iran-emrooz.net | Sat, 31.12.2005, 8:42
(بيستمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(آقای عزيز! من، دکتر فيزيک هستم!).
(دکتر و مهندس و ليسانس و ديپلم و متخصص واينجور چيزها، به کنار. بگو چند شب در هفته میرفتی زورخونه؟).
(زورخانه برای چه بايد میرفتم؟!).
(مثل اينکه توی باغ نيستی! وقت مارو نگير. نفر بعد!).
(سلام).
(سلام. اهل زورخونه، مورخونهای چيزی بودی يا نه؟!).
به شما نگاه میکنم که کنار دست او نشسته ايد و به من چشمک میزنيد که مبادا آشنائی بدهم. میگويم : (در محله ی ما، زورخونه نبود. میرفتم باشگاه).
میگويد : (اگرچه، باشگاه، زورخونه نمیشه. ولی چون آدم خاکیای به نظر ميای، قبول. شاهد هم داری؟).
میگويم : (چه شاهدی؟!).
میگويد : (شاهدی که بگه میرفتی باشگاه!).
به شما نگاه میکنم. باز، چشمک میزنيد و میگوئيد : (باشگاه سعادت میاومدی ديگه! نه؟).
نمیدانم باشگاه سعادت کجا است، ولی میگويم : (بعله!).
میگويد : (خب! پس از خودمون به حساب ميای. کجا رو میخوای؟)
میگويم : (فرهنگ و هنر).
میگويد : (فعلا، يکی بيشتر نمیشه. باس به بقيه هم برسه. اضافی اومد، چاکرتم هستم!).
مانده ام که چه جوابی بدهم. به شما نگاه میکنم – در خاطراتتان نوشته ايد که زير لب به شما گفته ام پفيوزفرصت طلب!- و شما، بازهم چشمک میزنيد و اينبار به اين معنی که " ول کن بابا. گذشتهها گذشته. دم را بچسب!". بعد هم، با پوزخندی بر لب، ازجايتان بلند میشويد و میرويد رو به سقف و ملاجتان که به سقف اصابت میکند، چند جيغ شغالی سوسکی میکشيد و وقتی با کون میخوريد زمين، فورا، خودتان را جمع و جور میکنيد و از زير در، بيرون میخزيد و میرويد به اتاق پشتی! انگار نه انگار که " فرهنگ و هنر"، رمزی بوده است برای پيوستن به " پايگاه مرکزی"! انگار نه انگار که اين خود شما بوده ايد که به عنوان " رابط "، قبل از رسيدن به کاميون "پهلوان پنبهها"، توی ماشين، به من گفته ايد که قرار شده است که همه ی اعضاء، درصورت گم کردن همديگر، در شلوغیها، بيائيم به اينجا و مثل همه، بايستيم توی صف و وقتی که به " علی آقا" که از خود ما است! - يعنی همين آدمی که الان کنارش نشسته بوديد -، رسيديم، سلام کنيم و در جواب او که از ما خواهد پرسيد،" کارمند کجا هستيد؟" ، بگوئيم " فرهنگ و هنر" و آنوقت، علی آقا، به ما خواهد گفت که" لطفا، بيرون بايستيد تا صدايتان کنند" و..... بعد از چند دقيقه هم، خواهند آمد و صدايمان خواهند کرد و...........
علی آقا میگويد : (خب! چی ميگی پهلوون؟!).
می گويم : (هرچه خودتان صلاح میدانيد).
می گويد : (صلاح اينه که فعلا، فرهنگ رو ورداری تا بعد ببينيم چی میشه!).
برای آنکه مطمئن شوم که علی آقا، رمز را گرفته است يا نه، با تاکيد روی کلمات و بکار گرفتن ناشيانه ی لب و چشم و ابرو، میگويم : (پس.... بيرون... منتظر... میشوم تا.. صدايم کنند!).
با تعجب به من نگاه میکند و میگويد : (ديگه منتظر چی بشی؟! بدو همين حالا برو سر پستت و اينهمه هم با ما، لفظ و قلم صحبت نکن!).
تقريبا، راه میافتم که بروم، اما پاهايم پيش نمیروند. میايستم و برای آنکه از"علی آقا" بودن و با نبودن اين بابا، مطمئن بشوم، میگويم : (راستش.... من، اينجا... يک قراری با علی آقا داشتم که....).
و تاکيد را به گونهای روی " علی آقا" میگذارم که يعنی منظورم خود او است و هم اينکه منظورم يک علی آقائی است که.....
علی آقا میگويد : (با کدوم علی آقا قرار داری؟).
می گويم : (مگر اينجا، چندتا علی آقا داريد؟!).
