ارتباطی نزدیک به اصل و رونوشت برشمرد؟ در این صورت، آیا پرداختن به روایت این زندگی و مفاهیمِ تصویر شده در سخنان، یادداشت‌ها و نامه‌های شاعر به درکِ فرآیندِ بالیدنِ اندیشه و عاطفهٔ او و بازآفرینیِ معانیِ ژرف‌ترِ شعرش کمک می‌کند؟ و آیا درک کامل‌ترِ اشعاری که از چشم‌اندازهایی شخصی‌تر از نامه‌های شاعرند و در عین حال فراگیرندهٔ پس‌زمینه‌ای با نظام‌های ارزشی و دلالتیِ فرهنگ و اجتماع و تاریخ، می‌تواند به فهمیدن بیشتر آن فرهنگ و اجتماع و تاریخ نیز بیانجامد؟

«فروغ فرخزاد، زندگی‌نامهٔ ادبی همراه با نامه‌های چاپ‌نشده» عنوان کتابی‌ست که می‌تواند در مسیری ۵۵۰ صفحه‌ای ما را روبه‌روی این پرسش‌ها رها کند و پرسش‌های بیشتر برانگیزد برای هر خواننده تا در آن‌ها غور کند و بیرون بیاید از خود، در فاصله‌ای که تنها در آینه معنی می‌شود. و این‌همه شاید خوب‌تر و کامل‌تر از بسا کسان از دکتر فرزانه میلانی، نویسندهٔ کتاب، بر ‌آید، که از دوران تدوین رسالهٔ فارغ‌التحصیلی‌اش با عنوان «Forugh Farrokhzad: A Feminist Perspective»، و بعدها نوشتن مقالهٔ فروغ فرخزاد برای دانشنامهٔ ایرانیکا، سال‌هاست شعر و روایت زندگی این شاعر را در آینه‌های موازی برابر نهاده و در تصاویر بیرون از شمارِ آینه‌ها باریک شده است.

متن پیشِ رو برداشت و دریافتی از این تصاویر است، در هیأت پرسش‌هایی گاه رو به متن‌هایی که در هفته‌های اخیر، عموماً در فضاهای انگاری، منتشر شد، و نگاهِ گاه مخالف و معترضشان نیز به پرسشی دیگر انجامید که روندِ برخورد با این کتاب را، در کلیتِ خود، تا تصویر حلقه‌های روشنِ چالش‌هایی هم‌مرکز برمی‌کشد.

***

کتاب با تصویر فروغ فرخزاد در آغوش باز طبیعت آغاز می‌شود. شاعر رو برگردانده تا چشم‌در‌چشم خواننده بماند، در زمینه‌ای به رنگ «خاکِ پذیرنده» که «اشاراتی‌ست به آرامش». (۲)

طرح جلد، اثر نغمه افشین‌جاه، می‌تواند یادآور صحنهٔ نخست «خانه سیاه است» نیز باشد: تماشای چهرهٔ زن در آینه‌ای رو به بیننده- دعوت به تماشای خود در آینه‌ که صمیمی‌ترین راوی زندگی‌ست.

عناوین شش فصل اصلی کتاب، هر یک بنا به مضمون و مفهومی که دربردارد به سطری از فروغ برمی‌گردد: من نمی‌توانم دروغ بگویم، و این منم زنی تنها، شعر خدای من است، مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند، من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم، و تنها صداست که می‌ماند؛ و پیوست‌ها در برگیرندهٔ نامه‌ها، عکس‌ها، و پاره‌ای توضیحات است، همراه دو شعر کمتر دیده شدهٔ شاعر.

فرزانه میلانی در آغاز کتاب، در متنی زیر عنوان سپاسگزاری، با این یادآوری که «حقیقت چندین و چند چهره دارد، زندگی حجاب اندر حجاب و مالامال از تناقض است، و زبان، در عین حال که عریان‌گر است، پوشاننده نیز هست.»، می‌نویسد: «کتابی که در دست دارید تفسیر من از یک زندگی پربار ولی پیچیده، خوانش من از آثاری بدیع ولی در هم تنیده، و درک من از گفت‌وشنودهای متعددی است که انجام داده‌ام.» و خوانندگان کتاب را به احتیاط در ارزیابی و پذیرش دعوت می‌کند.

نخستین فصل کتاب، «من نمی‌توانم دروغ بگویم»(۳)، سرتاسر پرسش است، از چهره‌ها و حجاب‌های گاه «مالامال از تناقض» پیرامون دردی که «آن دختر جوان را به سوی مرگ، به سوی آن دهان سرد مکنده هدایت می‌کرد»(۴)، و «تجربهٔ تلخی» که یک شبه پیرش کرد و آن «درد روحی»(ص۲۲) که در شعر «دریافت»(۵) ثبت، ولی دریافته نشد.

یک پرسش، و نه دواری مهم این فصل، برای من، این هم هست که: «چرا شاعری صریح را کماکان در لایه‌های تودرتوی سکوتی مرموز، که راه به شایعه‌پراکنی و درکِ نادرست آثارش می‌برد، پنهان کرده‌ایم؟»(ص ۵)

چشم در چشم هم نشاندنِ روایت زندگی، از جمله اقدام برای پایان‌بخشیدن به آن، و شعر شاعر، نویسندهٔ کتاب را به درنگ بر مرکزیت مرگ‌اندیشی در شعر فرخزاد می‌رساند: «فرخزاد بنیان آثارش را بر بازآفرینی زندگی شخصی خویش استوار کرد... مرگ را بشارتی به آرامش دانست و از سفرهای خودخواسته‌اش به آن سوی دیوار، از گیسوان آغشته‌اش به «بوهای زیر خاک» و از «مزرعه‌های شبانه» نوشت.»(ص ۳)

