iran-emrooz.net | Mon, 09.01.2006, 21:43
سرکتاب
شالی
|
دوشنبه ٢٠ دی ١٣٨٤
ستون خانواده روی شانههای مادرم استوار بود و همهی غمها و شادیهای ما در دل بزرگ و مهربان او جا میگرفت. از هشت بچهی قد و نیمقدش توانسته بود تنها من را راهی مدرسه کند تا خواندن و نوشتن یادبگیرم؛ دیگران همه به کارهای خانه و مزرعه مشغول بودند.
در مدرسه، با نخستین نمرههای بیست معلم احساس غرور و شادمانی سر تا پایم را فرا میگرفت. همین که تعطیل میشدیم، بدون آنکه در بین راه با دوستانم بازی کنم، یک راست به خانه میرفتم تا مادرم خوشحال شود:«..."ماری جان" بیست گرفتم!»
«چند گرفتی؟» بیست گرفتم!»
«آخ، علی جان، قربان آن چشمهایت بروم، تو که همیشه فقط بیست میگیری. خب، بیشتر درس بخوان، زرنگتر باش و سی، چهل، پنجاه یا صد بگیر، پسرم!»
چیزی نمیگفتم و سعی میکردم روزی نمرهی بیشتری بگیرم. بعدها متوجه شدم بیشتر از بیست در مدرسه نمرهی نیست. این موضوع را چند مرتبه برای مادرم توضیح دادم، اما او مدتی نمیتوانست یا شاید نمیخواست باور کند.
ده ما خیلی کوچک بود. اگر تمام انگشتان دستم را چند بار با هم جمع میکردم، تعداد خانوارش را میتوانستم بشمارم.
ما اول مدرسه نداشتیم. هر کس میخواست سواد یاد بگیرد میرفت پیش ملای ده، پول میداد، به چوب و فلک بسته میشد و ... بالاخره "لام الف لام، الف زبر حه..." تمرین میکرد و اگر زرنگ بود و خیلی کتک میخورد، سواد یاد میگرفت و بعدها میتوانست قرآن مجید قرائت کند.
راستش را اگر بخواهید من آدم خوششانسی هستم. یعنی مادرم من را خوب زمانی به دنیا آورد. اگر زودتر به دنیا میآمدم، میشدم مثل خواهر و برادرهایم، و هرگز خواندن و نوشتن یاد نمیگرفتم، چون شهریه برای ثبتنام در کلاس ملا خیلی زیاد بود و مادرم نمیتوانست از عهدهی آن برآید.
مادرم میگوید که پدرم از بیپولی رفت به آسمان پیش خدا تا از ملا و دهبان و کدخدا و ارباب و امنیه و رسم بد این روزگار بیصاحب شکایت کند. والله، از دست پدرم چه بگویم؟ کار خوبی نکرد. اگر او پیش خدا نمیرفت و ما را تنها نمیگذاشت، شاید اوضاع و احوال ما بهتر بود.
بله، در ده ما همه بودند: آسمان، زمین، درخت، مزرعه، گاو، اسب، خر، خرما، خدا و من و مادر و خواهر و برادرهایم. به جز اینهایی که شمردم، دو چیز دیگری هم وجود داشتند که امان ما را بریده و روزگار ما را سیاه میکردند؛ یکی "جن"، که هر وقت کسی نامش را بر زبان میآورد یا آن را میشنید، فوراً از ترس "بسم الله الرحمن الرحیم" میگفت تا خدای مهربان شر آن را از سرش کم کند، و دیگری بیماری مادرم.
وحشتناک بود؛ هم جن و هم بیماری مادرم. اولی تمام دنیای ده ما را برای خود قُرُق کرده بود و همولایتیها از ترسش شب در خانه میماندند و بیرون نمیرفتند؛ دومی تنها در خانهی ما و توی سر مادرم لانه داشت.
مادر بیچارهام سرش آنقدر شدید درد میگرفت که مثل مرده چند روز در اتاقک تنگمان، تنها اتاقی که همه دستجمعی توی آن زندگی میکردیم، زمینگیر میشد و دائم "آخ...ماریجان!..." ناله میکرد.
برای معالجهی بیماری او هیچ کاری از دست ما بر نمیآمد، بجز اینکه برایش "سرکتاب" بازکنیم. قبل از من یکی از برادرهایم به این کار میپرداخت. یعنی پا میشد میرفت به ده بالا پیش یک آدم بسیار مؤمن و باسواد و قرآنخوانی به نام میرزا جعفر، ملقب به "شیخ سبوج"؛_ میرزا خودش را کم نظافت میکرد، روی گردن یا موهای سر و یقهی پیراهنش همیشه شپشی در حال رژه دیده میشد، به همین خاطر آدمهای فضول و شوخ محلهی ما و دهات اطراف به او شیخ سبوج، یعنی شیخ شپش میگفتند._ او مبلغی میگرفت و قرآن مجیدش را باز میکرد و دعا میخواند و نسخه مینوشت. و این جوری سر مادرم بعد از چند روز خوب میشد.
