سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 22.11.2015, 0:26

فرخی‌های ادبیات ایران


اشکان آویشن

در سال‌های آغازین دهه‌ی چهل خورشیدی، زمانی که کتاب دکتر غلامحسین یوسفی را در مورد فرخی سیستانی و زندگی او خواندم، بی‌اختیار به یاد فرخی یزدی و زندگی او افتادم. در آن سن و سال، از زندگی و شعر فرخی یزدی، اطلاعات بسیار اندکی داشتم که تصادفاً در محفلی که افراد بزرگسال در باره‌ی آن صحبت می‌کردند، شنیده‌بودم. آن اطلاعات اندک به این نکته ختم می‌شد که او شاعری آزادی‌خواه بوده‌ و هرچه سروده در دفاع از حقوق مردم سروده و سرانجام به دست مأموران رضاشاه در زندان، کشته شده‌است. اطلاعات من در مورد او، بیشتر از این‌نبود. همچنان که کتاب فرخی سیستانیِ غلامحسین یوسفی را نیز، فقط به علت یک تصادف که در خانه‌ی دوستی آن را دیده‌بودم، به توصیه‌ی او خواندم. اگر چه نه خواندنی چندان عمیق که بفهمم شاعری در هزار سال پیش، برای گذران زندگی مادی اشراف‌منشانه‌ی خویش، چگونه کلام را در خدمت قالب‌گیری و تأیید دروغ و دغل، به خدمت گرفته‌است. در آن‌سال‌ها نه درک عمیقی از شرایط دوران حکومت غزنویان در ذهن نوجوانانه‌ی من وجود داشت و نه حتی توانسته‌بودم دریافت همه‌جانبه و قابل توضیحی از زندگی فرخی یزدی با همان اندک اطلاعاتی که در اختیارم قرار گرفته‌بود، در ذهن خویش داشته‌باشم. فقط می‌دانستم که زندگی آن‌‌یک پس از راه یافتن به دربار سلطان محمود غزنوی، در ناز و نعمتی فراتر از معمول سپری شده و زندگی این دیگری، به قول باباطاهر، اگر قرص نانی هم داشته، کاملاً آلوده در خون بوده‌است. این یگانگی نام‌ها و دوگانگی سرنوشت‌ها، مدتی چند، همچنان در ذهن من موج‌می‌زد.

در سال‌های اخیر، منتظر فرصتی بوده‌ام تا به اختصار، نکاتی را در این زمینه از برخوردها و تجربه‌های زندگی گذشته و حال خویش، در اختیار علاقه‌مندان قراردهم. در آغاز این نوشتار، شاید لازم باشد اشاره‌کنم که نه فرخی سیستانی به دلیل مدح امیر چَغانیان در آغاز زندگی شاعرانه‌ی خویش و سپس مدح محمود و مسعود غزنوی و شماری دیگران از امیران و شاهزادگان دربار آن‌ها در مراحل بعد، در فهرست تحریم‌شدگان فرهنگی جامعه‌ی ادبی ایران قرار داشته و نه فرخی یزدی به دلیل زندگی مبارزاتی خویش، در فهرست کسانی بوده‌است که می‌بایست روز و شب، نامش ورد زبان مبارزان و آزادیخواهان باشد. جای چندان شگفتی نیست که فرهنگ دیرسال و رشدکرده‌ی سرزمین ما در تنش‌های خونین تاریخی، آن‌هم در طول زندگی اجتماعی و سیاسی و همچنین در بستر تحولات فرهنگی خویش، توانسته‌باشد فردی از تبار فرخی سیستانی و فرد دیگری از تبار فرخی یزدی، با نگرش‌هایی متفاوت در برخی ابعاد، به حوزه‌ی کلام ، فرهنگ و فکر ارائه‌داده‌باشد.

لازم است گفته‌شود که در جوامع متلاطم، جوامعی که ارزش‌های گوناگون فکری و رفتاری در آن‌ها، با تکان‌دادن تازیانه‌ای جابه‌جا می‌شود و با بالارفتن صدای آمر و یا حاکمی، رنگ دیگر به خود می‌گیرد، به جلوه‌ در آمدن متضاد چنین شخصیت‌هایی، حتی با تعارض‌های فکری و رفتاری بیشتر، انسان را به حیرت نمی‌اندازد. خیزابه‌های تضاد، قطعاً نمی‌تواند حاصلی جز تضاد در بستر خویش پدیدآوَرَد. این تلاطم و تموج، تنها به دوران حکومت‌های بعد از تسلط اعراب برکشور ما ختم نمی‌شود. جنگ‌های ایرانیان و رومیان، جنگ‌های ایرانیان و یونانیان، قبل از آن که جنگ «حق» علیه «باطل» باشد، جنگ کسانی بوده‌است که اگر شرف و افتخاری هم در اندیشه‌ی آنان موج می‌زده، از نوع کاملاً فردی بوده‌است و نه شرف و افتخار برای مردمانی که می‌بایست جان خود را در میدان جنگ، سپر بلای دشمن می‌کرده‌اند.

فردی نظیر مسعود سعد سلمان که نوزده سال از زندگی خویش را در سیاهچال‌های غزنویان گذرانید، حتی از نظر نوع نگاه به زندگی، مناسبات انسانی و ارزش‌های فرهنگی، چندان تفاوت غریبی با فرخی سیستانی که قبل از او زندگی می‌کرده‌است ندارد. کافی‌بود که در ذهن محمود یا مسعود غزنوی، اندک بدگمانی به این شاعر و رفتارش، شکل می‌گرفت. چه بسا براو همان می‌رفت که بر مسعود سعد، سال‌های بعد رفته‌بود. در چنان فضای متلاطم و درهم ریخته‌ای از ارزش‌های راست و دروغ، مهم آن نیست که این یا آن شاعر یا دیگر افراد خدمتگزار، همه‌ی سال‌های عمر خویش را در ردیف چاکران وفادار و گوش به فرمان حاکمی گذرانده‌باشد یا گذرانده‌باشند. همین‌که از سوی چاکران و خدمت‌کاران، خطایی سرزند که به واقع و یا به تصور، هستی سیاسی صاحبان قدرت را نشانه گیرد، دیگر هیچ کوه فتح‌ناشده‌ای، جلودار آنان نخواهدبود.

در جامعه‌های متزلزل و توفانی که «زور» و «تحمیل اراده»، فراتر از هر آیین و مرامی‌ ایستاده‌است، اگر مسعود سعد به جای سلطان ابراهیم غزنوی و پسرش سلطان مسعود سوم نشسته‌بود و نسبت به آن‌ها، همان بدگمانی‌های دسیسه‌آمیز و توطئه‌برانگیز را داشت، بر سر آنان همان می‌آورد که این دو پادشاه غزنوی بر سر او آوردند. مسعود سعد در مسند قدرت، می‌توانست همان اندازه جاه‌طلب و همان اندازه ضعیف‌کُش باشد که شاهان غزنوی بوده‌اند. نکته بر سر آنست که چه کسی بر مسند قدرت نشسته و چه کسی در معرض اتهام و توطئه قرار گرفته‌است. طبیعی‌است که ممکن‌است این یک، مقداری ستمگرتر از آن یکی بوده‌باشد و یا آن یک، اندکی نرم‌خوتر از این دیگری عمل کرده‌باشد. اما در نفس کار، یعنی در نابودکردن مخالفان فکری، هیچ‌کس را جای چون و چرا نبوده‌است. شاید برخی خرده بگیرند که چنین قضاوتی در مورد این شاعر دردکشیده‌ی عصر سلطان ابراهیم و پسرش مسعود سوم، از روی بی‌انصافی‌است. شاید در یک نگاه سطحی و اولیه، حتی چنین بنماید. اما نگاهی به شعرهای او که حتی پس از گذراندن زندان‌های درازمدت خویش، به شاهان غزنوی تقدیم می‌کند، گواه آشکار این‌گونه اندیشیدن‌است. هرچند بسیاری از دوست‌داران مسعود سعد، این شعر وی را مثال می‌آورند که گفته‌است: «من که مسعودِ سعدِ سلمانم/ هرچه گفتم همه پشیمانم» اما باید بگویم کمی بررسی بی‌طرفانه در سراسر دیوان او، شخصیت دیگری را از وی به نمایش می‌گذارد. زمانی که او پس از گذران سال‌های سخت زندان، به گوشه‌ی امنی دست یافته‌بود و حتی از نظر مادی کاملاً تأمین‌بود و شاهان غزنوی و دیگر مردمان قدرت و شمشیر، از او انتظار نداشتند که وی باردیگر برای خوشایند آنان، سروده‌های ستایش‌آمیز ارائه‌دهد، او بازهم دست‌بردار نبود.

مسعود سعد نه تنها پس از رهایی از زندانِ آدمی‌کُشِ غزنویان، کار ستایش خویش را از سرگرفت بلکه حتی این یا آن امیر و وزیر را، به کشتن مخالفان نیز تشویق می‌کرد. انگار او، بدون پی‌گرفتن خط فکری همیشگی، در آن فضای سیاسی، اجتماعی و ادبی زمانه‌ی خویش، بدون چنان توصیه‌های خشن و یا ستایش‌های توخالی، احساس هویت نمی کرده‌است. به همین دلیل، اگر امیران و وزیران وقت، به مدح او نیاز نداشتند، او به گفتن آن ستایش‌ها و اغراق‌های نادرست، نیازداشت. جامعه‌ی ادبی، فرهنگی و حتی سیاسی ایران، که همیشه در طول تاریخ، در تلاطم و اضطراب زیسته‌است، آزمایشگاه بسیار بزرگی بوده‌است که در آن می‌توان همه‌ی نمونه‌های فکری و رفتاری را بازیافت. چه افرادی همچون فرخی سیستانی و چه کسانی مانند فرخی یزدی و یا مسعود سعد سلمان.

البته باید این نکته را بازگفت که زندگی آرام و بی‌دغدغه، به طور طبیعی، برای انسان‌های آرامش‌طلب، طرفداران بیشتری داشته‌است تا زندگی توأم با درد و رنج، زندان و دربدری. از این رو، قطعاً شمار کسانی که در ساحل عافیت پناه گرفته‌ و یا از طریق مسالمت و نصیحت، در قطب مخالفان قرار گرفته‌اند و یا در هیأت ستایشگران شاهان و امیران درآمده‌اند، بسیار بیشتر از کسانی بوده که برای یک زندگی برابر حقوق انسانی، با همه‌ی دستگاه قدرت حاکم در نبرد بوده‌اند و حتی سرِ سوزنی از عنصر «سازش» در کنج کمترین اندیشه‌ی آنان هم نبوده‌است. فرخی سیستانی، شاعری بوده که در دوران حکومت محمود و مسعود غزنوی در قرن چهارم و پنجم هجری قمری‌، زندگی می‌کرده و از این سوی دیگر، فرخی یزدی، شاعری بوده‌است که در اواخر دوران قاجار در قرن سیزدهم و در دوران حکومت رضاشاه پهلوی در قرن چهاردهم هجری خورشیدی به سر می‌برده‌‌است. نه فرخی سیستانی با همه‌ی جاه و جلال معنوی و مادی خویش، عمر چندانی‌کرد و نه فرخی یزدی که همه‌ی زندگی خود را در میدان مبارزه‌ای تمام ناشدنی با عاملان فشار و نابرابری‌های اجتماعی گذراند، توانست از عمری چندان دراز برخوردارگردد.

فرخی سیستانی چهل و دو ساله ‌بود که مرگ برآستانه‌ی زندگی او کوبه زد و فرخی یزدی، در پنجاه سالگی، در زندان رضاشاه و به دستور او، توسط پزشک احمدی و با تزریق آمپول هوا کشته‌شد. برای انسانی همچون پزشک احمدی، تفاوتی نمی‌کرد که این قربانی، از تبار فرخی یزدی باشد که هم‌پیاله‌ی هیچ امیری و وزیری نبوده‌است یا از تبار «تیمورتاش» و «سرداراسعد» که با وجود همه‌ی نزدیکی‌ها، مورد خشم رضاشاه پهلوی قرار گرفته‌‌بودند. برای او، انجام مأموریت به بهترین شکل ممکن، هدف بوده‌است و نه موضوع مأموریت. مردی که زمانی بسیار کوتاه پس از سقوط حکومت رضاشاه، به جرم ارتکاب جنایت‌هایی از همان دست که همه‌ی مأموران «معذور» در همه‌جای دنیا، انجام می‌دهند، به دار آویخته‌شد. افرادی مانند پزشک احمدی، فقط تا زمانی اعتبار دارند که شخص اعتبار دهنده در مسند قدرت حضور داشته‌باشد. چنین مأموریت‌هایی که نه با زندگی، تعالی و خواست مردم گره می‌خورد و نه حتی از کنار مردم، بی‌هیچ دردسر و خطری می‌گذرد، بیشتر مأموریت‌هایی فردی است که زیر نام وطن و یا اجرای قانون، دمار از روزگار مردم درمی‌آورد.