مرگ‌آگاهی برای فروغ دلیل نیرومند دیگری برای دوست داشتن است، برای قدرگذاردنِ فرصت کوتاهی به نام عمر که یک لحظه از ابدیت است و جز با عشق روشن نمی‌شود. شعر فرخزاد این دریافت را مانند بشارتی به خواننده‌اش تعارف می‌کند: «می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم/ و آستانه پر از عشق می‌شود/ و من در آستانه به آن‌ها که دوست می‌دارند/ و دختری که هنوز آنجا،/ در آستانهٔ پر عشق ایستاده،/ سلامی دوباره خواهم داد.»(۶)

فصل دوم به گوشه‌های شخصی‌ترِ زندگی فروغ، ازدواجش با پرویز شاپور، روایت زندگی مشترک آن‌ها، بالیدنِ قامتِ شعر در جان او، و دشواری‌ها و پایان رابطهٔ ازدواج می‌پردازد.

فرزانه میلانی پیش‌تر در مقاله‌ای پیرامون زن و حدیث نفس‌نویسی در ایران، نوشته است: «بسیاری از زندگی‌نامه‌‌های زنان، هنجارها و الگوهای فرهنگی را در سطحی فردی مورد بازاندیشی قرار می‌دهد؛ در خود فرو می‌روند تا از خود فرا روند و طرحی نو دراندازند.»(۷)

روایت زندگی ادبی فرخزاد، اگر چه خودزندگی‌نامه نیست، به‌ دست یک زنِ پژوهش‌گر در گسترهٔ مطالعات زنان تدوین و نوشته شده، و شاید از جمله به این دلیل شرایط اجتماع و فرهنگ و چنان‌که در آغاز کتاب آورده «فضای روشنفکری آن دوران پر تب و تاب» را «در سطحی فردی» به گسترهٔ بازاندیشی‌اش وارد کرده است: «اختلاف جدی زن و شوهر زمانی به اوج رسید که فرخزاد سرودن شعر و انتشار آن را آغاز کرد. او می‌خواست شاعری بزرگ شود، در حالی‌که می‌دانست چنین تعهدی برای زنان به طور اعم و زنان متأهل و بچه‌دار به طور اخص به‌آسانی میسر نمی‌شود.»(ص۶۴)

مسئولیت‌پذیری که از ویژگی‌های روشن فروغ و عمیقاً مورد توجه فرزانه میلانی‌ست، در عنوان این فصل نیز گنجانده شده: «و این منم زنی تنها»

شاعر فاعل، مسئول و پذیرندهٔ تنهایی خویش است: «آدم نمی‌تواند هم مادر خوبی باشد، هم همسر خوبی باشد و هم شاعر خوبی باشد. باید یکی را انتخاب کرد.»(ص ۶۵)

پگاه احمدی، شاعر و منتقد ادبی، در ارزیابی این سطر از شعر فرخزاد، با در نظر گرفتن نظام‌های ارزشی فرهنگ و اجتماع، تنهایی شاعر را تنهایی زن در جامعه‌ای مردسالار تعریف می‌کند: «این تأکید بر جنسیت در آثار شاعران مرد، به‌ندرت دیده می‌شود و یا سویه‌ای کاملاً سلطه‌گرانه و مقتدرانه دارد. به همین دلیل است که شاملو با نگاهی آزاد که مردمحوری را فرض مسلّم زبان شعر خود می‌داند، چنان رفتاری با زبان دارد که انگار ملک طلق اوست: «من آن غول زیبایم که...» و هرگز نمی‌گوید «من آن مرد زیبایم...» نه در این شعر به این بیانگری تن می‌دهد و نه در هیچ شعر دیگر یا اصولاً چنین نیازی را حس نمی‌کند. پس واقعیت در اینجا فقدان تساوی بنیادین است. انگار مرد به مثابه اَبَرانسان، پیشاپیش تعریف و معرفی شده و این زن است که لاجرم نیاز به دیده شدن، به شمار آمدن و تشریح خود دارد.»(۸)

فرخزاد با درک واقع‌بینانهٔ چنین شرایطی انتخاب می‌کند که شاعر بزرگی بشود، و مسئولیت و تنهایی برآمده از این انتخاب را هم می‌پذیرد.

این فصل، از جمله، با تکیه بر نامه‌های منتشر شدهٔ فروغ به پرویز شاپور(۹)، با زیر پرسش بردن پندار شایعی که شاپور را ناتوان از درک توانایی‌های فروغ، و مانع پیشرفت او می‌داند، تصویر او را در ذهن فروغ «مالامال از قدرشناسی، از حمایت و پشتیبانی» وصف می‌کند، و خواننده را به پرسش نخست کتاب برمی‌گردانَد که آیا غیبت آن نامه‌ها و آن کتاب، به «شایعه‌پراکنی و درکِ نادرست» از فضای ذهنی و عاطفی فرخزاد نمی‌انجامید؟

فصل سوم کتاب، «شعر خدای من است»(۱۰)، به زنی می‌پردازد که «در فضای یأس و سکوت بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲» (ص۸۳ ) «به حیطه‌ای فراتر از دغدغه‌های ذهنیت سنتی گام نهاده»، «شاعر خوب شدن» را انتخاب کرده و نخواسته «خود را و صدای خود را در پسِ پرده و پستو پنهان نگاه دارد.» (ص۸۰)

میلانی می‌نویسد: «سرهنگ فرخزاد و پرویز شاپور در سرزمینی می‌زیستند که در آن غیرت مردانه در گروی عفت زنانه بود.»(ص ۸۳ ) واکنش این دو به چاپ شعر گناه چنان بود که پدر می‌خواست فروغ، حتی همسر خودش را بکشد، و همسر فروغ از شدت ناراحتی یک هفته در خانه ‌ماند و او را آماج دشنام کرد.(ص۸۴)

