سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
——————————————
بخش نخست «دیدار یار و دیار»
بخش دوم «دیدار یار و دیار»
بخش سوم «دیدار یار و دیار»
——————————————
من هوس کردهبودم با «راشل» سری به کوچهی قدیمی دوران کودکیام بزنم. دوستداشتم ببینم آیا کسی را از مغازهداران و فروشندگان گوناگون آن منطقه، میشناسم؟ آیا آنان نیز مرا میشناسند؟ دکانها همه رنگ عوض کردهبود. دکان قنادی، پلاستیک فروشی شدهبود. آرایشگاه، سر از بلور فروشی در آوردهبود و نانوایی سرِ کوچه، بدل به یک ساختمان مسکونی چند طبقه شدهبود. تنها دکانی که به نظرم فرق چندانی نکردهبود، یک مغازهی چراغسازی و «بَشزنی» بود که صاحب آن به نام «صفدر چراغیان» در آن دوران، سن و سالی نزدیک به پنجاه داشت. خانوادهی چراغیان، همسایهی دیوار به دیوار ما بودند و من با پسر دومشان «برات چراغیان»، همکلاس و همبازی بودم. بعد از ظهرهای تابستان، من و او، پای برهنه، از سرکوچه تا ته کوچه میدویدیم و ادای اسبهای درشکه را درمیآوردیم. نخ بسیار محکم و بلندی داشتیم که به نوبت در دهانمان میانداختیم و آن دیگری، نقش درشکهچی را بازی میکرد که از طریق افسار که همان طناب باشد، اسب را هدایت میکرد. در آن کوچه، ما چنان در دنیای لذت بخش کودکانگی و باور خویش غرق بودیم که کسی را نمیدیدیم و چیزی را نمیشنیدیم. این بازی، چنان عادلانهبود که جای هیچگونه درگیری میان ما و یا کمکاری نسبت به یکدیگر نمیگذاشت. هردو به اندازهی کافی میدویدیم و عرق میکردیم و لذت میبردیم.
برادر بزرگتر از او که فرزند اول خانواده محسوب میشد، غلام نامداشت. من در آن هنگام، دریافتی از فاصلهی سنی او با خود نداشتم اما این را میدانستم که او از من و ما بزرگتربود و همیشه در مغازهی چراغسازی پدرش کار میکرد. قبل از رسیدن به مغازهی چراغیان، برای اطمینان خاطر، از یک مغازه که در همان نزدیکیها قرارداشت، پرسیدم که آیا فرزندان چراغیان، مغازهی پدرشان را همچنان حفظ کردهاند یا آن را به کسی دیگر فروختهاند؟ پاسخ او آن بود که در این مغازه، پسر بزرگ مرحوم چراغیان، هنوز کار میکند. نکتهای که بیش از همه بر تعجب من افزودهبود آن بود که پس از آن همه سال، هیچ تغییری در ساز و کار این مغازهها رخ ندادهبود. درها همانبود که بود. دیوارها بوی فرسودگی و گمگشتگی اعصار و قرون میداد. انگار که من از خواب اصحاب «کهف/Kahf» خویش بیدارشدهبودم و همهچیز را به همان شکلی می دیدم که قبلاً دیدهبودم.
کمتر محلهای را در تربت حیدریه دیدهام که اینچنین از هرگونه تغییری در جهت بهترشدن، فاصله گرفتهباشد. به نظر میرسد پس از آن که نسلهای دیرسال که عمری را در آن منطقه به کار و کسب مشغول بوده، صحنهی جامعه و یا زندگی را ترک کردهاند، فرزند یا فرزندان آن، هیچگونه جاذبهی اقتصادی در بقایای املاک پدران خویش نیافتهاند تا بخواهند دستی به سر و روی آنها بکشند و نوعی فعالیت اقتصادی را که متناسب با خواست بازار باشد، تداوم بخشند. از آن مغازههای دیرین، جز چندتایی، بقیه، یکسره بسته بودند. نوع قفلها و چفت و بستها، حکایت از یک بستهبودن دراز مدتداشت. وقتی به مغازهی چراغیان رسیدم، احساس کردم که بخش بیرونی آن از همان دوران کودکی من که آن محله را ترک کردهبودیم تا این زمان، کمترین تغییری نکردهاست. فرسودگیها صد البته افزایش یافته اما کاری که در جهت تعمیر و یا بازسازی باشد، انجام نگرفتهاست.
