يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
Anna Wahlenberg/1858-1933
در زمانهای خیلی قدیم، در یک سرزمین دوردست، شاه پیری سلطنت میکرد که در تمام دوران زندگی خود، تلاش کردهبود با عدالت حکومتکند و وضع زندگی مردم را از نظر رفاه اجتماعی و درمان و بهداشت، در ردیف کشورهای نمونهی دنیا قراردهد. او قانونی را وضع کردهبود که ثروتمندان میبایست مالیات بیشتری میپرداختند و مردم کمدرآمد، مالیات کمتری. کمتر کسی میتوانست با حقهبازی، شانه از زیر بار مالیات خالیکند. حتی مردم میدانستند که شاه و وزیرانش، چقدر مالیات میپردازند. ایننکته نمیبایست از کسی پنهان بماند.
در کشور او، جادههای بسیاری ساختهبودند که گاریها و کالسکهها به راحتی میتوانستند در زمستان و تابستان در آنها رفت و آمدکنند. حتی کالسکهها و گاریهای هشتاسبه که بزرگترین نوع آنها بود، مشکلی برای رفت و آمد نداشتند. جادهها را شنریزی کردهبودند و فاصلهی روستاها را به شهرها، از طریق جادههای کوچکتر و میانبُر، هنوز هم به یکدیگر نزدیکتر ساختهبودند. او از جمله شاهانی بود که آشکارا به مردم خویش اعلامداشتهبود که هیچکس نباید از نظر مادی، اموال خود را از دولت و دیگر مردم پنهاندارد.
خود شاه، ماهی یکبار در میدان بزرگی در پایتخت، برای رعیت خویش صحبت میکرد. آنگاه، جارچیهای او، به روستاهای کوچک و دیگر شهرها میرفتند و مضمون صحبتهای شاه را برای مردم تکرار میکردند. در آن کشور، بزرگترین جرم، تجاوز به حقوق افراد ضعیف و دزدی از اموال دیگران بود. او به مردم اعلام داشتهبود که من به زندگی خصوصی شما که چه کسی را میپرستید و یا به چه چیزی اعتقاد دارید و یا چه کسی را دوستدارید و یا ندارید، کار ندارم. مهم آنست که کسی، بهانه برای تجاوز به حقوق دیگران نداشتهباشد.
شاه سالی دوبار، برای کسانی جایزه تعیین کردهبود که با وجود تحریک احساسات و خشمگین شدن از دست یک فرد مُجرم، آن فرد را به دست قانون بسپارد و خود از وی انتقام نگرفته باشد. نام جایزه، «جایزهی بردباری و حرمت به قانون»بود. دزدهایی که دستگیر میشدند، اگر جرمشان ثابت میشد که انگیزهی زیاده خواهی داشتهاند و نه نیاز مبرم، به چنان زندانهای دراز مدتی محکوم میشدند که هیچ جرمی دیگر، چنان زندانهایی نداشت.
شاه به همهی قاضیان مملکت دستور دادهبود که کشف علت واقعی دزدی، در کم یا زیاد کردن مدت محکومیت افراد، باید نقش تعیینکننده داشتهباشد. اگر کسی به این دلیل دزدی کردهبود که اعضای خانوادهاش گرسنهبودند، در عمل، کار او جرم نبود. قاضیها باید بررسی میکردند که علت گرسنگی اعضای خانوادهی او چه بودهاست. زیرا در آن کشور، همه دارای «کار» بودند و تقریباً درآمد کافی داشتند.
بسیاری اوقات، اتفاق افتادهبود که دزدها، از کارگران مهاجر کشورهای دیگربودند. در آنصورت، آنان را از آن کشور اخراج میکردند. اما اگر همان افراد، باردوم به کشور وی برمیگشتند و باز دست به دزدی میزدند، اینبار به زندان محکوم میشدند. آنان پس از گذراندن مدت محکومیت خویش، دوباره از کشور اخراج میگردیدند. برای دفعات سوم و چهارم، جرم آنان سنگین و سنگینتر میشد. شاه، بارها در سخنرانیهای ماهانهاش به مردم گفتهبود که در آن کشور، آدمهای «مفت خور» و «ثروتمند» جایی ندارند. آدمهای ثروتمند که مال مردم را ندزدیدهباشند و از حاصل زحمت و کار خود، ثروتمند شدهباشند، بسیار مورد احترامبودند.