پاسخ شاعر به این برخوردها، در متنی زیر عنوان «توضیح» در چاپ یکم کتاب اسیر، پرسش نیرومند این فصل هم هست: «همیشه از خود می‌پرسم که چرا آهنگ شعر من این‌قدر به گوش شما ناآشناست و چرا عده‌ای نمی‌توانند آن‌را به آسانی هضم کنند؟ چرا مرا متهم می‌کنند که با شعر خود به ترویج فساد کمک می‌کنم؟...می‌بینم که در همه‌جا با کمال صراحت و آزادی مردان در وصف عشق و معشوق خود سخن گفته‌اند و او را به همه‌چیز تشبیه کرده و در عالم خیال و با زبان شعر از او همه نوع تمنایی داشته‌اند و همهٔ مراحل عشق را که در کنار او طی کرده‌اند بر زبان آورده‌اند و مردم هم این کتاب‌ها را در نهایت آرامش خوانده‌اند و فریاد کسی بلند نشده که ای داد... پایه‌های اخلاق سست شده و تقوی و عفت عمومی در حال سقوط است و انتشار این کتاب اخلاق جوانان را به انحطاط می‌کشد؟» (ص۵۳۷)

طرفه آن‌که این متن تنها یک بار و در چاپ یکم دفتر «اسیر» که با غیبت شعر «گناه» منتشر شد، چاپ شده است. پرسش‌های این متن، پس از گذشت ۶ دهه، پرسش بسیاری از زنان شاعری‌ست که شوربختانه از سوی زنان دیگر نیز هنوز و همچنان همراه با فروغ فرخزاد ‌پیش‌داوری و محکوم می‌شوند.

پرسش دیگرِ نویسنده این است که چرا مردان بسیاری که به‌نوعی در مسیر زندگی و کار فرخزاد قرار گرفتند، مانند ناصر خدایار، که شعر گناه را در روشنفکر چاپ می‌کند، در عین حال هم سرزنشش می‌کنند و هم ادعای گرفتن دست و برکشیدن او را دارند؟

پرسشی که در فصل بعد، «مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند»(۱۱) این‌گونه ادامه می‌یابد: «چه کسانی می‌خواستند فریاد را بر لبان فرخزاد و نفس را در سینه‌اش خفه و خاموش کنند؟ چرا راهی که او انتخاب کرده بود، چنین ناهموار بود؟ چرا جوانمرگی، خودکشی و افسردگی در میان زنان نویسندهٔ ما شایع است؟»(ص ۱۱۹) و در نهایت این‌که چرا مردان بسیاری که وانمود می‌کردند فرخزاد را، به‌اصطلاح، بالا برده‌اند، باور داشتند که «حالا که بالا رفت باید پایین بیاورندش؟»(ص ۱۲۰)

میلانی می‌نویسد: «فرخزاد در سرزمینی می‌زیست که میان نجابت زن و آزادی حرکتش رابطهٔ مستقیم وجود داشت... تحرکِ آزادِ دریغ شده از زنان درون‌مایهٔ آثار فرخزاد و یکی از مظاهر درخشان آن است... او در هیچ مدار بسته‌ای محبوس نماند و تسلیم‌شدن به حدها و دیوارها را کاری بر خلاف طبیعت دانست.»(ص ۱۲۹)

فرخزاد در نامه‌ای برای ابراهیم گلستان نوشته است: «کاش در جنگل به‌دنیا آمده بودم و با طبیعت جفت می‌شدم و آزاد بودم.»(ص ۳۰۷) و جفت‌شدن با طبیعت شاید در پیوستن به چراغ و آب و آینه بود، «همان دوست‌داشتن تند و ساده و بسیار»(ص ۱۵۵) که «تولد رابطه‌ای فارغ از نابرابری و عدم اعتماد متقابل میان زن و مرد است»(ص ۱۶۵)

پرسش‌های این فصل کتاب،«من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم»، متوجه ابراهیم گلستان، «انسان ساده» و زمینیِ «تولدی دیگر» است، که بر خلاف تصویر متعارف مرد آن روزگار که «عشق و عاشقی را تا جایی قبول دارد که تلنگری به مشروعیت فرهنگ مردسالارش نخورد.» (ص۱۶۳) فروغ را «یک جوهر درجه اولِ فوق‌العاده، جست‌وجوکنندهٔ فکری» (ص۱۸۴) با «یک ذوق و قریحهٔ فیاض»(ص۱۸۸) و «عزیزترین آدم»(ص۱۹۰) زندگی‌اش برمی‌شناسد، رابطه‌‌ با او را «یک قدرشناسی انسانی»(ص۱۸۴) تصویر می‌کند، «بی‌حصار، بی‌حصر، و انحصار، و در این حال به‌شکل بی‌غش و شفاف، و با پاکی آگاه»(ص۱۵۵) «بی‌چشمداشت، بی‌اندیشیدن به عاقبت»(ص۱۵۶) و خاطره‌اش را «عزیزترین خاطره»(ص۱۹۰) در ذهن خود می‌داند.