وقتی وارد مغازه شدم، حیرت کردم. توگویی زمان در درون این مغازه نیز، توقفی مطلق داشتهاست. مردی لاغراندام و نسبتاً سیه چرده، پشت میز کار خود نشسته و با مردی دیگر که روی سکّوی کوچکی جاگرفته، در حال گفتگو بود. سلام میکنم. حضور «راشل»، هیچگونه تعجبی را در برخورد صاحب مغازه برنمیانگیزد. میپرسم:«این جا مغازهی آقای چراغیان است؟» مرد پشت میز جواب میدهد:«بله!» پرسش بعدیام ایناست:«آیا شما آقای غلام چراغیان یا برات چراغیان هستید؟» پاسخ میشنوم:«من غلام چراغیان هستم.» اینبار مجدداً و با حالتی مهرآمیز سلام میکنم، دستم را به جلو میبرم و خود را معرفی میکنم:«من یکی از همسایههای قدیم و دیوار به دیوار شما هستم.» او چنان هوشیار و حاضرجواباست که حتی اسم مراهم بر زبان میآورد.
از دیدن من ابراز خوشحالی میکند. اما با سادگی خاصی میگوید:«من خبر مرگ شما را شنیدهبودم. خوشحالم که نمردهاید. میبینم که سرِ حال هستید.» «راشل» را معرفی میکنم بیآن که از ملیت او چیزی بگویم. راشل، هم با غلام و هم با آن آقا دست میدهد. آنها بیهیچ تعجبی دستهای او را می فشارند. اما وقتی غلام نام «راشل» را میشنود، فکر میکند که نام او «عایشه»است. او میگوید:«در میان ما ایرانیها، نام عایشه کمی غریباست. نکند خانم شما اهل عربستان است؟» میگویم:«او اهل انگلستاناست و «راشل» نام دارد نه عایشه.» غلام معذرت میخواهد که نام او را تا این حد، اشتباه شنیدهاست. از پدر و مادر و خواهران و برادرانش میپرسم. پدرش سالهاست چهره در نقاب خاک کشیده اما مادرش که نود و هشت سال دارد، هنوز زندهاست و حافظهاش هم به خوبی کار میکند.
از یکایک همسایگان قدیم میپرسم. آنان که از نسل گذشته هستند، جز مادر او، کسی دیگر زنده نیست. از «برات»، همبازی دیرینم میپرسم. میگوید:«برات در تهران زندگی میکند. بازنشستهی آموزش و پرورشاست با انبوهی دختر و پسر، نوه و نبیره.» می پرسم:«نمیخواهید خود را بازنشستهکنید؟» جواب میدهد:«من وقتی بازنشسته میشوم که بمیرم. کارکردن، برای من، بزرگترین عشق است.» در و دیوار مغازه، یادآور غاری است که انسان به در و دیوار آن، چند لامپا، چندتا شلنگ و یکی دوتا سماور آویزان کردهباشد. میتوانم ادعاکنم که سرمایهی آن مغازه، حتی به یک میلیون تومان هم نمیرسید. اگر با معیارهای آن زمان بخواهم ارزیابیکنم، میتوانم بگویم سرمایهاش حدود پنجاه تا یک تومانی بیشتر نمیشد. آرامشی که در نگاه و چهرهی غلام چراغیان دیدم، مرا باردیگر به زندگی بیشتر از پیش امیدوار ساخت. در نگاه او، ثروت و قناعت، سیری و امتناع، همزمان چشمک میزدند. انگار در و دیوار مغازهی سیاه و غارگونهی او با زیباترین سالنهای تجاری پهلو میزد. آرامش او، میتوانست بسیاری از توفانهای پیرامون وی را، فرونشانَد. بیاختیار به یاد شعر سعدی افتادم:
چـشم تنگ مرد دنیا دار را
یا قناعت پرکند یا خاک گور
با «راشل» و دخترانمان، راهی گورستانی در حوالی مزار «قطبالدین حیدر» هستیم تا دیداری از مزار پدر و مادرم داشتهباشیم. در سفر قبلی، مادرم هنوز زنده بود اما اینک او نیز درگذشتهاست. در این جور مواقع، «راشل» با «آلیس / آفتاب» و «جولیا /پریشاد» تاکسی میگیرد و من با «آمبِر/بهدُخت» و «مَدیسون/ پردیس». روز جمعهاست و هردو برادرم با اصرار فراوان، دوست دارند ما را همراهیکنند. به آنها گفتهایم که حضور ما نباید کوچکترین اختلالی در زندگی روزانهی آنان پدید بیاورد. وضع به گونهای است که ما میتوانیم در خانهی خودمان به سربریم و برای کسی مزاحمت نداشتهباشیم. چه از نظر خواب و چه از نظر پختن غذا و یا پذیراییهای دیگر. طبعاً آنان که خواهان دیدارما هستند، میتوانند بیهیچ نگرانی و اندیشهای، پیش ما بیایند. دوستان و خویشان نیز، از همان اول، این واقعیت را قبول کردهاند. در مورد رفتن به این طرف و آن طرف نیز ما دوست داشتهایم مزاحم کسی نشویم. اما برای رفتن به سر خاک پدر و مادرمان، هردو برادر دوستداشتند ما را همراهی کنند.