شاه از سن هیجده سالگی، برآن کشور حکومت کردهبود و حالا در سنین بالای عمر، با آن که میبایست بازنشستهشود، اما چون جانشینی نداشت، همچنان نگران آیندهی کشور بود. گفته میشد که او در زندگیاش، درد و داغهای بسیاری را از سر گذراندهاست. از جمله ملکه و فرزندان او، همه با بیماریهای گوناگون مردهبودند و پزشکان متخصص نتوانستهبودند جان آنان را نجاتدهند. گذشته از این، او با وجود آنکه آدم مهربانیبود، اما ظاهراً کسی یا کسانی، دل او را در طول زندگی، سخت جریحهدار ساختهبودند.
خود شاه نیز به علت فشار غمها و دردهای زندگی، بارها در آستانهی مرگ قرار گرفتهبود. اما به هر دلیلی، جان سالم به دربردهبود و هنوز برکشور خود حکومت میکرد. وی هرگز دوستنداشت در بارهی اتفاقات زندگی خویش و یا غم و اندوهی که برایش پیش آمدهبود، با کسی از اطرافیان و یا حتی شاهان کشورهای دیگر که با او رفت و آمد داشتند، صحبتکند. اما از نظر سلیقهی شخصی، به یک چیز حساسیت غریبیداشت. آنچیز، ناخنهای بلند آدمها بود. حتی گاهی در ضمن صحبتهایش، میگفت آنان که موجب اینهمه غم و مصیبت برای او شدهاند، ناخنهای بلندی داشتهاند.
هیچکس نمیدانست و یا نمیتوانست بفهمد که ناخنبلند، در زندگی او چه مشکل و یا مصیبتی پیش آورده که شاه پیر، تا این حد بدان حساسیتدارد. به علت همین حساسیت که در سرانهی پیری به او دست دادهبود، هیچ کس اجازه نداشت از فاصلهی دو متری به او نزدیکشود و یا به وی دستبزند. حتی خدمتکاران بسیار نزدیک شاه که به اتاق خوابش میآمدند، هرگز اجازه نداشتند به او دست بزنند و یا نزدیکتر از آن دو متر، با او صحبتکنند.
زمانی که خدمتکاران خاص دربار، میخواستند میز غذای او را بچینند، سعی میکردند نه تنها فاصلهی دو متری خود را با وی حفظکنند بلکه تلاش میکردند با احتیاط تمام، از یک گوشهی میز، کار خود را انجامدهند تا شاه پیر را به علت حساسیتی که داشت، آزرده خاطر نسازند. خدمتکاران و کارمندان دربار به یاد نمیآوردند که در طول سالیان اخیر، او حتی با کسی دست دادهباشد.
گاه اتفاق افتادهبود که کسانی از کارمندان دربار، این فاصلهی معین با شاه را فراموش میکردند و چند سانتیمتر به او نزدیکتر میشدند. طبیعی بود که او از اینکار آنان عصبانی میشد و گاه دستور میداد تا آنان را چند ساعت بازداشتکنند تا بار دیگر که به او نزدیک میشوند، حفظ این فاصله را از یاد نبرند. خود او، با وجود آنکه تمام عمرش را سلطنت کردهبود، باز زندگی چندان مجللی نداشت.
شاید این خصلت فاصلهگرفتن از مردم به اندازه دو متر و یا دستندادن با آنها، ناشی از حادثهای بود که سالیانی پیش اتفاق افتادهبود و تأثیر روانی آن به شکلی بسیار عمیق و قوی، در جان وی باقی ماندهبود. با وجود این، مردم کشور از وی راضیبودند و تنها نگرانیشان آنبود که چرا او بعد از مرگ فرزندان خود و ملکه، ازدواج نکرده تا صاحب ولیعهدیشود. حالا که نه برای بار دوم ازدواج کردهبود و نه فرزندیداشت که جانشین وی باشد، بد نبود که کسی را از میان اطرافیان خود به ولیعهدی برمیگزید تا بعد از مرگش، درگیری و کشمکشی بر سر تصاحب تخت سلطنت ایجاد نشود.