گلستان که «زنده بودن و زندگی را در نفس کاشتن» می‌بیند و «در خود درخت نشاندن» که «تحمل و صبر و سکوت و کار اقتضا می‌کرد»(ص۲۱۴) و بیش از تمام شخصیت‌های حاضر در گفت‌وشنود‌های کتاب، و دیگرانِ حاضر در نوشته‌های پس از انتشار دو نامهٔ فصل پیوست در فضاهای انگاری، از کلمات «شاید» و «نمی‌دانم» استفاده می‌کند، پیش‌تر، در مقدمهٔ «گفته‌ها» نوشته است: «می‌خواستی درست ببینی. شاید هم درست نمی‌دیدی. اما به‌صداقت می‌دیدی. می‌کوشیدی به‌صدق ببینی، و می‌دانستی کوشش تو در درست دیدن، در درست دیدن و بر وفق آن درست گفتن، و درست را نمایاندن غریبگی می‌ساخت.»(۱۲)

و شاید همین کوشش برای به‌صدق دیدن است که وسعت می‌دهد به نگاه او تا برخلاف مردان بسیار دیگر شکوه شعر فروغ را درک و ابراز کند و بالیدنش را رها از تأثیر خود ببیند: «یک کسی دارد رشد می‌کند. در یک مرحله از رشدش، یک‌مرتبه به یک فکری می‌رسد، به‌یک چیزی می‌رسد.»(ص۱۸۸)

دکتر میلانی «تولدی دیگر» را تولد شاعر، عاشق و معشوقی دیگرگونه در ادبیات فارسی می‌داند که تنها در بازنگری، بازآفرینی و تقدس‌زدایی از آفرینش و «برکشاندن آدم و حوا از بهشت وادی الهیات به گسترهٔ خاک»(ص۱۶۶) ممکن می‌شد، تا «حس‌ها و حساسیت‌ها»ی عشق، عاشق و معشوق، در تولدی دوباره ا‌ز پوشش بی‌نیاز شود و درخشش عریانی گناه نباشد و با آگاهی در تضاد ننشیند.

میلانی، شاعرِ «تولدی دیگر» را زنی تعریف می‌کند که «اسیر و گناهکار نیست و با شور و جسارت، خانواده، پدر، معشوق، آداب و رسوم، نقش‌های جنسیتی و حتی خدا را در زندگی و اشعارش به‌چالش می‌کشد.»(صص ۱۵۷-۱۵۸)

حورا یاوری در ارزیابی دگرشدگی‌های ذهنی و زبانی شعر فرخزاد، از شاعری سخن می‌گوید که در دفتر «اسیر» پر از احساس گناه و ابراز سرزنش‌های بسیار بر خود است، در «دیوار»، شیطان را در جایگاه یک دگراندیش به فضای شعرش وارد می‌کند، تا گناه را به‌صورت تازه‌ای تعریف کنند و مانند ادبیات کلاسیک فارسی، عاشقان گناهکار را از زاهدان پرهیزکار به خدا نزدیک‌تر و به لطف او امیدوارتر بدانند: «بر روی ما نگاه خدا خنده می‌زند/ هرچند ره به ساحل لطفش نبرده‌ایم/ زیرا چو زاهدانِ سیه‌کارِ خرقه‌پوش/ پنهان ز دیدگانِ خدا مِی‌ نخورده‌ایم»(۱۳) و در «عصیان» شیطان را در هیأت موجودی شرمگین و گناه‌آلود، و نه‌چندان مستقل با یک پرسشِ به‌اصطلاح کفرآلود با خود هم‌صدا می‌بیند: «من اگر شیطان مکارم، گناهم چیست؟/ او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم»(۱۴)

یاوری جهانِ‌ِ شاعرِ «تولدی دیگر» را در کنار آمدن با داورِ درونی، یافتن ریشه‌های مشترک زبان خود و دیگران، رهایی از تک‌معنایی و مطلق‌گرایی و گام برداشتن به سوی چندمعنایی، و شاید مهم‌تر از آن، «شرم آشنایی» تعریف می‌کند.(۱۵)

فروغ در سال ۱۳۴۵ در نامه‌ای به ابراهیم گلستان می‌نویسد: «من حالا برای فهم هر حالتی و هر چیزی به ته‌نشین شدن در آن حالت و آن چیز احتیاج دارم. قدیم‌ها این‌طور نبودم. همین‌طور برای خودم جست‌وخیز می‌کردم و خودم را به در و دیوار می‌زدم و فکر می‌کردم که دارم زندگی می‌کنم.»(ص ۲۷۲)

آیا برابر نهادنِ دفترهای شعر شاعر و این سخن او به درک فرآیندی که فرزانه میلانی و حورا یاوری در شعر او می‌بینند، کمک می‌کند؟ آیا می‌توان فکر کرد فروغ در دوران نخست زندگی شاعری‌، هر اتفاق را چنان که رخ می‌داده، بدون فاصله گرفتن از آن، روایت می‌کرده، و بعدها شاید از جمله به‌دلیل فرصتی که به دریافتِ جهان و ته‌نشین شدن در آن می‌داده، «همه‌چیز را به چالش کشیده» و از «تک‌معنایی» و«مطلق‌گرایی» فاصله گرفته است؟

فصل ششم، «تنها صداست که می‌ماند»، به درک عمیق فرخزاد از هنرهای نمایشی (Performing Arts) می‌پردازد؛ نمونه‌اش «خانه سیاه است»، مستندی با «ابعاد انسانی و انسان‌دوستانه»، که در ارزیابی دکتر میلانی «شعری ناب» با سویه‌های «فلسفی، سیاسی و شخصی» ا‌ست، که «بیمارانی را که در روایتی مجرد محبوس‌اند و گویی هویتی سوای بیماری‌شان ندارند، از دام تصویر و هویتی واحد می‌رهاند.»(ص ۲۲۷) شرایطی که در خانه و اجتماع فروغ را آزار می‌داد.

