iran-emrooz.net | Sat, 17.12.2005, 8:42
(هيجدهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(مثل اينکه، باز دارد سوء تفاهم میشود. من، آن شب گفتم که آدم تشکيلاتی نيستم. گفتم که میخواهم به عنوان يک انسان، آنهم يک انسان ايرانی، آنچه را که تا به حال، از"عدالت، استقلال و آزادی" ، فهم کردهام، اول، در خودم، در خانوادهام، در جامعهام، به آزمايش بگذارم. بنا براين، بهتر است با شما که در صدد کار سياسی تشکيلاتی " مخفی" هستيد، رابطه ای نداشته باشم!).
( آره گفتی. ولی، خودت هم خوب میدانی که نمیشود!).
( چرا نمیشود؟!).
( من، شخصا، تو را میشناسم و بهت اعتماد دارم! ولی به هرحال، تو چيزهائی را میدانی که.......).
( ولی، من به تو اعتماد ندارم!).
( تو، به من اعتماد نداری؟!).
( نه. به تو، اعتماد ندارم و در ضمن، داد هم نزن و صدايت را هم برای من، بلند نکن! بيا، اين هم دوتا ليوان آب خنک. به سلامتی هم مینوشيم و اگر خواستی که دليل بی اعتمادیام را نسبت به خودت بشنوی، مثل دو تا آدم عاقل وبالغ، مینشينيم اينجا و من برايت میگويم که چرا به تو اعتماد ندارم و تو هم، اگر اشتباه میکنم، مرا از اشتباه بيرون میآوری. قبول؟).
پيشنهاد نشستن و رو در رو گفتگو کردن با " او" را قبول نکرد و بازهم، مثل هميشه گذاشت و در رفت، چون، من و چند نفر ديگرهم، آنجا بوديم و میتوانستيم شاهد گفتگوی او با " او" باشيم! در ظاهر، همه اش صحبت از جمع میکند، اما ، اگر در مورد مسائل مربوط به خودش، کسی پای جمع را به ميان بکشد، اگر بتواند، به طريقی، از زير آن شانه خالی میکند و اگر نتواند، مثل آن روز، میگذارد و در میرود تا در پنهان، افراد را تنهائی به کناری بکشد و کاری کند تا برای رسيدگی به مسئلهی او، جلسه ای، تشکيل نشود، حتی اگر تشکيل نشدن آن جلسه، به قيمت متلاشی شدن همان تشکيلاتی تمام شود که آنقدر سنگش را به سينه میکوبد! يعنی مصداق همان ضرب المثلی میشود که میگويند: " ديگی که برای من نجوشد، بگذار سگ در آن بشاشد!". ديديد که جلوی چشمتان به " او" گفت که شخصا، او را میشناسد، در حالی که چند روز قبل ازآن جلسه، مرا به کناری کشانده بود و میخواست بداند که " او"، اهل کجا است؟! پدرش چکاره است؟!ازدواج کرده است؟! فارغ التحصيل کدام دانشکده است و........ من، با وجودی که جواب همهی سؤالهای او را میدانستم، اظهار بی اطلاعی کردم. چون، اعتماد نداشتم و بعد هم معلوم شد که احساس بی اعتمادیام نسبت به او، بی خود نبوده است! تاکتيکش اين است که اگر سؤالی در مورد تو دارد، از خود تو، نمیپرسد، بلکه خودش را به افرادی که فکر میکند به تو نزديک هستند، نزديک میکند و چنان از آنها، در مورد تو، سؤال میکند که انگاردوستی دارد از دوستی ديگر، در مورد دوست مشترکشان، چيزی را میپرسد که اولا، چندان مهم نيست و ثانيا، خودش میداند و فقط میخواهد مطمئن شود که آنچه میداند، منطبق با واقعيت است! آنوقت، آنچه را که میشنود، با دخل و تصرفهائی، در بستههای منفی، درون آرشيو ذهنش انبار میکند تا روزی که آن دوست مشترک درمقابل منافع او و يا در مقابل منافع کسانی قرار بگيرد که منفعت او، وابسته به منفعت آنها است! آنوقت، به عنوان دوستی که قدرش را ندانستهاند، به ميدان میآيد ومظلوم نمائی کند و همان مظلوم نمائی را وسيله ای قرار ميدهد برای ايستادن در کنار دشمنان کسانی که روزگاری دوستان او به حساب میآمده اند! مثل همين کاری که الان دارد با " او" میکند! جلوما، به " او" میگويد که به او اعتماد دارد! در حالی نه تنها در آن جلسه، بلکه بارها، به خود من گفته است که به " او" اعتماد ندارد و نمیداند که چگونه آن را با جمع در ميان بگذارد. روزی که با آن پيشنهاد مشکوک ، به ميدان آمد و " او"، به شدت، با آن پيشنهاد مخالفت کرد و اکثريت افراد در مقابل مخالفت " او" موضع مخالف گرفتند و وقتی که " او" شروع به مطرح کردن دلايل مخالفتش با آن پيشنهاد کرد، با سوء ظن به " او" خيره شدند ، تازه فهميدم که انگار با نقشه ای از پيش تعيين شده، برای چنان روزی، حس بی اعتمادی خودش را نسبت به " او"، جدا جدا، به تک تک افراد جمع، سرايت داده است و ضمينه را برای سوء ظن نسبت به " او" و زير سؤال بردنش - درصورت مخالفت با آن پيشنهاد- فراهم ساخته است! در حالی که منطقا، سوء ظن بايد متوجه پيشنهاد دهنده آن برنامه میشد، نه مخالفت کننده با آن!. به گفتگوی ميان پيشنهاد دهنده و مخالف او دقيق میشويم:
