iran-emrooz.net | Sat, 14.01.2006, 8:18
(بيست و دومين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٢٤ دی ١٣٨٤
( ........... وقتی سوار شدی، همه چيزش مثل يه تاکسی معمولی بود. آره. حق با توئه. بيرونش مثل يه تاکسی معموليه تا وقتی که شکاره بيفته توش! شکاره که افتاد توی دام، اونوقت، يه دفعه، بيرونش ميشه مثل يه وانت. يه وانت با يه شيشه ی جلو و دو شيشه ی بغل. تموم! بهت که گفتم؛ مثل ماشين جيمزباند! بگذار قبل از اينکه بزنه به سرت که هفت تير کشی کنی و يا بخوای طناب رو از پشت بندازی روی گلومو مجبورم کنی که بی خودی..... بمب!..... بمب! .....بمب! ، سويچ اين ديوار شيشهای وسط روهم، بزنم .... آها.... آها.... آها..... خب! اينهم شد ديوار شيشهای بين من و تو. مثل ديوار چين! مثل ديوار برلين! ضد ضربه اس! ضد گلوله اس! تا با من راه بيای، میتونی منو از پشت اين ديوار شيشهای ببينی که دارم باهات گپ میزنم. راه نيای، اين ديوار شيشهای هم، ميشه يه ديوار سياه و اونوقته که ديگه حسابی بيفتی توی ظلمات و فقط صدامو بشنفی و ديگه، هيچ! هيچ! هيچ!).
( نيازی به اينهمه تهديد نيست پهلوان!).
( تهديد! کدوم تهديد؟! من قراره سوت بشم و برم هوا! اونوقت تو رو تهديد میکنم به چی؟! به اينکه اگه اين کار و اون کارو، نکنی، خودمو بمب! بمب! بمب میکنم و بعدش هم، پودرمی شم و سوت میشم و ميرم هوا و تو هم توی دلت ميگی به تخمت که سوت شدم! اونوقت، به اين ميگی تهديد؟!).
(نه. منظورم به اين گاو صندوق سياه نسوزاست که میگوئيد اگر با شما راه نيايم، هوايش را میبنديد!).
( گفتم که نمیبندم. گفتم که اگه راه بيای با ما، نمیبندم. تموم؟!).
( باشد پهلوان! قبول. ولی، بازکه داريد ويراژمی رويد! حالا از تصادف کردن و اين چيزها هم که بگذريم، فکر نمیکنيد که اگرپليس، تصادفن، شما را ببيند و متوقفتان کند و....).
( پليس، متوقفم کنه که چی بشه؟! داری يه دستی میزنی که ببينی، من، کيم و چيم و برای چی يک دفعه، سر راهت سبز شدم؟! میخوای بدونی پليسم؟!، امنيتی ام؟! يا يکی از اين جاسوسای بين المللی؟! اگه يه خرده، صبر کنی و دندون سر جگر بذاری و نخواهی که توی يه دقيقه، تکليف دنيارو روشن کنی، بهت قول ميدم که خودم همه چيزشو برات روشن کنم! مثلا، همين اومدن پليس که منو ازش میترسونی! اولندش، ما به وقتش، اگه لازم بشه، پليسم میشيم! دومندش، اگه حوصله شو نداشته باشيم، میشيم همون مجرمه و جريمه ی ويراژ دادنمون رو، میديم و میزنيم به چاک! سومندش، اگه يارو پليسه، روشو زياد کنه، اونوقت، محبورمی شيم که ببنديمش به رگبار! چارومندش، پيش از اونکه به چنگشون بيفتم، بمب! بمب! بمب! سوت شديم و رفتيم هوا! پنجمندش......ولش کن بابا!.....خب! حالا بريم سر اون حرف تاريخی که قولشو بهت داده بودم، اما اول، باس يه چيزی ازت بپرسم و اون، اينه که میخوام بدونم، بالاخره تصميمتو گرفتی که بری فرهنگ هنر؟!).