سرنوشت کسانی که با همه‌ی عزت و جلال به دُم این یا آن شخصیت گره خورده‌باشند، با رفتن آن فرد اصلی، ناگهان در بوته‌ی ابهام و پرسش قرار می‌گیرد و زندگی آنان، غالباً به چوبه‌ی دار و یا زندان‌های درازمدت، پایان می‌یابد. در طول سال‌های اخیر، هرگاه به این هردو فرخی اندیشیده‌ام، نه از آن‌رو بوده که یکی را به عنوان ستایشگر زور و ستمگری و دیگری را به عنوان شیفته‌ی رهایی و آزادی بیان، به تصویربکشم. مهم‌تر از همه آن‌که می‌بایست در مورد هریک از اینان، قضاوتی منصفانه‌داشت و هیچ‌کدام را تافته‌های جدابافته نپنداشت. فرخی سیستانی و فرخی یزدی و همه شاعران و نویسندگانی که در این سرزمین، کلام را در خدمت انتقال اندیشه قرارداده‌اند، وفادارانه، فرزند شرایطی بوده‌اند که آنان را پرورش داده‌است. تحلیل از رفتار و شیوه اندیشندگی هرکدام، نه به معنی تقدیر این ‌است و نه ملامت آن. گذشته از این، جا دارد که ما دور از احساسات فردی، برای بررسی ابعادی از زندگی این افراد، به این نکته بیندیشیم که فرخی سیستانی و فرخی یزدی، هردو در درجه‌ی نخست، به عنوان یک موجود اندیشمند، در جستجوی سعادت و آرامش خویش بوده‌اند. آن یک این سعادت خویش را در سرودن چنان اشعاری می‌جسته و این یک، سعادت خود را در رفتار و گفتاری به نمایش درآورده که بهای آن، عمری رنج و سرانجام، مرگی دردناک بوده‌است.

فرخی سیستانی، این آرامش و سعادت را در همان اوان جوانی در بارگاه چَغانیان و سپس محمود و مسعود غزنوی یافت و فرخی یزدی، این روشنایی آرامش‌بخش زندگی را در آن یافت که بر دشمنان مردم، در هرلباس و قامت، بتازد اگر چه به قیمت آن تمام‌شود که حتی لبانش را بدوزند. چنان‌که در زندگی او آمده، در همان سال‌های جوانی که هنوز شهر یزد را ترک نکرده‌بود، با اشعار تند و تیز خویش، «ضیغم‌الدوله‌ی قشقایی» حاکم یزد را سخت مورد انتقاد قرارداده‌بود. «ضیغم‌الدوله» که در سال‌های پایانی حکومت قاجار در شهر یزد، برای خود سلطان بی‌منازعی‌بود، قطعاً نمی‌توانست جسارت جوانی گستاخ و تازه از راه‌رسیده را برتابد. به همین دلیل، دستور داد تا به زندانش بیفکنند و لبانش را بدوزند. فرخی یزدی، بعدها که شهر خویش را ترک‌گفت، سعادت فردی خود را در آن می‌جست که برای دفاع از حقوق مردم محروم، هرجا که دستش می‌رسد بر بانیان ستم بتازد. اگر چه آرامش جسمی او زیان‌بیند و در نهایت، جانش در این راه قربانی‌ گردد. آیا می‌توان تصورکرد که این دو شاعر، به گونه‌ای مادرزادانه، آن یک از دیدگاه شماری، فردی «ارتجاعی» و «خودفروخته» به دنیا آمده‌باشد و این دیگری، یک انقلابی جان برکف که «زنده از آنست که آرام نگیرد» باشد؟

به راستی اگر فرخی سیستانی، جایش را با فرخی یزدی زمانه‌ی ما عوض می‌کرد، چه پیش می‌آمد؟ آن یک به قرن سیزدهم و چهاردهم خورشیدی انتقال می‌یافت و این یک به قرن چهارم و پنجم هجری قمری پا می‌گذاشت. اگر تصورکنیم که فرخی سیستانی در زمانه‌ی ما و یا در همان دورانی که فرخی یزدی به دنیا آمده‌بود، در جستجوی زندگی بهتر به هردری می‌زد و حاضر به انجام هرکاری می‌شد. در آن صورت و در بدترین حالت، تصور می‌کنید که در دربار قاجار و یا در دربار پهلوی، چه کاری به او محول می‌کردند؟ گمانم آن است که او را قاجارها به ریاست یکی از دفترخانه‌های مبارکه انتخاب می‌کردند و به او، قول خانه و خدمتکار هم می‌دادند تا زندگی‌اش در آسایش و رفاه سپری‌گردد. و اگر در زمان رضاشاه پهلوی‌بود، شاید که او را به ریاست رئیس انطباعات و یا مسؤل بررسی و تفتیش کتاب‌های قبل از چاپ، می‌گماردند.

چگونه می‌توان تصورکرد که فرخی یزدی این روزگار اگر در دوران غزنویان می‌زیست، دست به مدیحه‌سرایی نمی‌گشود. شاید در ملایم‌ترین شکل ستایشگرانه‌اش، او می‌توانست، واقعیت‌های رفتاری سلطان محمود را با کلامی ساده، پرجاذبه و دور از هرگونه اغراق، به همان شکلی که بود توصیف می‌کرد و محمود غزنوی که ستایشگرانی بس افراط‌گر داشت، خود را به همین قانع می‌ساخت که همه‌گونه آدم در حوزه‌ی«کلام»، در دربار خود داشته‌باشد. هرچند تصور این فکر در شخصیت‌هایی مانند محمود غزنوی، عملاً نمی‌توانست با واقعیت، انطباق‌یابد. در سرزمین‌هایی که نادانی و قدرت از طرف بالانشینان، و ناتوانی و نادانی از سوی فرودستان، در برابر هم قرار می‌گیرند، طبیعی‌است که گزینه‌ی نادانی و قدرت، می‌بایست دست بالا را داشته‌باشد. در واقع، این قدرت کور، بی‌رحم و بی‌مرز است که حرف آخر را برزبان می‌آورد.

در کتابی که خانم «زینب صَلبی»(Zainab Salbi)، در باره‌ی زندگی «صدام حسین» از سال ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰میلادی، زیر عنوان «در میان دو جهان» به زبان انگلیسی نوشته‌است، به نکات تکان‌دهنده‌ای برمی‌خوریم که اگر انسان آن‌ها را نداند و نخواند، نمی‌تواند آن همه بی‌رحمی و جنایت را در بارگاه نادانی و قدرت، در ذهن خود مجسم‌سازد. این خانم،  در اوایل سال‌های ۱۹۹۰ میلادی، در سن بیست سالگی، با یک ازدواج مصلحتی در آمریکا، توسط پدر و مادرش از عراق دورشد. پدر وی که خلبان صدام بوده، اجبارداشته که با اعضای خانواده‌اش، با خاندان رهبر عراق در تماس نزدیک‌باشد. اینان در خلال این سال‌ها، بدون دلبستگی به شخصیت صدام و یا حتی شیفتگی به بیرحمی‌های وی، در سایه‌ی ترس و مرگ، زندگی می‌کرده‌اند. این خانم در کتابش می‌نویسدکه صدام یک‌بار در دیدارهای خانوادگی به او گفته‌بود:«اگر ژنرال‌های من، برای جنگ و یا هرگونه عملیات جنگی، راه دیگری غیر از راه مطرح شده‌ی من پیشنهادکنند و دلیلشان آن باشد که راه من به کشتار بیشتری از مردم ختم می‌شود و راه آن‌ها، تلفات انسانی کمتری دارد، من آنان را در همان نشست، اعدام می‌کنم.»

طبیعی‌است وقتی چنین شخصیتی که تنوع پیشنهاد‌های سرنوشت‌ساز را برنمی‌تابیده‌است، چگونه می‌توانسته ستایش‌های نه چندان گرم را با چنان تنوع ستایشگران کلامی که یکی در توصیف خویش اغراق به کار نبرده‌باشد و یا دیگری کمتر به کار برده‌باشد، برتابد؟ من نمی‌دانم که تا چه اندازه می‌توان صدام را با محمود غزنوی مقایسه‌کرد. اما شاید شمارکشتارهای محمود غزنوی در جنگ‌های «حیدری، نعمتی» با مردمان هند و گذشته از آن، انگشت «درکردن» و «قِرمَطی» جُستنش، می‌توانست حتی فراتر از کشتارهای بی‌امان صدام حسین‌باشد. تردید نیست که افراد محتاط، عاقل و توصیف‌گر واقعیت‌های رفتاری با لحنی کاملاً دوستانه، هرگز در چنان بافت‌هایی، نمی‌توانسته‌اند جایی داشته‌باشند. هرچند آنان که تمام توانایی خویش را در طَبَق اخلاص می‌گذاشته‌اند و به سادگی، سیاه را سفید می‌کرده‌اند و بی هیچ خجالتی، «نُه کرسی فلک» را زیر پای امیران و وزیران می‌گذاشته‌اند، هرگز بر وضع و حال و یا جان خود ایمن نبوده‌اند.

کمترین بدگمانی‌ها از سوی آن یا این امیر، برآنان همان می‌رفته‌است که در خلال نوزده‌سال، بر مسعود سعد سلمان رفته بود. حتی همین فرخی سیستانی نیز، با آن همه ستایش‌های هنرمندانه، بازهم مزه‌ی بی‌مهری‌های شاهانه را اگر چه در زمانی کوتاه و محدود، دریافت کرده‌‌است. به یاد داشته‌باشیم که این شاعران، مانند همه‌ی انسان‌های سعادت‌طلب دیگر، احتیاج به یک زندگی انسانی داشته‌اند. شرایط کار در آن روزگار، نمی‌توانست با زمانه‌ی ما قابل قیاس‌باشد. اگر حتی کسی به کشاورزی و پیشه‌وری روی می‌آورد، می‌بایست دور کار با کلام را خط می‌کشید. در آن صورت، چنان آدمی نه شاعر می‌شد و نه نویسنده. افرادی که به تحصیل روی می آوردند یا از خانواده‌های مرفه‌بودند و یا به طور فردی، از همتی فراتر از معمول برخوردار بودند که می‌توانستند مانع‌های اجتماعی را زیرپا بگذارند و با هرگونه سختی، به تحصیل خصوصی، بپردازند.

اما حالا که کسی همچون فرخی سیستانی، بدون برنامه‌ریزی‌های آغازین، می‌توانست دردربار یکی از حُکّام و شاهان، عنوانی بیابد و کارش، نقاشی اغراق‌آمیز کلامی صحنه‌های زندگی وی باشد، چگونه می‌توانست فقر، گرسنگی و مرگ را بر سیری و ستایش معقول ترجیح دهد؟ بر پایه‌ی چنان شناختی واقع‌بینانه از محیط  اجتماعی و فرهنگی هر فرد، چه شاعر و چه نویسنده، منصفانه‌تر می‌توان داوری و دریافت خویش را مطرح‌ساخت. شرایط اقتصادی و اجتماعی هریک از این شاعران، زمینه‌ساز رفتارهای بعدی آنان در طول خلاقیت‌های فکری و کلامی آن‌ها بوده‌است. کسانی مانند فردوسی، چندان زیاد نبوده‌اند که هم دستشان به دهانشان برسد و هم بتوانندبخش زیادی از عمر خود را به مطالعه و آفرینش کلامی بپردازند. حتی شخصیتی مانند شیخ فریدالدین عطار که بعدها وارد دنیای عرفان و ادبیات شد، از آن‌گونه امکانات رفاهی برخوردار بوده که زرق و برق دربار هیچ امیری و وزیری، او را بدان‌جا نکشاند. خود این نکته نشان می‌دهد که اگر کسانی در آن دوران‌های دور و در تنگنای زندگی معیشتی، می‌توانسته‌اند به ثروت آباء و اجدادی خویش تکیه‌کنند، چه بسا، عطای شاهان و امیران را به لقایشان می‌بخشیده‌اند.

تردید نیست که فرخی سیستانی با نوآوری‌های زبانی، توصیف‌های زیبای کلامی و بهره‌گیری استادانه از زبان، به غنای ادبیات فارسی، کمک کرده‌است. این را نیز باید افزود که این غنا از سوی یک فرد، بدان معناست که اگر وجود هم نمی‌داشت، درفضای تکوینی ادبیات ایران، فاجعه‌آفرین نبود. اما خردمندانه‌است که باورداشته‌باشیم که نقش آفرینندگی هرشاعر و یا نویسنده‌ای، تشکیل‌دهنده‌ی بخشی از این بنای فرهنگی و ادبی تاریخ کشور ماست. تصادف غریبی‌است که این دو شاعر، با سرنوشت‌هایی کاملاً متفاوت، فرخی نام داشته‌باشند و غریب‌تر آن‌که هردو از یک منطقه‌ی کویری برخاسته‌‌باشند. آن یک فرزند سیستان باشد و این دیگری زاده‌ی یزد. نه فرخی سیستانی در دوران پادشاهی عادل، زندگی‌کرده و نه فرخی یزدی در کنار سلطانی به سربرده که بدان‌وسیله، توصیف‌گر مجالس رزم و بزم او باشد. به عکس، آن یک «با» شاه دوران، محمود غزنوی بوده و نیز ستایشگر کرده‌ها و نکرده‌های او  و این یک «بر» حاکم دوران، رضاشاه پهلوی بوده و سعی برآن داشته تا اعتبار ذهنی او را در میان خوانندگان اشعارش، مخدوش سازد. آن‌ شاعر، آرزومند بوده‌است که نظم و نَسَق دیرین حفظ‌شود و این شاعر، خواهان آن بوده که نظم و نَسَقی دیگر در کارها پدیدآید. نه فرخی سیستانی به دلیل ستایش‌های اغراق‌آمیز خویش از محمود غزنوی و پسرش مسعود، جرمی مرتکب شده و نه فرخی یزدی از مادر خویش، شخصیتی مبارز و ستم‌ستیز به دنیا آمده‌است. این هردو، خواسته یا ناخواسته، فرزندان واقعی شرایط اجتماعی و سیاسی دوران خویش بوده‌اند. باید گفت که فرخی سیستانی که در آرامش آغازین فقیرانه و روستایی خویش، نه نگران مبارزه با مأموران امنیتی محمود غزنوی بوده و نه در اندیشه‌ی آن که حکومتی «کارگری» بر سر کار آوَرَد، طبیعی است که فرصت بسیار یافته تا دانش ادبی و علمی خود را گسترش‌دهد و در دنیای تخیلات بلند پرواز خود، نه تنها سلطان جاه‌طلب و جنگ‌افروز غزنوی را در پرنیان کلام درپیچد بلکه خود نیز از زندگی مرفه و شاهانه‌ای برخوردارگردد.