وقتی به مجموعهی قبرستانها میرسیم، صدای بلندگو و گریهی افراد معینی به گوش میرسد. بلندگو در دست فردی است که در مراسم دفن دخترخانمی که در سن هفده سالگی تصادفکرده، مشغول خواندن دعاست. از صحبتهای او میتوان همهچیز را دریافت. صدای بلندگو چنان گوش خراشاست که فکر میکنم ذهن همهی حضار و افراد دور و بر را قبل از آنکه به مرگ آن دختر جوان متوجهسازد، به مزاحمت آن صدا توجه میدهد. «آمبِر/ بهدخت» و «مَدیسون/ پردیس» با حالتی تعجبآمیز و برانگیخته، از من میپرسند:«بابا! چرا صدای بلندگو این قدر بلند است؟» من جواب میدهم:«نمیدانم. اما حدس میزنم که عزاداران از طریق بلندگو میخواهند دیگران را در غم خود شریک کنند.» «مَدیسون/ پردیس» جواب میدهد:«این چه نوع شریک کردناست که بدون اجازه، سرِ مردم را به درد بیاورند؟» میگویم:«اینجا ایراناست و قوانین آن با قوانین انگلستان فرق میکند.»
«مَدیسون/ پردیس» هنوز برانگیختهتر از پیش جواب میدهد:«من نمیفهمم چه فرقی میکند. منظورت آنست که مزاحمت برای دیگران در انگلستان غیر قانونی است و در ایران، قانونی؟» من جواب میدهم:«نه! منظورم این نیست. در این جا رسماست که مردم با صدای بلند گریهکنند یا حتی داد بزنند. این رسمها در کشورهای اروپایی وجود ندارد. البته نمیدانم که در زمانهای قدیم وجود داشته یا نه.» «آمبِر/ بهدخت» حرف خواهرش را پی میگیرد و میگوید:«البته آدم از مرگ یک جوان هفده ساله که چشم و چراغ خانوادهاش بوده، متأسف میشود. اما وقتی که شخص دعاخوان و یا افراد خانواده تصمیم میگیرند که در یک جمع ده بیست نفری که همه صدای هم را میشنوند، از بلندگو استفادهکنند، هیچ فکر دیگری به ذهنش نمیرسد جز آنکه دوست دارند صدای گریهها و فریادهایشان به گوش دیگران هم برسد. چه این دیگران بخواهند و چه نخواهند.»
من پاسخ میدهم:«البته مردم ایران به این جور برخوردها عادت کردهاند. از آنجا که زمینهای هم برای مقایسه ندارند، چندان برانگیخته نمیشوند. فکر میکنند که در همهجای دنیا، وضع چنیناست.» «مَدیسون/ پردیس»» هنوزهم برانگیختهتر از پیش به من جواب میدهد:«عادت مردم، دلیل برآن نیست که دیگران، وقت و بیوقت، آرامش آنها را بگیرند. کسانی هستند که دوست دارند کسی صدایشان را نشنود و آنها هم صدای کسی را نشنوند. آیا این حق طبیعی هر انسانی نیست که کسی مزاحم او نشود و او هم مزاحم دیگران نباشد؟ من این برخورد را حتی در ماشین دوستان و خویشانمان در این شهر دیدهام. همینکه ما را سوار ماشینشان میکنند، بیآن که از ما بپرسند که آیا ما دوستداریم به موزیک گوشکنیم، فوراً صدای موزیک را بلند میکنند. این نوع برخورد، بسیار گسترده و همگانیاست.»
