سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 26.03.2005, 0:03

گفت و شنيد با بابك تختی

“اسطوره‌های ما پشتمان را خالی كردند”


گفت‌وگو: مسعود نقره‌كار

شهروند فلوريدا – جمعه ٥ فروردين ١٣٨٤

    آنچه می‌خوانيد گفت و شنيدی ست كه در بهمن ماه سال ١٣٨٣ به شيوه‌ی مكاتبه‌ای (از طريق ای- ميل) انجام شد. بديهی ست چنين روشی امكان بحث گسترده پيرامون موضوع‌های مطروحه را محدود كرده است. در گفت و شنيدهای آتی با بابك شايد دامنه‌ی اين محدوديت‌ها را بتوان كاست.
    گفتنی ست كه بابك تختی در حال حاضر "نشر قصه" را در تهران اداره می‌كند:
    تهران ــ خيابان انقلاب، روبروی دانشگاه تهران، مجتمع اداری ــ تجاری فروزنده، طبقه همكف، تلفن و فكس ٦٩٥٣٤٦٢
    .(JavaScript must be enabled to view this email address)
    http://www.nasshregheseh.com
    از بابك تختی در كنار مقاله‌ها و مصاحبه‌ها، دو اثر داستانی نيز منتشر شده است.
    ــ‌ كاش نامش را می‌پرسيدی، ١٣٧٦
    ــ فقط می‌خواستم خودكشی كنم! ١٣٨٣
    بابك آلبوم عكسی نيز از غلامرضا تختی گردآوری و منتشر كرده است. نوشته او با عنوان "سايه روشن آن سالها" درباره پدرش در اين مجموعه، بسيار زيبا و تكان دهنده است. اين مجموعه را نيز نشر قصه در سال ١٣٨١ منتشر كرد.
    م.ن

به اعتبار آزادانديشی و آزاديخواهی و فعاليتهای سياسی و اجتماعی ات، يكی از روشنفكران و روشنگران ايرانی هستی، با اين حال اما هنگامی كه از تو سخن گفته می‌شود، و يا به گفت و گو با هر كس و در هر زمينه‌ای می‌نشينی، پس زمينه‌ی حضورت تصوير و ياد يكی از شخصيتهای سياسی و اجتماعی، و بزرگترين شخصيت ورزشی ميهنمان نقش می‌بندد. حضور اين "غول زيبا"‌در زندگی سياسی و اجتماعی ات چه اثری داشته يا دارد، سايه‌ای ست بر آن‌ها يا پيشرويی راهنما و راهگشا؟
ــ مصاحبه‌ای خوانده‌ام از مرحوم بهار كه می‌گفت روزی باغبانشان دستش را می‌گيرد و توی كوچه پس كوچه‌های گرم تابستانی می‌بردش پيش مردی با ريش بلند انبوه كه نشسته بود سر سنگی به تار زدن. پيرمرد در هپروت خودش بوده كه باغبان مرحوم مهرداد بهار را نشان می‌دهد و می‌گويد: "اين پسر آقا ملك است." (منظور از ملك ملك الشعرا است) پيرمرد چشم پف كرده‌اش را باز می‌كند و می‌گويد: شعر هم می‌گويی؟ مهرداد مرحوم می‌گويد خير. آن پيرمرد هم می‌گويد:‌ خاك بر سرت.
گمان می‌كنم اين مصاحبه در كتاب از اسطوره تا تاريخ است كه به همت دكتر اسماعيل پور منتشر شده.
فكر می‌كنم فقط در شرق باشد كه وقتی آدم را می‌بينند، به اصل و نسبش رجوع می‌كنند. تختی برای من همانطور كه قبلا هم گفتم در مواجهه‌ای ناديده پدر بود. حالا كه خودم پدرم، می‌بينم كه او نبوده چنان كرده كه من حالا كه از او پيرترم مطمئن نيستم برای پسرم بتوانم بكنم. من فقط چهار ماه داشتم. تجربه‌ی شخصی نبود، ساختن ذهنيتی بود از آنچه ديگران داشتند. مهرداد بهار شاعر نبود يا اگر هم بود در شعرش همپای دانشی نبود كه از اسطوره‌های آفرينش داشت. ولی می‌بايست تا آخر عمر هر بار كه از او می‌پرسيدند شعر هم می‌گويی، خودش طنين خاك بر سر را بعد از جوابش در ذهن طرف بشنود. فقط مسئله كشتی نيست، تقابل با تمام وجود انسانی است. شبيه لوليتا. دختر بچه‌ای كه نمی‌تواند كاريكاتور كس ديگری باشد. اين هم بود.
اما از طرف ديگر باور كن حسرت ديدارش را هنوز هم گاهی با خود دارم. حالا كه خودم بيشتر از او تجربه پدر بودن را دارم. به ياد مالرو می‌افتم كه اگر حالا با هم مواجه شويم كدام پدر آن ديگری است. پسری كه سالخورده تر از پدرش بود! همين امسال چند روزی پيش از مراسم سالمرگش، دوباره اين حسرت در دلم بيدار شده بود و آرزو داشتم صدايش را پای تلفن كه در محل كارم بی وقفه زنگ می‌زند بشنوم. آ‌ره دلم می‌خواست امسال به من تلفن كند به همين سادگی. شايد به خاطر اينكه تا سال قبل يكی از دوستانش، تنها بازمانده‌ای كه هر سال در طول اين بيست و پنج سال گذشته، صبح هفدهم دی ماه پشت در خانه‌ی ما سر و كله‌اش پيدا می‌شد و مرا به ابن بابويه می‌برد، در كمال صحت و سلامت ناغافل از دست رفت و نشد پيش از هفدهم دی ماه امسال ساعت قرارمان را تعيين كنيم.

