يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 08.01.2006, 9:58

(بيست و يکمين قسمت)

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


(اگر ممکنه، يک گوشه‌ای، همين طرف‌ها نگهداريد. پياده می‌شوم).
(نميشه).
(نمی شود؟ چرا نمی‌شود؟!).
(می خوام، بريم توی بزرگ راه..... و…. با هم….، يه خورده، گپ بزنيم!).
(چه گپی؟!).
(گپی تاريخی!).
وقتی جلوی پايم ترمز کرد و خودش را از پشت فرمان، به طرف پنجره‌ی اين طرف کشاند و گفت : (کجا؟)، جوان لاغری بود، بدون سبيل و عينک، و موهای سرش هم، سياه بود و کوتاه. اما حالا، پس از گذشتن فقط چند دقيقه که دارم ازپشت سر، نگاهش می‌کنم، پير مردی شده است عينکی با موهای سفيد و بلند تا روی شانه که می‌توانم گوشه‌ی جو گندمی شده‌ی سبيل و شيشه‌ی ذره بينی عينکش را از کنار صورتش ببينم. اگر به همان جوانی‌ای که ديده بودمش، مانده بود، حتما، داستان به گونه‌ی ديگری پيش رفته بود؛ به گونه‌ای که می‌توانستم از او، سراغ " خودم" و " او" و"کل اوقلژ " و "هيچ نيچ کا" وآن افرادی را که درآن بعد ازظهر داغ تابستان هزار و سيصد و چهل و......
(خب!..... يه نيش گاز ديگه .... و...... يه فرمون به راست و ..... اين هم .... بزرگ راه پهلوون و..... تقدير ..... .).
(نگهداريد آقا! حوصله شوخی ندارم!).
(چی شد! تا يه دقيقه پيش که به ما می‌گفتی پهلوان! حالا، يه دفعه شديم آقا؟!).
تابستان بسيار گرمی بود. حدود بيست، بيست و پنج نفر دانشجوی دختر و پسری که از دانشکده‌های مختلف آمده بوديم، در آنجا دورهم جمع شده بوديم و......... آنجا، آپارتمانی بود پنج اتاق خوابه، در اميرباد شمالی، نزديک کوی دانشگاه که سه يار دبستانی، " هيچ نيچ کا، کل اوقلژ" و " او"، مشترکن اجاره کرده بودند و هرکدامشان دريکی از اتاق‌ها زندگی می‌کردند و دو اتاق ديگر را هم، اختصاص داده بودند به ميهمان‌ها - اکثرا، دانشجويان بی خانمان!- و اتاق پذيرائی هم، مشترکن، مورد استفاده قرار می‌گرفت و چون خيلی بزرگ بود، جلسات – پانزده روز يکبار ما- در آنجا تشکيل می‌شد - پيش به سوی تشکيلات!-
(جواب ما رو ندادی پهلوون! ما هنوز، توی اوايل سفرمشترکمون هستيم . اگه قرار باشه که اينطوری.....).
(آقای پهلوان محترم! گفتم که مسير من، به بزرگ راه نمی‌خورد! می‌خواهم پياده شوم!).
(اگه مسيرت به بزرگ را نخوره که کارت زاره جانم! مسير همه‌ی کارهای بزرگ، اگه نگم که به بزرگ راه‌ها ختم ميشن، می‌تونم بگم که حد اقل اقلش، از مسير بزرگ راه‌ها میگذرند! فکر می‌کنی که چرا آوردمت اينجا؟! آوردمت اينجا که بهت نشون بدم، کارت اشکال داره پهلوون! فهميدی؟!).
(چرا فرياد می‌زنيد آقا؟!).
(چون آدمو عصبانی می‌کنی آقا جان! اين داستان موش و گربه چيه که از خودت در آوردی؟!).
موش و گربه؟! – چه کسی موش است و چه کسی گربه؟!- با وجود آنکه گفته است، قفل درهای ماشين، برقی است و بستن و بازشدن آن، فقط از طريق سويچی ميسر است که در اختيار خود او است، در عين حال، به طريقی که نظرش جلب نشود، دارم دستگيره‌ی درهای دو طرف را آزمايش می‌کنم که در صورت لزوم، اگر مجبور شوم، بتوانم آنها را باز کنم و خودم را پرتاب کنم.........