وقتی بزرگ شدم، یعنی از زمانی که به کلاس چهارم ابتدایی راه یافتم، برادرهایم دیگر خودشان سراغ "سرکتاب" نمیرفتند بلکه من را به نزد شیخ سبوج_ معذرت میخواهم، میرزا جعفر_ میفرستادند.
باید تقریباً یک ساعت پیادهروی میکردم و از جنگلی میگذشتم و به ده بالا به خانهی شیخ سبوج_اههه، لعنت به این زبانم! به خدا من با میرزا جعفر هیچ دشمنی ندارم. اگر بستگانش روزی حرفهایم را شنیدند، خواهش میکنم از بیادبی من دلگیر نشوند، این لقب لعنتی مدتهاست که سر زبانم است و برایم در حالت عادی ممکن نیست اسم میرزا جعفر را بر زبان بیاورم._ برای تهیهی سرکتاب میرفتم.
او اول به من که با نگرانی وضع بد حال مادرم را برایش تعریف میکردم و کمک میخواستم گوش میداد، چند سوال از قبیل:«مادرت از کی تا حال مریض است؟ قبل از مریضی به کجاها رفت؟ از گورستان رد شد؟ موقع شب توی تاریکی به خانهی همسایهتان رفت؟...» میپرسید. جوابهایی کاملاً دقیق از من میگرفت و در حالیکه کلمات نامفهومی زمزمه میکرد، قرآن مجید را باز میکرد و مدتی به آن خیره میشد و سرش را، طوریکه انگار چیز مهمی را کشف کرده باشد، تکان میداد؛ بعد، مداد و کاغذی بر میداشت و "سرکتاب" مینوشت و آن را در ازای پولی که مادرم فرستاده بود به من میداد. با به دست آوردن "سرکتاب" به سرعت به سوی ولایتم میدویدم.
یک روز تکرار این به سوی خانهی شیخ سبوج دویدنها برایم خستهکننده و بیمفهوم شد و در من هزار و یک شک و سوال بوجود آورد؛ آخر مادرم گاهی وقتها طی یک هفته دو بار مریض میشد. اگر "سرکتاب" قادر به مداوای سردرد مادرم بود، پس چرا مادرم شفا پیدا نمیکرد؟! اصلاً این شیخ سبوج مگر چند کلاس سواد داشت؟ به خدا هیچ کلاس. فقط بلد بود دست و پا شکسته قرآن بخواند. تازه خدای متعال خودش بهتر از هر کسی زبان خود و پیامبر بزرگورارش را بلد است و به خوبی میتواند قضاوت کند که شیخ سبوج چقدر صحیح یا غلط میخواند. مگر من چه چیزی از او کمتر داشتم؟ مگر خود آقامعلم، که آدم دانشمندی است و کلی کتاب خوانده، با زبان خودش بارها نگفته بود که من استعداد عجیبی دارم و اگر همیشه پسر زرنگ و درسخوانی باشم به آقای نابغه تبدیل میشوم؟ به خدا او کاملاً جدی چندین بار در حضور همهی بچههای مدرسه این جوری گفته بود!
از وقتی که به کار شیخ سبوج شک بردم، سعی کردم همه ریزهکاریهای طبابت او را زیر نظر بگیرم. حالا میتوانم کاملاً دقیق تمام فوت و فنش را نکته به نکته تعریف کنم. قسم میخورم که چیزی را از قلم نیندازم، چون نه یک بار، نه ده بار، بلکه دستکم صد بار با تمام چشم و گوش و هوشم ذره ذره کارهایش را زیر ذرهبین این کلهی شاید نابغهام بردهام.
جریان کارش همیشه به این ترتیب بود:اول پول را به او میدادم. بعد از گرفتن پول میپرسید که مادرم از چند وقت پیش مریض است. تاریخ دقیقش را میگفتم. سوال دومش این بود که مادرم قبل از مریض شدن به کجاها رفته است. باز جوابی دقیق تحویلش میدادم. آن وقت ابروهایش در هم میشد، مدتی ساکت میماند و سرش را تکان میداد و قرآن مجید را ورق میزد و لبهایش را به علامت مطالعه میجنباند. در این مابین چندبار چشمهایش را میبست،"بسم الله الرحمن الرحیم" بر زبان میآورد و... بالاخره صفحه کاغذی بر میداشت، به چهار تکهاش تقسیم میکرد، روی هر تکه چیزی به عربی مینوشت. و بعد توضیحاتی در مورد بیماری مادرم میداد. این توضیحات عموماً شبیه هم بودند. البته محل وقوع حادثهای که به قول او میخواست اتفاق بیفتد ولی خوشبختانه اتفاق نیفتاده بود گاهی اوقات فرق میکرد. علت همیشه جن سیاه سوختهای بود که همه جا مادرم را مثل سایه تعقیب میکرد. مثلاً اگر در جواب سوالش میگفتم که مادرم قبل از مریض شدن توی خانه بوده و به هیچ جایی نرفته، فقط غروب برای دوشیدن شیر گاو به طویله رفته، و بعد وسط شب نالهکنان از خواب برخاسته، او میگفت:«ها...»،آیهای از قرآن مجید میخواند.«خدا به یتیمی شماها رحم کرد! به مادرت بگو نان و خرما خیرات کند! البته اگر پول برای سید یا امامزادهای نذر کند بهتر است. پادشاه جنها که صورت سیاهی مثل ذغال دارد عاشق مادرت است. این دفعه توی طویله سر راه مادرت کمین کرده بود تا او را بدزدد و با خودش ببرد. دعایی که مادرت»، مادرم سه چهار کیسهی کوچک چرمی حاوی همین کاغذهایی که شیخ سبوج قبلاً برایش نوشته بود را همیشه به گردنش آویزان داشت.«باخودش دارد مانع جن شد. خدا به خاطر یتیمی شماها پادشاه جنها را از طویله بیرون کرد. او وقت فرار چنگ زد به سر مادرت و چند نخ مویش را کند و با خودش برد. به مادرت بگو هرگز سر برهنه جایی نرود!... این تکه کاغذ دعا را بده تا توی نعلبکی با آب حل کند و بخوردش... این یکی را بگو با پارچهای دور بازوی خودش ببندد... این یکی را سر اولین چهارراه نزدیک به خانهتان زیر خاک کند. مواظب باشد کسی او را موقع انجام این کار نبیند... این آخری را با پوست پیاز و ذغال و اسفند دود بدهد تا از جن و از چشم بد در امان باشد.»