در عرصه‌ی سياست از اصلاح (رفرم) حمايت كرده‌ای، و آنچه با عنوان "جنبش اصلاحات" در جامعه‌ی ما مطرح شده است؛ امروز چه ارزيابی‌ای از اين جنبش داری؟ نقاط قوت و ضعف‌اش كدامند و در چشم انداز چگونه می‌بينی اش؟

ــ اصلاحات محصول جنبشی بود كه هيچ تشكلی نداشت. يعنی اصلاحات به نظر من ثمره‌ی زمينی شده اسطوره‌های مردم بود. نه مردم تهران و چند شهر بزرگ كه در ذهن تمام جوانان ايران. ذهن جوانان ديگر ذهنی نيست كه بی چون و چرا به كسی يا فكری دخيل ببندند. منظورم اين نيست كه الزاما باهوش تر يا پوينده تر هستند. جوان امروز ايران كمتر چيزی را به حكم عرف، هنجار و . . . می‌پذيرد، اين تفاوت مهم نسل پيش با اوست. همين هم داد بسياری را به آسمان برده كه هيچ معياری ندارند. جوان امروز الزاما آگاه تر از نسل پيش از خودش هم نيست، اما اهل زير و بالا كردن است. به اتكای اينكه اين گفته يا سخن، حرف و حديث اين و آن است، زير بار نمی‌رود. او به شيوه‌های ديگر بايد جذب شود، فكر می‌كنم اين مسئله، يعنی تغيير شيوه‌های تشخيص و نماياندن درست و غلط، خوب و بد، ما را به دنيای جديد می‌رساند. شايد تغيير اين چهارچوب ذهنی ثمره‌ی آن بود كه اسطوره‌های ما در بزنگاه پشتمان را خالی كردند، زمينی شدند.
مسئله سر برگشتن به حال و هوای پيش از خرداد هفتاد و شش در عرصه‌ی سياسی است. نمی‌دانم چرا بعضی می‌گويند ممكن نيست. اصلاح طلبهای عرصه سياست می‌توانستند كارهايی بكنند اين اتفاق روی ندهد، و می‌‌بينيم كه شكست خوردند. اما آن تغيير ذهنی كه ذره ذره از مشروطه آغاز شد، امروز در جوانان شيوه‌ی تفكر غيرقابل بازگشتی است. ديگر امروزی‌ها از اسطوره‌هايشان آن توقع مابعدالطبيعه‌ای كه ما داشتيم ندارند. تصور نمی‌كنند فردوسی جان و مال و آب و خاك ما را حفظ كرد. فردوسی را در قواره فردوسی می‌بينند، شاعری سترگ كه اثر درخشان شاهنامه را بر جای گذاشت. اما نمی‌خواهند از شاهنامه شيوه‌ی زندگی كردن، شيوه‌ی درس خواندن و چه می‌دانم شيوه زندگی زناشويی استخراج كنند.

