سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 09.01.2006, 21:43

سرکتاب


شالی

دوشنبه ٢٠ دی ١٣٨٤

ستون خانواده­ روی شانه­های مادرم استوار بود و همه­ی غمها و شادی‌های ما در دل بزرگ و مهربان او جا می‌گرفت. از هشت بچه­ی قد و نیم­قدش توانسته بود تنها من را راهی مدرسه کند تا خواندن و نوشتن یادبگیرم؛ دیگران همه به کارهای خانه و مزرعه مشغول بودند.
در مدرسه، با نخستین نمره­های بیست معلم احساس غرور و شادمانی سر تا پایم را فرا می‌گرفت. همین که تعطیل می‌شدیم، بدون آنکه در بین راه با دوستانم بازی کنم، یک راست به خانه می‌رفتم تا مادرم خوشحال شود:«..."ماری جان" بیست گرفتم!»
«چند گرفتی؟» بیست گرفتم!»
«آخ، علی جان، قربان آن چشمهایت بروم، تو که همیشه فقط بیست می‌گیری. خب، بیشتر درس بخوان، زرنگ­تر باش و سی، چهل، پنجاه یا صد بگیر، پسرم!»
چیزی نمی‌گفتم و سعی می‌کردم روزی نمره­ی بیشتری بگیرم. بعدها متوجه شدم بیشتر از بیست در مدرسه نمره­­ی نیست. این موضوع را چند مرتبه برای مادرم توضیح دادم، اما او مدتی نمی‌توانست یا شاید نمی‌خواست باور کند.
ده ما خیلی کوچک بود. اگر تمام انگشتان دستم را چند بار با هم جمع می‌کردم، تعداد خانوارش را می‌توانستم بشمارم.
ما اول مدرسه نداشتیم. هر کس می‌خواست سواد یاد بگیرد می‌رفت پیش ملای ده، پول می‌داد، به چوب و فلک بسته می‌شد و ... بالاخره "لام الف لام، الف زبر حه..." تمرین می‌کرد و اگر زرنگ بود و خیلی کتک می‌خورد، سواد یاد می‌گرفت و بعدها می‌توانست قرآن مجید قرائت کند.
راستش را اگر بخواهید من آدم خوش­شانسی هستم. یعنی مادرم من را خوب زمانی به دنیا آورد. اگر زودتر به دنیا می‌آمدم، می‌شدم مثل خواهر و برادرهایم، و هرگز خواندن و نوشتن یاد نمی‌گرفتم، چون شهریه برای ثبت­نام در کلاس ملا خیلی زیاد بود و مادرم نمی‌توانست از عهد­ه­ی آن برآید.
مادرم می‌گوید که پدرم از بی­پولی رفت به آسمان پیش خدا تا از ملا و دهبان و کدخدا و ارباب و امنیه و رسم بد این روزگار بی­صاحب شکایت کند. والله، از دست پدرم چه بگویم؟ کار خوبی نکرد. اگر او پیش خدا نمی‌رفت و ما را تنها نمی‌گذاشت، شاید اوضاع و احوال ما بهتر بود.
بله، در ده ما همه بودند: آسمان، زمین، درخت، مزرعه، گاو، اسب، خر، خرما، خدا و من و مادر و خواهر و برادرهایم. به جز اینهایی که شمردم، دو چیز دیگری هم وجود داشتند که امان ما را بریده و روزگار ما را سیاه می‌کردند؛ یکی "جن"، که هر وقت کسی نامش را بر زبان می‌آورد یا آن را می‌شنید، فوراً از ترس "بسم الله الرحمن الرحیم" می‌گفت تا خدای مهربان شر آن را از سرش کم کند، و دیگری بیماری مادرم.
وحشتناک بود؛ هم جن و هم بیماری مادرم. اولی تمام دنیای ده ما را برای خود قُرُق کرده بود و همولایتی­ها از ترسش شب در خانه می‌ماندند و بیرون نمی‌رفتند؛ دومی تنها در خانه­ی ما و توی سر مادرم لانه داشت.
مادر بیچاره­ام سرش آنقدر شدید درد می‌گرفت که مثل مرده چند روز در اتاقک تنگ­مان، تنها اتاقی که همه دستجمعی توی آن زندگی می‌کردیم، زمینگیر می‌شد و دائم "آخ...ماری­جان!..." ناله می‌کرد.
برای معالجه­ی بیماری او هیچ کاری از دست ما بر نمی‌آمد، بجز اینکه برایش "سرکتاب" بازکنیم. قبل از من یکی از برادرهایم به این کار می‌پرداخت. یعنی پا می‌شد می‌رفت به ده بالا پیش یک آدم بسیار مؤمن و باسواد و قرآن­خوانی به نام میرزا جعفر، ملقب به "شیخ سبوج"؛_ میرزا خودش را کم نظافت می‌کرد، روی گردن یا موهای سر و یقه­ی­ پیراهنش همیشه شپشی در حال رژه دیده می‌شد، به همین خاطر آدمهای فضول و شوخ محله­ی ما و دهات اطراف به او شیخ سبوج، یعنی شیخ شپش می‌گفتند._ او مبلغی می‌گرفت و قرآن مجیدش را باز می‌کرد و دعا می‌خواند و نسخه می‌نوشت. و این جوری سر مادرم بعد از چند روز خوب می‌شد.