پيشنهاد دهنده، بدون آنکه قبلا، با هيچ کسی از افراد گروه، صحبتی کرده باشد ، میگويد: ( .... دو تا از بچهها که يکی شان تازه از زندان بيرون آمده است و يکی شان هم ازخارج آمده است و از بچههای کنفدزاسيون است، میخواهند بيايند و در مورد مسايل مهمی با ما صحبت کنند، اما به دلايل امنيتی، چون ما نبايد صورت آنها را ببينيم، قرار شده است که وقت صحبت کردنشان يا پشت به آنها بنشينيم و يا ميان آنها و ما، پرده ای، چيزی بکشيم که......).
مخالف : ( چه کسی چنين قراری با آنها گذاشته است؟!).
( خودم).
( وقتی خودت داشتی با آنها قرار میگذاشتی، صورتهايشان را که میديدی؟!).
( معلومه که میديدم! دوستان قديمی هستيم).
( ولی، تو تا به حال، از اين دو دست قديمی زندانی سياسی و کنفدراسيونی، با ما صحبتی نکرده بودی!).
( به دلايل امنيتی!).
( بنا به همان دلايل امنيتی، تو، مورد اعتماد آنها هستی و ما، مورد اعتمادشان نيستيم؟!).
( مسئلهی اعتماد نيست! مهم صحبتهای آنها است!).
( خوب! اگر به نظرت صحبتهاشان مهم است، میتوانی آنها را ضبط کنی و....).
( ضبط کردن از نظر امنيتی. درست نيست!).
( خوب! هر چه میخواهند بگويند، میتوانند بنويسند و بدهند به خودت که مورد اعتمادشان هستی و آنوقت، تو هم بياری اينجا و بدهی به ما!).
( راستش دليل مخالفت خوانی تو را نمیفهمم! دو تا آدم، خودشان را به خطر میاندازند که بيايند اينجا و اطلاعات گرانقيمتی را که ما به آن دسترسی نداريم، در اختيارمان بگذارند وآنوقت، تو داری توی آمدنشان اما و اگر ميگذاری!).
( تو اگر واقعا، دوست آنها هستی، نبايد بگذاری که به خاطر هيچ و پوچ، جانشان را به خطر بيندازند و به جائی بيايند که نه تنها کسی منتظزشان نيست، بلکه در راه آمدنشان هم مانع تراشی میکند و تازه، از کجا معلوم که ميان همين ماها، يک کسی نرود و محل و تاريخ آمدن آنها را به جلسه لو ندهد؟ها؟!).
( قضاوت در مورد تو را میگذارم به عهدهی جمع، اما اگر اعتماد صد در صدم نسبت به اين تشکيلات نبود، مسئوليت دعوت آمدن يک زندانی سياسی صاحب نام و يک کنفدراسيونی صاحب نام را برای گفتگوی با آن، قبول نمیکردم!).
(.......................................).
آنوقت، همين آدم، وقتی میبيند که " او" تصميم به جدا شدن از تشکيلات را گرفته است، با کمال وقاحت جلوی افرادی از همان جمع، رو میکند به " او" و میگويد: ( شخصا، نسبت به تو اعتماد دارم، ولی به هرحال، تو، چيزهائی - در مورد تشکيلات - میدانی که........)....... و.......... مسئله را اينطور جلوه میدهد که چون اعضای ديگر تشکيلات، به " او" اعتماد ندارند، بنابراين، " او" نمیتواند که تشکيلات را بگذارد کنار و برود بيرون و در فضای آزاد، نفس بکشد؟! متوجه هستيد که دارد چه میگويد؟! آنچه میگويد، يعنی تهديد! دارد " او" را تهديد به ماندن میکند! تهديد به نرفتن! تهديد به فکر نکردن! تهديد به اين که آزاد نيست که برود و و فهم خودش، ازعدالت و استقلال و آزادی را با خودش و خانواده اش و جامعه اش در ميان بگذارد! چرا؟! چون، اين کار، در انحصار تشکيلات است و " او" هم مجبور است به اطاعت بی چون و چرا از تشکيلات! و تازه، کدام تشکيلات؟! تشکيلاتی که بانی و باعث اوليهی آن، خود " او" و " کل اوقلژ" و " هيچ نيچکا" بوده اند؟! البته، نه اين تشکيلات که او نقشه اش را در سر دارد، بلکه آن تشکيلات اوليهی "غير سياسی " و "باز"ی که کارش، نه دخالت در" سياست روز" بلکه، تلاش برای فهم " سياست روز" بوده است!