بابك تختی امروز به عنوان يك نويسنده نيز مطرح است، از كارهايت، در اين عرصه بويژه ادبيات داستانی بگو، و اينكه همسرت، منيرو روانی پور به عنوان يكی از مطرح ترين داستان نويسان زن در ايران چه نقشی در اين رابطه ايفا می‌كند؟

ــ بعد از اين مجموعه داستان آخرم "فقط می‌خواستم خودكشی كنم" كه در نمايشگاه كتاب چاپ شد، مشغول نوشتن رمانی هستم كه مدتها به زمين مانده بود تا ببينيم به كجا می‌رسد. يك جور تجربه‌ی سالهای نوجوانی است با جرح و تعديل‌هايی.
در مورد خانم منيرو روانی پور بايد‌ بگويم تمام اين آتش‌ها را او به پا كرد. وقتی من با او آشنا شدم، از نوشتن نامه‌ای هم عاجز بودم، خب ، ما از زمان انقلاب كتاب خوان شده بوديم. در دوران دبستان كه چند‌سالی پيش از انقلاب بود ماهی سياه را به هزار ضرب و زور خواندم. ولی در بحبوحه‌ی انقلاب يك نفس مادر و خرمگس را زمين زدم. دوران دبيرستان در بگير و ببند كنكور و سال چهارم، زير كشوی ميزم وقتی معلم به قول گلسرخی فرياد می‌زد، مشغول خواندن ژان كريستف بودم، با عاشق شدنش عاشق می‌شدم و در غم هجران كه بود من می‌سوختم. اما تصور می‌كردم كه حق ندارم دست به قلم ببرم يا داستانی بنويسم و اين مختص به آدمهای خاص است. (ذهن اسطوره انديش را می‌بينيد؟) تا آشناييم با منيرو سر كلاس‌های داستان نويسی اش. وقتی پرسيد چه می‌نويسی گفتم يك سری مزخرفات، گفت مثل من، بار ديگر بيار و بخوان. جلسه ماهی يك بار بود. در اين فاصله رفتم خصوصی درس بياموزم و ثمره‌اش شد غلامرضا. و بعد‌ها "كاش نامش را . . ." و "فقط می‌خواستم . . ." كه تازه تر است. هنوز هم اولين خواننده كارهايم است و بی ترديد حرفهايی كه درباره‌ی نوشته‌هايم می‌زند بسيار برايم مهم است.

چه تعريفی از داستان (كوتاه و بلند) داری، به كدامين تعريف ارائه شده خودت را نزديك می‌بينی؟ اصلا می‌توان داستان را تعريف كرد؟

ــ صميمانه می‌گويم تعريف مشخصی برای داستان كوتاه ندارم. هر تعريفی از داستان كوتاه به نظرم ناقص می‌آيد. در اينجا ژانرهای متفاوت داستانی چاپ می‌شود. اما خودم دلبسته ادبياتی هستم كه ريشه در انديشه داشته باشد. البته واضح است كه هيچ اثر هنری وجود ندارد كه محصول فكر و انديشه نباشد، منظورم فكرورزی است. فكر نقادی كه جهان و دانسته‌هايمان را به چالش می‌كشد. نه به مانند فلسفه، آن چالشی كه مختص به هنر است. ما در همه‌ی عرصه‌ها نيازمنديم بيانديشيم. مشكل جوامع مدرن را هم از طريق فيلسوفان و منتقدان پست مدرن می‌شناسيم. پس بايد به جستجوی راه خودمان باشيم. اين نيازمند انديشيدن است. از خواندن داستانی لذت می‌برم كه لذت درك و دريافت جهان پيرامون و انسانی را به من بدهد، داستانی كه با نقطه‌ی پايانی خود داستان يا داستانهای ديگری را در ذهن خواننده بنويسد، من هر اثر هنری را محصولی در نهايت اجتماعی می‌بينم.