( فرهنگ و هنر؟!).
( آره پهلوون!فرهنگ و هنر! مگه يارو، علی مقسم، نگفت که خودتو باس، فورن برسونی سر پستت! سر فرهنگ؟!).
( مثل اينکه مرا با کسی ديگر اشتباهی گرفتهايد پهلوان!).
( تاريخ! تاريخ تاريخ! نه پهلوون! اشتباه نگرفتم! شما، توی صف بودی و ما هم توی اتاق پشتی. تاريخ! تاريخ! تاريخ! خودیها، جاشون توی اتاق پشتيه پهلوون! توی صف، جلوی چشم همه، لنين ميشن! پيغمبر خدا ميشن! علی ميشن! مائو ميشن! کاسترو چگووارا و گاندی وخلاصه، هر چه آدم خوبيه، ميشن و ظاهرا، پستها رو تقسيم میکنند و به تو ميگن، هنر! به اون ميگن، سياست و به من ميگن، فرهنگ و علم و اقتصاد ودانش و انديشه و کوفت و زهر مارو اما، مافيای واقعی، توی اتاق پشتيه! اونجا است که دارن سياست و فرهنگ و هنر و علم و دانش و عن و گوزو، به نام خودشون وهفت پشت در پشتشون، به ثبت میرسونن. به چه حقی؟! به حق گذشته ی مشترکی که داشته اند! کدوم اشتراک؟! ريدن مشترک توی تاريخ مستراح مافيای مسجد و شاه؟! ويراژ که نميرم پهلون؟!).
(نخير پهلوان).
( ويراژ رفتم، بگوها!).
( چشم پهلوان. چشم!).
( هوا چطور؟ به اندازه ی کافی داره مياد؟).
( بلی پهلوان. دارد میآيد).
( يه وقت کم و زياد شد، بگوها!).
( چشم پهلوان. چشم. میفرموديد!).
( آره. اونوقته که تو، يه روز، نشستی سر پستت و داری بی ريا و شيله و پيله، جون ميکنی که يه دفعه میبينی، يک گوز بالا گوزی پيداش شد وگفت، " ميشه يه خورده، اونورتر بشينی که منم جا شم!"، نيگاش ميکنی و ميگی، " شوما؟!"، چس خند ميزنه و ميگه، " حالا برو کنار! بعدن معلوم ميشه!". و بعدن، يه هو متوجه ميشی که بعله تاريخ! تاريخ! تاريخ! ...... ولش کن! داشتم ازاتاق پشتی ميگفتم. آره. ميدونی که اون قديم قديما، میگفتن که ديفال، موش داره و موش هم گوش داره. ولی، حالا، گوش موشا، از هزارون فرسخ، اونورترهم، ميشنفه و علاوه بر اون، چنون چشائی دارن که تا هزارون فرسخ، هوم فيها خالدون هر پرنده و چرندهای رو میکشن رو سرش تا چه برسه به انسونی که شما باشی! القرض! دلم میخواد که همچين رک و راس و پوست کنده، به چاکرت بگی که با علی نخودی که مثل کنه به علی مقسم چسبيده بود، چه ارتباطی داری و برای چی به هم چشمک میزدين؟!).
( هيچ ارتباطی. من ايشان را اصلا نمیشناسم پهلوان!).