در حالی که وقتی فرخی یزدی چشم به جهان‌گشود، جهان پیرامون خویش را به گونه‌ای دیگر یافت. او بیست و هشت ساله‌بود که انقلاب اکتبر روسیه در سال 1917 میلادی، مُهر خویش را بر حاکمیت آن‌ دوران کوبید و در جهان پیرامون خویش، آتشفشانی از امید و خوش‌دلی، برای مردمانی که در حکومت‌های خودکامه به سر می‌بردند، برافروخت. جنگ جهانی اول در آستانه‌ی پایان‌بود و زمینه را برای گسترش حکومت‌هایی از این دست، بیشتر و بیشتر فراهم می‌ساخت. تردید نیست که اگر فرخی سیستانی در این زمان زندگی می‌کرد، نمی‌توانست نسبت به چنین تحولاتی بی‌تفاوت‌باشد. چه او همچون فرخی یزدی، شاعری یکسره سیاست‌پرداز می‌شد و چه نمی‌شد، قاعدتاً از تحولات جهان پیرامون خود، تأثیر می‌پذیرفت. نکته‌ی دیگری که باید همیشه بدان نظرداشت آنست که در جوامع انسانی، برای آن که کارها در روال درست خود و به شکلی حرفه‌ای، عمیق و مسؤلانه پیش‌رود، کسی نمی‌تواند انتظار داشته‌باشد که یک شاعر و یا نویسنده، گذشته از کاری که فرا روی خود دارد، به عنوان یک سیاستمدار حرفه‌ای نیز عمل کند.

در کشورهای عقب مانده و غیر دمکرات، اصولاً بیشتر مردمان کتاب‌خوان و یا مدرسه‌رفته، این انتظار را دارند که یک نویسنده و یا شاعر، گذشته از آن‌که در حوزه‌ی کلام به آفرینش مشغول‌است، می‌بایست در حوزه‌ی سیاست و اقتصاد نیز همان اندازه خلاق و متخصص‌باشد و حتی برای نجات جامعه از بدبختی‌هایی که بدان گرفتارشده، نسخه بنویسد. چنین انتظاری از سوی مردم در چنان جوامعی، هرچند نه درست است و نه برآورده‌شدنی اما با اندکی تعمق در تاریخ و تحولات اجتماعی، می‌توان دلایل آن را بازشناخت. در چنین جوامعی، به علت فاصله‌گرفتن حاکمیت‌ها از مردم و درد آنان، قلم‌زنان، عملاً بدل به صدای عدالت‌طلبی و آزادی‌خواهی مردم می‌شوند. همین انتظارات، زمینه را برای تقویت چنین گرایش‌هایی در شمار فراوانی از نویسندگان و شاعران فراهم می‌سازد. نگاهی به کشورهایی از این‌دست، مطمئناً فهرست بلندبالایی از شاعران و نویسندگان این سرزمین‌ها به دست می‌دهد که در راه تحقق باورهای سیاسی خود کشته‌شده‌اند. باورهایی که آنان در عمل می‌توانسته‌اند داشته‌باشند بی‌آن که نیروی خود را در راه مبارزه‌ای تمام عیار در حوزه‌ی سیاست، سازمان‌دهی‌کنند.

در حالی که جای چنین فهرستی، در کشورهای پیشرفته، کاملاً خالی‌است. نه از آن‌رو که نویسندگان آنان، نیاز به چنان مبارزه‌ای نداشته‌اند بلکه از آن‌رو که اینان، تمام تلاش و خلاقیت خویش را در حوزه‌ای تمرکز داده‌اند که هم در آن آموزش دیده و هم به اندازه‌ی کافی، تجربه کسب کرده‌اند. افرادی همچون میرزا آقاخان کرمانی، میرزاده‌ی عشقی، فرخی یزدی، کریمپور شیرازی و بسیاری نمونه‌های دیگر، از کسانی هستند که می‌توانسته‌اند تمام عمر خویش را در راه خلاقیت‌های ادبی و فرهنگی صرف‌کنند و چه بسا آثاری بیافرینند که در دهه‌ها و سده‌های بعد، اندیشه‌ی مردم کتاب‌خوان را برانگیزاند و در درون آن‌ها، چراغی از دانایی، تأمل و آینده‌نگری ایجادکند. تردید نیست که هیچ‌کس از فردائیان، آنان را ملامت نمی‌کردند که چرا اینان، نوشتن در راه بالابردن درک درست از مناسبات اجتماعی و تعمیق جلوه‌های فرهنگی را بر نوشتن این یا آن مقاله‌ی کوتاه و یا بلند و یا شعری در مورد این یا آن شخصیت سیاسی، ترجیح داده‌اند. 

همین‌که شخصیتی مانند فرخی سیستانی، سلطان غزنوی را شاه «غازی» می‌نامید، شاهی که با فشار سرنیزه، قصد گسترش اسلام را داشت و برآن سر بود است تا «کفار» را از روی زمین خداوند محوسازد، در عمل، اندیشه‌های عقب‌مانده‌ی او را تقویت می‌کرد. به اعتقاد آنان، چگونه ممکن‌بود محمود غزنوی، چنان ستایش‌هایی را از فرخی سیستانی بشنود و در برابر آن‌ها بی‌تفاوت بماند:

شهی که روز و شب او را جــز این تمنا نیست
کــــه چون زنــــد بُت و بُتخانـــه بــــر سر بُتگر
ز کــــارنامه‌ی او، گــــر دو داستان خــــــوانی
بــــه خـــــنده یــــــادکنی کـــــارهای اسکندر

اگــــر سِکَنــدر بـــا شاه، یــــک سفر کــــردی
ز اسب تــــازی، زود آمـــــدی فــــرود بــه خر

چنین‌است که عنصری، ملک‌الشعراء دربار محمود، در بیتی، شادی و مسرت خاطر شاه را در دیدار با مداحان خویش، این‌گونه توصیف می‌کند:

تو از دیدار مادح، همچنان شادان‌شوی، شاها
که هرگز نیم از آن، وامَق نگشت از دیدن عَذرا

آنان که هوادار نفوذ فرهنگ و رفتار انسانی و احترام‌آمیز آدم‌ها نسبت به یکدیگر بوده‌اند و هستند، این استدلال را دارند که سیاست در مفهوم هواداری از یک رژیم و یا مخالفت با آن در مقیاس آن روزگاران، بدون آگاهی به عوامل گوناگون اجتماعی، فرهنگی، منطقه‌ای و حتی بین‌المللی، انسان را قبل از آن که به سوی گشایش فکری سوق‌دهد، از او، موجود «اسیر»ی می‌سازد که هیچ‌گونه آگاهی دقیق و مطمئن به بازی‌های پشت پرده ندارد. چه بسا در مورد این واقعه یا آن رویداد، حرف و تفسیر وی با توجه به برخی قرائن، درست‌باشد و چه بسا، کاملاً بی‌پایه از آب درآید و آن شخص، بعدها، خود را به کلی، «بازی‌خورده» احساس‌کند. در همه‌جای دنیا، میان گروهی از هنرمندان کلامی و غیرکلامی از یک‌طرف و شاهان، امیران و حاکمان از طرف دیگر، تماس و رابطه‌ی نزدیک، برقرار بوده‌است. منفورترین حاکمان و رژیم‌های دنیا در هردوره‌ای از تاریخ، ستایشگران و باورمندان خود را چه از راه تطمیع و تهدید و چه حتی از راه باور و قبول فردی، به گِرد خویش جمع می‌کرده‌اند. در کشورهای پیشرفته از چشم‌انداز دمکراسی و حضور نهادهای اجتماعی آزاد و ناوابسته به دستگاه دولت‌ها و حکومت‌ها، این‌گونه تماس‌ها نه تنها معقول و پسندیده تلقی‌ می‌شده بلکه حتی با افتخار و خوشدلی از آن یاد می‌گردیده‌‌است.

نمونه‌ی نزدیک و مستند آن، زندگی «هانس کریستیان اندرسن»(Hans Christian Andersen) شاعر و نویسنده‌ی دانمارکی‌است. او در کتاب «داستان زندگی من  » که آخرین بخش‌های آن را در سال ۱۸۵۵ میلادی نوشته، از دیدارهای صمیمانه و نزدیک خویش با تمامی شاهان، حکمرانان، شوالیه‌ها، دوک‌ها، بارون‌ها و دیگر اشراف‌زاده‌های اروپایی صحبت می‌کند. تعداد ملکه‌ها و زنان ثروتمندی که با احترام و مهربانی از او پذیرایی می‌کرده‌اند، کم نبوده‌اند. در بسیاری از کشورهای اروپایی، خاصه در آلمان که دارای حکمرانان منطقه‌ای و محلی فراوانی بوده، بر سر دعوت از شخصیتی مانند او، همیشه رقابت بوده‌است. برای آنان، این دعوت‌ها، افتخار محسوب می‌شده‌ که شخصیت‌های بزرگ هنری در گستره‌های گوناگون را دعوت‌کنند و با آنان معاشر و مصاحب باشند. اندرسن در دربار آنان، بی‌آن که با کوچک‌ترین کلمه‌ای، زبان به مدح و ستایش بگشاید، قصه‌های خود را می‌خوانده و با آنان به بحث می‌نشسته‌است. حتی بسیاری از ثروتمندان و شاهزادگان، دوست‌داشته‌اند که امکانات شایسته‌ای در اختیار افرادی مانند او قراردهند و حتی خودشان به شخصه از وی پذیرایی‌کنند. در این مناسبات، جز کلمات دوستانه و اظهار نظرهای مستقل و عاقلانه که نه رنگ اغراق‌داشته و نه بوی ستایش، کلمات دیگری، رد و بدل نمی‌شده‌است. برای درک بهتر شرایط شاعرانی همچون فرخی سیستانی در دوران سلطنت محمود و مسعود غزنوی و فرخی یزدی در دوران حکومت احمدشاه قاجار و رضاشاه پهلوی، بی‌مناسبت نمی‌بینم در این‌جا به نقل بخش‌هایی از نوشته‌ی «هانس کریستیان اندرسن» از کتاب «زندگی داستان‌سرای دانمارک» بپردازم.

او در جایی از این یادداشت‌ها، از شاه دانمارک، «کریستیان هشتم» (۱۷۸۶-۱۸۴۸) نام می‌برد. شاید جالب‌باشد که بدانیم در همین دوران، چه کسانی در ایران حکومت می‌کرده‌اند. در سال ۱۸۱۴ میلادی برابر با ۱۲۲۸ قمری، هنوز فتحعلیشاه قاجار بر ایران حکومت می‌کرده و عباس‌میرزا پسر او، درگیر جنگ با قوای روسیه در ناحیه‌ی «اصلان‌دوز» در کنار رودخانه‌ی اَرَس بوده‌است. در همین سال، پس از شکست قوای ایران از نیروهای روسی، ایران مجبورشد عهدنامه‌ی گلستان را امضاءکند. از جمله مفاد این عهدنامه، یکی آن‌بود که ایران متعهدشده‌بود تمام سرزمین‌های از دست‌داده در جنگ را برای همیشه به روس‌ها واگذارسازد و هیچ‌گونه حق مالکیتی نسبت به آن‌ها نداشته‌باشد. البته Andersen در این سال‌ها، هنوزکودک خردسالی بیش نبوده اما بعدها در بزرگ‌سالی که نام و آوازه‌ای به عنوان یک نویسنده‌ی تثبیت‌شده به هم زده‌بود، با شاه این کشور و بسیاری از شاهان کشورهای دیگر، ملاقات‌های بسیار داشته‌است. شاه دانمارک نه تنها دوست‌داشته که با او دیدارهای بیشتری داشته‌باشد، بلکه از نظر مادی هم، به وی کمک‌نماید. اما Andersen، غالباً از قبول این کمک‌ها امتناع می‌کرده‌است. اینک به نوشته‌ی خود او در کتابش مراجعه می‌کنیم:

«در خلال یک‌سال، چندتا از کتاب‌های من از جمله «بازار یک شاعر»، «داستان‌ها» و «تصویرهای بی‌تصویر» در انگلستان، انتشاریافت. در آن‌جا به همان اندازه مورد استقبال خوانندگان و منتقدان قرارگرفت که قبلاً کتاب «بدیهه‌سرایی‌ها»ی من قرارگرفته‌بود. انبوه نامه‌هایی که مردان و زنان ناشناس، برای من به ناشرکتاب‌هایم می‌فرستادند، برای من به دانمارک فرستاده می‌شد. «کریستیان هشتم» شاه دانمارک، مجموعه‌ی آثار منتشرشده‌ی مرا در انگلیس، به شکل بسیار زیبا و ارزنده‌ای از سوی انتشارات Richard Bentley دریافت کرده‌بود. افراد نزدیک به شاه و دربار، برای من تعریف می‌کردند که شاه چگونه از انتشار کارهای من در خارج از مرزهای دانمارک، ابراز خوشحالی کرده‌بود در حالی که من در داخل دانمارک، غالباً مورد خرده‌گیری و کم‌شماری قرارمی‌گرفتم. احساسی که شاه نسبت به من داشت، پس از خواندن «داستان زندگی من» هنوز هم افزایش پیداکرد. تا آن‌جا که دردیداری که  قرار بود، یکی از آخرین‌کتاب‌هایم را در اختیار او بگذارم، به من‌گفت:«حالا من شما را بهتر می‌شناسم.»