ادبيات داستانی در ايران امروز را چگونه می‌بينی؟ خلاق و پيشرو يا درجا زده؟ تا چه حد با ادبيات داستانی در مهاجرت و تبعيد آشنايی داری؟

ــ كمی برای اين ارزيابی زود است و يا از عهده‌ی من خارج است. ادبيات امروز می‌توانم بگويم متفاوت است. دل مشغولی نويسندگان جوان حل مسئله جهان نيست، پرداختن به دنيای خودشان است. اين تغييری است كه در اكثر قصه نويسها در مقايسه با گذشته می‌توان ديد. همين جسم و دنيای محدود خود نويسنده نه به عنوان موجودی خارق العاده، بلكه زمينی و با حوايج زمينی، ارزش حضور در داستان را پيدا كرده. البته گاه موجودی مفلوك و قابل ترحم است، گاه گناهكار است. اما حق زيستن دارد. به واسطه‌ی كارم دستنوشته‌های زيادی خوانده ام، ديگر كمتر نوشته‌ای يافته‌ام كه بتوان از آن استنتاج كرد نويسنده‌اش می‌خواهد ايده آل و آرمانی زندگی بكند. نبايد ناآگاهی نسل خودم را كتمان بكنم. اين خطری است كه نسل جوان را تهديد‌ می‌كند. بسياری از كتابها و نويسنده‌ها برای ما نخوانده و ناشناخته هستند،‌ اما باور كنيد به شدت عصيانگراند. يادمان هست، چه تلاش و تقلايی می‌شد تا مثلا حمله شوروی به افغانستان با هزار و يك دليل و برهان توجيه شود، اما امروز هيچ جوانی چنين سرسپردگی ندارد. نمونه‌اش خاتمی است، می‌توانست به راحتی چهره‌ای كاريزماتيك شود. اما با اولين اشتباهاتش (از نظر جوانان) محبوبيتش كاهش پيدا كرد.
با ادبيات مهاجرت كمتر آشنا هستم: ولی از ميان چند اثری كه خوانده‌ام دكتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد را بسيار بسيار می‌پسندم. حتما دوباره می‌خوانمش. كمتر داستان بلند ايرانی اين روزها می‌توان يافت كه به دوباره خواندن آدم را تشويق كند. اين كتاب به خوبی بلاهای حضور حيات اسطوره‌ای را نشان می‌دهد. تفاوت ديدگاه ديروز و امروز را در دكتر نون به خوبی می‌توان ديد. اگر جناب رحيميان اين كار را در دهه‌ی چهل و پنجاه منتشر كرده بودند، الان ما می‌بايست با نثار فاتحه‌ای برای روح پر فتوحش يادش را گرامی می‌داشتيم!
اين اثر نو و بديع است. دغدغه تغيير در فرم و زبان متاخر است. برای نوآوری در داستان بايد ذهنی نو داشت. آرزو داشتم كاش من اين كتاب را نوشته بودم.

با آنكه تحصيلات دانشگاهی ات ربط زيادی به حرفه ات كتابفروشی و انتشاراتی ندارد، رو به اين كار آوردی و "نشر قصه" را راه انداختی، چرا؟ از نظر مالی راضی هستی يا با قناعت زندگی می‌كنی؟