وقتی بزرگ شدم، یعنی از زمانی که به کلاس چهارم ابتدایی راه یافتم، برادرهایم دیگر خودشان سراغ "سرکتاب" نمی‌رفتند بلکه من را به نزد شیخ سبوج_ معذرت می‌خواهم، میرزا جعفر_ می‌فرستادند.
باید تقریباً یک ساعت پیاده­روی می‌کردم و از جنگلی می‌گذشتم و به ده بالا به خانه­ی شیخ سبوج_اه­ه­ه، لعنت به این زبانم! به خدا من با میرزا جعفر هیچ دشمنی ندارم. اگر بستگانش روزی حرفهایم را شنیدند، خواهش می‌کنم از بی­ادبی من دلگیر نشوند، این لقب لعنتی مدتهاست که سر زبانم است و برایم در حالت عادی ممکن نیست اسم میرزا جعفر را بر زبان بیاورم._ برای تهیه­ی سرکتاب می‌رفتم.
او اول به من که با نگرانی وضع بد حال مادرم را برایش تعریف می‌کردم و کمک می‌خواستم گوش می‌داد، چند سوال از قبیل:«مادرت از کی تا حال مریض است؟ قبل از مریضی به کجاها رفت؟ از گورستان رد شد؟ موقع شب توی تاریکی به خانه­ی همسایه­تان رفت؟...» می‌پرسید. جوابهایی کاملاً دقیق از من می‌گرفت و در حالیکه کلمات نامفهومی زمزمه می‌کرد، قرآن مجید را باز می‌کرد و مدتی به آن خیره می‌شد و سرش را، طوریکه انگار چیز مهمی را کشف کرده باشد، تکان می‌داد؛ بعد، مداد و کاغذی بر می‌داشت و "سرکتاب" می‌نوشت و آن را در ازای پولی که مادرم فرستاده بود به من می‌داد. با به دست آوردن "سرکتاب" به سرعت به سوی ولایتم می‌دویدم.
یک روز تکرار این به سوی خانه­ی شیخ سبوج دویدنها برایم خسته­کننده و بی­مفهوم شد و در من هزار و یک شک و سوال بوجود آورد؛ آخر مادرم گاهی وقتها طی یک هفته دو بار مریض می‌شد. اگر "سرکتاب" قادر به مداوای سردرد مادرم بود، پس چرا مادرم شفا پیدا نمی‌کرد؟! اصلاً این شیخ سبوج مگر چند کلاس سواد داشت؟ به خدا هیچ کلاس. فقط بلد بود دست و پا شکسته قرآن بخواند. تازه خدای متعال خودش بهتر از هر کسی زبان خود و پیامبر بزرگورارش را بلد است و به خوبی می‌تواند قضاوت کند که شیخ سبوج چقدر صحیح یا غلط می‌خواند. مگر من چه چیزی از او کمتر داشتم؟ مگر خود آقامعلم، که آدم دانشمندی است و کلی کتاب خوانده، با زبان خودش بارها نگفته بود که من استعداد عجیبی دارم و اگر همیشه پسر زرنگ و درسخوانی باشم به آقای نابغه تبدیل می‌شوم؟ به خدا او کاملاً جدی چندین بار در حضور همه­ی بچه­های مدرسه این جوری گفته بود!
از وقتی که به کار شیخ سبوج شک بردم، سعی کردم همه ریزه­کاریهای طبابت او را زیر نظر بگیرم. حالا می‌توانم کاملاً دقیق تمام فوت و فنش را نکته به نکته تعریف کنم. قسم می‌خورم که چیزی را از قلم نیندازم، چون نه یک بار، نه ده بار، بلکه دستکم صد بار با تمام چشم و گوش و هوشم ذره ذره کارهایش را زیر ذره­بین این کله­ی شاید نابغه­ام برده­ام.
جریان کارش همیشه به این ترتیب بود:اول پول را به او می‌دادم. بعد از گرفتن پول می‌پرسید که مادرم از چند وقت پیش مریض است. تاریخ دقیقش را می‌گفتم. سوال دومش این بود که مادرم قبل از مریض شدن به کجاها رفته است. باز جوابی دقیق تحویلش می‌دادم. آن وقت ابروهایش در هم می‌شد، مدتی ساکت می‌ماند و سرش را تکان می‌داد و قرآن مجید را ورق می‌زد و لبهایش را به علامت مطالعه می‌جنباند. در این مابین چندبار چشمهایش را می‌بست،"بسم الله الرحمن الرحیم" بر زبان می‌آورد و... بالاخره صفحه کاغذی بر می‌داشت، به چهار تکه­اش تقسیم می‌کرد، روی هر تکه چیزی به عربی می‌نوشت. و بعد توضیحاتی در مورد بیماری مادرم می‌داد. این توضیحات عموماً شبیه هم بودند. البته محل وقوع حادثه­ای که به قول او می‌خواست اتفاق بیفتد ولی خوشبختانه اتفاق نیفتاده بود گاهی اوقات فرق می‌کرد. علت همیشه جن سیاه سوخته­ای بود که همه جا مادرم را مثل سایه تعقیب می‌کرد. مثلاً اگر در جواب سوالش می‌گفتم که مادرم قبل از مریض شدن توی خانه بوده و به هیچ جایی نرفته، فقط غروب برای دوشیدن شیر گاو به طویله رفته، و بعد وسط شب ناله­کنان از خواب برخاسته، او می‌گفت:«ها...»،آیه­ای از قرآن مجید می‌خواند.«خدا به یتیمی شماها رحم کرد! به مادرت بگو نان و خرما خیرات کند! البته اگر پول برای سید یا امامزاده­ای نذر کند بهتر است. پادشاه جن­ها که صورت سیاهی مثل ذغال دارد عاشق مادرت است. این دفعه توی طویله سر راه مادرت کمین کرده بود تا او را بدزدد و با خودش ببرد. دعایی که مادرت»، مادرم سه چهار کیسه­ی کوچک چرمی حاوی همین کاغذهایی که شیخ سبوج قبلاً برایش نوشته بود را همیشه به گردنش آویزان داشت.«باخودش دارد مانع جن شد. خدا به خاطر یتیمی شماها پادشاه جن­ها را از طویله بیرون کرد. او وقت فرار چنگ زد به سر مادرت و چند نخ مویش را کند و با خودش برد. به مادرت بگو هرگز سر برهنه جایی نرود!... این تکه کاغذ دعا را بده تا توی نعلبکی با آب حل کند و بخوردش... این یکی را بگو با پارچه­ای دور بازوی خودش ببندد... این یکی را سر اولین چهارراه نزدیک به خانه­تان زیر خاک کند. مواظب باشد کسی او را موقع انجام این کار نبیند... این آخری را با پوست پیاز و ذغال و اسفند دود بدهد تا از جن و از چشم بد در امان باشد.»