هرچند او در جواب کسانی که اینخواست را به وی انتقال میدادند، همیشه میگفت:«کسی را به من نشان بدهید که چنگ و ناخن نداشته باشد. در آنصورت، من او را به ولیعهدی خویش برمیگزینم.» برای او، ناخن یا چنگ، نماد چیزی شده بود که انگار تجاوز و زورگویی را یادآور میشد. به همین دلیل، حتی کسانی که رفتار خوبی داشتند اما دستهای آنان و یا برخی از حرکاتشان بازتاب چنان حسی بود، وی را سخت برمیآشفت.
یکروز شاه پیر تصمیمگرفت به تنهایی برای پیادهروی به جنگلبرود. او پس از مقداری راه رفتن، خستهشد. از اینرو، روی علفهای کوتاهی که بر یک برجستگی کنار جاده روییدهبود نشست تا استراحتکند. آوای پرندگان، بهگونهای نوازشگر و دلپذیربه گوش میرسید. گرما در حد اعتدالبود و انسان از بودن در هوای آزاد، لذت میبرد. شاه همچنان که اطراف را تماشا میکرد و به مسائل مختلف زندگی میاندیشید، ناگهان دختر خردسالی را دید که با موهای آشفته و قدمهای تند از آن جا میگذشت.
شاه در چشم انداز خود، با مقداری فاصله از دختر خردسال، حیوان وحشی و پشمآلودی را دیدکه با چشمان قرمز و دهان باز، از پشت سراو میآید و انگار در کمین است تا وی را شکارکند. همینکه حیوان وحشی به دختر خردسال، نزدیکترشد، شاه از قیافهاش دریافت که گرگ گرسنهای است که به دنبال دختر رواناست تا در جای مناسب، او را مورد حمله قراردهد. شاه متوجه شد که دختر نیز گرگ را دیده و سخت به وحشت افتادهاست اما به جای آن که داد و فریاد راه بیندازد، به آرامی گریه میکند. شاه که با خاطری آسوده نشستهبود و آن منظره را تماشا میکرد، یکباره نگرانشد. ازجایش برخاست تا گرگ را بهتر ببیند. از آن جا که او در بلندی ایستادهبود، گرگ به خوبی میتوانست قیافهی شاه را ببیند. همین که چشم گرگ به قیافهی یک انسان بزرگسال افتاد، از دویدن بازایستاد. انگار مردی با آن ریش بلند و لباسهایی متفاوتتر از دیگران، او را به وحشت انداختهبود.
گرگ تشخیصدادهبود که آنجا، جای ایستادن و یا تعقیبکردن آن طعمهی کوچک نیست. به همین دلیل، راهش را به طرف مسیر دیگری در داخل جنگل کجکرده و با عجله، منطقه را ترککردهبود. وقتی گرگ از چشم شاه ناپدیدشد، دختر خردسال، که همچنان در همان جا ایستادهبود، بازهم میگریست و میلرزید. اما دیگر مطمئنشدهبود که اولاً مردپیری در آن نزدیکی حضور دارد که میتواند در صورت لزوم از او دفاع کند و ثانیاً گرگ هم، منطقه را ترک کردهاست.
دختر که مقداری آرامش خود را به دست آورد، رو به شاهکرد و گفت:«تو باید مرا تا خانهام همراهیکنی و گرنه گرگ بار دیگر به دنبالم خواهدآمد.» شاه که عادت به شنیدن اینگونه حرفزدن از سوی اطرافیانش نداشت و هرگز کسی به این شکل به او دستور ندادهبود، با حالتی متعجب گفت:«میخواهی که من به دنبالت بیایم؟» دختر جوابداد:«بله! تازه وقتی که مرا به خانهام برسانی، مادرم یک تکه نان به عنوان تشکر به تو خواهدداد.»