ــ راستش علاقه‌ی زيادی به تحصيل دانشگاهی‌ام ندارم. كتره‌ای رفتيم دانشگاه و درس خوانديم بدون علاقه، اصلا تصورش هم برايم ممكن نبود كه می‌توانم كاری را كه دوست دارم انجام دهم. هميشه تو كله‌ام فرو شده بود كه ظاهر را بايد حفظ كرد. مقصر خانواده نيست، شيوه‌ی زندگی ماست. برای آدم خجول تو سری خور كم حرف، سر و دست می‌شكنند. خوشبختانه در جوانها اين هم عوض شده، به قول خودشان اين حرفها تو كت شان نمی‌رود. جوانها يك جوری نتراشيده و نخراشيده‌اند، حتما تراش می‌خورند جاهای خراش برانگيزشان! صيقل می‌خورد، ولی ديگر زير آن چيزهايی زده‌اند كه نسل ما را بدبخت كرد.
القصه، آرزوی تمام كسانی كه با نوشتن و كتاب سر و كار دارند راه انداختن يك كتاب فروشی است ولی چه آرزوی بی جايی! كار فول تايمی است كه همه زندگی ات را حداقل يكی دو سال می‌بلعد. حتی نگه داشتن گل و گياه يا بچه از كتاب فروشی راحت تر است. چون وقتی به گل آب دادی يا كهنه‌ی بچه را بستی می‌توانی به كار خودت برسی، اما كتابفروشی را نمی‌توان يك دقيقه رها كرد. وقتی كتابفروشی را راه انداختی می‌روی سراغ نشر، چرا كتابهای خودمان و دوستانمان را چاپ نكنم؟
از شوخی گذشته بسيار به نشر علاقمندم. همكاری دارم كه كتابفروشی را می‌گرداند و خودم كارهای چاپ كتاب را انجام می‌دهم، البته توی خانه. گاهی به كتابفروشی هم سری می‌زنم. وقتی كتاب چاپ می‌شود حتی اگر تيراژش هزار تا هم باشد لذت وصف ناپذيری دست كم به ناشرش می‌بخشد.

نشر قصه امروز يكی از مطرح ترين انتشاراتی‌های ميهنمان است، به عنوان بانی اين انتشاراتی مسائل و مشكلات نشر كتاب در ميهنمان كدامند، و راه برون رفت از اين مسائل و مشكلات چيست؟

ــ اميدوارم اينطور كه شما می‌گوييد باشد، اگر نشر قصه يكی از مطرح ترين‌ها باشد باعث خوشحالی است. همين نشر قصه كه اينقدر مورد توجه شما واقع شده تيراژ كتابهايش به زحمت به دو هزار می‌رسد. اكثر كتابهای امسال ما هزار نسخه بودند. تا زمانی كه مردم احساس نكنند انديشيدن تاثيری در زندگيشان دارد سراغی از كتاب نخواهند گرفت. من بهای كتاب و گرفتاری‌های ريز و درشت را بهانه می‌دانم. نمونه واضح آن هم اينكه كتابی منتشر كرده‌ام از پدرم با قيمت پنج هزار و پانصد تومان. اين اثر حالا چاپ دومش هم رو به اتمام است (هر چاپ دو هزار نسخه) اما كتابهای زير هزار تومان يا داستان همين جوانان به زحمت نصف تيراژشان كه هزار نسخه هم هست به فروش رفته. شما می‌بينيد كه كتابهای عامه پسند پرطرفدار و پرخواننده است (مثل بينديشيد و ثروتمند شويد و غيره) تصور می‌كنم فقط بخشی از برانگيختن مردم به كتاب خوانی به عهده‌ی ما است. كار خوب (از نظر خودمان) چاپ كنيم، ديگر مابقی قضايا در اختيار ما نيست.

به عنوان يك ناشر وضعيت تشكل‌های صنفی و دمكراتيك ناشران و كتابفروشان را چگونه می‌‌بينی؟ فعاليتهايی در رابطه با اين تشكل‌ها داری؟

ــ عضو اتحاديه هنوز نيستم، اما در دو سه مورد با اتحاديه همكاری كردم كه يكی از آنها برای زلزله بم بود و بار ديگر برای غلبه بر سانسور، كه تقريبا هر دو ناكام ماند. در بم كه بايد اول خانه‌های مردم ساخته شود تا بتوانيم آنها را به مدرسه بفرستيم، (چون قرار است مدرسه بسازيم) و در مورد سانسور هم كه عملی نشد، خواسته بسياری از ناشران لغو سانسور پيش از چاپ بود كه مانع شدند، كی مانع شد و چرا نمی‌دانم. اين هم تلقی من است از هر دو داستان، نه سخنگوی اتحاديه هستم نه ناشران. خودم هم نظراتی درباره سانسور دارم كه باشد برای فرصتی ديگر.