شک من به کارهای شیخ سبوج، و حادثهای که در یک روز طوفانی برایم اتفاق افتاد، دست به دست هم دادند و دیگر نتوانستم به دیدار او بروم و کارهای تکراریاش را تجربه کنم.
روز بسیار بدی بود. نالههای دردناک مادرم دلخراشتر از همیشه به گوش میرسید. از برادرهایم کسی خانه نبود. من و خواهرهایم دور او نشسته بودیم و گریه میکردیم. باورمان شده بود که این دفعهی آخر سر درد مادرمان است و او دیگر بین ما نخواهد ماند.
خواهر بزرگترم از من خواست تا دوباره به ده بالا برای تهیهی "سرکتاب" بروم. سکههای پول را از او گرفتم و در کف دستم فشردم و بی میل از خانه خارج شدم.
هنوز آخرین خانههای ده را پشت سر نگذاشته بودم که ترسی غیرقابل توصیف سر تا پایم را فراگرفت. آسمان سیاهسیاه شده و تاریکی وحشتناکی همه جا را پوشانده بود. باران نیز تندتند میبارید. انگار حادثهای در شرف وقوع بود.«خدای مهربان... نه، نگذار مادرم بمیرد! خواهش میکنم او را از ما نگیر! اگر او نباشد ما دیگر کاملاً بیکس میشویم... آخر بیاید به آسمان سیاهات که چه؟ اصلاً چرا پدرم را به آنجا بردی؟ خواهش میکنم این کار را با مادرم نکن! به خدا قسم مادرم هرگز نمازش قضا نمیشود. بهتر از او اصلاً بندهای توی دنیا نیست. حتی بعد از ماه رمضان هم پاری وقتها روزه میگیرد. "سرفطر" و "سهم امام" را هر سال سروقت به ملا میدهد. از دست هیچ کسی هم به خدا شکایت ندارد. ما اصلاً هیچ کم و کسریی نداریم و از همه چیز و از همه کس راضی هستیم. پدرم را هم نمیخواهد بفرستی پایین پیش ما. بگذار همان جا پیش تو بماند و برایت چای درست کند. فقط مادرم... فقط مادرم...» و گریه امانم نداد و اشکهایم قاطی باران شد.
مادر دوست همکلاسیام وقتی من را زیر باران در حال دویدن دید با صدایی بلند پرسید که با آن عجله به کجا میروم. جواب ندادم و همچنان گریان به دویدن پرداختم. ناگهان متوجه شدم که نه تنها او، بلکه تمام خانوادهاش یکصدا اسمم را فریاد میزنند. از دویدن بازایستادم و به سوی آنها نگاه کردم. از من خواستند پیش آنها بروم.
وقتی متوجه قصدم شدند من را با اصرار به درون اتاق گرمشان بردند. مادر دوستم دلجویانه گفت:«علی، حال مادرت با دعاهای شیخ سبوج خوببشو نیست. سالهاست که سرش این جوری درد میگیرد. باید او را برد پیش دکتر...»
وقتی لباسم خشک شد و ذرهای گرما توی استخوانهایم دوید، بلند شدم و خواستم به راهم ادامه بدهم. پدر دوستم با دیدن سرسختی من گفت:«....دیوانه، ببین آسمان چه جوری سیاه شده و چه بارانی دارد میبارد! میدانی این علامت چی است؟ خدا غضب کرده. میخواهد دوباره طوفان حضرت نوح راه بیندازد و همهی ما را در آب غرق کند! اگر مادرت را دوست داری برو خانه و مواظب باش که غرق نشود!»
بالاخره مجبور شدم، یعنی آنها قانعم کردند تا از رفتن به ده بالا صرفنظر کنم. با همان عجلهای که آمده بودم، زیر باران به طرف خانه دویدم.