فروغ در مصاحبه‌ای با برناردو برتولوچی، در این‌باره گفته است: «این محل برای من یک نمونه‌ای بود، یک الگویی بود از یک چیز کوچک و فشرده‌شده‌ای از یک دنیای وسیع‌تر با تمام بیماری‌ها، ناراحتی‌ها و گرفتاری‌هایی که در آن وجود دارد.»(ص ۲۵۲)

پرسش برجستهٔ این فصل، که در نهایت به کاشته‌شدن دست‌های فروغ در باغچه می‌انجامد، می‌تواند پرسش محوری زندگی و شعر شاعر هم باشد: «چرا توقف کنم؟» (۱۶)

روایت زندگی فروغ فرخزاد، و متن نامه‌هایش به ابراهیم گلستان، نشان می‌دهد که او از مرحلهٔ مشغولیت با خویشتنِ خود، در دفترهای نخست و در قالب‌های تعریف شدهٔ شعر کلاسیک فارسی، به ژرف‌شدن در مسائل جامعه‌ای می‌رسد که می‌کوشد از سنت، از قالب‌های سنتیِ شعر فارسی نیز، رد شود و دست بساید به چندصدایی در مسیر روزآمد شدن. فرآیندی که فرزانه میلانی آغازش را در درک این واقعیت می‌داند که: «توزیع نابرابر قدرت در خانه و از خانه آغاز می‌شود.»(ص ۲۴۲) و در ادامه از شعری می‌گوید که: «مبارزه برای آزادی و برابری را از شعارهای تهی می‌رهاند و آن‌را به درون خانواده و مناسبات شخصی می‌کشاند... گزینشی میان دو راه و روش زندگی... انتخابی میان دو شکل متفاوت بودن. بازاندیشی و در نهایت بازسازی ساختار قدرت مستقر در خانواده...»(ص ۲۴۱) واقعیتی که فروغ به صورت پرسشی در قالب سلطه‌پذیری مادرش، و زنانی دیگر در آن دوران، به میانه می‌آورد و زن را در هیأت «شریک جرم و مسئولِ تداوم پدرشاهی» به چالش می‌کشد.(ص ۵۵) و بعد از اجتماع پیرامونش فراتر می‌رود و اندیشیدن به جهان و پرداختن به انسان در کلیتِ هستی را تجربه می‌کند، تا آنجا که به گفتهٔ دکتر احمد کریمی حکّاک، حتی اندیشیدن به مرگ دلیل دیگری می‌شود برای دوست داشتن همه‌چیز: جویبار، ابرها، سپیدارها، دسته‌های کلاغان و ...گذشتن از فصل‌های خشک و بی‌عشق؛ و عشق، که پناه است، پاسخی می‌شود به درک زوال و نیستی‌. (۱۷)

پیوست‌های کتاب، دربرگیرندهٔ ۱۵ نامهٔ فروغ به ابراهیم گلستان، ۹ نامه به پدر، و ۶ نامه به چند دوست نزدیک است، که عیناً و همراه با تصویر نامهٔ اصلی چاپ شده‌اند. تنظیم اندازهٔ حروف و فاصلهٔ میان سطرها در صفحه‌بندی سنجیدهٔ این بخش به‌گونه‌ای‌ست که صفحات متن تایپ شده و نسخهٔ اصلی نامه، برای کمک به مقایسه، همواره در دو صفحهٔ رو به هم آغاز و تمام می‌شوند.

پیش‌تر، کامیار شاپور، فرزند فروغ و شاپور، و عمران صلاحی، دوست و همکار پرویز شاپور، نامه‌های فرخزاد به شاپور را در کتابی با عنوان «اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم» منتشر کرده بودند.

فرخزادِ حاضر در آن کتاب پرویز شاپور را دوست دارد، قدر می‌گذارد، و بارها و مسئولانه از محبت و پشتیبانی دوستانه‌اش، پس از جدایی نیز، تشکر می‌کند و برای هر حرف و هر کار خود که او را آزرده، پوزش می‌خواهد، ولی رابطه‌ای برابر را تجربه و تصویر نمی‌کند، و در روند پیش‌رفتنِ نامه‌ها می‌کوشد دلیل برخی فکرها، خواست‌ها و رفتارهایش را، گاه با رنجشی آشکار، برای شاپور توضیح دهد. رابطهٔ تصویر شده در این نامه‌ها داد و ستدی‌ست که حساب و کتاب هم دارد: «هرچند نامه‌های تو روز به روز بیشتر جنبهٔ شکایت به خود می‌گیرد، به‌طوری که من از زندگی سیر می‌شوم ولی با این همه باز هم برای تو نامه می‌نویسم.» (اولین تپش‌ها...،ص ۲۲۱)

«چیز عجیبی است که تو تصور می‌کنی من برایت فداکاری کرده‌ام و من اگر کوچک‌ترین حرفی بزنم زود میان این دو ارتباط برقرار می‌کنی و می‌گویی «به رخ می‌کشی»...تو بارها به من گفته‌ای که سر تو منت می‌گذارم. من برای تو کاری نکرده‌ام که سرِ تو منت بگذارم. من خودم را مدیون تو می‌دانم.»(همان، ص ۱۵۰-۱۵۱)

نامه‌های خطاب به سرهنگ فرخزاد لحنی مهربان، ولی رسمی دارند و مانند نامه‌های خطاب به پرویز شاپور بیشتر در تلاش برای استدلال و توضیح دربارهٔ «فروغ»ی هستند که انگار مخاطب نامه او را نمی‌شناسد.