من دیگر جوابی برای حرفهای دخترانم نداشتم. ما برای رسیدن به مزار پدر و مادرم، باید از کنار مراسم دفن همان دختر جوان میگذشتیم. وقتی به محل دفن آن دخترخانم نزدیکتر شدیم، ناگهان دیدم که دو برادرم با چندتن از افراد حاضر در آنجا به گرمی احوالپرسی کردند. من و «راشل» و دخترها هم با آنکه آنان را نمیشناختیم با چندتن از آنان که صورتهای گریانی داشتند، احوالپرسیکردیم. ناگهان متوجه شدیم که مادر و دایی دختر از دسترفته از ما تشکر کردند که خود را به مراسم دفن «مَسرّت/Masarrat» رساندهایم. کمکم بیآنکه بخواهیم، ما نیز یکپا از عزادارانشدیم. کمی بعدتر دریافتم که پدر دختر از دسترفته، برادر باجناغ برادر بزرگم است. این حادثه دیشب، ساعتهای ده اتفاق افتاده و آنها هنوز فرصت نکردهبودند خویشان و دوستان را خبرکنند. خانم «مسّرت»، شب از خانهی عمویش که در آن طرف خیابان قرارداشته، به خانهی خودشان برمیگشته که یک جوان موتورسوار با وی تصادف میکند. جوان موتور سوار هم که کلاه محافظ نداشته، در این حادثه، جانش را از دست میدهد.
آنروز ما میبایست در مراسم تعزیه آن دخترخانم که در مسجد بزرگی در شهر برگزار میشد، شرکت میکردیم. زنان در قسمت زنانه و مردان در قسمت مردانه. ناگفته نماند که شب بعد، همهی ما را به حلیم نیز دعوتکردند. جای آننبود که این دعوت را رد کنیم. دیدن مراسم حلیم خوردن آن هم در شکل جدید آن که همه پشت میز بنشینند و حتی افرادی مرتب اعلام دارند که اگر کسی سیرنشده، ظرفش را پرکنیم، برای من، «راشل» و دخترها بسیار جالببود.
در این سفر، متوجهشدم که یکی از خویشان من که سالها از او بیخبر بودم، همراه با همسرش، مسؤل نظافت یکی از توالتهای عمومی شهر تربت حیدریه است. او مردی است شصت و چندساله که ظاهراً تا چند سال پیش در شهر گناباد به کار قالی بافی مشغول بوده و اینک در سرانهی پیری به شهر زادگاهش برگشتهاست. دوستداشتم او را ببینم و اندک کمکی که از دستم ساختهبود برایش انجامدهم. او نمیتوانست کارش را که هر هفت روز هفته بدان مشغولبود، رهاسازد. گفتند در کنار توالتهای عمومی، به آنها دوتا اتاق دادهاند تا زندگیکنند. همسرش قسمت زنانه را عهدهدار است و او بخش مردانه را. در سالهای جوانی، یکی دوبار او را دیدهبودم. در آن هنگام به کار کشاورزی مشغولبود. ظاهراً مقداری آب داشت که براثر خشکشدن کاریز آن روستا، دستش به کلی از همهجا کوتاه شدهبود. نه توان خریدن آب چاه عمیق را داشت و نه امکان ماندن در آن روستا را.
از اینرو با یگانه فرزندش، روستا را ترک میکند و به شهر میآید. در آنجا، کسی از گناباد به تصادف، او را میبیند و اظهار تمایل میکند که او با همسرش درکارگاه قالیبافی او در آن شهر، به کار مشغولشود. او بار و بنه خود را میبندد و راهی گناباد میگردد. در این سالها، در همان کارگاه قالی بافی، همراه همسر و فرزندش کار کردهاست. دخترش در بزرگسالی با یکی از قالیبافان همان منطقه ازدواج میکند. خود او که از هیچ بیمه و پساندازی برای بازنشستگی برخوردار نبوده، در سرانهی پیری، تصمیم میگیرد باز به تربت حیدریه برگردد. در این شهر، به کمک یکی از افراد خیرخواه، در یکی از توالتهای عمومی شهر به عنوان نظافتچی به کار مشغول میشود. قرار میشود ماهانه نودهزارتومان به او بدهند اما بدان شرط که او و همسرش از مراجعان توالت، تقاضای پول نکنند. اگر کسی بر اساس تمایل خود، چیزی به آنان داد که باید سپاسگزار باشند.