اندرسن ادامه می‌دهد:«او (یعنی شاه دانمارک)سپس ادامه داد:«شما خیلی کم پیدا هستید. لازم‌است که ما در باره‌ی زندگی، بیشتر با هم صحبت‌کنیم.» من در جواب شاه گفتم:«این نکته بیشتر به اعلیحضرت برمی‌گردد تا من!» و او در پاسخ من گفت:«بله درست‌است. باشما موافقم.» سپس او خوشحالی‌اش را در مورد موفقیت‌های من در انگلستان و آلمان ابرازداشت. خاصه از انتشار آثارم در انگلستان و استقبال مردم از آن‌ها بسیار شادمان بود. او حتی در باره‌ی کتاب «زندگی من» ابراز داشت که آن‌را  بسیار زیبا و مهرآمیز دیده‌است. قبل از آن که ما از یکدیگر جداشویم، او از من پرسید:«فردا شام را در کجا می‌خورید؟» من جواب‌دادم:«در رستوران.» اوگفت:«ترجیحاً پیش ما بیایید تا به اتفاق ملکه و شما با هم شام بخوریم. ما شام خود را ساعت چهار بعد از ظهر، صرف می‌کنیم.» موقع شام، من آلبومی را که از شاهزاده‌ی پروس دریافت کرده‌بودم، به شاه و ملکه نشان‌دادم. در آن آلبوم، انبوهی از دستنوشته‌ها و امضاهای شخصیت‌های برجسته‌ی آلمان، فراهم آمده‌بود. هنگامی که شاه آن را به من برگرداند، در آن یادداشتی به این شکل نوشته‌بود:«از این‌که انسان از طریق تلاش و توانایی خویش، در زندگی، جایگاه شایسته‌ای به دست بیاورد، بر چنان جایگاهی که از طریق توجه و مرحمت دیگران به دست می‌آید، برتری دارد. امیدوارم که این چندکلمه، یادآور شما از طریق خود شما باشد. دوستدارشما : کریستیان ر.»

هانس کریستیان اندرسن ادامه می‌دهد: «این یادداشت را شاه دانمارک به تاریخ دوم آوریل نوشته‌بود. اگر چه آن روز، دوم آوریل نبود. او می‌دانست که دوم آوریل، روز تولد من‌است و بدان‌جهت، این روز را برای تاریخ‌گذاشتن، انتخاب کرده‌بود. همچنین ملکه‌ی دانمارک «کارولین آمالیه»(Caroline Amalie) نیز یادداشت مهرآمیزی در آن آلبوم نوشت که برای من از هرگونه هدیه‌ای، ارزشمندتربود. شاه دانمارک،یک‌بار از من سؤال‌کرد:«آیا قصدندارید سفری به انگلستان داشته‌باشید؟» من به او جواب‌دادم :«البته چنین قصدی دارم. فکرکرده‌ام که در همین تابستان به آن‌‌جا سفرکنم.» شاه در پاسخ من گفت:«شما می‌توانید از من مقداری پول دریافت‌دارید.» من تشکرکردم و جواب‌دادم:«من احتیاج به پول ندارم. همین روزها از ناشر آلمانی کتاب‌هایم، هشتصد ریکس دالر دریافت‌داشته‌ام. من همان‌ها را می‌توانم برای این سفر استفاده‌کنم.» شاه با لبخندی، سخنانش را ادامه‌داد و گفت:«اما شما به عنوان نماینده‌ی ادبیات دانمارک به آن کشور سفر می‌کنید. بهتر است که در آن‌جا از امکانات بهتر و شایسته‌تری برخوردار باشید.»

من جواب‌دادم:«مطمئناً من از امکانات خوبی بهره خواهم‌برد. اگر پول‌هایم تمام‌شود، بلافاصله به دانمارک برخواهم‌گشت.» شاه گفت:«شما می‌توانید مستقیماً برای من بنویسید که چه احتیاجاتی دارید.» من به شاه گفتم:«نه اعلیحضرتا! من احتیاج ندارم. شاید یک وقت دیگر به عنایت شما نیازداشته‌باشم. اما در حال حاضر، احتیاج به دریافت چیزی از سوی شما ندارم و مهم‌تر آن که دوست‌ندارم در این زمینه بیشتر از این چیزی بشنوم. آیا من اجازه‌دارم که به حضور اعلیحضرت نامه بنویسم بی آن که تقاضای چیزی کرده‌باشم؟ خاصه آن که من دوست دارم، نامه‌ام به شما نه به عنوان شاه دانمارک، بلکه به عنوان کسی که با او رابطه‌ی فکری و عاطفی‌دارم، نوشته‌شود. در این حالت است که نامه‌ی من از حالت رسمی و خشک، خارج می‌شود.» شاه تقاضای مرا پذیرفت و از شیوه‌ی برخورد من نیز بسیار خوشحال شد. در حالی که من نیز از این رویداد، رضایت کامل داشتم. سال هزار و هشتصد و چهل و هشت که شروع‌شد، سالی قابل توجه و آتش‌فشان‌گونه بود. سالی‌که امواج روزگار، حتی در سرزمین مادری من، با خون به حرکت درآمد. در همان روزهای نخستین سال، شاه دانمارک، کریستیان هشتم بیمارشد. آخرین‌بار که او را ملاقات‌کردم، یک غروب بود که به صورت کتبی، به صرف چای در حضور او، دعوت‌شدم. او به من سفارش کرده‌بود که با خود چیزی بیاورم که برای آن اعلیحضرت بخوانم. به غیر از ایشان، ملکه‌ی دانمارک، یکی از خانم‌های دربار و آقایی که رئیس تشریفات دربار بود، حضورداشتند.

شاه با مهربانی و نرمی به من خوش آمدگفت. اما به علت بیماری، می‌بایست روی مبل، درازکش باشد. من یکی دوبخش از رمان «دو نجیب‌زاده» و نیز چندتا از قصه‌هایم را برای ایشان خواندم. او خیلی سرِحال آمده‌بود. از صمیم قلب، می‌خندید و جنب و جوش‌ خاصی داشت. زمانی که آن‌جا را ترک‌کردم، او با احترام از همان جا که درازکشیده‌بود، با من خداحافظی‌کرد و من آخرین کلمات او را به یاد دارم:«به زودی همدیگر را خواهیم دید.» اما چنان دیداری، دیگر دست‌نداد. حال شاه خیلی بدشده‌بود. نگرانی و افسردگی برای از دست‌دادن او، برجان من چنگ انداخته‌بود. هر روز به قصر «اَمالین بورگ» می‌رفتم تا اطلاعاتی از وضع وی کسب‌ کنم. همه متقاعدشده‌بودند که شاه به زودی خواهدمُرد. پس از این خبر و حال بدی که به من دست داده‌بود، سعی کردم پیش  Adam Oehlenschläger بروم. عجیب آن که او هنوز نمی‌دانست زندگی شاه در خطر مرگ قراردارد. زمانی که او، وضع و حال روحی مرا به خاطر بیماری شاه دانست، بی‌اختیار به گریه‌افتاد. او شاه را از صمیم دل دوست‌داشت و این خبر برایش بسیار سنگین می‌نمود.

روز بعد، من Adam Oehlenschläger را در پله‌های قصر «اَمالین بورگ» دیدم که به «کریستیانی» تکیه داده‌بود. آن‌ها از اتاق انتظار بیرون آمده‌بودند. رنگ Adam Oehlenschläger به کلی پریده بود و هیچ حرف نمی‌زد. در حالی که داشت رد می‌شد، با چشمان گریان، دست مرا فشرد. شاه تا مرگ، فاصله‌ی چندانی نداشت. بیستم ژانویه، من چندین بار به قصر «اَمالین‌بورگ» آمدم. همان شب، در میان برف، من در میدان ایستاده‌بودم و به پنجره‌ی قصر نگاه می‌کردم. در درون قصر، شاه من، داشت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد. ساعت ده و ربع شب، او درگذشت. روز بعد، مردم در جلو قصر جمع شده‌بودند. جنازه‌ی کریستیان هشتم شاه دانمارک، در داخل قصر قرارداشت. من به خانه‌رفتم و از ته دل، نسبت به شاهی که دوستش می‌داشتم و اینک او را از دست داده‌بودم، زار‌ زارگریه کردم. همان شب، شعری سرودم که یک خط آن این است:«ای هوشیار! ای عاقل! مردم به شما عشق می‌ورزیدند!» جالب آنست که این خط شعر از سوی مخالفان من علیه خود من به کار گرفته‌شد. آنان این تعبیر را کرده‌بودند که من حس خصوصی خویش را به شاه، به مردم نسبت داده‌ام. تمام کپنهاگ در جوش و خروش بود. هردم اتفاق‌های تازه‌ای در راه‌ بود. روز بیست و هشت ژانویه، قانون اساسی اعلام‌شد. جنازه‌ی شاه را در معرض دید مردم گذاشته‌بودند تا با ادای احترام از جلو او رژه بروند. من به آن‌جا رفتم و هنگامی که جسد او را دیدم، چنان درد در جان من افتاد که حالم بدشد. آن‌گاه مرا به اتاقی بردند تا بهترشوم. بیست و پنجم فوریه، جنازه‌ی شاه را در شهر Roskilde دفن‌کردند. من در خانه بودم و صدای زنگ کلیساها را می‌شنیدم.»

نمونه‌هایی از این دست، در کتاب او کم نیست. اندکی مقایسه میان کیفیت رابطه‌ای که او با شاه کشور خود داشته و روابطی که بسیار از شاعران ما با شاهان زمان خود داشته‌اند، از نظر تفاوت نگاه، تفاوت نظام اجتماعی و تفاوت فرهنگ فکری و رفتاری، می‌تواند نتیجه‌گیری‌های معینی را در اختیار ما قراردهد. در زمان «هانس کریستیان اندرسن» نیز کسانی بودند که دربار دانمارک به آنان اعتنایی نداشت. نه از آن‌رو که آنان با دربار مخالف‌بودند. بلکه بدان دلیل که از اعتبار اجتماعی و فرهنگی بالایی برخوردار نبودند. اگر چه، در همان حالت نیز، کمترین سنگ‌اندازی از سوی دربار و درباریان، نسبت به اهل فکر و قلم، اِعمال نمی‌شد. تا آن‌جا که اسناد و مدارک نشان می‌دهد، کسی نیز در صف دشمنان خاندان سلطنت قرارنداشت. در حالی که در کشور و در تاریخ ما، شاعرانی‌بوده‌اند که انگار ناف آنان را در پستوی دربار شاهان بریده‌اند و شاعران دیگری بوده‌اند که حتی وقتی نام شاهی یا امیری به زبان می‌آمده، آنان نه تنها فاصله می‌گرفته‌اند بلکه حتی ناخشنودی خویش را از این‌که با خاندان امیر و وزیر رفت و آمد داشته‌باشند، نشان می‌داده‌اند. در اواخر قرن نوزدهم، نطفه‌ی این تفکر که نزدیکی به خاندان هر امیر و وزیری، به معنی دوری کردن از مردمان محروم جامعه‌است، بسیاری از شاعران و نویسندگان را وا می‌داشت تا به هر شکل ممکن، این فاصله‌ی معین را با خاندان قدرت، حفظ کنند.

اما در قرن بیستم میلادی و پس از انقلاب مشروطه که فرمان آن، در سال ۱۹۰۶ امضاء شد، تقریباً مخالفت با خاندان سلطنت، نشانه‌ی ترقی‌خواهی و متفاوت‌اندیشی بود. نمونه‌ی دیگری که ارتباطی به شاعر یا نویسنده‌بودن ندارد و بخشی از تاریخ رفتاری کشورهای اسکاندیناوی به شمار می‌آید، برخورد ملکه‌ی سوئد که حکمران این کشور بوده با یک فیلسوف فرانسوی‌است. در سال ۱۶۴۹ میلادی، پادشاه سوئد که ملکه‌ی«کریستینا»(Kristina) نام‌داشت و از نظر سنی، فقط بیست و سه ساله‌بود، یک کشتی عظیم جنگی را به فرماندهی یکی از برجسته‌ترین ژنرال‌های ارتش این کشور به نام آدمیرال «فِلِمینگ» (Feleming) به فرانسه فرستاد تا «رِنه دکارت» (Rene Descartes) فیلسوف فرانسوی را به دربار وی بیاورد تا از محضر این استاد بزرگ و مغرور، درس فلسفه بیاموزد. دکارت، به علت آماده‌‌نبودن برای سفر، به آن کشتی جنگی، جواب منفی‌داد. اما کمی بعدتر با یک کشتی دیگر به سوئد آمد. جالب آنست که این کلاس فلسفه را، ملکه‌ی سوئد در ساعت پنج بامداد قرار داده‌بود تا بتواند پس از دیدار این استاد و بهره‌گیری از محضر او، به کارهای جاری مملکتی بپردازد. شاید بدنباشد اشاره‌کنم که در آن سال، سوئد زمستان سختی را پشت سر می‌گذاشت. به همین جهت، دکارت به شدت سرماخورده و بیمارشد و از بخت بد، از این بیماری، جان سالم هم به در نَبُرد. نمونه‌هایی از این دست بسیار است. نمونه‌هایی که اهل فکر و فلسفه، بدون آن که مجیز شاه یا امیری را برزبان بیاورند، از احترام و محبت آن‌ها بهره‌مند می‌شده‌اند. برخورد غرورآمیز «دکارت» با فرستاده‌ی ملکه‌ی سوئد، یکی از این نمونه‌هاست.