حالا برادرهایم نیز مثل خواهرهایم به گرد مادرم حلقه زده بودند و نگران نگاهش میکردند. برادر بزرگترم وقتی فهمید که دستخالی برگشتهام، سیلی محکمی زیر گوشم خواباند و برادر دیگرم را برای تنبیهی مفصلم سراغ ترکه چوبی فرستاد، تا دیگر این قدر ترسو نباشم و به حرف دیگران توجه نکنم و برای نجات جان مادرم به هر کاری دست بزنم.
با سیلی او صدای گریهی من به نالههای مادرم پیوست. خواهر بزرگم من را از دست برادرم گرفت و دلجویانه لباسهای خیسم را عوض کرد.
ترکهی چوب آماده شد. برادرم تهدیدکنان به طرفم آمد. صدای جیغم دوباره به هوا برخاست. خواهرم در حالیکه من را پشت خود پناه میداد، برادرم را ملامت کرد که چرا او خودش دنبال "سرکتاب" نمیرود. مادرم متوجه شلوغی شد، تکانی خورد، نالهکنان برادرم را از کتککاری بازداشت و گفت که احتیاج به "سرکتاب" نیست.
هر چه هوای این روز فراموش نشدنی تابستانی تاریکتر میشد، ترس و بهت بیشتری خانه را فرا میگرفت. و ما همچنان گریان گرد مادر حلقه زده بودیم و در وحشت و اضطراب توفان و مرگ به خود میلرزیدیم.
نمی توانستم بیشتر از این تماشگر صحنهی جاندادن مادرم باشم. با خود کلنجار میرفتم. باید دست به کاری میزدم. چه کاری؟ نمیدانستم. شاید شک من به دعاهای شیخ سبوج سبب شده بود تا سرکتابش بیاثر بماند؟ شاید همین شک لعنتی من باعث بوجود آمدن چنین روز سیاه و وحشتناکی شده بود؟ خودم را به گناهکاری، به ترسویی و بیعرضگی محکوم کردم و... بالاخره به نتیجهای مثبت رسیدم:«...یا با سرکتاب بر میگردم، یا با حضرت نوح... هر چه میخواهد پیش بیاید بگو بیاید!...»
پنهانی چیزهای را که احتمالاً لازمم میشد برداشتم. کسی با رفتنم مخالفت نکرد. مادرم آنقدر درد داشت که متوجه خروج من از خانه نشد. زیر باران و رعد و برق به دویدن پرداختم.
ترس و اضطراب حالا جایش را به امید و بیباکی داده بود. آخرین خانههای ولایت را پشت سر گذاشتم. دیگر هیچ چیز دور و برم نبود به جز جنگل و غرش ترسناک آسمانغرنبه و برقی زودگذر و باد تند و ویرانگر و گاهی افتادن و شکستن درختی و... تاریکی و تاریکی و تاریکی و شرشر باران.
ناگهان آسمان در پی غرشی گوشخراش شکاف برداشت و روشنی هولناکی با صدایی مهیب در فاصلهی اندکی پیش رویم بر درختی فرونشست. تمام قصههای ترسناک جن و پری که تاکنون شنیده بودم به یک باره به ذهنم هجوم آوردند، با این تفاوت که این بار من خودم در متن قصهها بودم: گلهی بزرگی از جن به طرفم میآمدند. یکی از آنان صورتی سیاه مثل قیر و قدی بسیار بلند داشت و در پیشاپیش گله حرکت میکرد. فاصلهی بین آنها و من داشت هر لحظه کمتر و کمتر میشد. خواستم"بسم الله الرحمن الرحیم" بر زبان بیاورم، شاید که این جوری از دست آنها خلاص شوم، چرا که شنیده بودم اجنه با شنیدن این کلمات ناپدید خواهند شد. اما انگار لبهایم سالهای سال به هم قفل شده بودند. در تمام ذهنم تنها همین کلمات مقدس جریان داشت. ولی لبم اصلاً نمیجنبید. حتی نمیتوانستم از جای خودم تکانی بخورم. حالا جنها تا چند قدمی من آمده بودند. تلاش کردم از تهی گلو فریاد بکشم. باز این هم ممکن نبود. پادشاه جنها دست سُمدارش را به طرفم دراز کرد. نمیدانم چگونه توانستم سرم را به طرفی دیگر بجنبانم. با برگرداندن سرم، متوجه کشتی بزرگی شدم. پیرمردی با ریش سفید و بلند بر عرشهی آن ایستاده بود.
«حضرت نوح! حضرت نوح!...»
فریاد زدم.
اما انگار صدایم را نمیشنید. به طرفش دویدم. گلهی جنها همچنان در پی من بودند.
«حضرت نوح! حضرت نوح! تو را به خدا از دست این جنها نجاتم بده! خواهش میکنم کشتیات را نگهدار و من را هم با خودت ببر... شکایت دارم... پیش خدا میخواهم...»
اما نه. حضرت نوح هیچ اعتنایی به حرفها و استغاثههای من نکرد و با کشتیاش به سرعت از نظرم دور شد.