اتاقهایی که به آنان دادهبودند، با توالتهای مردانه، فاصلهای دو سه متری داشت. بوی تعفن فاضلاب، مشام انسان را به سختی میآزرد. او اما گلهای نداشت. به همان فقر و بوی همیشگی عادت کردهبود و چنان کم صحبتبود که میبایست با زحمت بسیار، از دهان او، حرفی بیرون کشید. به او گفتم:«تا کی میخواهی کارکنی؟ در ایران، معمولاً شصت سالگی، سن بازنشستگیاست.» جوابداد:«بله درستاست. اما من که بازنشستگی ندارم، باید تا وقتی جان در بدن دارم، کارکنم. من شانس آوردهام که در طول این چهل سال، یکبار هم مریض نشدهام. اصلاً فکر نمیکنم که مریضشوم. نه غصهی آب دارم نه غم نان. شبها با آسودگی میخوابم. روزها از اذان صبح تا اذان شب، مرتب، مشغول تمیز کردن توالتها هستم. معمولاَ روزی سه چهارهزارتومان گیرم میآید. برای این نان و ماستی که من و زنم میخوریم، به بیشتر از اینها احتیاج نیست.»
احساس میکردم که فضای اتاق برای من، غیر قابل تحملاست. انگار بوی عفونت، تمام وجود انسان را در خود غرق کرده بود. سعی کردم مقداری پول در اختیارش بگذارم. پولها را گرفت بیآنکه تشکر بکند. نه زبان رد داشت و نه تشکر قبول. او حتی پولها را نشمرد. احساسکردم که دادن و ندادن پول، برای او بیتفاوتاست. انگار آرامش او، در گرو آنست که زندگی را بدون اندیشه به آینده و بدون ارزیابی گذشته، در نظر بگیرد. بیشتر یک انسان غارنشین در برابرم مجسم میشد. به نظر میرسید که به آینده با همهی نامعلومی آن، اطمینان داشت. میدانست که از گرسنگی نمیمیرد. میدانست که پولهایش در بانک نمیپوسد، میدانست که کسی تهدیدش نمیکند. میدانست که دزد به خانهاش دستبرد نخواهدزد. او روزها و شبها را در آرامشی گیاهی سپری میکرد. نمیدانست دنیا دست کیست. نمیدانست چه کسی میآید و چه کسی میرود. برای او، هیچکس به هیچشکل مطرح نبود. حتی وقتی احوال دخترش را پرسیدم، جواب داد سالهاست که از حال او بیخبر است. در او کمترین نگرانی از مرگ نبود. کمترین شوق به زندگی هم نبود. او خوب میدانست هراتفاقی که میافتاد، بدتر از آنچه بود، نمیشد.
هنوز چند روزی از آمدنمان به ایران نگذشته بود که چندتن از خویشان نه چندان نزدیک، علاقهمند شدهبودند از شاهرود به دیدارمان بیایند. در گفتگوی تلفنی به آنان گفتم که نیاز به آنهمه زحمت نیست که از شاهرود بکوبند و به تربت حیدریه بیایند تا ما را در عرض بیست و چهار ساعت، ملاقات کنند. آنان واقف بودند که ما امکان چندانی برای پذیرایی شام و ناهارانه نیز نداشتیم. یا به عبارت دیگر، در ما حوصلهی چنان پذیراییهایی نبود. آنچه مهمبود آنکه آنها تصمیم قاطع خویش را برای سفر و دیدار ما گرفتهبودند. دو روز بعد، چشممان به جمال آنان روشنشد. چهار نفر، این راه دراز را طی کردهبودند. مادر، دو فرزندش که یکی از آنان پسراو بود و عروسش. نفر چهارم دختر آنانبود که هنوز ازدواج نکرده بود. آنها نه تنها با یک اتومبیل بنز سیصد میلیون تومانی به تربت آمدهبودند بلکه نهار و شامشان را هم از یک رستوران گرفتهبودند و ما را نیز مهمان خود کردهبودند.