وقتی موردهایی از این قبیل را در غرب، با مناسبات اجتماعی هنرمندان کلامی در کشورهای عقب‌مانده و خاصه در ایران، با امیران و وزیران زمان مقایسه می‌کنیم، یک‌باره در دایره‌ی دیگری از منطق، عُرف، عادت و پذیرش‌های فکری قرار می‌گیریم. در همان زمانی که فرخی سیستانی از قِبَلِ مالکیت کلام و روحیه‌ی بنده‌گانه در خدمت محمود غزنوی، زندگی شاهانه‌ای داشت، شخصیتی مانند ابن‌سینا برای پیداکردن مکان امن جهت پژوهش و بهره‌رسانی از دانش خویش و بهره‌یابی از امکانات کتاب‌خانه‌ای شاهان و امیران، از این دربار به آن دربار می‌رفت. بی‌آن که این رفتن‌ها و رهاکردن‌ها، با ستایش و یا نکوهشی ‌آمیخته‌باشد. اما با وجود این، هم او، به جرم جواب‌رد دادن به دستور و یا خواست پسر شمس‌الدوله حاکم همدان برای ماندن در دربار او، به زندان افتاد. جرمی که برایش ‌تراشیدند، آن‌بود که با علاءالدوله حاکم اصفهان، مکاتباتی داشته‌است. چنان‌که پیداست، پدر ابن‌سینا در بخارا، از امکانات کافی مالی برخورداربوده و به همین جهت، فرزند خویش را به شخصیتی آگاه و دانشمند در منطق و ریاضیات به نام عبدالله ناتلی سپرده‌است تا از پسِ آموزش و پرورش وی برآید. ابن سینا توانست در هیجده سالگی، پزشک حاذقی‌شود تا آن‌جا که منصور سامانی از او خواست تا به دربارش بیاید و پسر او را که نوح نام‌داشت و پزشکان قابل دسترس، نتوانسته‌بودند برای بهبودش کاری انجام‌دهند، معالجه‌کند.

ابن سینا که نمونه‌‌ای از بسیار اندیشمندان کاونده‌ی هستی‌ در این سرزمین بوده‌است، به جای به پا ساختن کاخ دروغ، کومه‌ی سنگی اندیشه بنا می‌کند که هنوز هم در غرب و شرق عالم، زیارتگاه جویندگان فکر و فلسفه است. در حالی از کاخ دروغ بناشده به وسیله‌ی فرخی سیستانی‌ها، آن چه باقی‌مانده، تصویر رنگ‌باخته‌ای از تصویرهای ذهنی او از شاه غزنوی‌است. نکته‌ی تأمل برانگیز در تاریخ فکر و کلام ما این‌است که ستایشگران شاهان و امیران، همه از میان شاعران برخاسته‌اند و نه از میان دانشمندان و نه حتی از میان عارفان. شاید این بخش از فرهنگ رفتاری بسیار کهن‌سال ما، نیاز به پژوهش ویژه‌ای داشته‌باشد تا بتوان آن نقطه‌‌ای را که در تاریخ کشورمان، همچنان کور مانده است، پیداکرد. این‌که شمار بسیاری از شاعران، در خدمت امیران و وزیران بوده‌اند تردید نیست. در یک جامعه‌ی عقب‌مانده، پیداکردن امکانات مادی، عمدتاً در جایی بوده است که هسته‌ی قدرت نظامی، چه در نقش حاکم محلی و چه در نقش یک حکومت منطقه‌ای و گسترده، جلوه‌گری می‌کرده‌است. با وجود این، به شاعرانی بر می‌خوریم که هرگز درپی ستایشگری از این امیر و یا آن وزیر نبوده‌اند. حتی اگر خود را در تنگنای مادی می‌دیده‌اند، دندان برجگر نهادن را بر کلام در زیر پای آنان گذاشتن، ترجیح می‌داده‌اند. شاعرانی مانند عطار، مولوی، سعدی، حافظ و فردوسی در ردیف چنین نمونه‌هایی قرار می‌گیرند.

شاید آوردن چندبیت از قصیده‌ای که بخشی از آن به توصیف وضع و حال فرخی سیستانی اختصاص‌دارد، ذهن انسان را کمی به فضای اواخر قرن چهارم و اویل قرن پنجم هجری قمری ببرد. توصیف فرخی از وضعیت خویش، جز یک توصیف شاهانه، چیز دیگری نیست. کسی که سلطان نیست اما زندگی سلطانی دارد، قطعاً باید حال خوشی داشته‌باشد. محمود غزنوی که برخلاف توصیف‌های شاعران دربارش و از جمله فرخی سیستانی، در توانایی و بخشش، در نبرد و کشتار، در ویرانگری و بیرحمی، یگانه‌ی دوران بوده، نمی‌توانسته دور از نگرانی‌های بسیار که احاطه‌اش کرده‌بودند، به سربَرَد. او همان کسی‌است که در رقابت با شاه سمرقند، تلاش می‌کند تا به هر وسیله‌ی ممکن، دل خلیفه‌ی بغداد را تا آن‌جا با خود نرم سازد که وی را به لقب دیگری گذشته از لقب «یمین‌الدوله» ملقب‌سازد. حتی داستان غیر مستند اما بسیار به واقعیت نزدیکی که در باره‌ی اندوه عظیم او نقل می‌کنند که چگونه در خزانه‌ی خویش، اندوهگین و غمزده، به انبوه جواهرات به یغماگرفته از جنگ با مردمان هند، نگاه می‌کرده و درد در جانش تلاطمی عظیم به پاکرده که او می‌بایست به زودی، همه‌ی آن‌ها را بگذارد و برود، نشان از آزمندی پایان‌ناپذیر وی به مال دنیا داشته‌است. اما فرخی سیستانی، نه شمشیری می‌کشید و نه نگران فتح این منطقه و یا از دست دادن آن منطقه بود. از سوی او، شاید یگانه مشغولیت ذهنی، آن بوده که مرتب به حال شاه غزنین دعا کند که وی قرین سلامت‌باشد تا شاعر سیستان با خاطری آسوده، به «لهو» خویش مشغول باشد و خانه‌ی خود را همچون «بتخانه‌ی فَرخار» بیاراید و خیمه‌اش را که خانه‌ی موقتی وی بوده، همچون «نگارخانه‌ی مانی» در معرض نگاه دیگران قراردهد.

وقتی کسی از چنین زندگی سرشار از دارندگی برخوردار باشد، تردید نیست که می‌بایست تا آن‌جا که نیروی تخیل و توانایی کلامی‌اش اجازه می‌دهد، در ایجاد فضای سوررئالیستی غرور و افتخار، از واقعیات تلخ و گزنده، یک‌دم فروگذار نکند. چند بیت زیر، از قصیده‌ای گرفته‌شده که فرخی پس از بازگشت محمود غزنوی از هند، برای او سروده‌است. در این ابیات، او چنان راه افراط می‌پیماید که ویرانی شهرهای جنگ‌زده و کشتار و آوارگی انسان‌های ساکن در آن جا را به «بتخانه‌ی نوشاد» در شهری با همین نام در نزدیکی بخارا، تشبیه می‌کند. حتی عبور لشکر محمود غزنوی را از یکی از رودخانه‌های هند، به عبور موسی از میان دریا مانند می‌سازد. این «موسی» که فرخی سیستانی در شهر غزنین به پاهایش آویزان‌شده، معجزاتی فراتر از موسی عمران دارد و توصیف‌های این شاعر، فقط اندکی از بسیار کرامت‌های اوست.

بـــــقاش بــــاد که از تــــیغ او و بــازوی اوست
بــــنای کُـــفر خـــــراب و بـــــنای دیـــــن آبــاد
هـــزار بــــتکده کــــنده قــــوی‌تـــر از هـــرمان
دویست شهر تــــهی‌کــــرده خوشتر از نوشاد

بــــرابـــــر یـــــکی از معجزات مــــوسی بـــود
در آب دریـــــــا لشکــــر کشیــــدن شـــــه راد
شــــه عجم را چون مـــعجزه کــــرامت‌هاست
پـــدیــــدگشت که آن از چه روی و از چه نـهاد

مــــن از کــــرامــــت او یـــک حـــدیث یاد کـنم
چــــنانکه بــــر دل تــــو دیـــرها بــــماند یـــــاد

البته جای ملامت‌نیست اما جای درد و دریغ هست که چگونه قداست کلام در خدمت قدیس‌سازی امیران و حاکمانی صرف می‌شود که بزرگ‌ترین آرزوی آنان، کشتار دگر اندیشان و ویرانی سرای مردمان بوده‌است. در همین بُرش، هزار سال به جلو می‌آئیم و نگاهی به یکی از غزلیات فرخی یزدی می‌اندازیم.

مـــا خیل گـــدایان که زر و سیم نـداریم
چـــون سیم نداریم، زکس، بـیم نـداریم
شاهنشه اقلیـــم بـــقائیم بـــه بـــاطن
در ظاهــر اگـــر افسر و دیهیم نــداریــم

دنیا همه مال همه، گرهست، چـرا پس
مــا قسمتی از آن‌هـــمه تقسیم نداریم
هــرمشکلی آسان شود از پرتو تصمیم
اشکال درایــــن است که تصمیم نداریم

در این بررسی، تکیه‌ی من بیشتر بر این‌نکته است که چگونه بنیاد یک تفکر دروغ‌پردازانه و اغراق جنون‌آمیز در بخش بزرگی از ادبیات ما، از همین دوران گذاشته‌می‌شود و در سده‌های بعد، خاصه در دوران سلجوقیان به اوج می‌رسد و سپس در طول سده‌های متوالی، از سوی شمار بسیاری از شاعران درباری، به همان شکل، تداوم می‌یابد. البته هرمقدار که قدرت کلامی شاعران هردوره، بیشتر بوده و هرمقدار که از ممدوح خویش، نوازش مادی بیشتری دریافت کرده‌اند، اینان نیز کلام را بیشتر به دریوزگی کشانده‌اند. صحبت بر سر آن نیست که شاعری، ویژگی‌های مثبت امیر یا وزیری را با زبان زیبا و توصیف‌گر خویش به بیان درکشیده‌باشد. چنین چیزی، هم انسانی‌است و هم وادارنده و رشد‌دهنده. حتی صحبت از آن نیست که مقداری اغراق در توصیف این یا آن خصلت، به کار برده‌باشد. مشکل اساسی، دروغ‌پردازی‌های این شاعران‌است در فضایی شمشیرآگین، رقابت‌گونه و گاه سرشار از وحشت نسبت به توطئه‌های آشکار و نهان این یا آن رقیب حقیر و فقیر. مهم‌تر از همه آنست که بتوان با فاصله‌ای به دوری سال‌های نوری از شرف و اعتبار انسانی، همه‌ی دروغ‌ها را به شاهان، امیران و وزیرانی منتسب کرد که آن‌ها حتی در عمرشان، نه رنگ آن خصلت‌ها را دیده‌اند و نه بویش را شنیده‌اند.

چنین دروغ‌پردازی‌هایی، تا این لحظه در نقد ادبی و حتی در محافل دانشگاهی ما، چندان به طور جدی، مورد بحث قرار نگرفته‌است. به راستی، آیا اگر ایران، سرزمینی شاعرپرور نبود و به جای آن، نویسنده‌پرور بود، چه می‌شد؟ آیا در آن صورت، می‌بایست در انبوهی نامه‌ها و یادداشت‌های نویسندگان درباری به متن‌هایی برمی‌خوردیم که نویسندگانش می‌نوشتند: «امروز به دیدار امیر امیران، شاه شاهان، سلطان سلاطین رفتم. پس از دست‌بوسی مقام مبارک، دریافتم که ایشان سرما خورده‌هستند. از این‌رو، با زبان دل، مطرح‌ساختم که می‌بایستی درد این شاه بزرگ به جان ملت بخورد و به تعداد عمر یکایک انسان‌هایی که در این سرزمین و دیگر سرزمین‌های دنیا هستند، بر شمار سالیان عمر ایشان افزوده‌‌گردد. چنین شاهی که در شجاعت، فیلان و شیران، ادعای خویش را پس می‌گیرند و در عدالت و انتقام، انوشیروان از اعماق گور، اذعان دارد که به خاک پای ایشان نمی‌رسد، جا دارد که تمام جهانیان، سرِ تعظیم در آستان او خم‌کنند.»