صدای هراسانگیز"ووواووو....ووواووو..."در گوشهایم پیچید. دستی از پشت یقهام را گرفت. از حرکت بازماندم. دیگر نه به کلمات مقدس فکر میکردم و نه به جنها، بلکه فقط فحش میدادم. به زمین، به زمان، حتی به حضرت نوح که در آن وضع مرگبار تنهایم گذاشته بود فحش میدادم:
«...می خواهم بیایم آسمان... هیچ کس روی زمین به فریاد آدم نمیرسد... خدایا کجایی؟ بیا نگاه کن... این هم از پیغمبرت... آخر این جنها را دیگر چرا آفریدی؟... آخر من و مادرم را چرا آفریدی... تو آخر چه خدای بیرحمی هستی، نامردِ بیپدر مادر!... کی از تو خواست خدای ما باشی هیچیندار؟! خداییات سرت بخورد! آسمانت سرت بخورد!...»
بیآنکه متوجه شوم پایم به شاخهی شکستهی درختی خورد و من در چنگ جنها نقش بر زمین شدم.
وقتی به هوش آمدم دنیا را جور دیگری یافتم؛ انگار هیچ دستی پشت گردنم را نگرفته بود! همهی آنچه که دیده و حس کرده بودم به ناگاه ناپدید شده بودند!
«ترسو! ترسو! گناهکار!... چرا به پیغمبر خدا فحش دادی؟! چرا کفر گفتی؟! به خدا توی آتش جهنم کباب میشوی...»
به ملامت خود پرداختم و گریهام گرفت.
سراپا خیس باران از جا بلند شدم و به زیر سایهی توسکای پیر و تنومندی پناه بردم. برایم مسلم شده بود که توانایی رفتن به ده بالا را ندارم. راهی نداشتم مگر آنکه فکری را که قبلاً در سر پرورانده بودم به اجرا درآورم. قلم و کاغذ پیچیده شده در لابلای تکهای پلاستیک را از جیب خیسم با احتیاط بیرون آوردم. روی کاغذ به تقلید از شیخ سبوج چیزی نوشتم. از ترس آن که با زود به خانه برگشتنم مبادا به "سرکتاب" شک کنند، مدتی همانجا وقت تلف کردم و از خدا خواستم یا مادرم را شفا بدهد، یا که من را هم همرا او بمیراند.
باران بالاخره بند آمد. گویی خدا میخواست دعایم را مستجاب کند.«آفرین خدا! تو واقعاً بخشنده و مهربانی! آفرین به قدرت تو! تو بهترین خدا هستی! من را با فضولیهای که کردم و به پیغمبرت فحش دادم، ببخش! تو که میدانی من واقعاً تو را دوست دارم. بعد از مادرم تو برایم همه چیز هستی. خواهش میکنم سردرد مادرم را خوب کن! اگر او بمیرد، دیگر کسی را نداریم تا از ما نگهداری کند. تو هم که نمیتوانی کار دنیای به این بزرگی را ول کنی و از آسمانت بیایی پایین و معطل ما بشوی. آن موقع از گرسنگی حتماً میمیریم، یا اینکه جنها میآیند و کلک ما را میکنند. بیا و دعایی را که نوشتم قبول کن! آمین یا رب العالمین»، شرمگین و شکرگزار زیر لب زمزمه کردم.
همراه با بندآمدن باران شب دهان گشوده بود و صدای شغالان از هر گوشهی جنگل به گوش میرسید. از ترس طعمهی آنها شدن پا به فرار گذاشتم و به طرف خانه دویدم.
خواهرها و برادرهایم دلواپس و پشیمان چشم به راهم دوخته بودند. آنها با تأخیر من گمان میکردند شاید بلایی سرم آمده باشد.
با شنیدن صدای من همه خوشحال شدند. خواهر بزرگم من را در آغوش گرفت. برادرم در حالیکه با دستهای سنگینش سرم را نوازش میکرد، خوشنود و سربلند به شجاعتم آفرین گفت. "سرکتاب" را با احتیاط از جیب کت خیس و پلاستیکی که دور آن پیچیده شده بود، درآوردم. مثل همیشه دستورات شیخ سبوج را نکته به نکته، بی آنکه صدایم از دروغ و تردید حتی کمی بلرزد، توضیح دادم. مادرم آنها را مو به مو اجرا کرد و نالهکنان دوباره به زیر لحاف پناه برد.
صبح فردا حال مادرم ذرهای بهتر شد. هنگام ظهر که هوا کاملاً آفتابی و تابستانی شده بود، او توانست حتی لبخند به لب آورد و با ما حرف بزند. شب بعد حال مادرم چنان خوب شد که من را مثل همیشه در آغوش خود فشرد و آرام به خواب رفتیم.
چند روزی از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. مکرر زیر لب میگفتم:«...عجب! پس، من هم یک پا دعانویس بودم و خودم نمیدانستم! یعنی، یعنی من هم مثل شیخ سبوجم؟! خدایا الهی که همیشه زنده باشی و مادرم را زنده نگهداری!»
برخلاف انتظارم بعد از مدتی دوباره طبق معمول سر مادرم درد گرفت. مجبور شدم باز به طرف ده بالا بروم و به همان درخت توسکای پیر و تنومند آن غروب توفانی پناه ببرم و بعد از مدتی وقتکشی با "سرکتاب" به خانه برگردم.