( تاريخ تاريخ تاريخ! ميدونم که راستشو نميگی! اما من، تا اونجائی که دل و دماغش رو دارم، میپرسم و تو هم، هرچی بخوای میتونی بگی تا تصوير و صدامون، برای تاريخ، توی اين جعبه سياه بمونه و اگه گم و گورش نکنن، برسه به دست اونائی که بعدن ميان. البته، گفتم تا دل و دماغشو دارم و گرنه، اگه عصبانيم کنی، سويچ هوا رو میبندم و تموم! يادت نره که قراره با ما، راه بيای! تاريخ تاريخ تاريخ! حالا برای اينکه فکر نکنی دارم از روی شکم و بدون مدرک، تاريخ تاريخ میکنم، اگه اون دکمه ی قرمزکنار دستتو فشار بدی، يه کشو میزنه بيرون. وقتی زد بيرون، ميتونی از توش، يکی از اون، اعلاميهها رو ورداری و با صدای بلند، برای موشا و گوشا و چشای جهان و خوانندگانش، بخونی!).
دکمه قرمز را فشار میدهم. کشوئی میزند بيرون. از درون کشو، ورقه ی کاغذی را بر میدارم و نوشته ی روی آن را، با صدای بلند میخوانم : " پيام چهارمين کنگره ی کنفدراسيون جهانی دانشجويان ايرانی، به حضرت آيت الله خمينی/ انما الحيات عقيده و جهاد/ زندگی، داشتن عقيده و جهاد در راه آنست/ پيام به تبعيدگاه/ در تاريک ترين لحظات تاريخ ايران و در محيط ظلمت و پرخفقان، روشنی میدرخشد، برقی جستن میکند، چشمها خيره میشود، از ميان خلقی رنجيده و مردمی استعمارزده، مردی قد علم میکند و يزيد زمان، غرق لعن و شماتت میشود. مجاهدی فرياد میکشد و مردم را عليه بيداد گری و ظلمت ......
( عشق ميکنی؟! خب! بقيهاش را ول کن و برو سر اونجائی که علامت زده ام!).
بقيهاش را، ول میکنم و میروم به سر آنجائی که علامت زده است و میخوانم : "....... در لحظهای که شاه مزدور که با قانون کاپيتالاسيون، يکبار ديگر حلقهای از زنجير استعمار را به گردن ملت در افکنده، - آيت الله خمينی- با شهامت کامل، همه نيروهای مردم را به وحدت و يگانگی و جهاد و استقامت برای پاره کردن اين زنجيرها دعوت میکند.......
( خب! باز، بقيه را ولش کن و برو سر علامت بعدی!).
بقيهاش را ول میکنم و میروم به سر علامت بعدی و میخوانم : "........ای رهبر روحانی. ما دانشجويان ايرانی، قدم به قدم در راه اعتلای ايران و بالا بردن ارزش سنتهای ديرين خود که نگهبان استقلال مملکت بوده است و پايههای مقاومت چند ساله ی مردم ما را در برابر فشار استعمار خارجی و عمال داخلی آنها تشکيل میدهد با نهضتی که روحانيون محترم و بالاخص شخص شما.......
( باز، بقيهاش بی خيال. برو سرعلامت بعدی و بخونش تا آخر).
باز، بقيهاش را بی خيال میشوم و میروم سرعلامت بعدی و میخوانم که : " ....... ما برای همه ی مبارزات شما و کليه نيروهای روحانی ارجی عظيم قائليم و پشتيبانی بی دريغ خودرا اعلام میداريم". پاينده باد رزم پويندگان حق و حقيقت / دی ماه ١٣٤٣- ژانويه ١٩٦٥- شهر کلن. آلمان غربی.
( خب! چی ميگی پهلوون؟! ).
( چی میخواهيد که بگويم؟!).
( هر چی دوست داری بگو! مثلا، همين شعار "پاينده باد رزم پويندگان حق و حقيقت!". اين شعار، يعنی چی؟! کدوم حق؟! کدوم حقيقت؟! اين نامه، کار پهلوونای داخلی نيس که ضعفها شونو، بشه به حساب زندگی قبيلهای بسته شون گذاشت، بلکه کار يه مشت آدم مدعی روشنفکر بودن، حالا نميگم مدعی مارکسيست بودن، بلکه ميگم تحصيل کرده و ساکن اروپا و آمريکاس! آدمهائی مثل تو و همون علی نخودی که ورداشتيد به يه آخوندی که چند سال قبل، برعليه تساوی حقوق زن و مرد و اينکه چرا قرارشده مردم دردادگاهها، به جای قسم خوردن به قرآن، به کتاب آسمانیای که به اون اعتقاد دارند، قسم بخورند، قيام کرده، نوشتيد! آخه، توی جمع شما، يه زن نبود که......).