دختر سپس اضافهکرد:«من «لینداگول/ Linda Gull» نام دارم. پدرم کمی دورتر، از جنگل، به عنوان آسیابان کار میکند.» دختر خردسال، کاملاً حقداشت. چگونه میشد او را به امان خدا رهاکرد در حالی که گرگ گرسنه در همان اطراف، در جایی کمین کردهبود. شاه میبایست او را همراهی میکرد تا از خطر گرگ رهایی یابد. شاه پیر به دخترگفت:«تو جلو برو، من هم به دنبالت میآیم.» اما دختر، دوست نداشت، تنها برود. به همین دلیل به شاه گفت:«من اجازه ندارم دست ترا بگیرم؟» سپس خود را به او نزدیککرد تا دست شاه را بگیرد.
شاه تکانیخورد و گفت:«نه! تو با وجود آن که کوچک هستی، ناخنهای بلندیداری.» دختر چنان ناراحتشد که قطرات اشک از گونههایش سرازیرگردید و دستهایش را نیز در پشت سرش قایمکرد. دختر با لحنی ناراحت گفت:«تنها به این دلیل که آدم فراموش کردهاست ناخنهایش را کوتاهکند، تو هم همان چیزهایی را میگویی که پدر من میگوید.» دختر خردسال هنوز هم بیشتر خجالت کشید و نگاهش را به زمین انداخت. لحظهای بعد، او به شاه پیر گفت:«اگر دستم را نمیگیری، پس بگذار که گوشهی بالاپوشَت را بگیرم.»
این بار، شاه به او اجازهداد که دخترچنانکند. شاه نمیتوانست به چنان دختر خردسالی بگوید که او باید دومتر از وی فاصله داشتهباشد. آن دختر هنوز با چنین مفاهیمی آشنانبود. وقتی که دختر، دستش را از بالاپوش شاه گرفت، خاطرش جمعشد و شروع به صحبتکرد. از خانه و عروسکها و اسباببازیهایش صحبتکرد. او گفت که خیلی اسباببازیهای قشنگیدارد. حتی از گاوی صحبتکرد که از میوهی کاج و شاخههای درخت،درست شدهبود. از قایقی حرفزد که پدرش آن را برای او، از کفشهای کهنه و پارهی چوبی، درست کردهبود. همچنین از عروسکی صحبت کرد که مادرش آن را از پیشبند راه راه زردرنگ کهنهاش دوختهبود و در داخل آن مقدار زیادی پارچه و پنبه قراردادهبود.
این عروسک بسیار زیبا بود. دامن عروسک از آستین کهنهی یک بلوز قرمز درست شدهبود. درحالی که یک جوراب آبیرنگ، مانند یک شال بر گردن آن آویزانبود. برادر بزرگش با ذغال، صورت او را با دماغ بسیار زیبایی رسمکردهبود. مادرش به جای دماغ، یک تکه چرم برآن جا چسباندهبود. بسیار عجیب مینمود که شاه پیر با چنان حوصلهای حرفهای او را گوش میکرد و به عنوان پاسخ، لبخند میزد و با گفتن جملههایی کوتاه، نشان میداد که حرفهایش را فهمیده است. مهمتر از همه آن که دختر خردسال، هرمقدار که بالاپوش شاه را در عالم خود به این طرف و آن طرف میکشید، وی چیزی نمیگفت.
زمانی که آنان وارد جادهای شدند که آسیاب پدرش کاملاً در آن نزدیکی قرارداشت، شاه به او گفت که حالا میتواند آن چند قدم را با خیال راحت برود. دختر نیز دیگر به مقصد رسیدهبود. شاه از او خداحافظیکرد و رفت. البته دختر فکر نمیکرد که شاه به مجرد نزدیکشدن به آسیاب پدرش از او جداشود. او با خود فکرکرد که چرا این مرد پیر، همراه او نیامد تا از مادر وی به عنوان پاداش محبتهایش، نان سفیدی را که آن قدر خوشمزهبود، دریافتدارد؟
شاید از نظر دختر، چندان مهم نبود که او علاقهای به دیدن اسباببازیهای او نداشتهباشد. اگر آن مرد پیر به خانهی آنها میآمد، دختر با کمال میل میتوانست عروسکش را تا صبح در اختیار او بگذارد. دختر حتی با خود فکر کردهبود که قایقش را به عنوان هدیه به او بدهد تا تشکری باشد از وی که جان او را از دست گرگ نجاتدادهبود. ظاهراً مرد پیر به این جور چیزها علاقهای نشان نمیداد. دختر قبل از خداحافظی از وی پرسید:«خانهی تو کجاست؟» شاه جواب داد:«آن خانهی بزرگ قرمزرنگی که بربالای تپه بناشده، خانهی مناست.» دختر بار دیگر پرسید:«اسمت چیست؟» شاه جوابداد:«پیرمرد ریشخاکستری» دختر جوابداد:«بسیار خوب! من به زودی پیشت خواهم آمد تا احوالت را بپرسم.»