نامه‌های شاعر به ابراهیم گلستان، که احتمالاً از دلایل مهم زیر پرسش رفتن این کتاب‌اند، چنان به شعر فروغ نزدیک‌اند که گاه می‌توان لحظهٔ شکل‌‌گرفتن برخی تصاویرِ برخی شعرها را در سطرهایی از این نامه‌ها دید، و صمیمیت رابطهٔ شاعر را با خود، با معشوق، با طبیعت و با شعر دریافت. صمیمیتی که دکتر احسان یارشاطر چنین تعریف می‌کند: «یکی از خصوصیات یک شعر خوب توانایی برقراری ارتباطی عمیق و صمیمانه با خواننده است، طوری‌که خواننده فکر کند آن شعر مکنونات قلبی اوست که از زبان دیگری بیان شده است. مثلاً شعر «گناه» فرخزاد، از همان بیت اول چنین حسی به خواننده می‌دهد و به همین دلیل آن‌قدر مورد سرزنش و حتی حمله قرار گرفته است. انتظاری جز این نمی‌توان داشت که شاعری به آن جوانی، که آن‌قدر ساده و صمیمانه و باشهامت به خودش نزدیک باشد، پخته که شود، شعرهایی به عمق اشعار «تولدی دیگر» و بعد از آن بسراید.» (۱۸)

تکرار چشم‌گیر تصاویر خاک، آفتاب، درخت، گنجشک، مردمک تیره و سرگردان چشم معشوق، رها شدن قلب از حصار سینه و تن، آزاد بودن معشوق... و عشق، که زخم‌های شاعر همه از اوست؛ تماشای بالیدن اندیشهٔ شاعر، و نظارت آگاهانهٔ او بر این رشد، و رسیدنش به آن زن که به گفتهٔ‌ فرزانه میلانی ترکیب «شاعر خوب» را از انحصار مردان به‌در آورد، در پاره‌هایی مانند: «از این‌که آدم از یک مسئلهٔ قابل افتخار بیش از حد لازم افتخار بیرون بکشد خوشم نمی‌آید. خجالت می‌کشم... به‌نظر من به‌محض این‌که اسم آدم وارد لیست مهمان‌های رسمی یک جای رسمی شد، دیگر خیلی احتمال دارد که کار آدم ساخته بشود... خدا را شکر می‌کنم که همیشه به وضع خودم آگاهم و فراموش نمی‌کنم که چقدر امکان لغزیده شدن و فروکشیده‌شدن وجود دارد و من تا چه حد حق دارم پیش بروم.»(ص ۲۷۷) و آگاه شدن از دانش و بینش ژرف او از هنرهای نمایشی، از ترکیب رنگ در آثار نقاشی کلاسیک جهان، تا بخش‌های بلندی که در توضیح و ارزیابی فیلم‌های سینمایی غیر ایرانی برای گلستان می‌نویسد، و تصویر فرخزاد شاعر را به یک هنرمند چند بُعدی تبدیل می‌کند؛ و این همه در نامه‌هایی که تنها در یک بازهٔ زمانی دو ماهه، در دوران سفر شاعر به اروپا، نوشته شده، تصویر بزرگ‌تر شاعر و شعر او را در نگاه هر خوانندهٔ باانصاف و بی‌غرض کامل‌تر می‌کند.

پرسشی که می‌ماند، و حق هم هست، این است که با این‌همه آیا انتشار روایت زندگی و نامه‌های شخصی فروغ فرخزاد، حتی ۵۰ سال پس از درگذشتش، کار درستی‌ست؟

به‌نظر می‌رسد دکتر میلانی نیز، چنان که در مصاحبه‌ای گفته، سال‌ها با این پرسش روبه‌رو بوده، و شاید با این فکرها نیز که روشن‌تر شدن روایت زندگی شاعر، می‌تواند به درک ژرف‌تر و گسترده‌تر فرآیند بالیدن شخصیت او، سادگی و صمیمیت شعرش، و حقیقی بودن این هر دو و پاسخ‌هایی که در چند مصاحبهٔ برجای مانده داده است، کمک ‌کند؛ و آگاه شدن از «تکانه‌های دو قطبی»، از جمله در نامه‌هایش وقتی می‌نویسد: «هر حرفم حرف دیگر را نقض می‌کند و در عین حال من به همهٔ این‌ها معتقدم.»، در گسترهٔ پژوهش یک ذهن دانشگاهی می‌تواند به دریافت کامل‌تر شعری برسد که در آن: «دو نهایتِ دل‌باختگی و دل‌زدگی، آرامش و اضطراب، التهاب و اشتیاق با هم ترکیب می‌شوند. تلفیقی که در زندگی روزمرّه‌اش میسر نشد.» و در ادامه این بازخوانی ارزنده را از کلیت شعر او به‌دست دهد که: «در پنج مجموعهٔ اشعارش دیگر سخن از این یا آن نیست، که این و آن امکان‌پذیر است. میراث شاعرانهٔ او از تقلیل دادنِ جهان به دو قطبِ در تضاد- روشنایی در برابرِ تاریکی، اسارت در برابرِ آزادی، خوب در برابرِ بد، درست در برابر خطا- امتناع می‌ورزد و جهان را از چشم‌اندازهای مکمل یکدیگر توصیف می‌کند. جهانی بنیادیافته بر معنویاتِ ناهمخوان و در هم جوشیدنِ دیدگاه‌های متفاوت. توازن و نه نتاقض. مثل چند سطر آغازین شاهکار مسلّم چارلز دیکنز، داستان دو شهر: «بهترین دوران بود و بدترین دوران؛ زمانِ خِرَد بود و زمانِ جهل؛ عصر باور بود و عصرِ ناباوری؛ فصل نور بود و فصل تاریکی؛ بهار امید بود و زمستان یأس.» مثل گرگ و میش – آن لحظهٔ جادویی که تاریکی و روشنایی در کنار هم و نه در برابر هم قرار می‌گیرند. یا مثل رنگین‌کمان – آن لحظهٔ زیبایی که باران و آفتاب از سرِ آشتی در می‌آیند و از پیوند مبارکشان کاروانی در آسمان به حرکت در می‌آید که بارَش نور رنگارنگ است.»(صص ۱۸-۱۹)