هوای گاوصندوق، دم کرده است و تمام بدنم خيس از عرق شده است. زيبا از اتاق ديگرمیايد بيرون و پارچ آب و يخ را میگذارد روی ميز گوشه اتاق و رو میکند به ديگران و میگويد : ( حالا چرا همه تان عزا گرفته ايد؟! اگر میخواهيد که گرمای اتاق، براتون قابل تحمل بشه، میتوانيد فکر کنيد که به دلايل امنيتی، اجبارن، جلسه را گذاشتهايم توی سونا!).
يکی از دخترها میگويد : ( البته، سونای با لباس!).
هيچ نيچ کا، با دلخوری میگويد : ( خانم! توی جمع ما، فکر نمیکنم که کسی اهل سونا و مونا رفتن باشد!).
زيبا میخندد و میگويد: ( آخی! چه بد!).
کل اوقلژ میگويد : ( چرا سونای با لباس؟! اگر خيلی گرمتان است، خب، همه لباستان را در بياوريد!).
هيچ نيچ کا میگويد : ( جناب کل اوقلژ! واعظ غير متعظ نشو! اگر راست میگوئی، اول خودت لباست را در بياور!).
کل اوقلژ، پس از لحظهای سکوت و خيره شدن به هيچ نيچ کا، راه میافتد به سوی مرکز اتاق و در آنجا میايستد و با زدن سوت وخواندن ترانهای از سوسن - اگرعشق همينه.... اگر زندگی اينه....- ، کفشها.....، جورابها.........، پيراهن........، زير پيراهن و............ تسمه ی شلوار .......را،.. يکی..... پس.......... از ديگری........ بيرون میآورد..... و........... با حرکاتی سکسی، آنها را به گوشهای پرتاب میکند و..... پس از...... باز.....کردن يکی....... دو...... دکمه ی شلوار، میايستد و با لبخندی بر لب، میگويد : ( از اينجا به بعد، تنها کسانی میتوانند در اتاق بمانند و ناظر برهنه شدن کامل من باشند که خودشان، همزمان با من، برهنه شوند!).
عکس العمل جمع: اول غش غش خنديدنی سبک است و بعد، لايه لايه اخم و سکوتی سنگين و بعد، نگاه پرسش گرانه به همديگر و.... بعد، آه!..... واه! ......يعنی چه؟!.... فش فش! .... هش هش! ..... خش خش!.....و... ازجای برجهيدن ناگهانی هيچ نيچ کا و..... رفتن.... به طرف در و فرياد زدن که : ( ما، هدف مهمتری در پيش داريم! ما، برای رقص و آواز سوسن و استريپتيزجنابعالی، در اينجا جمع نشده ايم!).
کل اوقلژ میخندد و میگويد : ( میترسی هيچ نيچ کا؟!).
هيچ نيچ کا، قدمی به سوی کل اوقلژ بر میدارد و میگويد : ( از چه میترسم؟!).
( از لخت شدن جلوی ديگران!).
( لخت بشوم که چه بشود؟!).
( لخت بشوی که آزاد بشوی! آزاد، ازآنهمه قالبهای کهنهای که داری با خودت حمل ميکنی! طبيعی بشوی! خودت بشوی!).
يکی از دانشجويان دختر، به دفاع ازهيچ نيچ کا، از جايش بلند میشود و با عصبانيت، رو به کل اوقلژ میگويد : ( يعنی چه؟! خوب! نمیخواهد لخت بشود! اگر کسی لخت نمیشود، حتما دليلی برای لخت نشدنش دارد!).