دختر، شالگردن خود را از گردن خویش برداشت و در حالی که شاه همچنان از او دور میشد، آن را در هوا تکانداد. او تا زمانی که شاه را میدید، به همین کار ادامهداد. شاه نیز در خلال رفتن خویش، تا زمانی که دختر را میتوانست ببیند، چند و چندین بار برگشت و برایش دست تکانداد. شاه پیر فکر میکرد که «لیندا» از بامزهترین دخترانی بوده که او در خلال دهههای اخیر دیدهاست. حتی وقتی که شاه به قصرش رسید، بازهم نمیتوانست فکر او را از سر خود دورکند. او با خود میاندیشید که به راستی آیا او برای احوالپرسی من به قصر خواهدآمد؟
شاه از دستهای کوچک او که ناخنهای بلندی داشت، میترسید. اما با وجود این احساس کرد که دلش برای او تنگ شده است. روز بعد او هنوز در این فکر بود که «لینداگول» هرگز از ترس گرگ، به خود جرئت نمیدهد از خانهی پدری بیرون بیاید و چنان راه درازی را برای آمدن به قصر سلطنتی طیکند که ناگهان در محوطه باغ قصر، صدای کودکی را شنید که کسی را صدا میزد. وقتی که شاه از اتاقش به بالکن آمد تا مطمئنشود که صدا از آنِ کیست، «لینداگول» را دید که در آن پایین ایستاده و در حال صحبت با نگهبان قصر است و عروسکش را هم در بغل دارد.
دختر خردسال میخواست در بارهی موضوع مهمی با «پیرمرد ریشخاکستری» صحبتکند. نگهبان قصر خندهای کردهبود و به دختر گفتهبود که چنان شخصی با این نام در اینجا زندگی نمیکند. دختر از دست نگهبان عصبانیشدهبود و گفتهبود که او حقندارد بگوید که چنان شخصی در آنجا زندگی نمیکند. زیرا او مطمئناست که «پیرمرد ریشخاکستری» در همین ساختمان قرمز رنگ زندگی میکند. در این شهر، تنها یک خانهی بزرگ وجود دارد که بر بالای تپه بناشده است.
گذشته از اینها، این نشانی را خود آن مرد به وی دادهبود. دختر وقتی از نگهبان قصر ناامیدشدهبود، به طرف یکی از خدمهی دربار رفته و همان نام را برزبان آوردهبود. او هم جواب منفیداده و گفتهبود که تا کنون چنان نامی را نشنیدهاست. اما دختر قرار نبود از پا بنشیند. او به سراغ آشپز قصر، به سراغ رئیس تشریفات دربار و حتی به سراغ دیگر کارمندان دربار رفته بود و همچنان سراغ «پیرمرد ریشخاکستری» را گرفتهبود.