(اگه عشق، همينه؟!...... اگه زندگی اينه؟!...... نمی‌خوام چشمام..... دنيا رو.......).
(اه!..... اه!.....اه!....آخه..... با اين سرعت!..... اه! اه! اه!.....آخه.... اين چه وضع رانندگی کردن است آقا؟! چرا.... توی شلوغی..... وسط اين همه ماشين....اينقدر زيگزاگ می‌روی!.......ديوانه شده ايد؟ می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی، مختارهستی..... ولی، چرا با جان مردم بازی می‌کنيد؟!).
(خواستم يه چيزی رو يادت بندازم!).
(چه چيزی را؟!).
(هيچی. تناقض! تناقض! تناقض! حالا حالا‌ها وقت داری. يواش يواش يادت ميندازم! می‌خوای پهلوون بهت نشون بدم که چطوری ميشه، از ماشين در حال حرکت، پريد بيرون؟!)
(داريد تهديدم می‌کنيد؟!).
(وقتی، تاريخ، يه دفعه، از الاغ دوونی، بيفته توی ماشين رونی ، خب، نتيجه اش همين ميشه ديگه! حافظه‌ی اين دست‌های سگ مصب تاريخ ، يه دفعه ، می‌ره توخاطرات الاغ دوونی خودشو و اونوقت، فرمونو يه جوری اينور اونور می‌کشه که يعنی افسارهمون الاغه! يه وقت‌هائی هم، ممکنه زيادی شاد و زيادی عصبانی بشه و همونجور که از الاغش که در حال حرکت بوده و می‌پريده پائين، از ماشين درحال حرکت هم که داره مثل الان، با اين سرعت می‌رونه، بپره پائين!).
(منظورتان به من است؟!).
(نه. منظورم تنها به خودمون نيست. اروپائی‌هاش هم همينطور. فکر می‌کنی از زمان کشف نيروی بخار و اختراع اولين ماشين بخار و تکاملش و رسوندنش به اين ابوطياره‌ای که ما، الان سوارش هستيم، چند سال ميگذره که بتونه حافظه‌ی تاريخو از اونهمه چرند و پرند ماقبل مدرن پاک کنه و به جاش، چرند و پرند‌های مدرنو، به خوردش بده و آمادش کنه برای.... چی شد؟!).
بحثی که هيچ نيچ کا، آن را پيش کشيده است، دارد پيچيده و پيچيده ترمی شود و گمان نمی‌برم که راه به جائی ببرد که ناگهان، کل اوقلژ، از جايش بر می‌خيزد. پنجره‌ها را می‌بندد. پرده‌ها را می‌کشد و می‌رود گوشه‌ی اتاق می‌ايستد و رو به ما می‌کند و می‌گويد: (وقتی عنصر تاريخی ايگرگ، تابعی مستقيم يا غير مستقيم، ازمتغيری تاريخی به نام ايکس باشد، تغييرات تاريخی آن، به طور مستقيم يا غير مستقيم، وابسته به تغييرات تاريخی ايکس خواهد بود).
زيبا می‌گويد : (مثلا؟!).
کل اوقلژ می‌گويد : (مثلا، همين شعار" اتحاد، مبارزه، آزادی").
هيچ نيچ کا می‌گويد : (شعار، " اتحاد، مبارزه، پيروزی" است، نه آزادی!).
کل اوقلژ می‌گويد : (پيروزی بر چه؟!).
زيبا، به ميان حرف آنها می‌آيد ومی گويد : (به آن هم می‌رسيم! فعلا، حرفت را بزن ببينيم چه می‌خواهی بگوئی!).
(سؤال مارو بی جواب گذاشتی پهلوون! ما را لايق اينجور حرف‌ها نمی‌دونی؟ پرسيدم از زمان کشف نيروی بخار و اختراع اولين ماشين بخار تا حالا........).
(حرف تاريخی تان، همين بود که مرا بکشانيد به بزرگ راه و با اين سرعت.....برانيد و ويراژ بدهيد؟!).
کل اوقلژ، ادامه می‌دهد: (" اتحاد، مبارزه، آزادی". خوب! متحد می‌شويم. مبارزه هم می‌کنيم و...... می‌رسيم به لحظه‌ای که می‌خواهيم آزادی را.......).