شک من به کارهای شیخ سبوج، و حادثه­ای که در یک روز طوفانی برایم اتفاق افتاد، دست به دست هم دادند و دیگر نتوانستم به دیدار او بروم و کارهای تکراری­اش را تجربه کنم.
روز بسیار بدی بود. ناله­های دردناک مادرم دلخراشتر از همیشه به گوش می‌رسید. از برادرهایم کسی خانه نبود. من و خواهرهایم دور او نشسته بودیم و گریه می‌کردیم. باورمان شده بود که این دفعه­ی آخر سر درد مادرمان است و او دیگر بین ما نخواهد ماند.
خواهر بزرگترم از من خواست تا دوباره به ده بالا برای تهیه­ی "سرکتاب" بروم. سکه­های پول را از او گرفتم و در کف دستم فشردم و بی میل از خانه خارج شدم.
هنوز آخرین خانه­های ده را پشت سر نگذاشته بودم که ترسی غیرقابل توصیف سر تا پایم را فراگرفت. آسمان سیاه­سیاه شده و تاریکی وحشتناکی همه جا را پوشانده بود. باران نیز تندتند می‌بارید. انگار حادثه­ای در شرف وقوع بود.«خدای مهربان... نه، نگذار مادرم بمیرد! خواهش می‌کنم او را از ما نگیر! اگر او نباشد ما دیگر کاملاً بی­کس می‌شویم... آخر بیاید به آسمان سیاه­ات که چه؟ اصلاً چرا پدرم را به آنجا بردی؟ خواهش می‌کنم این کار را با مادرم نکن! به خدا قسم مادرم هرگز نمازش قضا نمی‌شود. بهتر از او اصلاً بنده­ای توی دنیا نیست. حتی بعد از ماه رمضان هم پاری وقتها روزه می‌گیرد. "سرفطر" و "سهم امام" را هر سال سروقت به ملا می‌دهد. از دست هیچ کسی هم به خدا شکایت ندارد. ما اصلاً هیچ کم و کسریی نداریم و از همه چیز و از همه کس راضی هستیم. پدرم را هم نمی‌خواهد بفرستی پایین پیش ما. بگذار همان جا پیش تو بماند و برایت چای درست کند. فقط مادرم... فقط مادرم...» و گریه امانم نداد و اشکهایم قاطی باران شد.
مادر دوست همکلاسی­ام وقتی من را زیر باران در حال دویدن دید با صدایی بلند پرسید که با آن عجله به کجا می‌روم. جواب ندادم و همچنان گریان به دویدن پرداختم. ناگهان متوجه شدم که نه تنها او، بلکه تمام خانواده­اش یک­صدا اسمم را فریاد می‌زنند. از دویدن بازایستادم و به سوی آنها نگاه کردم. از من خواستند پیش آنها بروم.
وقتی متوجه قصدم شدند من را با اصرار به درون اتاق گرمشان بردند. مادر دوستم دلجویانه گفت:«علی، حال مادرت با دعاهای شیخ سبوج خوب­بشو نیست. سالهاست که سرش این جوری درد می‌گیرد. باید او را برد پیش دکتر...»
وقتی لباسم خشک شد و ذره­ای گرما توی استخوانهایم دوید، بلند شدم و خواستم به راهم ادامه بدهم. پدر دوستم با دیدن سرسختی من گفت:«....دیوانه، ببین آسمان چه جوری سیاه شده و چه بارانی دارد می‌بارد! می‌دانی این علامت چی است؟ خدا غضب کرده. می‌خواهد دوباره طوفان حضرت نوح راه بیندازد و همه­ی ما را در آب غرق کند! اگر مادرت را دوست داری برو خانه و مواظب باش که غرق نشود!»
بالاخره مجبور شدم، یعنی آنها قانعم کردند تا از رفتن به ده بالا صرف­نظر کنم. با همان عجله­ای که آمده بودم، زیر باران به طرف خانه دویدم.