او سخت از دست آنها که به حرفهایش میخندیدند عصبانی شدهبود و اندوهگینانه اشک میریخت. اما با وجود این، همچنان قاطعانه میگفت:«او باید در همینجا باشد. زیرا خودش آن را به من گفتهاست.» در آن لحظه بود که شاه از بالکن قصر، با صدای بلند گفت:«من این جا هستم «لینداگول». دختر همینکه صدای شاه را شنید از خوشحالی فریادکشید و چندبار بالا و پایین پرید. او به کارمندان و خدمهی قصر گفت:«دیدید؟ دیدید که من راست میگفتم که او در همین جا زندگی میکند؟»
کارمندان و خدمهی دربار با حالتی حیرتزده و گیج، فقط داشتند به این منظره نگاه میکردند و نمیدانستند که موضوع از چه قراراست. شاه مجبورشد، حرف خود را دوبار تکرارکند تا آنان بفهمند و «لینداگول» را به اتاق او راهنماییکنند. در این میان، رئیس تشریفات دربار، به سرعت وارد عملشد و دختر را به حضور شاه برد. همین که شاه درِ اتاقش را بازکرد، «لیندا» دواندوان خود را به او رساند و عروسکش را روی زانوی شاه گذاشت و گفت:
«من این عروسک را به جای قایقم به تو میدهم. به آندلیل که جان مرا از دست گرگ نجاتدادی. منظورم آنست که تو باید بهترین چیزی را که من دارم، داشته باشی.» عروسک او، زشتترین چیزی بود که در فضای آن قصر باشکوه قرارداشت. اما شاه پیر چنان نسبت به آن ابراز خوشحالیکرد که انگار هدیهی بسیار ارزشمندی دریافت داشتهاست. دختر پرسید:«فکر نمیکنی که عروسک من قشنگباشد؟» شاه جوابداد:«خیلی قشنگ است.» دختر گفت:«آن را ببوس!» شاه مجبورشد دهن زشت و نامطبوع عروسک را ببوسد.
دختر گفت:«از آن جا که تو از این عروسک خوشت آمده است، بهتر است برای آن از من نیز تشکرکنی.» شاه با لبخندی برلب از دختر تشکر کرد. دختر گفت:«زیاد جالب نبود!» شاه که متعجب شدهبود، گفت:«چرا جالب نبود؟» دختر گفت:«برای اینکه وقتی آدم از کسی تشکر میکند، با دست خود، همزمان او را هم نوازش میکند.» شاه مجبورشد که گونههای عروسک را با تشکر مجدد خویش، نوازش هم بکند. وقتی که شاه اینکار را کرد، دختر گفت:«بله! حالا درست شد!» شاه گفت:«آیا چیز دیگری هم هست که من باید انجام بدهم؟»
دختر گفت:«بله! حالا نوبت مناست که شما را نوازشکنم.» شاه احساس کرد که انجام این مراسم، خیلی پُر دردسر شدهاست. اما چه باید میکرد. خاصه آن که دختر، ادامهداد:«راستی من ناخنهایم را کوتاه کردهام. آنگاه هردو دست کوچولو و استخوانیاش را در مقابل چشمان شاه گرفت تا او ببیند که ناخنی ندارد. در همان لحظه، شاه توانست انگشتان متورم او را نیز ببیند. ناخنهای دختر، چنان کوتاه شده بود که کاملاً با پوست نوک انگشتانش، در یک سطح قرارداشت.
آن گاه دختر گفت:«حالا تو نمیتوانی بگویی که ناخنهای من بلند است!» شاه جوابداد:«نه! بلند نیست. حالا میتوانی مرا نوازشکنی.» دختر از زانوهای شاه بالا رفت و با دستهای کوچک و استخوانیاش، گونههای چروکیده و افتادهی او را نوازشکرد. در همین لحظه، قطرات اشک از چشمان شاه نیز بر آنها میچکید. شاه احساسکرد که چند و چندین دههبود که هیجچکس گونههای او را نوازش نکردهبود. او دختر را بغل کرد و با وی به روی بالکنرفت.
سپس با صدای بلند به کارمندان و خدمتکاران دربار که هنوز در محوطهی قصر باقی ماندهبودند، گفت:«شما در این جا کسی را میبینید که میخواهید بببینید.» ناگهان صدای فریاد شادی از محوطهی قصر به هوارفت. مردم فریادزدند:«زندهباد شاهزادهی کوچولوی ما! زندهباد!» دختر رو به شاه کرد و گفت:«منظور آنها چیست؟» شاه گفت:«منظور آنها اینست که ترا دوست دارند. زیرا تو دستهای تمیز و خوبی داری که هرگز به جایی خراش وارد نمیکند.» شاه آنگاه هردو دست دختر را در برابر مردمی که در پایین قصر ایستادهبودند، بوسید. باردیگر صدای مردم از پایین بلندشد:«زنده شاهزادهی ما!» باری، «لینداگول» به عنوان ولیعهد شاه انتخابشد و پس از مرگ وی، وارث مقام سلطنت گردید.
جمعه ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۲
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|