واقعیت آنست که اگر ادبیات ایران به جای شاعران بسیار، فقط نویسنده می‌داشت، چه بسا اندیشه‌ی اغراق و دروغ‌زنی، به علت زشتی آشکاری که از خود در نثر به‌جا می‌گذارَد، زودتر از این‌ها، از گستره‌ی زبان فارسی و از رفتار و گفتار کارگزاران کلامی دربار این شاهان رخت برمی‌بست. حتی اگر چنان اتفاقی هم نمی‌افتاد، بدون تردید، تغییراتی جدی در نحوه‌ی ارائه‌ی این اغراق پدید می‌آمد. تصور من آنست که این تغییرات، می‌توانست کاملاً مثبت‌باشد. زیرا در حوزه‌ی نثر، برای پرداخت‌های دروغین و اغراق‌آمیز که هم زیبایی کلام در آن، نقش پوشاننده‌ای داشته‌باشد و هم گوینده، منظور خویش را به بهترین شکل ممکن ارائه داده‌باشد، همیشه فضای کمتری وجود دارد. به همین دلیل، چه بسا، کارگزاران کلامی در بستر زمان، به فکر پیداکردن قالب‌های مناسب و درخور می‌افتادند تا بتوانند همه‌ی زشتی‌های گفتاری خویش را در حوزه‌ی دروغ‌پردازی و اغراق‌های بیمارگونه بپوشانند. در راستای چنین اندیشه‌ای، من نخست، مضمون پاره‌ای از ستایش‌های فرخی سیستانی را در گزینشی از دو قصیده‌ی او در ستایش محمود غزنوی، به نثر می‌‌آورم و سپس همان ستایش‌ها را در قالب ابیاتی که او سروده، نقل می‌کنم:

«از خداوند می‌خواهم که سلطان محمود را در کارهایش کمک‌کند و او را از گزند روزگار محفوظ نگه‌دارد. آرزومندم که خداوند به او چنان عمر طولانی بدهد که وی بتواند همه‌ی قرمطیان را در مصر به دارآویزد. نوآوری‌ها و خلاقیت‌ها در سایه‌ی شمشیر او نه جایی دارند و نه ارزشی. شمشیر سلطان می‌تواند جواب گوی همه‌چیز باشد. حتی جواب‌گوی دین، ایمان، سعادت و نوآوری. اگر بخواهم متصرفات او را توصیف‌کنم، چنان بسیاراست که باید از واژه‌ی بی کرانگی بهره‌ بجویم. سرزمین‌های تصرف‌شده‌ی او بی‌کرانه است. مردمان سراسر گیتی، هنوز شاهی مانند او، به خود ندیده‌اند. تمام گرایش او، متوجه خداپرستی‌است و این‌که بتواند سعادت جهان دیگر را برای خود و دیگران، تضمین‌کند. او سلطانی‌است که توانسته با شمشیر هندی خویش، بُن کفر و گمراهی را در سرزمین هند نابودسازد. او با خصلت‌های والایی که دارد یعنی کشتار مخالفان و نابودکردن تمام آفرینش‌های انسانی، می‌تواند تنها در شمار فرشتگان قرارگیرد. مقام انسانی به وی نسبت‌دادن، چندان مناسب و کافی نیست. بزمگاه او میدان جنگ است و سرود این بزمگاه برای گوش او، همه‌ی ناله‌ها، فریادها و چکاچاک شمشیرهاست که آن را می‌نوازد. هیچ چیز برای او، آرزوبرانگیزتر از جنگ نیست. وقتی که شمشیر او از نیام، برکشیده می‌شود، لبخند مسرت، برلبان مرگ می‌نشیند. شمشیر بُرنده و کُشنده‌ی او چنانست که به تنهایی از عهده‌ی نگهبانی لشکر خویش برخواهدآمد. از این روست که با چنان شمشیری، نیاز به نگهبانی دیگران نیست. او از پادشاهانی‌است که حتی انوشیروان نیز در حوزه‌ی عدالت، به پای او نمی‌رسد.»

اینک به گفتار مستقیم فرخی سیستانی، گوش فرامی‌دهیم و توصیف بیمارگونه، غیر عقلانی و تشویق‌کننده‌ی او را نسبت به محمود غزنوی، برای ارتکاب بیشتر ستم و کشتار بر مردم، می‌شنویم. آن‌چه که در این‌جا می‌آید، گزیده‌هایی از دو قصیده‌ی فرخی سیستانی‌است.

گــویم کـــه خـدایا به خــدایی و بزرگیت
کـــورا به همه حال معین باش و نگهدار  (کورا=که او را)
چـــندانکه بود مـمکن و او را بـــه دل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار

تا در عـــوض عـمر که بدهی ز پی دین
در مـــصر کــند قــرمطیان را هــمه بر دار
●●●
شــهی، خسروی، شهریـاری، امیری
که بــدعت ز شمشیر او گشت فـانی
مـَــلِک فـــره و مُـــــلکتش بــــیکرانه
جــهان خسرو و سیرتش خسروانـی

نه چون او مَلِک خلق دیــده به گـیتی
نه چون او سخی خلق داده نشانــی
هــمه مـــیل او سوی ایــــزدپرستـی
هـــمه شغل او جستــــن آنــجهانـی

ز هنـــدوستـــان اصل کـفر و ضلالـت
بـــریـــده بـــه شمشیر هندوستانـی
تـــرا زیــن سپس جز فرشته نخوانم
ازیــــرا کــــه تــــو آدمـــی را نمانـی

تــــو را رزمـــگه بزمگاهست شــاها
خــــروش سواران ســـــرود اغــانی
از این‌روی، جزجنگ‌جستن نــخواهی
بـــه جنگ انـــدرون جـز مبارز نـرانی

بـــخنــــدد اجل چون تو خنجر بـرآری
بجنبد جــــهان چـون تو لشکر بـرانی
تــــرا پـــاسبان گـــرد لشکر نـــــباید
کــــه شمشیر تو خود کند پاسبـانی

جــهان را ز کفر و ز بدعت بشستـی
بــــه پـــیروزی و دولت آســـمانــی
نــــپاید بـــسی تا به بغداد و بــصره
غـــلامی بـــه صدر امارت نــشانی

اگـــر چه ز نــــوشیروان درگذشتــی
بـــه انـــصاف دادن چو نوشیروانــی

فرخی سیستانی یکی از شاعرانی است که بی‌تردید بنای ظلم را از طریق کلامِ کارآمدِ خویش، محکم‌تر کرده‌است. شاعرانی مانند شهید بلخی، رودکی سمرقندی، از پیشگامان شعر جاافتاده و پخته‌ی فارسی هستند. این میراث، پس از آنان به افرادی نظیر مسعودی مروزی، فرخی سیستانی، عنصری، عسجدی و منوچهری دامغانی انتقال پیداکرده‌است. این که گفته شده در دربار سلطان محمود غزنوی، چهارصد شاعر و یا حتی بیشتر حضور داشته‌اند، اگر چه اغراق‌آمیز می‌نماید اما چندان هم دور از واقعیت نیست. در تاریخ ادبیات ایران و در برخی تذکره‌ها، به نام بسیاری از شاعران این دوره برمی‌خوریم که شهرت و اعتبار ادبی چندانی ندارند. تردید نیست که شایعه‌ی این تعداد شاعر در دربار شاه غزنوی، به معنی حضور آن‌همه شاعران نام‌آور و معتبر نیست. جایی که دانه بریزند، مرغان دانهچین، به تدریج خود را به آن‌جا می‌رسانند. در درباری که شاه آن، تشنه‌ی شنیدن ستایش و تکریم از سوی پیرامونیان خویش است، باید این نکته را قطعی دانست که او حتی بر سینه‌ی کسانی که ابیاتی سست می‌سروده‌اند اما در همان ابیات، جوهر اغراق و دروغ زنی خویش را از همه‌ی مرزهای ممکن زمینی و آسمانی ذهن، فراتر می‌برده‌اند، دست رد، نمی‌زده‌است. هرچند او خود، آشکارا درمی‌یافته که سروده‌های سست و بی ارزش چنان کسانی، نه می‌ماند و نه او را ماندگار می‌کند. اما در همان دقایق، حتی حوزه‌ی معنایی ذهن آنان، یکسره از ستایش‌ها و بالاکشانی‌های غیر معمول و نامعقول، لبریز گشته‌است.

چگونه می‌توان فردی را که به بیماری تشنگی شنیدن ستایش‌، مبتلاست، حتی از شنیدن ستایش‌های نیم‌بند و ضعیف چاکران کلام، منع‌کرد و یا محروم ساخت؟ بیشتر آن ستایشگران، مردمانی هستند که هویت اعتراف‌شده‌ی خویش را در گرو پردازش‌هایی می‌دانند که نه انصاف در آن‌ها نقشی دارد و نه عقل و تجربه‌ی سالم انسانی. شاید تعیین‌کننده‌ترین عامل، همان سکه‌هایی باشد که کارگزاران مالیاتی او از دست بیوه‌زنان و کودکان یتیم درربوده‌اند و اینک در قربانگاه کلام، با طبعی بخشش‌گرانه بر سر اینان می‌ریزند. فردی مانند محمود غزنوی، قطعاً به دامان چنان کسانی، همان اندازه درهم و دینار نمی‌ریخته‌است که نثار افرادی مانند فرخی یا عنصری می‌کرده‌است. از این رو، می توان تصورکرد که شمار کسانی که با کلمات نخ‌نمای ساییده، او را بر سکوی خدایی می‌نهاده‌اند، لبان او را با لذتی اگر نه چندان عمیق، اما قابل ملاحظه، به لبخند رضایت وامی‌داشته‌اند. نکته‌ی دیگر آنست که محمود غزنوی، با چنین ستایشگرانی که اِعمال خشونت را نسبت به مخالفان و حتی دیگر اندیشان، از نان شب واجب‌تر می‌شمرده‌اند، عملاً شریک جرم‌هایی پیدا می‌کرده‌است که پیشاپیش، زبان به اعتراف می‌گشوده‌اند.

چه بسا کسانی در اطراف او و یا در اطراف این مُلک بوده‌اند که خشونت‌های غیر انسانی او را نسبت به رعایا و مردمان سرزمین‌های دیگر، محکوم می‌کرده‌اند. اما شاه غزنوی، پاسخ آشکار آنان را در آستین داشته‌است. او می‌توانسته به آنان بگوید که به کارگزاران قدرتمند کلام در این سرزمین بنگرید. آنان حتی کاسه‌های از آش داغ‌ترند. اگر من، اراده برکشتن صدها نفر داشته‌باشم، آنان، مرگ هزاران نفر را خواهانند. اگر من در اندیشه‌ی ویران‌کردن برخی از سراهای مردمم، آنان آرزومندند که تمام سراهای زندگان در آن منطقه با خاک یکسان‌شود. در این‌صورت، این من نیستم که خشونت می‌رانم و جان می‌ستانم. این نمایندگان کلام، رهبران فکر و شخصیت‌های سنگین و گران‌قیمت این مُلکند که از من می‌خواهند تا در انجام مأموریت تاریخی خویش، لحظه‌ای تردید به خود راه ندهم. از نشانه‌ها و اسناد تاریخی می‌توان دریافت که محمود غزنوی همچون هر انسان دیگری، از تضادهای آشکار و قابل ملاحظه‌ای در شخصیت خویش، برخوردار بوده‌است.

این که گفتم هر انسان دیگری، از آن‌روست که بگویم همه‌ی آدمیان، کم یا زیاد، دارای چنان جلوه‌های رفتاری می‌توانند باشند. اما تفاوت شخصیت‌هایی مانند محمود غزنوی با دیگر آدمیان کوچه و بازار در آنست که تضاد این خصلت‌ها در او، تأثیرهای گسترده، دراز مدت و قابل ملاحظه بر زندگی انبوهی از آدمیان آن روزگار گذاشته‌است. طبیعی‌است که تأثیر مثبت یا منفی آن تصمیم‌ها، می‌توانسته‌است به قیمت مرگ و زندگی انبوهی از آدمیان تمام‌شود. در حالی که نتیجه‌ی مثبت و یا منفی چنان رفتارهای متضادی برای انسان‌های کوچه و بازار، ممکن‌است تنها به خود آنان او یا اعضای خانواده‌ی آن‌ها ختم‌گردد. در این جا، قبل از آن‌که به تجزیه و تحلیل قصیده‌ای از فرخی سیستانی در تشویق محمود غزنوی برای شروع یک جنگ مجدد و کشتار مردم بی‌گناه هند، بپردازم، بخشی از مقاله‌ای را نقل می‌کنم که سال‌ها پیش در بررسی بخش‌هایی از «سیاستنامه»‌ی خواجه نظام الملک توسی(۴۰۸- ۴۸۵)، نوشته‌بودم.

این مقاله، به خوبی پرده از نیاز مبرم این شخصیت، حتی برای دریافت لقب‌هایی کاملاً بی‌ارزش و توخالی از خلیفه‌ی عباسی، برمی‌دارد. وقتی کسی تا این حد، حاضر باشد زمینه‌سازی و دسیسه‌چینی‌کند تا به چنان لقبی مفتخرگردد، دور از عقل می‌نماید که «کلام‌چاکران» دربار خویش را، چه آنان که «شعر» تر می‌گفته‌اند و چه آن‌ها که حتی شرایط ابتدائی مقام یک ادیب را هم نداشته‌اند، با سکه و امکانات بسیار وادارد تا از بام تا شام، نام او را «پروردگارانه» در عبادت، خواب، بیداری و حتی در لحظات لذت‌بردن از می خوشگوار و مجلس رقص تلاطم‌برانگیز، بر زبان جاری سازند. اینک آن نوشته را از نظر می‌گذرانیم: «خواجه نظام الملك در كتاب سیاستنامه، داستانی را بیان میكند كه بخشی از شخصيّت محمود غزنوی را نه در هیأت یك شاه قدرتمند و بی‌نیاز كه در شعرهای شاعران دربارش به توصیف آمدهاست بلكه در جامهی فقیرانهی كودكی بزرگسال و لجوج، به نمایش میگذارد. این داستان، در بردارندهی برخورد شاه غزنوی است در خواهش حقیر او برای به دست آوردن عنوان تازهای از سوی خلیفهی عبّاسی و رقابت بسیار كودكانهاش با خاقان سمرقند. «خاقان»ی كه ظاهراً با وجود از دست دادنِ همهی متصّرفات جغرافیایی خویش به شاه غزنوی، كمترین نگرانی در وجود او نیست و همهی تلاشش در پی غنیمت دانستنِ همان دمی است كه میتواند در لحظهای دیگربا یك بازدم، حتّی وجود خارجی هم نداشته‌باشد.

