پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 18.01.2006, 19:56

ماه عسل


علی‌اصغر راشدان

چهارشنبه ٢٨ دی ١٣٨٤

خوش و بش و تبريك تمام شده. خنده‌های پرمعنی همكارها فروكش كرده است. تو ذهنم گرفتن مرخصی ماه عسل را وارسی می‌كنم.
مراسم عقد و عروسی محدود و خانوادگی را شب چراغانی نيمه‌ی اول شعبان برگزار كرديم. آپارتمان جمع وجوری گرفتيم و اثاث مختصرمان را گرد آورديم و زندگی تازه‌مان را شروع كرديم.
كيف دستی‌ام را تو كشو ميزم می‌گذارم. تقويم روميزی چند روز ورق نخورده را، ورق می‌زنم. تلفن روی ميزم زنگ می‌زند:
- لطفا چند دقيقه بيائين پائين!
- جنابعالی؟
جوابی نمی‌آيد. تعارف می‌كنم:
- چراتشريف نمی‌آرين بالا؟
صدا تحكم‌آميز می‌شود و قاطعانه توگوشم زنگ می‌زند:
- لطفا سريع بيائين پائين! كنار در خروجی اداره منتظريم!
از در تمام شيشه‌ی تيره‌ی اداره خارج می‌شوم. بنزی شيری رنگ كنار ديوار پياده‌رو پارك شده است. دو نفر با كت و شلوار و كراوات و عينك دودی ، تو صندلی عقب نشسته‌اند. نفر سوم – كه غول بی‌شاخ و دمی است – بازوی راستم را می‌گيرد، دست ديگرش تو جيبش است. سرش را به گوشم نزديك می‌كند و می‌گويد:
- بی‌سروصدا و خيلی آروم ، بامن بيا!
وسط صندلی عقب نشانده می‌شوم. دو نفر خاكستری‌پوش ، دو طرفم نشسته‌اند. بنز از جا كنده می‌شود. يكی از دو نفر، تاكی – واكيش را بيرون می‌آورد و می‌گويد:
سيمرغ صحبت می‌كنه. سوژه بی‌درگيری ، در اختيار است و به طرف مقصد درحركتيم ، تمام. نفر دوم سرم را با خشونت ، به طرف پشت صندلی جلو و كف بنز می‌خماند. تكه پارچه‌ی سياهی را رو چشم‌هام می‌بندد. پارچه خيلی سفت بسته شده و چشم‌هام را تو حدقه فشار می‌دهد.