حالا برادرهایم نیز مثل خواهرهایم به گرد مادرم حلقه زده بودند و نگران نگاهش می‌کردند. برادر بزرگترم وقتی فهمید که دست­خالی برگشته­ام، سیلی محکمی زیر گوشم خواباند و برادر دیگرم را برای تنبیه­­ی مفصلم سراغ ترکه­ چوبی فرستاد، تا دیگر این قدر ترسو نباشم و به حرف دیگران توجه نکنم و برای نجات جان مادرم به هر کاری دست بزنم.
با سیلی او صدای گریه­ی من به ناله­های مادرم پیوست. خواهر بزرگم من را از دست برادرم گرفت و دلجویانه لباسهای خیسم را عوض کرد.
ترکه­ی چوب آماده شد. برادرم تهدیدکنان به طرفم آمد. صدای جیغم دوباره به هوا برخاست. خواهرم در حالیکه من را پشت خود پناه می‌داد، برادرم را ملامت کرد که چرا او خودش دنبال "سرکتاب" نمی‌رود. مادرم متوجه شلوغی شد، تکانی خورد، ناله­کنان برادرم را از کتک­کاری بازداشت و گفت که احتیاج به "سرکتاب" نیست.
هر چه هوای این روز فراموش نشدنی تابستانی تاریکتر می‌شد، ترس و بهت بیشتری خانه را فرا می‌گرفت. و ما همچنان گریان گرد مادر حلقه زده بودیم و در وحشت و اضطراب توفان و مرگ به خود می‌لرزیدیم.
نمی توانستم بیشتر از این تماشگر صحنه­ی جان­دادن مادرم باشم. با خود کلنجار می‌رفتم. باید دست به کاری می‌زدم. چه کاری؟ نمی‌دانستم. شاید شک من به دعاهای شیخ­ سبوج سبب شده بود تا سرکتابش بی­اثر بماند؟ شاید همین شک لعنتی من باعث بوجود آمدن چنین روز سیاه و وحشتناکی شده بود؟ خودم را به گناهکاری، به ترسویی و بی­عرضگی محکوم کردم و... بالاخره به نتیجه­ای مثبت رسیدم:«...یا با سرکتاب بر می‌گردم، یا با حضرت نوح... هر چه می‌خواهد پیش بیاید بگو بیاید!...»
پنهانی چیزهای را که احتمالاً لازمم می‌شد برداشتم. کسی با رفتنم مخالفت نکرد. مادرم آنقدر درد داشت که متوجه خروج من از خانه نشد. زیر باران و رعد و برق به دویدن پرداختم.
ترس و اضطراب حالا جایش را به امید و بیباکی داده بود. آخرین خانه­های ولایت را پشت سر گذاشتم. دیگر هیچ چیز دور و برم نبود به جز جنگل و غرش ترسناک آسمان­غرنبه و برقی زودگذر و باد تند و ویرانگر و گاهی افتادن و شکستن درختی و... تاریکی و تاریکی و تاریکی و شرشر باران.
ناگهان آسمان در پی غرشی گوشخراش شکاف برداشت و روشنی هولناکی با صدایی مهیب در فاصله­ی اندکی پیش رویم بر درختی فرونشست. تمام قصه­های ترسناک جن و پری که تاکنون شنیده بودم به یک باره به ذهنم هجوم آوردند، با این تفاوت که این بار من خودم در متن قصه­ها بودم: گله­ی بزرگی از جن به طرفم می‌آمدند. یکی از آنان صورتی سیاه مثل قیر و قدی بسیار بلند داشت و در پیشاپیش گله حرکت می‌کرد. فاصله­ی بین آنها و من داشت هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد. خواستم"بسم الله الرحمن الرحیم" بر زبان بیاورم، شاید که این جوری از دست آنها خلاص شوم، چرا که شنیده بودم اجنه با شنیدن این کلمات ناپدید خواهند شد. اما انگار لبهایم سالهای سال به هم قفل شده بودند. در تمام ذهنم تنها همین کلمات مقدس جریان داشت. ولی لبم اصلاً نمی‌جنبید. حتی نمی‌توانستم از جای خودم تکانی بخورم. حالا جن­ها تا چند قدمی من آمده بودند. تلاش کردم از ته­ی گلو فریاد بکشم. باز این هم ممکن نبود. پادشاه جن­­ها دست سُم­دارش را به طرفم دراز کرد. نمی‌دانم چگونه توانستم سرم را به طرفی دیگر بجنبانم. با برگرداندن سرم، متوجه کشتی بزرگی شدم. پیرمردی با ریش سفید و بلند بر عرشه­ی آن ایستاده بود.
«حضرت نوح! حضرت نوح!...»
فریاد زدم.
اما انگار صدایم را نمی‌شنید. به طرفش دویدم. گله­ی جن­ها همچنان در پی من بودند.
«حضرت نوح! حضرت نوح! تو را به خدا از دست این جن­ها نجاتم بده! خواهش می‌کنم کشتی­ات را نگهدار و من را هم با خودت ببر... شکایت دارم... پیش خدا می‌خواهم...»
اما نه. حضرت نوح هیچ اعتنایی به حرفها و استغاثه­های من نکرد و با کشتی­اش به سرعت از نظرم دور شد.