می زند زير خنده و میگويد: (پهلوون! اگه بخوای توی همين اتاق و اتاق بغلی برات بشمرم، ده تا علی آقا هم بيشترداريم! چاکرت، " علی مقسم " هستم که میبينی دارم پستهای امروزو تقسيم میکنم. اين ناکسی که کنارم نشسته بود، "علی خودی" بود که ما بهش ميگيم، "علی نخودی" – به من چشمک میزند و میخندد!- اونی که چائی آورد، "علی آبدارچي" بود. "علی آرتيست" و…. " علی خالی بند" و…. " علی سندونی" و….. " علی پتگی" و….." علی آخوند" و….. " علی خارجه" و….. " علی پادو" و….. " علی کله " و……" علی قاضی" و….. " علی طنابی" و…. " علی رگباری" و...... اونی که اونجا، جلوی ديفال واستاده...........).
بی ارده میگويم : (پس، علی آقا معلم کجا هستند؟).
علی مقسم، چين بر پيشانی میاندازد و میگويد : (علی معلم، با ما نيومد! راهشو جدا کرده و گفته که میره با بچههای مسجد پائين مياد! حالا، يکدفعه چی شد که به فکر علی معلم افتادی؟!).
می گويم : (هيچی! همينطوری پرسيدم).
لحظهای، با سوء ظن، به من خيره میشود و بعد، در حالی که با عجله به طرف اتاق پشتی راه میافتد، میگويد : (يک لحظه صبر کن. الان بر میگردم!).
تا پايش را از اتاق بيرون میگذارد، عقاب دوسر، جيغ میکشد و من، از در ديگر، میزنم بيرون و دوان دوان، خودم را میرسانم به خيابان و از خوش شانسی ام، تاکسیای خالی، جلوی پايم ترمز میکند. میپرم تو و میگويم : " دربست". راه میافتد و میگويد : " کجا پهلوون؟". میگويم : " آدرس توی جيبم است پهلوان! فعلا مستقيم برويد تا پيدايش کنم!". گاز میدهد و راديوی ماشين را روشن میکند..….دنگ دنگ دنگ. دينگ دينگ دينگ....دينگ.... دينگ... دنگ.... دنگ دنگ..... تاريخ زورخانه.....دينگ و دنگ و دلينگ و دلنگ و دلنگ و دلينگ وهاهاهاهاها... هی هی هی هی....سه تا....و چارتا.... پنج تا....و شش تا.... سنگ و رنگ و جنگ..…...تاريخ زورخانه، به زمان مادها برمی گردد...... دينگ و سينگ و جينگ و..بيست تا... و…. يکی..... بيست تا… و...دوتا.....که ايرانيان در آنجا، به ورزش کشتی و شمشير زنی و اسب دوانی و پرتاب نيزه میپرداختند....بيست تا....و ده تا.... شنگ و تنگ و پنگ و ژنگ و...... زورخانه، در آن زمان، محوطهای وسيع و گودی بوده است که معمولا بين چند تپه واقع میشده است که آن را " چرتا" میناميدند..... سی تا....و..يکتا..... سی تا.... و.....صدتا و… هزارتا و… چارتا.... دينگ و سينگ و ژينگ....با آمدن اسلام و افتادن ايران به دست اعراب و مهاجمين پس از آنها، زورخانهها، ديگر به شکل زيرزمينی و مخفی در آمده بود وشنگ و دنگ و....هشت تا..... دنگ و جنگ و هنگ و پنج تا.....و....هی هی هی هوی هوی…. و….. در آن زمان، افرادی که برای اولين دفعه به آن حلقه ی مخفی میپيوستند، به آنها، پيالهای حاوی آبی شور که به آن، " آب زور" میگفتند، مینوشاندند و.…. يکتا.....و….بيست تا…. و.... ده تا.....و…. از آن پس، از اعضای حلقه، به حساب میآمدند و بالاترين مرتبه در زورخانه، مرتبه ی " پيش کسوتی" است و بعد از آن، " نوخاستگی" وبعد از آن، "نوچگی" است. شنا و سنگ گرفتن و ميل گرفتن و چرخيدن و پازدن و پشتک و وارو و شلنگ تخته انداختن و….رينگ….. و….. زينگ….. و…. شينگ…. و…. مينگ و.......
(به نظر شما، صدای راديو، خيلی بلند نيست پهلوان؟!).
(فرمايشی فرموديد پهلوون؟!).
(عرض کردم، اگرممکنه خواهش میکنم که صدای راديو را، يک کمی.......).
(چرا يک کمی؟! اصلا، خاموشش میکنم پهلوون! بفرما. اينم خاموش).
(نه پهلوان! لازم نيست که خاموشش کنيد. فقط يک کمی صداشو.....).
(دوست داری روشن باشه پهلوون؟! بفرما. اينم روشن!).
(نه. منظورم....).
(نه؟! باشه. هرچه شما بفرمائی پهلوون. اينم خاموش! بالاخره، آدرسو پيدا کردی؟! داريم میرسيم به چهار راه حوادث! چپ ؟! راست؟! مستقيم؟!).