مادرم تازگیها از شیخ سبوج خیلی راضی بود و سر نماز به جان او و خانوادهاش دعا میکرد، چون او از بابت نوشتن "سرکتاب" دیگر پولی نمیگرفت و آن را به بچههای یتیم مادرم میبخشید!
هرگز فکر نمیکردم که ممکن است روزی کسی مچم را سر جعل "سرکتاب" بگیرد؛ آخر از این موضوع جز خدا و من و درخت توسکای پیر هیچ کس دیگری با خبر نبود. اما برخلاف انتظار من بالاخره تمام کاسه و کوزههای دنیا روی سرم فروشکست.
روزی مادرم بر حسب اتفاق شیخ سبوج را در "شنبه بازار" ده بالا دید و از او به تعریف و تمجید پرداخت و از کارهای مجانیاش تشکر کرد. شیخ سبوج اول متوجه منظور مادرم نشد و از برخوردش خوشش آمد. ولی بعد، وقتی که شنید صحبت از "سرکتاب" واقعاً مجانی است، اخم کرد و گفت که مدتها من را در خانهی خود ندیده است.
مادرم وقتی به خانه برگشت از من توضیح خواست. صورتم تا بناگوشهایم سرخ شد. توضیحی نداشتم. برادرم با آگاهشدن از این دروغ من را به زیر مشت و لگد گرفت، دستها و پاهایم را بست و درون طویله زندانیام کرد.
چند ساعتی طول نکشید که همهی همسایهها از ماجرایم باخبر شدند. قبل از همه مشتقی به فریادم رسید. او آدم آرام و بسیار مهربانی بود. هرگز نمازش را قضا نمیکرد. تا آن موقع شش بار به زیارت امام رضا رفته بود، و جزو ریشسفیدهای محله به حساب میآمد.
مش تقی افراد خانوادهام را بیرون طویله نگهداشت و به تنهایی پیش من آمد. با دیدنش بیشتر گریهام گرفت. دلجویانه به من قول داد که اگر تمام ماجرا را بدون دروغ برایش تعریف کنم، آزادم میکند. چارهی دیگری نداشتم. گریهکنان تمام داستان را برایش تعریف کردم.
عوض ناراحت شدن، مش تقی دستی به سرم کشید و آن را به صورتش مالید و بعد رو به سقف طویله کلماتی زیر لب زمزمه کرد:«...خدای دو طفلان مسلم، تو خودت میدانی که کی را گرسنه نگهداری، کی را سیر. تو خودت میدانی که به کی عقل بدهی و به کی ثروت. از اینکه این بچهی یتیم و معصوم را انتخاب کردهای و او را برای علاج دردهای ما فرستادهای صدهزار بار شکرت!...»
مشتقی آزادم کرد و با خود از طویله بیرون آورد. در حالیکه زخم ناشی از طنابپیچ شدن دستها و پاهایم را به مادر و برادرم نشان میداد ملامتکنان گفت:«شما بندههای ناشکر خدا، لیاقت داشتن علی را ندارید. من میبرمش خانهی خودم. خداوند روح امامزدادههایش را در جان این طفل معصوم دمیده و او را برای علاج دردهای شما فرستاده، ببینید با او چه کار کردهاید!...»
از آن وقت به بعد تبدیل شدم به "علی سرکتاب نویس". از آنجا که نه پدرم عرب و سید بود تا به خاطرش سیدعلی، و نه مادرم که شیخ علی صدایم کنند، مردم به "میرزاعلی" نامیدنم اکتفا کردند.
اسم میرزاعلی، سرکتابنویس نوجوانی که روح امامزدادهها توسط شخص حضرت نوح در جانش دمیده شده، دستش سبک و چشمش تیز و نافذ و جنپران است، با هزار آب و تاب و تعریفهای باورنکردنی و مبالغهآمیز در تمام آبادیهای اطراف پیچید.
اواخر تابستان آن سال دیگر در کار کشاورزی نتوانستم به خانوادهام مثل سالهای قبل کمک کنم، چون که وقت فراغتی نداشتم. هر چه کور، کر، کجل، و هر بیمار دیگری که در آن حوالی بود به من مراجعه میکرد، هدیهای برایم میآورد و نذر میکرد تا خوب شود.
چاره نبود. مجبور بودم لااقل هر کدام از این مریضها را ببینم و به حرفهایشان گوش بدهم. گاهی اوقات خود من هم به خودم شکم میبرد؛ چون یکی دو بار بیمار زمینگر و ناتوانی با دیدن من ناگهان از جایش بلند شده بود و در برابر چشمان حیران من و دیگران با فریاد"شفا پیداکردم! شفا پیداکردم!" به راه افتاده و سر کار و زندگانیاش رفته بود. البته بیمارانی که هرگز شفا پیدا نمیکردند و بعد از مدتی میمردند تعدادشان خیلی بیشتر از این معجزههای باورنکردنی بود.