شاید آن‌ها که فروغ را فاقد حساسیت‌های اجتماعی-سیاسی می‌دانند، نگاهشان زیر پرسش رود اگر ببینند «شاعر شعر گناه»، چنان‌که خطابش می‌کردند، در نامه‌ای شخصی به گلستان، فیلم «خداحافظ آفریقا» اثر «جاکوپتی» را شاهکار دانسته، چرا که «یک لحظهٔ تاریخی از زندگی یک ملت را با نگاهی دقیق و بی‌طرفانه ضبط کرده بود.» و این شاید شناخت صریح‌تری از جهان‌بینی‌ شاعر به‌دست دهد، از جمله به این دلیل که تک‌معناییِ جملاتِ نامه‌ها، با فاصله‌های معنی‌دار از استعاره‌های شعر، راهِ دریافت معنا را هموارتر می‌کند، زمانی که می‌نویسد: «آفریقا برای ما فقط عبارت است از خبرهایی که در روزنامه‌ها می‌خوانیم. اما رو‌به‌رو شدن با واقعیت آن‌چیزی که در کنگو گذشته است خارج از حد تحمل انسان است... اعدام‌های دسته‌جمعی، اعدام‌های بی‌محاکمه، قتل عام، غارت، و همین‌طور رگبار مسلسل... گریه‌ام گرفت. به حال آن معصومیت ساده‌لوحانه‌ای که سینه‌اش را جلوی گلوله می‌گرفت و به‌خاطر هیچ و پوچ می‌مرد. خوشحالم که این فیلم را دیده‌ام. شاید یادش تا آخر عمر با من بماند. تماشای مرگ انسان را فروتن می‌کند.»( ص ۲۸۲)

می‌توان به این‌همه این نکتهٔ احتمالاً کم‌رنگ‌تر را هم افزود که ممکن است «زندگی شخصی» تعریف دقیقاً یکسانی برای همه نداشته باشد، و شاید از این‌روست که پوران فرخزاد، خواهر بزرگ‌تر فروغ، و یکی از خوب‌ترین انسان‌هایی که من شخصاً می‌شناسم، در سال ۱۳۴۷، در مصاحبه با پرویز نقیبی گفته است: «وقتی گلستان در زندگی فروغ جدی شد، او هر روز آرام‌تر، تودارتر و ساکت‌تر می شد... من خوب می‌دانم که فروغ با همهٔ قلبش عاشق گلستان بود، برای او جز گلستان هیچ‌چیز وجود نداشت... ولی فروغ از عشق گلستان رنج‌های دردناک تحمل کرده است. ۵-۶ سال پیش، یک بار فروغ بر سر عشق گلستان و ناراحتی‌هایی که این مرد برایش فراهم آورد، دست به خودکشی زد. یک جعبه قرص گاردانال را یک‌جا بلعید. غروب بود که کلفتش متوجه شد و او را به بیمارستان البرز بردند.» (۱۹)

یا حسین منصوری در مصاحبه‌هایی با مه‌ناز یوسفی و نیز دکتر فرزانه میلانی به روایت گوشه‌هایی از زندگی فروغ پرداخته و یادآور شده که در حال تدوین زندگی‌نامهٔ او به‌ زبان آلمانی‌ست: «پروژه‌ای که بزرگ‌ترین رسالت من در زندگی هست و اصلاً من ساخته و پرداخته شده‌ام که این رسالت را به‌انجام برسانم.» (ص۲۵۴)

آیا در تدوین زندگی‌نامه، می‌توان تصمیم گرفت کدام بخش‌‌ از زندگیِ شخصیِ فردی که ۵۰ سال پیش درگذشته، برای ورود به گسترهٔ یک کار پژوهشی دانشگاهی مناسب یا مناسب‌‌تر است؟ معیار این انتخاب چه می‌تواند باشد؟ و آیا بیرون کشیدن یک بخش دلخواه از روایت یک زندگی، مانند تکیه کردن بر یک مصرع یک شعر نیست، که فروغ سخت با آن مخالف بود و می‌گفت که «باید مجموع را در نظر گرفت. وقتی تعابیر را در چارچوب خودشان قضاوت کنیم، اشکال پیش می‌آید، اما اگر آن‌ها را در زمینهٔ فکری شعر بگذاریم، آن وقت قضیه حل می‌شود.»؟ (۲۰)

و در نهایت، آیا شاعری که از باور به برابری، بلکه یگانگیِ عاشق و معشوق، خواستن و بخشیدن را این‌گونه در وحدانیت می‌بیند: «عشق چون در سینه‌ام بیدار شد/ از طلب پا تا سرم ایثار شد»، آن‌سان که مولوی گفته است: «هر که عاشق دیدی‌اش معشوق دان/ کو به نسبت هست هم این و هم آن»، با هر شکل و شیوهٔ ابراز عشق، از جمله نوشتنِ «قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم...» کم می‌شود و کم می‌آورد؟ آیا می‌توان فکر کرد که نگرانی‌های برخی که با انتشار این متون مخالف‌اند، ممکن است به آسیب‌دیدنِ تصویرِ ذهنی برساخته‌شان از شاعری بر‌گردد که خود را انسانی زمینی و جایزالخطا تعریف می‌کرد؟ آیا ذهنیت برخی از ما از فرخزاد با «میراث شاعرانهٔ او ]که[ از تقلیل دادنِ جهان به دو قطبِ در تضاد- روشنایی در برابرِ تاریکی، اسارت در برابرِ آزادی، خوب در برابرِ بد، درست در برابر خطا- امتناع می‌ورزد و جهان را از چشم‌اندازهای مکمل یکدیگر توصیف می‌کند.» در تخالف نیست؟ به‌بیان دیگر، آیا تصویر فروغ در ذهن ما تصویر واقع‌بینانهٔ یک زن شاعر، یک انسان، در بستر دلالتیِ فرهنگ و اجتماع و روزگاری‌ست که او زیسته، با کاستی‌ها و برتری‌های ممکنی که هر انسان، از جمله یک شاعر درجه یک، می‌تواند داشته باشد؟