*
وسط يك سالن بزرگ ، يكبر، ايستاده‌ام. كف دست و پاهام آش و لاش است. كابل سياه مكعب مستطيل شكل ، برابر نگاه تيره‌ام تكان می‌خورد. هركدام از پاهام شده يك بالشتك. حاج آقا نهيب می‌زند:
وای نستا!.. راه برو!.. پدر مادرقحبه تو درميارم!.. تا ته سالن برو و برگرد!..
كف و پاشنه‌ی پاهام كه با زمين تماس می‌گيرد، تا شقيقه‌هام تير می‌كشد. چندقدم بر می‌دارم و نقش موزائيك كف سالن می‌شوم. پشت و گرده‌ها و كشاله‌ی ران‌هام ، سيلی‌خور زبان گزنده‌ی كابل می‌شود. نيش افعی كابل تا اعماق تاروپودم را به نيشتر می‌كشد.. كرخت می‌شوم. همه كس و همه چيز و همه جا تيره و محو می‌شود...
در گوشه‌ی سلول انفرادی قبرمانند يك در يك و نيم متر به خود می‌آيم. همه جام آش و لاش است و انگار در كله‌ام كوره‌ای كار گذاشته‌اند. تمام صداهای عجيب دنيا در كله‌ام جا خوش كرده‌اند. هيچ چيز نيست. شانه به شانه می‌شوم. سوز و درد، بر ملاجم نيشتر می‌زند. روی پائين تنه‌ام می‌خيزم. پشتم را به نزديكترين ديوار تكیه می‌دهم. درد به پشت و گردن و پس كله‌ام زخمه می‌زند. داغ می‌شوم. حالتی بين بودونبود بهم دست می‌دهد. می‌فهمم و نمی‌فهمم. درد رهام می‌كند. درد را حس نمی‌كنم. گرمای ملايمی در سرم
می‌پيچد. با تجربه‌ها می‌گفتند قبل از رفتن به اطاق تمشيت ، غذا نخوريد. هرچه ضعيف تر باشيد، زودتر بيهوش می‌شويد و كمتر درد را حس می‌كنيد. حالا من درگير همان حالتم. درد را حس نمی‌كنم. حتی اندكی كيفورم. خلسه‌ای خاص دارم. دلم می‌خواهد شعر بگويم زبانم كه در اختيارم نيست. ذهنم وارد عوالم شعر و شعور می‌شود و كلمات شعرگونه ، در ذهنم به سيلان درمی‌آيد:
روزی از بهار،
قبای سبز مزرعه را گوسفندها خال می‌كوبند
نوازش دامن علف زار را به پوزه ، به قيام برمی‌خيزند
بره‌های شيرمست بهاره، به ساز چمن ، پامی‌كوبند
برق تيغه‌ی داسغاله‌ات خورشيدی می‌شود، بر زمين
خورشيد بر گيسوانت ، غزل نرمه‌ی طلا می‌خواند
نسيم نرم بهاری و رقص علف ،
زلال چهره‌ات را ورق می‌زند
تمامی عسل اقيانوس‌های شرق و غرب ،
رنگ‌آميزی چشم و نگاهت را كمر می‌بندند.
نرمه موهای كنار پستان گوسفندان ،
به آرايش انگشتانت برمی‌خيزند
نازنين!
چشمه‌سار سرانگشتانت ،
جاری تمامی مائده‌های زمين خواهد شد!…

*
در هر گوشه‌ی سالن يك ميز گذاشته‌اند و دو- سه نفر بازجو و كمك‌هاش ، يك نفر را سين – جيم می‌كنند. رو به روی حاجی قلابی ، رو يك صندلی ميخكوب شده‌ام. دست‌ها و انگشت‌هام هركدام يك بادكنك شده‌اند. حاجی قلابی ، خودكار و دسته كاغذ را به طرفم پرت می‌كند و نهيب می‌زند:
- می‌گذارمت سينه‌ی ديوار، خرابكار!.. همه چيزت رو شده. بايد خودت مو به مو، مثل بلبل ، بياری رو كاغذ. مامور حراست چار ده مورد خلاف مصالح مملكت برات گزارش كرده!.. با هر دومش ميتونم بگذارمت سينه ديوار!.. يااله بنويس ، چی جوری واسه‌ی استاد اسلحه كشيدی!.. يك كلمه دروغ بنويسی ، با گازانبر از حلقومت می‌كشم بيرون!.. يك ماه انفرادی آدمت نكرد؟ يك سال تو سلول انفرادی ميمونی تا آدم شی!