(متاسفانه، کاغذی که آدرس را رويش نوشنه بودم، گم کرده ام. فعلا، از چهار راه هم که گذشتيد، همينطور مستقيم برويد تا شايد آدرس يادم بيايد).
(پهلوون! از چار راه به بعد، مستقيم نميشه رفت!).
(چرا نميشه؟!).
(پليس، چارطرفو بسته. دنبال " کاکا رستم" ن. جريانشو که میدونی!).
(نه ).
(چطو نمیدونی پهلوون؟! توی اخبار امروز صبح هم بود که! ميگن: اين يارو کا کا رستمه، از اون گنده لاتهای شيرازه و دشمن شماره يک، جهان پهلوون. داش آکل که در شيراز، نماينده ی جهان پهلوونه، يه روز ميره، سر قبر پهلوون حافظ که اين يارو کاکا رستمه، با قداره اش، میپره وسط و نفس کش میطلبه! داش آکل، محلش نميذاره. نوچههای داش آکل، خون میريزه تو چشاشون و دستاشون میره روی قمههاشون که……..).
(اين شيشههای عقب، پائين نميان؟!).
(چيه؟! از دود سيگار ناراحت ميشی پهلوون؟!).
(نه. بکشيد. سيگارتان را بکشيد. ولی، به نظر شما، دود، يک کمی زيادی توی ماشين......).
(اصلا، خاموشش میکنم پهلوون. بفرما! اينم سيگار خاموش!).
(نه. بکشيد..... بگمانم دستگيره ی اين شيشهها خراب.......).
(نه پهلوون. خراب نيستند. برقياند. سويچشون اينجا است. پيش من!).
(پيش شما؟! آنجا؟!).
(بعله! میخوای بيارمشون پائين؟ کدومشونو؟).
(همين دست راستی را، اگر ممکنه، يک کمی پائين بکشيد لطفا).
(بعله که ممکنه! خوب شد؟!).
(خيلی ممنون).
(بالاخره، آدرسو پيداکردی پهلوون؟!).
(تقريبا، پيدايش کرده ام. فقط دنبال اسم خيابانش میگردم. مطمئن نيستم!).
(پس من مجبورم، نرسيده به چار راه، ببيچم طرف چپ و.....).
(اشکالی ندارد. شما بپيچيد طرف چپ و همينجورمستقيم برويد جلو تا من بهتون بگم).
(مستقيم برم، ميفتم توی بزرگ راه پهلوون. اونوقت، بيرون آمدنش، کار کرام الکاتبينهها!).
(تا آنوقت، من اسم خيابان را پيدا کرده ام).
(میترسم تا اسم خيابونو پيدا کنی، اسمش عوض بشه و يک اسم جديد ديگه روش بذارند! من، خودم يه وقتهائی، باورکن، روی آدرس خونه ی خودم هم، دل به شک میشم!- غش غش میخندد – چی شده؟! دارند تعقيبت میکنند پهلوون؟!).
(تعقيب برای چه؟!).
(هيچی! همينطوری. آخه، هم، رنگت پريده و هم ،هی برمی گردی واز شيشه ی عقب، پشت سرتو نيگا میکنی!).
(وقتی سوار شدم توی دستم بود!).
(چی پهلوون؟!).
(آدرس! آدرس!..... ولی اينطوری که خيلی کارتون مشکل میشه!).
(چه کاری؟).
(اينکه، هی مسافر، اين عقب بنشينه و بگه شيشه را بالا بکشيد! شيشه را پائين بکشيد!).
(عوضش ، همه چيز ماشين تحت کنترله! درها هم از اينجا، باز و بسته ميشه!).
(يعنی چه؟! يعنی اينکه اگر من بخواهم خودم در را بازکنم، نمیتوانم؟!).
(نخير!).
(نخير؟!).
(نخير. چيه؟! بهش نمياد؟!).
(به کی؟!).
(به ماشين! از بيرون، فقط يه ماشين ساده و معمولی به نظر مياد، اما توش، خيلی پيچيده اس. عين ماشين جيمزبانده. همه چيزش، دست پخت خودمه. میخوای پهلوون که يه هو، صندليت بپره بالا و بعد، چترت واشه و بيارتت زمين؟!).
(نه. خيلی ممنون!).
(خب! داريم ديگه يواش يواش، به بزرگ را هم نزديک میشيم و……..).
(اگر ممکنه، يک گوشهای، همين طرفها نگهداريد. پياده میشوم).
(نميشه ).
(نمیشود؟ چرا نمیشود؟!).
(میخوام، بريم توی بزرگ راه و…. با هم….، يه خورده، گپ بزنيم!).
(چه گپی؟!).
(گپی تاريخی!).
داستان ادامه دارد............
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " علی آقا " و ديگر " علی "ها، میتوانيد به داستان بلند " علی معلم، دارد با بچههای مسجد پائين میآيد " که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.