(دوست نداری، جواب نده، اما فکر اينی هم که سرلوله‌ی هفت تيرتو بگذاری پشت کله ام و بخوای ازمن که يه جائی، اين گوشه موشه‌ها نگهدارم، از سرت بنداز بيرون! به قول معروف " ما، گر زسر بريده می‌ترسيديم، در کوچه‌ی عاشقی نمی‌چرخيديم!". موتور اين ماشين، توی صندوق عقبشه. و صندوق عقبش هم، توی جلوشه. و توی صندوق، پر از ديناميته. سويچ انفجارش هم دست چاکرته. فهميدی؟! جنب بخوری، سوت شديم و رفتيم هوا! شنيدی چی گفتم؟! – غش غش می‌خندد – نه. شوخی می‌کنم. تو، سوت نميشی و نميری هوا! اونی که قراره سوت بشه و يره هوا، من هستم، نه تو! اونجائی که تو نشستی، مطمئن مطمئنه! اونجا، به شکل يه گاو صندوق ساخته شده. يه گاو صندوق نسوز! مثل همونائی که توی بانگ مرکزی هست. بزرگ. جادار و به همون محکمی. در ضمن، حکم جعبه‌ی سياه هواپيما رو هم داره. می‌فهمی چی ميگم؟! جعبه‌ی سياه! اگه همه‌ی اين قارقورک ، خرد و خمير بشه و به سوزه و خاکستر بشه، تو، قرار نيست که هيچيت بشه! به شرط اينکه اون کمربند لعنتی رو ببندی!.... ده! ببند ديگه!).
(داد نزنيد پهلوان! چشم! دارم می‌بندم!).
(قربون آدم حرف شنو!).
با وجودی که کولر روشن است، اما هوای اتاق بسيار گرم است. نفسم تنگی می‌کند. از جايم بلند می‌شوم می‌روم به طرف يکی از پنجره‌ها که آن را بگشايم. کل اوقلژ، داد می‌زند که : (نه. باز نکن!) .
می گويم : (چرا؟! خيلی گرم است. دارم خفه میشوم. بگذار بازکنم يک کمی هوا......).
کل اوقلژ می‌گويد : (از بستن پنجره و کشيدن پرده‌ها، منظوری دارم!).
سر و صدای بقيه هم در می‌آيد که هوا گرم است. نظرکل اولژ اين است که اگرچه هوا گرم است، اما، بی طاقت شدن ما، از گرما، به دليل لباس‌های غير تابستانی و يا اضافی‌ای است که پوشيده ايم و وقتی انگشت اشاره اش را به سوی من، نشانه می‌رود و مرا مثال می‌زند، تازه، متوجه گره سفت کراواتم می‌شوم و کت و شلوار پشمی‌ای که وسط آن تابستان به آن گرمی پوشيده ام و دکمه‌هايش را هم، در طول آن چند ساعتی که در اتاق نشسته بوده ام، باز نکرده ام! – حالا که دارم فکرکنم، می‌بينم، پوشيدن آن کت زمستانی، به خاطرآن هفت تير لعنتی بود که آن روزها، وبال گردنم شده بود وطبق دستور، تا پديدار شدن دوباره و البته، ناگهانی" رابط"، بايد همه جا، با خودم حملش می‌کردم. اما، دليل شل نکردن کراوات و بازنکردن دکمه‌های کت را، بايد به حساب ........
(به اين ميگن، جعبه‌ی سياه، چون هرحرف و حرکتی که بين من و تو، رد و بدل بشه، توی اين ضبط ميشه. بهش ميگن گاو صندوق، چون، مثل گاوصندوق نسوزه و هرجور امانتی که توش بذاری، همونجور آکبند حفظش می‌کنه و تحويلت ميده. خب! تو هم، برای ما، تا رسوندنت به مقصد، عين يه "امانت " هستی ديگه! من که سوت شدم و رفتم هوا، تو می‌مونی و اين صندوق و اون نوار فيلم و صدا و اين تاريخ عن درعن عنعنه عن.........).
(نفسم دارد تنگی می‌کند. می‌شود که اين شيشه‌ی دست چپی را هم، يه خرده پائين بکشيد. لطفا!).
(نه. نمی‌شود! دارم می‌بينم که تو کله ات داری برای خودت يه نقشه‌هائی می‌کشی! شيشه‌ی پنجره‌ی دست راستی را هم، الان می‌کشم بالا که خيالم راحت تر بشه. کار از محکم کاری، عيب نمی‌کنه!).