كانون نويسندگان ايران يكی از ارزشمندترين و فعال ترين تشكل‌های جنبش روشنفكری و روشنگری ايران است، چرا به عنوان يك عضو فعال در اين تشكل حضور نداری؟ و اصلا درباره كانون نظرت چيست؟

ــ‌كانون تنها مركز تجمع روشنفكران است. به گمانم بسياری از افراد خارج از كانون هم برای آزادی و لغو سانسور فعاليت می‌كنند. امروز ديگر همه جريانهای روشنفكری در كانون نويسندگان خلاصه نمی‌شود. اين به جای ناراحتی باعث خوشحالی است. چون روشنفكری متكثر شده. ديگر فقط كسانی كه در كانون عضو باشند روشنفكر به حساب نمی‌آيند.

در مصاحبه‌های متعدد، درباره‌ی ويژگی‌های فكری و رفتاری تختی و راز بزرگ مرگ او گفته‌ای، و بی ترديد تلاش می‌كنی بازتاب "منش‌ها و سيرت" او باشی، اما آنكه بيش از تختی سبب ساز منش و سيرت دوست داشتنی و انسانی توست احتمالا "شهلا"، مادرت است. آيا تو نيز مثل من فكر می‌كنی؟‌چرا اين زن اينقدر ساكت و خاموش است، بانويی كه گفتنی بسيار دارد؟

ــ ‌با بلايی كه آن سالها سر او رفت، ديگر چه چيزی برای گفتن می‌ماند. همين كه به زندگی ادامه داده به نظر من هنر كرده.

گفته ای: "تختی شخصيت فرهيخته‌ای نبود" اما "به هر حال ويژه بود. عشقش به مردم و وطنش، حساسيتش به وطنش". به نظر تو يك انسان فرهيخته چه ويژگی‌هايی دارد كه تختی فاقد آن‌ها بود؟

ــ به نظرم گفته بودم روشنفكر نبود. به هر حال تفاوتی نمی‌كند. او آزاده بود، عرق ملی داشت، گرايش به مصدق هم بسيار داشت، ذهنش هم سياسی بود اما نمی‌دانم چرا می‌خواهيد روشنفكر و فرهيخته‌اش هم بدانيد؟‌ اين، از نظر من اسطوره سازی از تختی است. چيزی را تبديل به اسطوره می‌كنيم و توقع داريم تمام نيازهايمان را جواب دهد. تختی همانی بود كه بود، نه احتمالا رئيس جمهور خوبی می‌شد، نه اقتصاددان خوبی، نه پيغمبر و معصوم بود و نه خودفروخته و نان به نرخ روز خور.

به گمان من اسطوره سازی نوعی خلاقيت فرهنگی و هنری ست و چه بخواهيم و چه نخواهيم تختی به نوعی از "اسطوره" بدل شده است. شخصيت او، واقعی يا ساختگی، محبوب يا پر عيب و ايراد و . . . هر چه بوده، در فضای پر رمز و راز و نمادين فرهنگ و هنر ما در‌هاله‌ای از اسطوره خوش نشسته است. آنچه بايد از آن اجتناب كرد درك و تفكر اسطوره‌ای داشتن و اسطوره گرايی در برخورد با انسانها و پديده‌ای انسانی و اجتماعی ست. بسياری بر اين باورند كه تختی روشنفكر يا فرهيخته بود، او در زمانه‌ی خودش خواستار پيشرفت و ترقی جامعه‌اش بود و به همين دليل نيز در جبهه‌ی ملی فعاليت داشت، او عدالت طلب و انسان دوست بود، و آزاديخواه و . . . مگر ويژگيهای روشنفكری يا فرهيختگی چيست؟ می‌توان رئيس جمهور بود بی آنكه فرهيخته و روشنفكر بود و حتی تجلی تاريك انديشی و ارتجاع بود. نمونه‌ها فراوانند، و همين طور اقتصاددان و فيلسوف و هنرمند و . . . می‌توان كارمندی ساده و كشتی گير بود اما روشنفكر يا فرهيخته بود.
نظر تو چيست بابك جان؟‌ آيا من در اشتباهم؟