صدای هراس­انگیز"ووواووو....ووواووو..."در گو­­ش­هایم پیچید. دستی از پشت یقه­ام را گرفت. از حرکت بازماندم. دیگر نه به کلمات مقدس فکر می‌کردم و نه به جن­ها، بلکه فقط فحش می‌دادم. به زمین، به زمان، حتی به حضرت نوح که در آن وضع مرگبار تنهایم گذاشته بود فحش می‌دادم:
«...می خواهم بیایم آسمان... هیچ کس روی زمین به فریاد آدم نمی‌رسد... خدایا کجایی؟ بیا نگاه کن... این هم از پیغمبرت... آخر این جن­ها را دیگر چرا آفریدی؟... آخر من و مادرم را چرا آفریدی... تو آخر چه خدای بیرحمی هستی، نامردِ بی­پدر مادر!... کی از تو خواست خدای ما باشی هیچی­ندار؟! خدایی­ات سرت بخورد! آسمانت سرت بخورد!...»
بی­آنکه متوجه شوم پایم به شاخه­ی شکسته­ی درختی خورد و من در چنگ جن­ها نقش بر زمین شدم.

وقتی به هوش آمدم دنیا را جور دیگری یافتم؛ انگار هیچ دستی پشت گردنم را نگرفته بود! همه­ی آنچه که دیده و حس کرده بودم به ناگاه ناپدید شده بودند!
«ترسو! ترسو! گناهکار!... چرا به پیغمبر خدا فحش دادی؟! چرا کفر گفتی؟! به خدا توی آتش جهنم کباب می‌شوی...»
به ملامت خود پرداختم و گریه­­ام گرفت.
سراپا خیس باران از جا بلند شدم و به زیر سایه­ی توسکای پیر و تنومندی پناه بردم. برایم مسلم شده بود که توانایی رفتن به ده بالا را ندارم. راهی نداشتم مگر آنکه فکری را که قبلاً در سر پرورانده بودم به اجرا درآورم. قلم و کاغذ پیچیده شده در لابلای تکه­ای پلاستیک را از جیب خیسم با احتیاط بیرون آوردم. روی کاغذ به تقلید از شیخ سبوج چیزی نوشتم. از ترس آن که با زود به خانه برگشتنم مبادا به "سرکتاب" شک کنند، مدتی همانجا وقت تلف کردم و از خدا خواستم یا مادرم را شفا بدهد، یا که من را هم همرا او بمیراند.
باران بالاخره بند آمد. گویی خدا می‌خواست دعایم را مستجاب کند.«آفرین خدا! تو واقعاً بخشنده و مهربانی! آفرین به قدرت تو! تو بهترین خدا هستی! من را با فضولی­های که کردم و به پیغمبرت فحش دادم، ببخش! تو که می‌دانی من واقعاً تو را دوست دارم. بعد از مادرم تو برایم همه چیز هستی. خواهش می‌کنم سردرد مادرم را خوب کن! اگر او بمیرد، دیگر کسی را نداریم تا از ما نگهداری کند. تو هم که نمی‌توانی کار دنیای به این بزرگی را ول کنی و از آسمانت بیایی پایین و معطل ما بشوی. آن موقع از گرسنگی حتماً می‌میریم، یا اینکه جن­ها می‌آیند و کلک ما را می‌کنند. بیا و دعایی را که نوشتم قبول کن! آمین یا رب العالمین»، شرمگین و شکرگزار زیر لب زمزمه کردم.
همراه با بندآمدن باران شب دهان گشوده بود و صدای شغالان از هر گوشه­ی جنگل به گوش می‌رسید. از ترس طعمه­ی آنها شدن پا به فرار گذاشتم و به طرف خانه دویدم.
خواهرها و برادرهایم دلواپس و پشیمان چشم به راهم دوخته بودند. آنها با تأخیر من گمان می‌کردند شاید بلایی سرم آمده باشد.
با شنیدن صدای من همه خوشحال شدند. خواهر بزرگم من را در آغوش گرفت. برادرم در حالیکه با دستهای سنگینش سرم را نوازش می‌کرد، خوشنود و سربلند به شجاعتم آفرین گفت. "سرکتاب" را با احتیاط از جیب کت خیس و پلاستیکی که دور آن پیچیده شده بود، درآوردم. مثل همیشه دستورات شیخ سبوج را نکته به نکته، بی آنکه صدایم از دروغ و تردید حتی کمی بلرزد، توضیح دادم. مادرم آنها را مو به مو اجرا کرد و ناله­کنان دوباره به زیر لحاف پناه برد.
صبح فردا حال مادرم ذره­ای بهتر شد. هنگام ظهر که هوا کاملاً آفتابی و تابستانی شده بود، او توانست حتی لبخند به لب آورد و با ما حرف بزند. شب بعد حال مادرم چنان خوب شد که من را مثل همیشه در آغوش خود فشرد و آرام به خواب رفتیم.
چند روزی از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. مکرر زیر لب می‌گفتم:«...عجب! پس، من هم یک پا دعانویس بودم و خودم نمی‌دانستم! یعنی، یعنی من هم مثل شیخ سبوجم؟! خدایا الهی که همیشه زنده باشی و مادرم را زنده نگهداری!»
برخلاف انتظارم بعد از مدتی دوباره طبق معمول سر مادرم درد گرفت. مجبور شدم باز به طرف ده بالا بروم و به همان درخت توسکای پیر و تنومند آن غروب توفانی پناه ببرم و بعد از مدتی وقت­کشی با "سرکتاب" به خانه برگردم.