برخلاف شیخ سبوج و خیلی از سرکتابنویسها و دکترهای دیگر، من از مردم پولی بعنوان دستمزد نمیگرفتم. به همین خاطر محبوبیتم در چشم بهم زدنی صد برابر آنها شد. ناگفته نماند که خود مردم همیشه هدیهای برایم میآوردند. آن موقع من در طی مدت کوتاهی صاحب نوزده جلد قرآن مجید، چهارده جلد نهجالباغه، بیست و دو جلد مثنوی مولوی، شانزده جلد اشعار حافظ، صد و سی و پنج تا دفتر صدبرگ، و کلی خودکار، خودنویس، مداد، خروس... غاز... اردک و خیلی چیزهای دیگر شدم. آن هم تنها به ازای جملاتی که روی کاغذها مینوشتم. جملاتی که آنها را جایی خوانده یا شنیده بودم و یا همین جوری به نظرم جالب میآمد، از قبیل:کارنیک کنید! دروغ نگویید! خرما بخورید! آروغ نزنید! آب آشامیدنی را قبل از مصرف بجوشانید! نماز بخوانید!... ای جنها، گم شوید!... خدایا به این بدبخت رحم کن شش تا نانخور دارد...
با اینوجود دلِ خوشی از این کار نداشتم. خیلی زود متوجه شده بودم که بدجوری گیر افتادهام. چون همه به من با چشمی دیگر نگاه میکردند و به عنوان آدمی غیبگو و استثناییام میپنداشتند. حتی مادرم نیز برایم فقط مریضم بود. او دیگر من را در آغوش خود نمیگرفت و شبها کنار خود نمیخواباند.
روزی به او گفتم که همهی کارهایم دروغ و مسخره و پوچ است. گفتم که من نه میرزاعلی، بلکه پسر او هستم. همانی که موقع پاییز تازه به کلاس پنجم ابتدایی میخواهد برود و اصلاً هنوز قرآنخواندن بلد نیست، حالا چه برسد به رابطه با اجنه و امامزاده و حضرت نوح.
مادرم اول حرفهایم را جدی نگرفت، اما وقتی دید که از نوشتن "سرکتاب" برای او و دیگران امتناع میکنم، من را با خود به بقعهی محله برد. زنجیری از مقبرهی امامزاده را به دور گردنم بست و گریان و استغاثهکنان از امامزاده خواست تا روحش را دوباره در من بدمد و سر عقلم بیاورد.
کم کم از همهی روابط معمولی زندگی محروم شدم. بچههای ولایت دیگر با من همبازی نمیشدند. هر کس به نحوی از من حساب میبرد و ترس داشت. غروبها وقتی که از بیحوصلگی به صحرا میرفتم تا گاوهایمان را به خانه برگردانم، متوجه میشدم که در هر گوشه پشت بیشهای یک نفر دارد زاغ سیاهم را چوب میزند. راست راستی همه فکر میکردند که من با جن و انس و عالم غیب رابطه دارم. به همین خاطر بعضیها میخواستند شاهد کارهای عجیبم باشند و از اسرارم سردرآورند.
با اینهمه سر مادرم باز درد میگرفت، مردم همچنان مریض میشدند، و اگر چه کمتر از گذشته_چون بسیاری از بیماران از "سرکتاب" و دست سبک من شفاهی نصیبشان نشده بود_، ولی باز به من مراجعه میکردند.
حالا دیگر بیشتر از گذشته به مسخره بودن اعمالم پی میبردم. گاهی صراحتاً به مراجعین سفارش میکردم تا به شهر نزد میرزا و سرکتابنویس دیگری به نام "دکتر"بروند. راستش را اگر بخواهید آن روزها من هنوز دکتری به چشم ندیده بودم و فکر میکردم که او هم سرکتابنویسی معمولی است، با این تفاوت که دستش تندتر مینویسد و چشمش درستتر میبیند و به خاطر همین چیزها دستمزدش خیلی زیاد است، آنقدر زیاد که وسع مالی هر کس نمیرسد تا به او مراجعه کند.
روزی یکی از مردان "پایین محله" بدون آنکه در بزند، با عجله وارد کلاس درس مدرسه شد و دستپاچه و پریشان گفت:«میرزاعلی!... میرزاعلی!... میرزاعلی!»
معلم ما که مشغول درسدادن بود از کار او خندهاش گرفت و گفت:«مشهدی جان، هر وقت میخواهی وارد کلاس درس بشوی، اول در بزن، اگر کسی به تو اجازه داد، آن وقت وارد شو. تازه اگر با کسی کار داری، باید بروی پیش آبدارچی، تنها او اجازه دارد اینجا دنبال کسی بیاید!»
مرد بیچاره در حالیکه شرمنده و گیج شده بود، قدمی به عقب برداشت و التماسکنان تکرار کرد:«با میرزاعلی کار دارم. میرزاعلی، آقای مدیر!»
معلم با مهربانی گفت:«مشهدی جان، اینجا کجا و میرزاعلی کجا؟! میرزاعلی که نمیآید توی کلاس درس بچهها بنشیند. برو سر بازار محله، شاید میرزاعلیات آنجا باشد!»
مرد با دستش به من اشاره کرد و اصرارکنان گفت:«...رحم کنید، آقای مدیر! به حق مرتضیعلی رحم کنید! بگذارید میرزاعلی به فریاد زنم برسد! سرش گیج رفته. افتاده زمین. از دهانش یک بند کف بیرون میآید. اگر میرزاعلی عجله نکند، بچههایم بیمادر میشوند...»