ــ من نمی‌دانم چطور می‌توان از نگاه اسطوره‌ای در برخورد با انسان و جامعه پرهيز كرد، اما تختی را اسطوره به حساب آورد. آيا اسطوره شدن تختی جدا از تفكر اسطوره‌ای آدمهايی بود كه او را كه در دوره‌ی مشخصی در كنار ما زندگی كرده به اين مرتبه رسانده اند؟‌
اسطوره‌های آفرينش دقيقا همانطور كه اشاره كرديد، نشانه هنر و خلاقيت آدمها بوده، اما كی؟ بسياری به اين موضوع پرداخته‌اند، مثل كمبل و فريزر، اما آيا امروز هم چنين كاری نشان از هوش و ذكاوت دارد، ‌يا گواه بر ناتوانی ما در مواجهه با مشكلات دنيای مدرن است؟‌ اسطوره سازی در جوامعی مثل جوامع ما يعنی ارتقا دادن به مرتبه‌ی خدايی. مثلا آقای نيما بسيار بی جا می‌كرد كه می‌خواست شعری بگويد غير از آن چيزی كه حافظ مرحوم گفته بود. چون حافظ اسطوره بود و شعرش وحی منزل. دنيای مدرن هم اسطوره دارد. شايد بدون اسطوره نمی‌توان زندگی كرد. اما اينكه از اسطوره‌هايمان بخواهيم تمام نيازهايمان را جواب بدهند مختص به جوامع قبل از مدرن است. همينط‌ور است مراد ما از كلمه روشنفكر. از روشنفكر هم ما اسطوره ساخته ايم. روشنفكر هم كسی است كه تمام ويژگيهای مثبت ذهنی مان را بارش می‌كنيم. اگر مثلا نيما روشنفكر به حساب می‌آيد، (باز هم اين حرف را تكرار می‌كنم) الزاما رئيس جمهور خوبی هم بود؟ مبارز خوبی هم بود؟‌ پدر و شوهر خوبی هم بود؟ شهروند‌ خوبی هم بود؟
تختی عضو جبهه ملی بود. طرفدار مصدق بود، اما حرف تازه‌ای زد؟ تختی مقابل قدرت ايستاد و به شيوه‌ای زندگی كرد كه ستودنی است، و همين جا هم ما ذكری مختصر از آنها كرديم، اما همين كافی است تا روشنفكرش بدانيم؟
در چه حوزه‌ای حرف تازه زده، يا برعكس چرا مصدق را پهلوان نمی‌دانيم؟ مسئله من روشنفكر بودن يا نبودن تختی نيست، مسئله من ذهن اسطوره ساز است، ذهن اسطوره انديش. حتما بهتر از من يادتان هست كه چه بلايی به سر شاملو آوردند؟ به خاطر نظری كه درباره فردوسی داد. اين جز برخورد ذهن اسطوره زده چه می‌تواند باشد؟ اين دلايلی را كه شما برشمرديد الزاما من برای روشنفكر قائل نيستم. خودتان حتما بيشتر از من آدم‌های ارتجاعی با چنين گرايشاتی می‌شناسيد. جدا از بحثهايی كه امروز در ايران پيرامون پسوندهای روشنفكری مثل دينی، و غير دينی و . . . در جريان است.
تعريف حداقلی برای روشنفكر كسی است كه با انديشه سر و كار دارد. حقيقت تازه‌ای را بيان می‌كند.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024