مادرم تازگیها از شیخ سبوج خیلی راضی بود و سر نماز به جان او و خانواده­اش دعا می‌کرد، چون او از بابت نوشتن "سرکتاب" دیگر پولی نمی‌گرفت و آن را به بچه­های یتیم مادرم می‌بخشید!
هرگز فکر نمی‌کردم که ممکن است روزی کسی مچم را سر جعل "سرکتاب" بگیرد؛ آخر از این موضوع جز خدا و من و درخت توسکای پیر هیچ کس دیگری با خبر نبود. اما برخلاف انتظار من بالاخره تمام کاسه و کوزه­های دنیا روی سرم فروشکست.
روزی مادرم بر حسب اتفاق شیخ سبوج را در "شنبه بازار" ده بالا دید و از او به تعریف و تمجید پرداخت و از کارهای مجانی­اش تشکر کرد. شیخ سبوج اول متوجه منظور مادرم نشد و از برخوردش خوشش آمد. ولی بعد، وقتی که شنید صحبت از "سرکتاب" واقعاً مجانی است، اخم کرد و گفت که مدتها من را در خانه­ی خود ندیده است.
مادرم وقتی به خانه برگشت از من توضیح خواست. صورتم تا بناگوشهایم سرخ شد. توضیحی نداشتم. برادرم با آگاه­شدن از این دروغ من را به زیر مشت و لگد گرفت، دستها و پاهایم را بست و درون طویله زندانی­ام کرد.
چند ساعتی طول نکشید که همه­ی همسایه­ها از ماجرایم باخبر شدند. قبل از همه مش­تقی به فریادم رسید. او آدم آرام و بسیار مهربانی بود. هرگز نمازش را قضا نمی‌کرد. تا آن موقع شش بار به زیارت امام رضا رفته بود، و جزو ریش­سفیدهای محله به حساب می‌آمد.
مش تقی افراد خانواده­ام را بیرون طویله نگهداشت و به تنهایی پیش من آمد. با دیدنش بیشتر گریه­ام گرفت. دلجویانه به من قول داد که اگر تمام ماجرا را بدون دروغ برایش تعریف کنم، آزادم می‌کند. چاره­ی دیگری نداشتم. گریه­کنان تمام داستان را برایش تعریف کردم.
عوض ناراحت شدن، مش تقی دستی به سرم کشید و آن را به صورتش مالید و بعد رو به سقف طویله کلماتی زیر لب زمزمه کرد:«...خدای دو طفلان مسلم، تو خودت می‌دانی که کی را گرسنه نگهداری، کی را سیر. تو خودت می‌دانی که به کی عقل بدهی و به کی ثروت. از اینکه این بچه­ی یتیم و معصوم را انتخاب کرده­ای و او را برای علاج دردهای ما فرستاده­ای صدهزار بار شکرت!...»
مش­تقی آزادم کرد و با خود از طویله بیرون آورد. در حالیکه زخم ناشی از طناب­پیچ شدن دستها و پاهایم را به مادر و برادرم نشان می‌داد ملامت­کنان گفت:«شما بنده­های ناشکر خدا، لیاقت داشتن علی را ندارید. من می‌برمش خانه­ی خودم. خداوند روح امامزداده­هایش را در جان این طفل معصوم دمیده و او را برای علاج دردهای شما فرستاده، ببینید با او چه کار کرده­اید!...»
از آن وقت به بعد تبدیل شدم به "علی سرکتاب نویس". از آنجا که نه پدرم عرب و سید بود تا به خاطرش سیدعلی، و نه مادرم که شیخ علی صدایم کنند، مردم به "میرزاعلی" نامیدنم اکتفا کردند.
اسم میرزاعلی، سرکتاب­نویس نوجوانی که روح امامزداده­ها توسط شخص حضرت نوح در جانش دمیده شده، دستش سبک و چشمش تیز و نافذ و جن­پران است، با هزار آب و تاب و تعریف­های باورنکردنی و مبالغه­آمیز در تمام آبادیهای اطراف پیچید.
اواخر تابستان آن سال دیگر در کار کشاورزی نتوانستم به خانواده­ام مثل سالهای قبل کمک کنم، چون که وقت فراغتی نداشتم. هر چه کور، کر، کجل، و هر بیمار دیگری که در آن حوالی بود به من مراجعه می‌کرد، هدیه­ای برایم می‌آورد و نذر می‌کرد تا خوب شود.
چاره نبود. مجبور بودم لااقل هر کدام از این مریض­ها را ببینم و به حرفهایشان گوش بدهم. گاهی اوقات خود من هم به خودم شکم می‌برد؛ چون یکی دو بار بیمار زمینگر و ناتوانی با دیدن من ناگهان از جایش بلند شده بود و در برابر چشمان حیران من و دیگران با فریاد"شفا پیداکردم! شفا پیداکردم!" به راه افتاده و سر کار و زندگانی­اش رفته بود. البته بیمارانی که هرگز شفا پیدا نمی‌کردند و بعد از مدتی می‌مردند تعدادشان خیلی بیشتر از این معجزه­های باورنکردنی بود.