گره کراواتم را شل می‌کنم و در همان حال که کتم را از تنم بيرون می‌آورم، به طوری که کسی متوجه نشود، زيپ جيب هفت تير را می‌کشم و بعد هم کتم را طوری تا می‌کنم و روی دستم می‌گذارم که بر آمدگی جيب هفت تير، بين دست و سينه ام قرار بگيرد که ناگهان، زيبا، از جايش بر می‌خيزد و می‌آيد به طرفم و اصرار پشت اصرار که چون دارد برای آوردن پارچ آب، می‌رود به اتاق بغلی، می‌توانم کتم را بدهم به او که ببرد و بگذارد آنجا و...... از او اصرار و از من انکار که دراين کش و واکش، دستش می‌خورد به هفت تير و پس از مکثی کوتاه و خيره شدن به من، خودش را به سرعت کنارمی کشد و می‌رود رو به اتاق ديگر و من، خودم را می‌کشانم به سوی صندلی خالی کنار صندلی زيبا و همانطور که در انتظار بازگشتن او از اتاق ديگر هستم، گوش می‌سپارم به صدای کل اوقلژ که دارد می‌گويد : (.......خوب! بگذاريد از همين بی طاقت شدن مان از گرمای همين اتاق صحبت کنم. درجه‌ی طاقت ما، در برابر گرما، تابعی است از متغيرهائی همچون خود گرما که خود گرما، تابعی‌ای است ازمتغيرهای ديگر. طبيعت ما که خود طبيعت ما، باز تابعی از متغيرهای ديگری، از جمله عادت‌های ما است که خود عادت‌های ما، باز تابعی از متغيرهايی همچون..........).
(نگران نباش پهلوون! مگه، گاوصندوق به اين بزرگی، بدون هواکش ميشه؟! الان سويچشو می‌زنم و يه دريا هوا، مياد توی صندوق و سرحال ميارتت....... بفرما....... اين هم....... هوا! ...... خوب شد؟!).
(خيلی ممنون!).
(تا وقتی که با ما راه بيای، چاکرت هم هستم. هوا، آب، غذا و......... خلاصه، يه زندگی کامل با مخلفاتش! حاليته که چی ميگم؟! با مخلفاتش! بي خودی هم، سعی نکن که به ماشين‌های اطرافت علامت بدی که اوضاع، سه شده و از اين حرف‌ها که مثلا بروند و به پليس و اينجور چيزها، خبر بدن! چون، شيشه‌های ماشين به غيراز شيشه‌ی جلو و اين دوتا شيشه‌ی چپ و راست من، از بيرون، يه دست، سياه به نظر مياند. تو، مردم توی خيابونو می‌بينی، اما اونها، تورو نمی‌بينند. ولی، اگه با ما راه نيای، اونوقته که تو هم، اونها رو نبينی! حق با توئه. وقتی سوار شدی، اينطوری نبود. وقتی سوار شدی، همه چيزش مثل يه تاکسی معمولی بود. آره. بيرونش مثل يه تاکسی معموليه تا وقتی که شکاره بيفته توش! شکاره که افتاد توی دام، اونوقت، يه دفعه، بيرونش ميشه مثل يه وانت. يه وانت با يه شيشه‌ی جلو و دو شيشه‌ی بغل. تموم! بهت که گفتم؛ مثل ماشين جيمزباند! بگذار قبل از اينکه به سرت بزنه و بخوای طناب رو از پشت بندازی روی گلومو مجبورم کنی که بی خودی..... بمب!..... بمب! .....بمب! ، تا يادم نرفته، سويچ اين ديوار شيشه‌ای وسط روهم، بزنم .... آها.... آها.... آها..... خب! اينهم شد ديوار شيشه‌ای بين من و تو. مثل ديوار چين! مثل ديوار برلين! ضد ضربه اس. ضد گلوله اس! تا با من راه بيای، می‌تونی منو ببينی که دارم باهات گپ می‌زنم، راه نيای، اينم سياه ميشه و اونوقته که ديگه حسابی بيفتی توی ظلمات و فقط صدامو بشنفی و ديگه، هيچ! هيچ! هيچ!).

داستان ادامه دارد.............

توضيح :
برای اطلاعات بيشتر در مورد، " کل اوقلژ، هيچ نيچ کا" و " او" ، می‌توانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" – از همين قلم- که در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024