کل اولژ میگويد : ( دليل خود تو، برای لخت نشدنت چيست؟!).
يکی از دانشجويان پسرکه به دفاع از دانشجوی دختر از جايش بر خاسته است، رو به کل اوقلژ میگويد : ( دليل او، هر چه هست، به خودش مربوط است!).
هيچ نيچ کا، رو میکند به همه ی افراد حاضر در اتاق و میگويد : ( دستور جلسه ی امروز ما، صحبت روی پتانسيل وجوه مشترک فرهنگی عناصر سنت، مذهب و روشنفکری جامعه ی ايرانی بوده است، نه بنگاه تئاترال و استريبتيز و رقص و آواز و بعدد هم، سين و جيم کردن ديگران، در مورد قدرتها و ضعفهای شخصی شان! از اين لحظه به بعد، جلسه، در اتاق من ادامه پيدا میکند. کسانی که موافق هستند، میتوانند به آنجا بيايند!).
هيچ نيچ کا، از اتاق بيرون میزند و چند نفر ديگرهم به دنبالش که صدای کل اوقلژ، آنها را، با اين جملات، بدرقه میکند: ( هيچ نيچ کا! راهی که تو میروی، به هيچستان است! موسيقی و آواز و استريبتيز، يک هنر است. آنکس که چشم و گوشش را بر روی هنر ببندد، بيمار است! بيمار سنت! بيمار مذهب! بيمار روشنفکری! روشنفکری "من" در آوردیای که تو، با ادعای رها شدن از قيد سنت و مذهب، دنبال پتانسيل وجوه مشترک فرهنگی آن، در عناصر سنت و مذهب "من" در آوردی خودت میگردی؛ درحالی که از خيره شدن به " من" فردیات و ديدن پتانسيل ضعفها و قدرتهای "من"، میگريزی وبا عوام فريبی روشنفکرانه و آويزان شدن به اين و به آن موقعيت..........).
هيچ نيچ کا، با عدهای از دانشجويان، اتاق را ترک کرده است و رفته است به اتاق خودش و کل اوقلژ، همچنان دارد رو به جای خالی او، فرياد میزند و..... افراد باقی مانده هم، با آخ توهين!......اما........انگار ازدماغ فيل افتاده..... فوخ! ..... حق ندارد که........اوخ! .....توهين!.......... خب!...... آره!..... ولی!.....فيش فيش!..... هيش هيش!...جيش جيش!...... برای خارج شدن از اتاق، به طرف در، راه میافتيم که يکی از دانشجويان دختر، مشهور به " شهين آقا"، پا سست میکند و پس ازپرتاب کردن کيفش به گوشه ای، میرود به طرف کل اوقلژ و سينه در سينه ی او میايستد و میگويد: ( باشد! من میمانم! لخت شو! بلخت تا بلختيم!).
يکی از دخترها، میپرد و بازوی " شهين آقا" را میگيرد و در حالی که او را میکشاند به طرف در، داد میزند که : ( بيا شهين! حيا کن دختر! باز زده به سرت! واقعا، میخوای لخت شی؟!).
شهين آقا، بازويش را ازدست دختر دانشجو، به شدت بيرون میکشد و با عصبانيت فرياد میزند که : ( ولم کن! اين کل اوقلژ، خيلی دور ورداشته! بايد بايستم جلوش و دورشو کم کنم!).
به غير از کل اوقلژ و شهين آقا، بقيه افراد، فش فش و هش هش و جيش جيش کنان، از اتاق بيرون میآئيم و........
داستان ادامه دارد............
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " علی آقا " و ديگر " علی "ها، میتوانيد به داستان بلند " علی معلم، دارد با بچههای مسجد پائين میآيد " و برای اطلاع بيشتر در مورد " کل اوقلژ" و " هيچ نيچ کا" و " او"، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.