این نكته بر كسی پوشیده نیست كه طاهریان و صفّاریان به علّت تلاش برای رها شدن از تسلّطِ دیرینه سال عرب‌ها و به دست گرفتن استقلال ایران، با خلیفههای عبّاسی از در ستیز درآمدند. امّا دیگر حكومت‌های ایرانی تا زمان سقوط خلافت عبّاسی، با خلیفه و دربار وی، كم یا زیاد، رابطههای دوستانه‌ای داشتهاند. گاه محتوای این رابطهها در بُرش‌هایی از تاریخ، از نوعِ «بزرگانه» و «خُردانه» بودهاست. خلیفه در جایگاه بزرگانه و شاهان ایران ایران در جایگاه خُردانه. شماری از شاهان ایران اگر چه در كارهای كشوری و لشكری خود مستقل بودهاند امّا برای حفظ ظاهر و حمایت افكار عمومی مردم، گریزی نداشتهاندكه خود را به خلیفهی وقت در بغداد پیوند دهند ودر واقعيّت، رابطهی معنوی خویش را با نمایندهی خدا و پیغمبر حفظ كنند. عدّهای از اینان برای آنكه بتوانند هرچه بیشتر مشروعيّت مذهبی و مردمی داشته باشند، خطبه به نام خلیفهی وقت میخواندهاند و در برخی كارها نیز از آنها نظر میخواستهاند. خلیفههای وقت نیز این احترام و محبّت را با دادن لقبهای پُر طَمطراق امّا میان تُهی به آنان، پاسخ می‌دادهاند.»

«خواجه نظام المُلك مینویسد كه وقتی سلطان محمود غزنوی پادشاه شد از خلیفهی وقت، لقب «یمین الدّوله» را دریافت كرد. سلطان غزنوی پس از استقرار خویش بر تخت سلطنت، چنان در آتش شوق جهان‌گشایی می‌سوخت كه مدّتی بعد، نیمروز(سیستان و بلوچستان امروز)، خراسان، عراق، سمرقند، خوارزم، ری، اصفهان، همدان ، طبرستان و هندوستان را به متصرّفات خویش افزود. او پس از فتح سمرقند، متوجّه شدكه خاقان آنجا با وجودِ بی كفایتیهای چشمگیر، از خلیفهی عبّاسی سه لقب دریافت داشته كه هیچكدام بازتاب شخصيّت درونی و بیرونی او نبودهاست. كشف این پدیده، بر شاه غزنوی بسیار گران آمد. چگونه ممكن بود كه خلیفه به خاقان ضعیف سمرقند، قبل از شكست از نیروهای سلطان محمود، سه لقب پُر ارزش ارزانی دارد و شاه ایران با آن همه شایستگی نظامی فقط یك لقب دریافت دارد. او با عصبانيّت نامهای به خلیفه نوشت كه گوشهای از آن چنین است: «من همهی ولایت كُفر بگشادم و به نام تو شمشیر میزنم و خاقان را كه از مطیعان و دست نشاندگان مناست سه لقب فرموده و منِ بنده را یكی با چندین خدمت و هواخواهی.»(به نقل از کتاب سیاستنامه، ص 186)

از خلیفهی بغداد پاسخ آمد كه ما به آدم‌ها از آنرو لقب میدهیم كه به آنها اعتبار و احترام ببخشیم. شما كه خود مظهر اعتبار هستید چه جای نیاز به چنان لقبهایی است؟ آنگاه خلیفهی بغداد در نامهی خود به محمود غزنوی یادآور می‌شود كه به یاد داشته‌باش كه خاقان سمرقند، انسانی است نادان. ما از آنرو خواست او را برای دادن لقب اجابت كردیم كه بتواند از این راه برای خود اعتباری كسب كند. خلیفه در نامهی خویش تلاش میكندتا سلطان غزنوی را نه تنها از سكوّی خشم فرود آوَرَد بلكه اورا متقاعد سازد كه دست از این اصرار كودكانه فرو كشد. خلیفه مینویسد كه هرانسانی در زمان تولّد، از پدر و مادر خود نامی دریافت میكند كه این نام تا هنگامی كه زنده است برای او اعتبار دارد. حتّی اگر در بزرگسالی، به تناسب دانش و یا شغل خویش، آگاهانه نام دیگری برخود بگذارد، نام جدید، نفی كنندهی آن نام آغازین نیست و همچنان میتواند جای خاص خود را حفظ كند». باوجود همهی این حرف‌ها، سلطان محمود نه تنها قانع نشد بلكه این موضوع، همچنان آزارش می‌داد. او همواره در پی آن بود كه از دست خلیفه، لقبی دیگر دریافت دارد و بدان وسیله مطمئن گردد كه شایستگی وی، بیرون از حوزهی قدرتش، مورد تأیید دیگران نیز هست. آنهم دیگرانی كه نه در ردیفِ ستایشگران كلامی او هستند و نه نیازمند دست و دستور او.

در پی همین اندیشه بود كه وی، زنی را به سمرقند فرستاد تا به شكلی كاملاً ناشناس، خود را به خاقان و همسر او نزدیك سازد و در عمل مورد اعتماد آن‌ها قرارگیرد. آنگاه در یك لحظهی مناسب، كاغذی را كه خلیفه در آن به خاقان مورد نظر، لقبهای ریز و درشت دادهبه دست بیاورد و به سلطان محمود برساند. آن زن پس از چندین ماه تلاش و برنامه ریزی، به انجام این كار توفیق مییابد و حكم خلیفه را كه لقبهای خاقان سمرقند در آن بوده به سلطان محمود میرساند. محمود غزنوی آن حكم را همراه با نامهای به حضور خلیفه ارسال میدارد و در آن به گونهای حساب شده و توطئه گرانه مینویسد كه یكی از خدمتكاران وی در بازار سمرقند، این حكم را در دست بچّههای كوی و برزن دیدهاست و تنها از راه كنجكاوی به آن نگاهی انداخته و دریافته كه آن كاغذ، در بردارندهیحكم خلیفه مبنی بر دادن لقب به خاقان سمرقند بودهاست. خدمتكار او برای جلوگیری از بیحرمتی بیشتر به حكم خلیفه، آنرا در قبال كشمش و گِردو از كودكان گرفته و برای وی فرستاده است. او سپس ادامه می‌دهد:«من آنرا به خدمت شما ارسال میدارم تا دریابید كه خاقان سمرقند، چه حرمتی برای حكم شما قائل بودهاست و هست!»

شیوهی دسیسهگرانهی محمود غزنوی در این ماجرا، سرانجام درخلیفهی بغداد تا آنجا اثر بخشید كه داستان ساختگی وی را باور كرد و خاقان سمرقند را به دلیل سهلانگاریهایش در نگهداشت آن حكم، مورد ملامت قرار داد. امّا با وجود آن، به سادگی برای محمودِ غزنوی، لقب تازهای نفرستاد. اما سلطان محمود چنان بر اصرار خویش ادامه‌داد تا آن‌که سر انجام، خلیفه تن به تسلیم سپرد و حكمی برای او نوشت و وی را علاوه بر یمینالدّوله به لقب «امین الملّه» نیز مفتخر ساخت. چنین به نظر می‌رسد كه استدلالهای خلیفه برای سلطان ایران و حتّی بی اعتناییهای او نسبت به صادر كردن لقب برای او، كوچكترین اثری در دَمِ سردِ وی نداشتهاست. ظاهراً سلطان محمود، چنان خود را به حكمهای خلیفه و لقبهای از درون تُهی وی آویزان می‌دیدهكه تا دریافت نكردنِ یكی دیگر ازآن‌ها، آرام و قرار از حوزهی زندگی او رخت بر بسته بودهاست. شاید محمود غزنوی كه در دربار خویش، به صدها شاعرِ پرآوازه و آماده به خدمت، حاتم‌وار لقب می‌بخشیده‌است، در لقب یا لقبهای خلیفه، چیزی یافتهبود كه هرگز آنرا در مدیحههای زیبا و غرورآمیز شاعران دربارش نمییافت.»

بیان این داستان از سوی خواجه نظام الملک، حتی اگر مو به مو با واقعیت‌های تاریخی انطباق نداشته‌باشد، بیانگر شخصیت مردی‌است که بزرگ می‌نمود اما کوچک‌بود. مردی که کشتارها و غارت‌کردن‌های معابد مقدس هندی‌ها، گرهی از مشکلات درونی او نگشود. او حتی در برابر آن همه ستایش‌های دروغین از سوی شاعران ریز و درشتی که بر سرای شاهی او گرد آمده‌بودند تا از گوشت قربانی غارت‌ها نصیبی ببرند، بازهم خود را کاملاً خشنود و خوشبخت احساس نمی‌کرد. در راستای چنان حس بدبختانه‌ای بود که او با تمهیدات دسیسه‌گرانه‌، توانست سرانجام، از سوی خلیفه‌ی بغداد، لقبی دریافت‌دارد که بتواند لحظاتی چند، بدان دلخوش‌باشد. از این رو وقتی شاعری همچون فرخی سیستانی در قصیده‌ای غرا، سلطان غزنوی را به افروختن آتش جنگ تشویق می‌کند و آشکارا او را وامی‌دارد تا راهی هند و کشمیر گردد و باردیگر غارت هراسناک و خونین خویش را به قیمت کسب لذت‌ و انباشتن مال آغازکند، خواننده متعجب نمی‌شود. چنان شاهی را، چنین شاعری درخور باید.

فرخی در این قصیده، مقدمه‌ی آن را با این توصیف آغازمی‌کند که مجلس شاه غزنوی، مجلس «یک‌رویان»‌است. از این‌رو لازم‌است افراد ناراست، در چنین مجلسی، حضور نداشته‌باشند. برزبان راندن چنین سخنانی، از سوی شاعری که کلامش، شاه را به حرکت وامی‌دارد، می‌تواند مقدمه‌ی یک تسویه‌ی بزرگ انسانی‌باشد. تقریباً در همه‌ی حاکمیت‌های استبدادی، برای نابودی مخالفان، بهره‌گیری از چنین حربه‌هایی، در ردیف معمولی‌ترین کنش‌های خونین بوده‌است آن گاه شاعر، آرزوی آن دارد که نوای طرب‌انگیز «بونصر» را در پرده‌ی عشاق و شعر تازه‌ای از «بوعمرو» که به توصیف گُل پرداخته‌است بشنود. کلام فرخی در این بافت، چنان‌است که انگار او، خود شاهی دیگر است و قدرت و اراده از نگاه و حرکات او، همچنان بیرون می‌تراود. همه‌ی این تصویرسازی‌های شاعرانه برای کشتار انسان‌های متفاوت‌اندیش، از تراوشات ذهن شاعری چون اوست. همه‌ی این مقدمه‌چینی‌ها برای آنست که لحظه‌های او و آنان، از تنوع و لذت، سرشارباشد تا برای «کار»های مهم فردا، نیرویی در جان و تن، فراهم‌آید. سپس شاعر سیستان، آرزو می‌کند که شاه، راهی کشمیرگردد تا بتانِ محراب‌های عبادت مردمان «دیگردین» را نابودسازد.

جرم آنان، چیزی جز آن نیست که دین دیگری جز اسلام را برگزیده‌اند. آن‌هم اسلامی که توانسته است از سوراخ ذهن محمود غزنوی عبورکند. این کاسه‌ی از آش داغ‌تر محمودی، حتی آرام و قرار نخواهد یافت تا زمانی که وارد کشمیرگردد و دمار از روزگار شاه آن‌جا برآرد. او برای توجیه کار خویش، سخنی بهتر از این ندارد که ادعا‌کند که پیشه‌ی او جز جنگ، چیز دیگری نیست. او کوه و بیابان هند را برای جنگ و خونریزی، بر باغ پُر از گل و مُل، ترجیح می‌دهد. برای او ارزش خار سفر هند که به پایش فرو رَوَد، از دسته‌ی شب‌بوی خانه‌ی خویش، ارزشمندتر است. غارهای تنگ و تاریک در میدان جنگ، که یادآور خانه‌ی مورچگان است برای او، لطف بیشتری دارد تا خانه‌ای که در آن‌، سروهای سهی می‌‌خرامند و همه‌ی اسباب عیش نیز در آن‌جا مهیاست. وی چهره‌ی مردی را که شمشیر برکف داشته‌باشد، بر چهره‌ی زیبارویان ترجیح می‌دهد. او تا بر دشمن هجوم نیاورد و کار او را نسازد، به وطن بازنخواهدگشت. هرچند دژ دفاعی دشمن، از محکم‌ترین فلزات، ساخته شده‌باشد.

او شهرهای بسیاری را به یاد می‌آورد که مردان آن، با وی از در جنگ درآمده‌‌بودند. اما امروز، آن‌چه از آن‌شهرها باقی‌است، تنها زنان بیوه و بی‌شوی آنان است. تا زمانی که یک فرد «بی‌دین» در برابر او قرار داشته‌باشد، هرگز خون یک «مسلمان» را نخواهدریخت و تا هنگامی که رود گنگ وجود داشته‌باشد، او به رود «آموی»، کاری نخواهدداشت. به دوستان این حاکمیت باید پیغام‌فرستاد که همچنان به این دولت افتخارکنند و به دشمنان آن باید اطلاع‌داد که باید از بیم آن، مویه سردهند.