رفتارشان چنانبود که انگار پول از آسمان و زمین برایشان میبارید. ما طبعاً حسود و بخیل نبودیم. تا باشد، مردم شکمشان سیرباشد و به کسی نیاز نداشتهباشند. اما وقتی که پول از زمین و آسمان برای کسی ببارد، هنوز هم بیشتر از حد معمول، خوشحالکنندهاست. وقتی که میخواستند از ما خداحافظیکنند، تقاضا کردند با یکی از افراد آشنا به وضعیت روستاهای تربت، به یکی از روستاهای اطراف آن به نام «اَقداش/Aghdash»بروند. من از برادرم خواهشکردم که کسی را با آنان همراهسازد.
چند روز بعد، آن شخص که آنان را همرهی کردهبود، پیش برادرم آمد و ماجرای عجیبی را تعریف کرد. آنان به روستای «اَقداش» رفتهبودند تا «سرگین» مادهالاغ تهیهکنند. گفتهبودند که سرگین مادهالاغ را برای کار آزمایشگاهی دخترشان میخواهند. ظاهراً در شهر شاهرود، الاغ، آنهم الاغ مادهای در دسترس آنها نبوده است. در این سفر، فکرکردهبودند که هم دیدار ما باشد و هم تهیهی سرگین مادهالاغ. از تصادف روزگار، یکی از دوستان آنان که اهل تربتاست و ساکن شاهرود، به تربت آمدهبود. ما در یک مجلس تعزیه، با آنان آشناشدیم. وقتی «راشل»، ماجرای شکار سرگین مادهالاغ را برای کار آزمایشگاهی دختر آن خانواده برای او تعریفکرد، وی ناگهان با خندهای انفجارآمیز، پرده از راز شکار سرگین ماده الاغ برداشت.
او گفت که سرگین ماده الاغ نه برای کار آزمایشگاهی دخترشان که برای رفع و دفع چشم شور و حسود، مورد استفادهی آنان قرار گرفتهاست. واقعیت آنست که دخترشان در یکی از رشتههای علوم انسانی درس خوانده و کارش هیچ ربطی به آزمایشگاه نداشتهاست. در عَوَض، مادرِ خانواده، چنان اهل دعا و جادو جَنبَل است که برای هرچیز تازهای که در آن خانه خریده میشده، به کارهایی از این دست متوسل میگردد تا چشم شور و حسود را بترکاند. او اعتقاد دارد که از میان همهی این موردها، سرگین ماده الاغ، بهتریناست. این دوست آنان، این نکته را نیز فاش ساخت که هنوز یک ماه بیشتر از زمان خرید ماشین بنز سیصد میلیونی آنها نگذشتهاست. از اینرو، آمدنشان به تربت حیدریه، قبل از آن که برای دیدار ما باشد، برای نشان دادن ماشین بنز بودهاست. از اینرو، مادر خانواده نمیتوانسته خواب راحت داشتهباشد مگر زمانی که به سرگین ماده الاغ دسترسی پیداکند و با سوزاندن آن، ماشین پسرش را از شر چشم شور و حسود، رهاییبخشد.