*
استاد، با ريش بزی و شكم برآمده ، وارد كلاس می‌شود. سی – چهل دانشجوی عصرگاهی را وارسی می‌كند. فخر می‌فروشد و به طرف ميزش ، در بلند كلاس و كنار تخته سياه، می‌رود. صندلی را از كنار ميز عقب می‌كشد و باصدای بلند می‌گويد:
- همه حاضرند!
چند نفر بادمجان دورقاب چين ،از گوشه و كنار داد می‌زنند:
- بله استاد!
استاد پوزخند می‌زندو بين صندلی و ميز ، شق ورق می‌استد. عينك ته استكانيش را، كه با زنجيری طلائی روسينه‌ش آويخته ، به چشم می‌زند. پوشه‌ی اوراقش را باز می‌كند و
ورق می‌زند. چند ورق امتحانی را بلند می‌كند و به عينك ته استكانی‌اش نزديك
می‌كند. با اوقات تلخی و تاسف ، سرش را تكان می‌دهد:
- اين جا ديگر كلاس نيست ، محل هرج و مرج طلب‌ها شده!..
به من اشاره می‌كند و داد می‌زند:
- با شما هستم!
ته كلاس نشسته‌ام. با تعجب می‌گويم:
- با منيد، استاد!
- بله ، با شما هستم ، كه به جای گوش دادن ، هميشه با ديگران پچپچه می‌كنی!
استاد، كه گوشه‌ی لب‌هاش به كف نشسته است ، دستور می‌دهد لوازمم را جمع و كلاس را ترك كنم.
برافروخته ، می‌پرسم:
- چرا، استاد؟
- چرايش را بايد از اداره‌ی حراست بپرسی.
- تا دليلش را ندانم ، پا از كلاس بيرون نمی‌گذارم!
- دليل اخراجت مطالعه و تايپ و تكثير اشعار و جزوه‌های ضاله است!..
- اين اشعار مجوز دارند و جزو كارهای ضاله نيستند.
- اين نوع اشعار را برای شناسائی امثال شما پشت ويترين كتاب فروشی‌ها می‌گذارند.
- اين موارد دلايل قانع كننده‌ای برای اخراج دانشجو نسيتند!..
- گفتم كه توضيحات بيشترش را از كجا بگيری. وقت كلاس را ضايع نكن!
پيش از خروج ، به استاد نزديك می‌شوم و كارت دانشجوئی‌ام را از جيبم بيرون می‌كشم و جلو عينك ته استكانی‌ش می‌گيرم و داد می‌زنم:
- با همين كارت از دانشگاه می‌اندازمت بيرون!
گونه‌های استاد گل می‌اندازد. رگ‌های گردن و پيشانی‌ش ورم می‌كند و داد می‌زند:
- همه شاهد بوديدكه اين خرابكار برای من كارد كشيد!.. گزارشی برات رد كنم كه تو گوشه‌ی زندان بپوسی!

*
حاجی قلابی نوشته‌ام را از زيرنگاهش می‌گذراند و داد می‌كشد:
- ارواح ننه‌ت! بچه گول می‌زنی! خيال كردی با دسته‌ی كورا طرفی؟ حالا هرچی می‌پرسم ، مثل بچه آدم ، جواب بده: پولای دانشگاه روخرج كدوم گروهك كردی؟ بااونا اشعار و نوارای ضاله رو تكثير كردی؟
- پولی را كه دانشجوها به حساب بانك ميريزند و فيشش را به دانشگاه تحويل می‌دهند، من چه جوری بالا كشيدم.
- سئوالای امتحانی رو به دستور كدوم گروهك تكثير و پخش كردی؟
- سئوالات مربوط به سال‌های قبل بوده ، كه به صورت جزوه تو تمام كتاب فروشی‌های رو به روی دانشگاه به فروش می‌رسد.
- از ماشين زيراكس و اموال دانشگاه واسه‌ی چی مقصودی استفاده كردی؟
- زيراكس مال يكی از دوست‌هام بود و من براش كار می‌كردم و كمبود خرجم را در می‌آوردم
- واسه چی محفل عياشی و مواد و دود و دم راه انداختی؟
- من كه به نان شبم محتاجم و به خاطر عقب افتادن كرايه و شهريه‌ام ، دائم با صاحب‌خانه و دانشگاه گريبان‌كشی دارم ، چه جوری محفل عياشی و دود و دم راه انداخته‌ام؟
- خفه!.. بی‌پدرومادر تخم‌سگ!.. تو منو سين – جيم می‌كنی؟ با مامور حفاظت گريبان‌كشی می‌كنی؟ به سر مبارك رهبر می‌گذارمت سينه‌ی ديوار! خيال كردی! دودمان تو به باد می‌دم! اگه جای ماشين تحرير رو بروز ندی و نگی اشعار نيما و نوارای ضاله رو به دستوركدوم گروهك تكثير می‌كردی ، تموم جرائمو از حلقت می‌كشم بيرون! تو پرونده‌ت ضبط می‌كنم. هر كدومش تنهائی می‌فرستدت سينه‌ی ديوار! حالا ديگه ژورناليست شدی و تو روزنامه‌هائی كه سرشون تو آخور بيگانه‌هاست ، چيز می‌نويسی؟ خيالات به كله‌تون زده! نسل تونو از رو زمين جارو می‌كنم!..
انگشت‌هام به كار نمی‌رود. عينهو چوب خشك شده‌اند. خودكار تو انگشت‌هام گير نمی‌كند. نعره‌ی حاجی قلابی بلند می‌شود:
- اين پدرسگ رو ببرين تو اطاق تمشيت! آدم بشو نيست انگار!…