معلم با ناباوری نگاهی به من انداخت و بعد از لحظهای حیرانی از مرد پرسید:«مشهدی، آخر این فسقلی چه طوری میتواند به داد زنت برسد؟!»
«روح حضرت نوح و امامزادهها با او است، آقای مدیر. دستش خیلی سبک است. با یک سرکتاب شفا میدهد...»
معلم با ناباوری «سرکتاب؟!» نجواکرد. مرد را از کلاس بیرون فرستاد و گفت تا وسیلهای تهیه کند و با آن زنش را به شهر نزد دکتری ببرد. بعد به طرف من آمد. و فریاد زد:«کره خرِ کلاش، بیا بیرون!»
هرگز او را این قدر عصبانی ندیده بودم. اصلاً تصورش را هم نمیکردم معلمی به مهربانی و خوشاخلاقی او که در هر لحظهی فراغت کلاس برای ما داستان جالبی از شهر و دهاتهای دور میخواند و ما را به خواندن کتابهای داستان تشویق میکرد بتواند روزی به این شدت از کوره در برود.
وقتی در برابر همکلاسیها ایستادم، تمام تنم از شرم و احساس گناه شروع به لرزیدن کرد. معلم غضبناک پرسید:«کره خر، بگو ببینم چطوری این مردم بیچاره را با سرکتاب نوشتنت خر کردهای!»
جوابی نداشتم. سرم را پایین انداختم. معلم عصبانیتر شد. به طرفم آمد و با لگد من را به گوشهای پرت کرد. بعد از بچههای کلاس در مورد کارهایم پرسید. یکی از بچهها توضیح داد که چگونه روزی خواهر در حال مرگش را با نوشتن "سرکتاب" از مرگی حتمی نجات دادهام. بچههای دیگر نیز شروع به شرح شنیدههای خود کردند.
«خفه شوید!»
کلاس با فریاد او ساکت شد. همه به رسم سالهای پیش مثل چوبی خشک، شق و رق سر جاهایشان حالت گرفتند، جوری که سعی میکردند حتی مژه نزنند و صدای نفسکشیدنشان هم به گوش کسی نرسد.
خاطرهی خشونت معلم قبلی و کتکزدنهای بیرحمانهاش دوباره در دل همهی بچهها زنده شد. معلم مبصر کلاس را سراغ ترکهی چوب برای تنبیهی من به باغ پر درخت جوار مدرسه فرستاد.
هنوز مبصر از کلاس خارج نشده بود که من از روی زمین برخاستم. بغضم را در گلو خفهکردم و معترض گفتم:«آقامعلم، اجازه بدهید خودم برایتان ترکه چوب بیاورم. هر چند تا که بخواهید!»
معلم به طرف من آمد. گوشم را گرفت و با حوالهی لگدی من را از کلاس بیرون انداخت و گفت:«با شما کرهخرها باید به شیوهی خودتان رفتار کرد...»
معلم در را بست. مبصر بعد از چند لحظه از کلاس بیرون آمد و به طرف باغ پر درخت جوار مدرسه رفت. من هم به دنبال او راه افتادم. زودتر از او چند ترکه چوب تهیه کردم و بدون آنکه در بزنم وارد کلاس شدم. در بغض و گریه و فریاد غرق بودم، با اینهمه احساس میکردم زور و نیروی همهی قهرمانان داستانهای آقامعلم در من جمع شده است. نه، اینبار روح حضرت نوح و امامزادهها نبود که مشتقی خوشباور به غلط در من دیده و پرورانده بود، بلکه فریاد آدمهای داستانهای آقامعلم، نالههای جگرخراش مادرم، بیچارگی من و همهی آنهاییکه برای معالجهی بیماریشان به نزدم میآمدند، در من جاری بود:
«بفرمایید... هر چه دلتان میخواهد کتکم بزنید! اما من کره خر نیستم. اگر شما هم مادرتان دم مرگ باشد به فکر چاره میافتید. من، من مجانی برای مردم سرکتاب نوشتم. وقتی هم که دیدم با دعای من دردی علاج نمیشود، واقعیت را بهشان گفتم. گفتم که روح هیچ امامزادهای در من حلول نکرده، و آنها باید به شهر پیش دکتر بروند. شما هم مثل معلمهای قبلیمان هستید. فقط بلدید کتک بزنید. اگر... اگر راست میگویید بیایید مریضی این مردم را دوا کنید... اصلاً بروید آن دکترتان را از شهر بیاورید تا برای اینها یک سرکتاب مجانی بنویسد.. سرکتاب... سرکتاب... شیخ سبوج... دکتر... همه... همه...»
آب دهانم خشکیده بود. دیگر نمیتوانستم حرف بزنم. دلم میخواست بلندتر داد بکشم. اما ممکن نبود.
ترکههای چوب را روی کف کلاس ول کردم و دلزده و بیزار از آنجا خارج شدم.
بین راه فکر جالب و آرامبخشی به ذهنم خطور کرد:
«...چرا مدرسه؟ به جز داستانهای آقامعلم مگر چه چیز به درد بخوری آنجاست؟! کافیست!...نمی خواهم...»