پایان
منچستر/ یکشنبه ۲۷ ژوئیه ۲۰۱۴
■ آقای البرز ارجمند
غرض من آن نبود که آن دکانها و یا ساختمانهای قدیمی را که میتوانست و میتواند ارزش فرهنگی داشته باشد خراب کنند. با چنان وضعیتی که من دیدم، آن ها بیشتر در معرض ویرانی بودند. چه خوب می شد که کسی یا کسانی، دست به سر وروی چنان ساختمان هایی میکشیدند. واقعیت آنست که چنین چیزهایی در فرهنگ ما هنوز جا نیفتاده است. من با شما کاملاً موافقم. فقط به یک خاطره از دوران کودکیام در همان محله اشاره کنم. این خاطره به سالهای ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳ خورشیدی برمی گردد. در کوچهی ما هیچ کس آب لوله کشی نداشت. پدر من فکر کرد گذشته از چاه آبی که داشتیم، یک چاه فاضلاب در آن طرف حیاط ایجاد کند تا اب حوض و باران، به آن جا برود. فرد مُقنّی، پس از دو سه متر گود کردن، تُنگ چینی بزرگی به دست آورد که تمام دور و بر آن پر از درخت های سر به فلک کشیده با نقش آبی بود. من در همان دنیای کودکی، از دیدن آن تُنگ لذت می بردم بی آن که دریافتی واقع بینانه از جهان اطراف داشته باشم. وقتی پدرم آن تُنگ را دید گفت لبههایش را بشکنید تا بشود برای آب دادن مرغ و خروسهای خانه از آن استفاده کرد. مدتهای مدید، مورد مصرف آن همین بود. بعدهم بچهها ان را شکستند و به کلی از بین رفت. اینک که به آن تُنگ ارزشمند چینی فکر می کنم می بینم نداشتن آگاهی به گذشتهی تاریخی و آثار ارزشمند تاریخی، عامل اصلی این بیتوجهی پدر و مادر من نسبت به چنان اثری بود. اگر آن فرد مُقنّی، نسبت به این مسائل آگاهی داشت، چه بسا آن را یواشکی در می بُرد و می رفت تا برای خودش بفروشد. ظاهراً از اطرافیان، هیچ کس، چیزی نمی دانست.
آویشن
■ خطاب به خوانندهی ارجمندی که در باره غلط چاپی صحبت کردهاست.
من به عنوان نویسنده، تمام تلاشم را برای کم غلط بودن از نظر چاپی و یا افتادگی نداشتن، به کار می برم. اما انسان در بسیاری موقعها، نوشتههای حتی جا افتاده و یا غلط خود را هم درست میخواند. واقعیت آن است که نشریات ما، به علت تنگناهای مادی، توان آن که کسی را استخدام کنند تا مقالات رسیده را از جهت همین افتادگی ها بررسی کند، ندارند. من به شما و بسیاری از خوانندگان دیگر حق می دهم.
آویشن
■ جناب اشکان آویشن با درود. از خواندن گزارش سفر دوستان لذت بردم. اگر بتوانید افتادگی چاپی را بهبود بخشید سپاسگزار خواهم شد.
-از این رو، اصرار آنان - در نبود تلفنهای همراه - نگرانی او را از دزدان آب دیده که به هیچ چیز مردم رحم نمیکنند، رفع کند.
■ آقای آویشن گرامی، ضمن سپاس و قدردانی از اینکه تجربیات سفر خانوادگیتان را بیمضایقه و دوستانه در اختیار همگان قرار دادهای. باید اقرار کنم که نوشتار زیبا و روان شما هم دو چندان بر جذبهی مطلب افزوده است.
در بند سوم مطلب حاضر می نویسی؛ «...کمتر محلهای را در تربت حیدریه دیدهام که این چنین از هرگونه تغییری در جهت بهتر شدن، فاصله گرفته باشد.......از آن مغازههای دیرین، جز چندتایی، بقیه، یکسره بسته بودند. نوع قفلها و چفت و بستها، حکایت از یک بستهبودن دراز مدت داشت...»
البته با شما در مفهوم واژهی “بهترشدن” موافقت کامل دارم. اما از سویی دیگر گمان میکنم بر جای ماندن بافت قدیمی شهر شاید بتواند به جذبه شهر بیفزاید. اگر متولیان شهرهای ایران هم بتوانند مانند متولیان شهرهای کشورهای توسعه یافته بیشتر دلسوز شهر باشند تا جیب خود، با تلاش در حفظ و مرمت بافتهای قدیمی شهر در عین تلاش برای بهتر شدن، با کمک به رشد جذبه های جلب سیاح، از قِبَل آن به رشد اقتصاد شهر یاری خواهند رسانند.
در بسیاری از شهرهای ایران متأسفانه به بهانه ی عریض کردن خیابانهای بافت مرکزی شهرها، مغازه ها و خانه هایی را تخریب کردهاند که بعضاً شاید قدمتی بیش از صد و پنجاه سال داشتهاند. در صورتی که میشد بجای تخریب بافت قدیمی شهر به مرمتشان همت گذاشت، و شهر را در اطراف بافت مرکزی توسعه و نوسازی کرد.
شاد و سلامت باشید
البرز
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|