*
لخت مادرزادم. تو اطاقی يك ونيم در دو متر هستم. ديوارها تا سقف كاشی سفيد به چرك نشسته است. رو يك صندلی لخت نشانده می‌شوم. دستگاه شوك الكتريكی معروف به آپولو را رو سرم می‌گذارند. سيم‌هاش ، مثل پاهای اختاپوس ، از همه طرف آويخته است. به انتهای هر سيم يك گيره وصل است. آپولو تا رو گوش‌هام را می‌پوشاند. هر كدام از گيره‌ها را به يك جای حساس بدنم وصل می‌كنند- يكی به نوك زبانم ، يكی به هر كدام از لاله‌های گوشم ، يكی به نوك هر كدام از انگشت‌های دست و پاهام ، يكی هم به نوك آلتم.
آپولو را به برق وصل می‌كنند. شدت جريان برق كله‌ام را به رقص وامی‌دارد. صدای ژيغ – ژاغ به هم خوردن دندان‌هام ، مغزم را منفجر می‌كند. تمام رگ و پيم را زلزله‌ای تمام عيار در خود گرفته است. نعره‌هام تو گلوم می‌ميرد. صدام ، در خود خفگی گرفته است …
نعره‌های حاجی قلابی اندرون و ذهنم را تسخير كرده است:
- تو روزنامه‌های آنچنانی چيز می‌نويسی!.. نوار و شعر ضاله تكثير می‌كنی!… چل برابرشو از گرده‌ت می‌كشم بيرون!..
تيرگی نگاهم را در خودگرفته است. باز دردی حس نمی‌كنم. باز در آن حالت خلسه‌ی بين هوشياری و بيهوشی هستم. در عوالم برزخ هستم و در ذهن برای خود می‌خوانم:
واسه چی از اين سياچاله نمی‌كنی؟
اين جا نفسو تو سينه به بن می‌كشن
تو كه می‌گفتی تربچه خيلی دوس داری
می‌گفتی مرده‌ی پيازچه نقلی هستی
اگه با من رو بال پوپكا بشينی
رو لپات لاله عباسی می‌كارم
می‌برمت تو مهمونی لادن
سمفونی چرخ ريسكارو شنفتن و
با بلدرچينا آواز خوندن
چی كيفی داره!

*
واسه چی از اين كوره‌پزخونه نمی‌كنی؟
اين‌جا رو خنده رنگ سيا ميزنن
از آدم خشت و آجر درس می‌كنن
آدمو تو قالب تير آهن ميريزن
اگه با من بيای
تو مهمونی مزرعه
زير پاهات آلاله پهن می‌كنم
جيك جيك گنجشكارو
گوشواره‌ت می‌كنم و
عطر نرگسو النگوی دستات
از حرير بنفشه واسه‌ت پيرهن می‌دوزم و
تو عروسی شانه بسرا می‌رقصيم و
تو خنده‌ی گل مريم شنا می‌كنيم!
*
واسه چی از اين زندون آهنی و
ازاين قفس نفس‌گير نمی‌كنی؟
اين‌جا از آدم ، زندونی ،
يا ميله‌ی زندون می‌سازن!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024