برخلاف شیخ ­سبوج و خیلی از سرکتاب­نویسها و دکترهای دیگر، من از مردم پولی بعنوان دستمزد نمی‌گرفتم. به همین خاطر محبوبیتم در چشم بهم زدنی صد برابر آنها شد. ناگفته نماند که خود مردم همیشه هدیه­ای برایم می‌آوردند. آن موقع من در طی مدت کوتاهی صاحب نوزده جلد قرآن مجید، چهارده جلد نهج­الباغه، بیست و دو جلد مثنوی مولوی، شانزده جلد اشعار حافظ، صد و سی و پنج تا دفتر صدبرگ، و کلی خودکار، خودنویس، مداد، خروس... غاز... اردک و خیلی چیزهای دیگر شدم. آن هم تنها به ازای جملاتی که روی کاغذها می‌نوشتم. جملاتی که آنها را جایی خوانده یا شنیده بودم و یا همین جوری به نظرم جالب می‌آمد، از قبیل:کارنیک کنید! دروغ نگویید! خرما بخورید! آروغ نزنید! آب آشامیدنی­ را قبل از مصرف بجوشانید! نماز بخوانید!... ای جن­ها، گم شوید!... خدایا به این بدبخت رحم کن شش تا نانخور دارد...
با این­وجود دلِ خوشی از این کار نداشتم. خیلی زود متوجه شده بودم که بدجوری گیر افتاده­ام. چون همه به من با چشمی دیگر نگاه می‌کردند و به عنوان آدمی غیبگو و استثنایی­ام می‌پنداشتند. حتی مادرم نیز برایم فقط مریضم بود. او دیگر من را در آغوش خود نمی‌گرفت و شبها کنار خود نمی‌خواباند.
روزی به او گفتم که همه­ی کارهایم دروغ و مسخره و پوچ است. گفتم که من نه میرزاعلی، بلکه پسر او هستم. همانی که موقع پاییز تازه به کلاس پنجم ابتدایی می‌خواهد برود و اصلاً هنوز قرآن­خواندن بلد نیست، حالا چه برسد به رابطه با اجنه و امامزاده­ و حضرت نوح.
مادرم اول حرفهایم را جدی نگرفت، اما وقتی دید که از نوشتن "سرکتاب" برای او و دیگران امتناع می‌کنم، من را با خود به بقعه­ی محله برد. زنجیری از مقبره­ی امامزاده را به دور گردنم بست و گریان و استغاثه­کنان از امامزاده خواست تا روحش را دوباره در من بدمد و سر عقلم بیاورد.

کم کم از همه­ی روابط معمولی زندگی محروم شدم. بچه­های ولایت دیگر با من همبازی نمی‌شدند. هر کس به نحوی از من حساب می‌برد و ترس داشت. غروب­ها وقتی که از بی­حوصلگی به صحرا می‌رفتم تا گاوهایمان را به خانه برگردانم، متوجه می‌شدم که در هر گوشه­ پشت بیشه­ای یک نفر دارد زاغ سیاهم را چوب می‌زند. راست راستی همه فکر می‌کردند که من با جن و انس و عالم غیب رابطه دارم. به همین خاطر بعضی­ها می‌خواستند شاهد کارهای عجیبم باشند و از اسرارم سردرآورند.
با اینهمه سر مادرم باز درد می‌گرفت، مردم همچنان مریض می‌شدند، و اگر چه کمتر از گذشته_چون بسیاری از بیماران از "سرکتاب" و دست سبک من شفاهی نصیب­شان نشده بود_، ولی باز به من مراجعه می‌کردند.
حالا دیگر بیشتر از گذشته به مسخره بودن اعمالم پی می‌بردم. گاهی صراحتاً به مراجعین سفارش می‌کردم تا به شهر نزد میرزا و سرکتاب­نویس دیگری به نام "دکتر"بروند. راستش را اگر بخواهید آن روزها من هنوز دکتری به چشم ندیده بودم و فکر می‌کردم که او هم سرکتاب­نویسی معمولی است، با این تفاوت که دستش تندتر می‌نویسد و چشمش درست­تر می‌بیند و به خاطر همین چیزها دستمزدش خیلی زیاد است، آنقدر زیاد که وسع مالی هر کس نمی‌رسد تا به او مراجعه کند.
روزی یکی از مردان "پایین محله" بدون آنکه در بزند، با عجله وارد کلاس درس مدرسه شد و دستپاچه و پریشان گفت:«میرزاعلی!... میرزاعلی!... میرزاعلی!»
معلم ما که مشغول درس­دادن بود از کار او خنده­اش گرفت و گفت:«مشهدی جان، هر وقت می‌خواهی وارد کلاس درس بشوی، اول در بزن، اگر کسی به تو اجازه داد، آن وقت وارد شو. تازه اگر با کسی کار داری، باید بروی پیش آبدارچی، تنها او اجازه دارد اینجا دنبال کسی بیاید!»
مرد بیچاره در حالیکه شرمنده و گیج شده بود، قدمی به عقب برداشت و التماس­کنان تکرار کرد:«با میرزاعلی کار دارم. میرزاعلی، آقای مدیر!»
معلم با مهربانی گفت:«مشهدی جان، اینجا کجا و میرزاعلی کجا؟! میرزاعلی که نمی‌آید توی کلاس درس بچه­ها بنشیند. برو سر بازار محله، شاید میرزاعلی­ات آنجا باشد!»
مرد با دستش به من اشاره کرد و اصرارکنان گفت:«...رحم کنید، آقای مدیر! به حق مرتضی­علی رحم کنید! بگذارید میرزاعلی به فریاد زنم برسد! سرش گیج رفته. افتاده زمین. از دهانش یک بند کف بیرون می‌آید. اگر میرزاعلی عجله نکند، بچه­هایم بی­مادر می‌شوند...»