***
کتاب با عکس دیگری از فروغ فرخزاد در فضایی مانند روی جلد، بر بستری به‌رنگ خاک، بسته می‌شود، «که جز خاک حقیقتی وجود ندارد»(ص ۲۷۷) چهره‌ای رها در باد با چشم‌های بسته، رو به خواننده که دیگر به‌تمامی پرسش است در راهی که تنها با نگاه به درون می‌توان پیمود، و صدای شاعر را هم شنید: «من از سلالهٔ درختانم/ تنفس هوای مرده ملولم می‌کند/ مرا تبار خونیِ گُل‌ها به زیستن متعهد کرده/ تبارِ خونیِ گُل‌ها/ می‌دانید؟»(۲۱)

—————————————-
۱ - فرخزاد، فروغ؛ به‌ آفتاب سلامی دوباره خواهم داد، (دفتر تولدی دیگر)
۲ – فرخزاد، فروغ؛ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
۳-حرف‌هایی با فروغ فرخزاد، چهار گفت‌وشنود، تهران، مروارید، ۲۵۳۵، ص ۶۸
۴-فرخزاد، فروغ؛ وهم سبز، (دفتر تولدی دیگر)
۵-فرخزاد، فروغ؛ دریافت، (دفتر تولدی دیگر)
۶- فرخزاد، فروغ؛ به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد، (دفتر تولدی دیگر)
۷-میلانی، فرزانه؛ تو خود حجاب خودی: زن و حدیث نفس‌نویسی در ایران؛ ایران‌نامه، سال چهاردهم، پاییز ۱۳۷۵، صص ۶۱۱-۶۳۸
۸- احمدی، پگاه؛ تأملی بر شعر و زندگی فروغ، شعر، زن: از آغاز تا امروز
http://sarapoem.persiangig.com/link7/pegaheahmadisherzan.htm
۹-شاپور، کامیار؛ صلاحی، عمران؛ اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم: نامه‌های فروغ فرخ‌زاد به همسرش پرویز شاپور، تهران، مروارید، ۱۳۸۱
۱۰-فرخزاد، فروغ؛ برگرفته از نامهٔ فروغ به پدرش، (به‌تاریخ ۶ مه) مندرج در صفحهٔ ۴۳۷ همین کتاب
۱۱-فرخزاد، فروغ؛ رمیده، (دفتر اسیر)
۱۲- گلستان، ابراهیم، گفته‌ها، لندن، روشن، ۱۳۷۷
۱۳-فرخزد، فروغ؛ پاسخ (دفتر دیوار)
۱۴-فرخزاد، فروغ؛ بندگی (دفتر عصیان)
۱۵- یاوری، حورا؛ شرم آشنایی و بیگناهی در شعر فروغ فرخزاد، زندگی در آینه، گفتارهایی در نقد ادبی، تهران، نیلوفر، ۱۳۸۴
۱۶- فرخزاد فروغ؛ تنها صداست که می‌ماند، (دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
۱۷-کریمی حکاک، احمد؛ Remembering the Flight: twenty poems by forough farrokhzad (ترجمه و مقدمه از دکتر احمد کریمی حکاک) ،شرکت کتاب لس‌آنجلس، ۲۰۰۴
۱۸-یارشاطر، احسان؛ احسان یارشاطر در گفت‌وگو با ماندانا زندیان، شرکت کتاب لس‌آنجلس، ۲۰۱۵، ص۴۸
۱۹- مصاحبهٔ پرویز نقیبی، هفته‌نامهٔ بامشاد، شمارهٔ ۸۹-۹۸، شهریور تا آبان ۱۳۴۷
۲۰- گفت‌و شنود فروغ فرخزاد با غلامحسین ساعدی و سیروس طاهباز ،چهار گفت‌وشنود، تهران، مروارید، ۲۵۳۵، ص ۶۶
۲۱- فرخزاد، فروغ؛ تنها صداست که می‌ماند، (دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)


ماندانا زندیان
آذر ۱۳۹۵/ دسامبر ۲۰۱۶میلادی

نظر خوانندگان:

■ ماندانای عزیز اگر دهها مقاله ازین دست هم نوشته شود، باز انتشار نامه‌های فروغ کاری ضد حقوق بشری بود. حقوق بشر بعد از مرگ هم امتداد می‌یابد و هیچکس به این بهانه که نویسنده یک سوژه اجتماعی ست حق ندارد زندگی شخصی او و هر چه را خود در زمان حیاتش صلاح ندانسته منتشر و عمومی کند، به چاپ بسپارد. گیرم در خیلی از کشور ها چنین کارهائی کرده باشند، هر چه در کشور های دیگر کرده‌اند. الزاما درستی آنها را و قابل تقلید بودنشان را تائید نمیکند. بهتر که کار غلط دیگران را ما انجام ندهیم. نویسنده و شاعر و متفکر اگر ثمره فکریش را به دیگرا ن بخشیده، هرگز نگفته دیگرا ن می‌توانند در غیبتش او را پاره پاره کنند چون شیئی اجتماعی ست. این تعریف دیگران، آنهم نه همه، از نویسنده است. آیا نویسندگی نوعی جرم است که نویسنده ازین پس باید به این شکل هم پای مکافاتش بایستد؟ مکافت زمان حیات کافی نیست؟ آخر از کی شروع خواهیم کرد به نویسندگان و هنرمندان براستی حرمت قائل شده و حریم آنها را محترم نگهداریم؟
دوستدار فروغ





نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024