از مـــجلس مــــا مــــــردم دو روی بُرون کُــــن
پیش آر مُل سرخ و بـــــــرون کـــن گُل دو روی
بـــاغــیست بـــــدیــن زیـــنــت آراسته از گــل
یــــــکسو گل دو روی و دگــــر سو گل یـکروی

تا ایــــن گــــل دو روی هــــمی‌روی نــــمایـــد
زیـــــن بـــــاغ، بــــرون رفتن مــا را نبــود روی
بـــــونصر تــــو در پـــــردهٔ عُشّاق رهــــی زن
بـــــوعمرو تــــو انــدر صفت گل، غـزلی گـوی

تـــــا روز بــــه شادی بــــگذاریـم کــــه فــردا
وقـــت ره غـــــزو آیـــــد و هـــــنگام تـکـاپوی
مـــــا را ره کشـــــمیر هـــــــمی‌آرزو آیــــــــد
مـا ز آرزوی خــــــویش نتــــــابیم به یک موی

گاهـــــست که یـــــکباره بــه کشمیر خرامیم
از دست بُتان پــــهنه کنیم از ســـــر بُت گوی
شــــــاهیست بـــه کشمیر، اگر ایـــزد خواهد
امسال نــــــــیارامــم تــــا کین نــــکشم زوی

غَزوَست مــرا پیشه و هـــــمواره چنین بـــــاد
تـــا مــن بوم، از بـدعت و از کفر جـهان، شوی
کــــوه و درهٔ هنـــــد، مـــــرا ز آرزوی غـــــــزو
خـــــوشتر بـُـوَد از باغ و بهار و لب مــــــرزوی

خـــاری که بـــه من درخَلَد انـــــدر ســفر هند
به چون بــه حضر، در کـــــــف مــن، دستهٔ شب‌بوی
غــــاری چـــو چَه مورچگان، تنگ در ایـــن راه
به چون به حَضر ساخته از سرو سهی، کـوی

مـــردی که سلاحی بکشد، چــــهرهٔ آن مـــرد
بـــــر دیدهٔ من، خوبـتر از صد بـــت مُشکــــوی
بــــر دشمـــن دیـــن تــــا نـــزنم بــــازنــگردم
ور قـــــلعهٔ او، ز آهـــــن چــــیــنی بُوَد و روی

بــــــس شهر کــــه مــردانش با من بـچخیدند
کـــــامــــروز نبینند در او جــــز زن بـــی‌شوی
تــــا کافر یــــابم، نـــــکنــــم قــــصد مسلمان
تـــا گـــــنگ بُوَد، نــــــگــــــذرم از وادی آموی

از دولــــت مــــا دوست هـــمی‌نازد، گــــو ناز
بــــر ذلّت خــــود، خصم همی‌موید، گــو موی

سخن گفتن از عنصر خشونت در فرهنگ ما، شاید برای بسیاری، تازگی خود را از دست داده‌باشد. اما مطالعه‌ی این خشونت در هردوره‌ی تاریخی و تأثیر آن بر رفتار و گفتار مردم، از نکاتی‌است که نه تنها همچنان تازه مانده‌است بلکه واکاوی آن، یکی از وظایف همه‌ی کسانی است که در راه ارتقاء فرهنگ و فکر انسانی، قلم می‌زنند. تصور من آنست که ما این نکته را نکاویده‌ایم که چرا «منطق کلامی» در میان انسان‌های این سرزمین، از  قدرت و کاربردی مؤثر، برخوردار نبوده‌است. تردیدندارم که خشن‌ترین و بی‌استدلال‌ترین انسان‌ها، حتی در جایگاه قدرتی بلامنازع، اگر بخواهند در زمینه‌ای استدلال‌کنند، از عهده‌ی این کار، در حد همان دانش و تجربه‌ای که دارند، برمی‌آیند. این نکته نشان می‌دهد که منطق، حتی در میان اینان نیز با همان شکل و شیوه‌ی خاص خویش، وجود دارد. حتی گاه منطقی وجود دارد که از قانونمندی ریاضی‌گونه‌ای نیز تبعیت می‌کند. اما استفاده از این منطق، در مقایسه با تحمیل خشونت و  زور، کار مشکل‌تری است. در هنگامه‌ی خشونت، افسارگسیختگی رفتاری و برون‌ریزی خشم، نیروی کمتری می‌طلبد تا در زمان استدلال و داد و ستد کلامی.

زیرا برای قانع‌کردن یک فرد مخالف یا حتی ناآگاه به آن مورد یا پدیده، لازم می‌شود که انسان از همه‌ی دانش و تجربه‌ی خویش کمک بگیرد. به زمینه‌چینی‌های مناسب و تأثیرگذار متوسل‌شود تا بتواند آرام آرام، مخاطب را در آغاز کار، به شکلی نیمه‌کاره و یا حتی «نیم‌بند» قانع‌سازد و سرانجام، چنان تحولی در او پدیدآید که کاملاً آن طرز اندیشیدن و برخورد را بپذیرد. از این‌رو، «عادت» به گفتگو از نکاتی‌است که جای آن در مناسبات فردی و اجتماعی ما خالی بوده‌است. پدیده‌ی خشونت، هرگز در حوزه‌ی افرادی که خارج از دایره‌ی حکومتیان قرار داشته و یا جزو مخالفان دستگاه قدرت بوده، متوقف نشده بلکه به حوزه‌ای کاملاً خصوصی و خانوادگی نیز راه یافته‌است. کورکردن‌های خانوادگی، کشتارهای ناگهانی، قتل‌های شبانه و حتی در هنگام خواب، نشان از همین عادت نکردگی انسان‌ و خاصه انسان «قدرت‌مدار» به استدلال و گفتگو دارد. تا آن جا که تاریخ نشان می‌دهد از دوران غزنویان، با کورکردن چشم‌های محمد ولیعهد سلطان محمود غزنوی شروع شد و تا زمان نادرشاه افشار که دستور کور کردن‌فرزندش نادرقلی‌میرزا را داد، ادامه یافت.

چه پسرانی که به دست پدران خود کورشدند و چه پدرانی که بینایی چشمان خویش را به دست پسرانشان از کف‌دادند. این نوع خشونت، ظاهراً در مقایسه با کشتن‌های شکنجه‌آور، از «ملایم»‌ترین و «انسانی»‌ترین نوع خشونت بوده‌است. تردید نیست که تاریخ کشورما، در این زمینه، شاهد بسیاری از کورکردن‌های دیگر در زمان سامانیان، صفاریان، طاهریان، ساسانیان، اشکانیان، هخامنشیان و مادها بوده است. تردید نیست که این کورکردن‌ها، بعد از نادرشاه افشار نیز همچنان ادامه داشته‌است. بسیاری از جنایت‌ها و خشونت‌ها، حتی به گوش تاریخ‌نویسانی که خواسته‌اند همه‌چیز را مستندسازند، نرسیده‌است و  یا اگر رسیده، درست در مرحله‌ی انتشار، در پستوی اتاقک ممنوعه‌ها، از دیده پنهان گردیده‌است . این تنها فرخی سیستانی نیست که محمود غزنوی را به کشتار مردمان بی‌گناه ترغیب می‌کند بلکه حتی شاعری چون فرخی یزدی که خود از قربانیان همین خشونت بوده، آشکارا در شعر خود، بر طبل انتقام و کشتار مخالفان و دشمنان مردم می‌کوبد.

مشکل جوامع عقب‌مانده در آنست که شاعران و نویسندگان آن، با نیت خیر و ذهنیت انسان‌دوستانه‌ی خویش، به خود جرأت می‌دهند که راه حل دشواری‌های اجتماعی را که هرکدام، نیاز به متخصصان و دانشمندان با تجربه دارد، ساده‌دلانه اما با قاطعیت، به نمایش بگذارند. در شعری که خواهدآمد، نوع نگاه فرخی یزدی، حتی اگر از نوع نگاه چنگیزخان مغول خشن ترنباشد، بهتر نیست. او همان استدلالی را در چهارچوب مردم دوستی خویش ارائه می‌دهد که خان مغول در چهارچوب خشم و انتقام و تحقیر خویش نسبت به دشمنان خود، ارائه می‌داد. اگر بخواهیم نگاه فرخی را به نثر درآوریم، مضمون آن چنین می شود:«برای اجرای عدالت، باید همه‌ی مجریان بی‌عدالتی کشته‌شوند. مهم نیست اینان که هستند و چقدر گناهکارند. همه‌ی کسانی که «پرده‌ی مُلک» را دریده‌اند، باید کشته‌شوند. (البته تعبیرِ دریدن پرده‌ی ملک از آن تعبیرهاست که هزاران اتهام در درون آن می‌گنجد.) هرکه لباس مرتب و شیک بپوشد و بیکار هم باشد، بازهم باید کشته‌شود. زیرا او حاصل رنج دیگران را مصرف می‌کند. باید فقر را با داس دروگری، درو‌کرد و عاملان فقر را با چکش کارگران نابودساخت. مالکانی که از درد دل دهقانانشان بی‌خبرند، نیز باید کشته‌شوند. از آن جا که ما شاعران و نویسندگان، هرچه نوشتیم و گفتیم، در جان آنان تأثیری نکرد، پس باید همه‌ی این بی‌خبران را هم نابودساخت.» چنین نگاهی، انسان را کم یا بیش، به یاد همان نگرشی می‌اندازد که «خِمِرهای سرخ» نسبت به مردم داشتند و آن را در جامعه‌ی کامبوج در دهه‌ی هفتاد میلادی، نیز عملاً پیاده کردند. اینک به بخش‌هایی از شعر فرخی یزدی، توجه می کنیم.

از ره داد، زبـــیــــدادگــــران بـــــایــــــدکشت
اهــــل بــیداد، گر این‌است و گرآن، بایدکشت
پـــرده‌ی مُلک دریــــدند، چــــو از پــــرده‌دری
فاش و بـــی‌پرده، از این پـرده‌دران باید کشت

آن‌کـــه خوش‌پوشد و خوش‌نوشد و بیکار بُوَد
چـــــون خــــورَد حاصل رنج دگران، بایدکشت
مسکـــــنت را زِدَم داس، دروبـــــایــــدکـــــرد
فــــقر را با چکش کـــــارگــــران، بایـــدکشت

بـــــی‌خبر تــــا که بود از دل دهــــقان، مالک
خــــبر این‌است کـــزآن بــی‌خبران بایدکشت
هــــرچه گفتیم و نـــوشتیم، چــو آدم نشدند
زین سپس، اول از این گاو و خران باید کشت

هم ‌او در شعر دیگری، وقتی گفتار را برای تغییر و یا دفع «کَفتار»‌ها مؤثر نمی‌داند، ناچار از «کردار» کمک می طلبد. «کردار» در مفهمی که او اراده می‌کند، چیزی جز ریختن خون خائنان نیست. در شعر او می‌توان، کشتار مخالفان «مردم» را، هم از راه طناب دار و هم از راه ریختن خون آنان، شاهدبود. او چنان از دشمنان مردم نفرت‌دارد که حتی در بالاکشیدن طناب‌دار، می‌خواهد این نفرت عمیق را به نمایش بگذارد. دریغا که او خود در زندان رضاشاه، قربانی همان خشونتی شد که خود، هوادارش بود. 
دفـــــع این کــــفتارها، گفتار نتــــوانـــد نمود
از ره کـــردار بــــایـــــد دفع ایـــــن کفتــــارها
کشور مـــــا پـــاک کی‌گـــردد رلـــوث خـائنین
تــــا نــــریزد خـــون نـــاپاک از در و دیـــوارهـا

مُـــــزد کـــار کـــارگـــر را دولت ما مـــــی‌کـند
صرف جـــیب هـــرزه‌ها، ولــگردها، بیــــکارها
از بـــرای ایـــن هــمه خائن بُوَد یــک دار، کــم
پُــــرکنید ایـــن پهن‌میـــدان را زچــوب دارهــا

دارها چون شد به پا، بادست کین، بالاکشیــد
بــــــرسر آن‌دارهـــــا، سالارهـــا، سردارهـــا

گاه طرح برخی اندیشه‌ها نسبت به شماری از شخصیت‌های محبوب و ملی، ممکن‌است موجب آزار دوستان و دوست‌داران اینان‌شود. در حالی که غرض از طرح چنین اندیشه‌هایی، فراهم‌کردن زمینه‌ی گسترده‌تری برای تصور گزینه‌های گوناگون فکری و عملی‌است. به راستی، اگر سرلشکر امیر احمدی که به عنوان قاتل فرخی یزدی معرفی‌شده، جایش را با فرخی یزدی عوض می‌کرد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ آیا رفتار فرخی با او از روی گذشت و بخشایش بود و یا از روی کین خواهی و انتقام؟ پاسخ این پرسش را، می‌توان در اشعار فرخی یزدی شاهدبود. طرح چنین اندیشه‌هایی مبنی بر خشونت‌گرایی هنرمندان کلامی، چه در عصر محمود غزنوی و چه در دوران رضاشاه و چه بعدتر، به معنی آن نیست که این هنرمندان، رفتاری برخلاف کل جامعه‌دارند. این برخورد، بازتاب آنست که گرایش بخش بزرگی از مردم در میان همه‌ی اقشار و طبقات، متوجه عنصر خشونت‌است. حتی اگر در حرف، این خشونت انکار‌شود، در عمل، آن را انکار نتوان‌کرد. تردید نیست که اگر میزان شکیبایی و تحمل انسانی، افزایش‌یابد، قطعاً میزان خشونت، کاهش خواهد‌یافت. چنین تغییری، نیازمند سرمایه‌گذاری عظیمی است که می‌بایست برای آموزش کودکان، نوجوانان، جوانان، بزرگ‌سالان و حتی سالخوردگان انجام‌گیرد. با وجود همه‌ی این‌ها نباید چندان خوش‌بین بود که این میوه، بعد از گذشت زمانی کوتاه، آماده‌ی مصرف‌کردن‌باشد. در جامعه‌ای که ما در خلال این هزارساله‌ی اخیر از راه‌های گوناگون، درس خشونت فراگرفته‌ایم، ساده نخواهدبود که دفتر و دستک دیرین را به سادگی، در تاقچه‌ی خاموشی و فراموشی قراردهیم.

یک‌شنبه ۱۱ دسامبر ۲۰۱۱




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024