معلم با ناباوری نگاهی به من انداخت و بعد از لحظه­ای حیرانی از مرد پرسید:«مشهدی، آخر این فسقلی چه طوری می‌تواند به داد زنت برسد؟!»
«روح حضرت نوح و امامزاده­ها با او است، آقای مدیر. دستش خیلی سبک است. با یک سرکتاب شفا می‌دهد...»
معلم با ناباوری «سرکتاب؟!» نجواکرد. مرد را از کلاس بیرون فرستاد و گفت تا وسیله­ای تهیه کند و با آن زنش را به شهر نزد دکتری ببرد. بعد به طرف من آمد. و فریاد زد:«کره خرِ کلاش، بیا بیرون!»
هرگز او را این قدر عصبانی ندیده بودم. اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم معلمی به مهربانی و خوش­اخلاقی او که در هر لحظه­ی فراغت کلاس برای ما داستان جالبی از شهر و دهات­های دور می‌خواند و ما را به خواندن کتابهای داستان تشویق می‌کرد بتواند روزی به این شدت از کوره در برود.
وقتی در برابر همکلاسی­ها ایستادم، تمام تنم از شرم و احساس گناه شروع به لرزیدن کرد. معلم غضبناک پرسید:«کره خر، بگو ببینم چطوری این مردم بیچاره را با سرکتاب نوشتنت خر کرده­ای!»
جوابی نداشتم. سرم را پایین انداختم. معلم عصبانی­تر شد. به طرفم آمد و با لگد من را به گوشه­ای پرت کرد. بعد از بچه­های کلاس در مورد کارهایم پرسید. یکی از بچه­ها توضیح داد که چگونه روزی خواهر در حال مرگش را با نوشتن "سرکتاب" از مرگی حتمی نجات داده­ام. بچه­های دیگر نیز شروع به شرح شنیده­های خود کردند.
«خفه شوید!»
کلاس با فریاد او ساکت شد. همه به رسم سالهای پیش مثل چوبی خشک، شق و رق سر جاهایشان حالت گرفتند، جوری که سعی می‌کردند حتی مژه نزنند و صدای نفس­کشیدن­شان هم به گوش کسی نرسد.
خاطره­ی خشونت معلم قبلی و کتک­زدنهای بیرحمانه­اش دوباره در دل همه­ی بچه­ها زنده شد. معلم مبصر کلاس را سراغ ترکه­ی چوب برای تنبیه­ی من به باغ پر درخت جوار مدرسه فرستاد.
هنوز مبصر از کلاس خارج نشده بود که من از روی زمین برخاستم. بغضم را در گلو خفه­کردم و معترض گفتم:«آقامعلم، اجازه بدهید خودم برایتان ترکه چوب بیاورم. هر چند تا که بخواهید!»
معلم به طرف من آمد. گوشم را گرفت و با حواله­ی لگدی من را از کلاس بیرون انداخت و گفت:«با شما کره­خرها باید به شیوه­ی خودتان رفتار کرد...»
معلم در را بست. مبصر بعد از چند لحظه از کلاس بیرون آمد و به طرف باغ پر درخت جوار مدرسه رفت. من هم به دنبال او راه افتادم. زودتر از او چند ترکه چوب تهیه کردم و بدون آنکه در بزنم وارد کلاس شدم. در بغض و گریه و فریاد غرق بودم، با این­همه احساس می‌کردم زور و نیروی همه­ی قهرمانان داستانهای آقامعلم در من جمع شده است. نه، این­بار روح حضرت نوح و امامزاده­ها نبود که مش­تقی خوشباور به غلط در من دیده و پرورانده بود، بلکه فریاد آدمهای داستانهای آقامعلم، ناله­های جگرخراش مادرم، بیچارگی من و همه­ی آنهایی­که برای معالجه­ی بیماریشان به نزدم می‌آمدند، در من جاری بود:
«بفرمایید... هر چه دلتان می‌خواهد کتکم بزنید! اما من کره خر نیستم. اگر شما هم مادرتان دم مرگ باشد به فکر چاره می‌افتید. من، من مجانی برای مردم سرکتاب نوشتم. وقتی هم که دیدم با دعای من دردی علاج نمی‌شود، واقعیت را به­شان گفتم. گفتم که روح هیچ امامزاده­ای در من حلول نکرده، و آنها باید به شهر پیش دکتر بروند. شما هم مثل معلمهای قبلی­مان هستید. فقط بلدید کتک بزنید. اگر... اگر راست می‌گویید بیایید مریضی این مردم را دوا کنید... اصلاً بروید آن دکترتان را از شهر بیاورید تا برای اینها یک سرکتاب مجانی بنویسد.. سرکتاب... سرکتاب... شیخ سبوج... دکتر... همه... همه...»
آب دهانم خشکیده بود. دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم. دلم می‌خواست بلندتر داد بکشم. اما ممکن نبود.
ترکه­های چوب را روی کف کلاس ول کردم و دلزده و بیزار از آنجا خارج شدم.
بین راه فکر جالب و آرامبخشی به ذهنم خطور کرد:
«...چرا مدرسه؟ به جز داستانهای آقامعلم مگر چه چیز به درد بخوری آنجاست؟! کافیست!...نمی خواهم...»




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024