( ايدهی اوليه چنان تشکيلاتی چه وقت و در کجا شکل گرفت؟).
خيلی ساده. در دانشگاه. سر کلاس درس نشسته بودم که گروهی با شعار" اتحاد. مبارزه. آزادی"، آمدند و شيشهها را شکستند و کلاس را تعطيل کردند. پس از تعطيلی کلاس، با تظاهر کنندهها که شعارگويان به طرف در بزرگ راه افتاده بودند، همراه شدم. در بين راه، " او" و " کل اوقلژ" و "هيچ نيچ کا" را ديدم. داشتيم با جمعيت میرفتيم که هيچ نيچ کا، به اطرافش نگاه کرد و با دلخوری گفت : (تعداد تظاهر کننده خيلی کم است!).
کل اوقلژ گفت: (فکر میکنی ميان همين تعدادی هم که آمدهاند، چند نفرشان میدانند که در شانزدهی آذر چه اتفاقی افتاده بوده است و آنهائی که کشته شدهاند، چه کسانی بودهاند و برای چه کشته شده اند؟! ).
هيچ نيچ کا گفت: ( بپرس. از خودشان بپرس!).
کل اوقلژ، همانطور که میرفتيم، از فردی که در کناراو بود، پرسيد: ( ببخشيد. شما میدانيد که چرا، شانزدهی آذر، روز دانشجو ناميده شده است؟!).
در همين لحظه، جمعيت، فرياد زد، "مرگ بر شاه!" و مخاطب کل اوقلژ، گفت : ( به اين دليل!).
هيچ نيچ کا، با پوزخندی بر لب به کل اوقلژ گفت : ( جوابت را گرفتی؟!).
کل اوقلژ گفت : ( آن چه او گفت، جواب من نبود! بلکه تهاجمی بود برای پوشاندن جهل خودش!).
هيچ نيچ کا گفت : ( باشد! برای آنکه مطمئن شوی، میتوانی از ديگران هم بپرسی!).
کل اوقلژ، ازکسی که در طرف ديگر او راه میرفت پرسيد : ( ببخشيد! شما میدانيد دانشجويانی که در شانزدهی آذر کشته شدهاند، مرد بودهاند يا زن؟!).
طرف مخاطب کل اوقلژ گفت : ( شما خبرنگار هستيد يا خبرچين؟!).
هيچ نيچ کا، غش غش خنديد و رو به کل اوقلژ کرد و گفت : ( تا نريختهاند سرت و يک کت حسابی نوش جان نکرده ای، بکش کنار!).
کل اوقلژ، در برابر هيچ نيچ کا، ايستاد ومانع رفتن او در مسير تظاهرات شد و ما هم ايستاديم. کل اوقلژ، رو به هيچ نيچکا کرد و گفت : ( باشد! کتک خوردنم را میگذارم برای تو! دانشجويانی که در روز شانزدهی آذر کشته شدند، وابسته به کدام جريان سياسی بودند؟!).
هيچ نيچ کا، خودش را کنار کشيد و راه افتاد و گفت : ( اينجا، جای اين صحبتها نيست!).
کل اوقلژ، دويد و باز مانع رفتن هيچ نيچ کا شد و گفت : ( تا جواب مرا ندهی، نمیگذارم بروی!).
هيچ نيچکا، اين بار، با عصبانيت رو به او کرد و گفت : ( گفتم که اينجا، جای اين صحبتها نيست!).
کل اوقلژ، درحالی که میخنديد، گفت : ( يا مرا بزن و يا اعتراف کن که نمیدانی!).
هيچ نيچ کا، مستاصل مانده بود و به من و" او" نگاه میکرد و نمیدانست که چه بايد بکند! در اين لحظه، " او" خودش را به ميان کل اوقلژ و هيچ نيچ کا انداخت و رو به کل اوقلز کرد و گفت: ( ولش کن! من به عوض دونفرمان اعتراف میکنم که نمیدانيم!).
کل اوقلژ، غش غش خنديد و در حالی که هيچ نيچکا را آشتی جويانه در آغوش میگرفت، گفت : ( من هم نمیدانم رئيس!).
سپس دويد به سوی نيمکتی که در آن حوالی بود و رفت بالا و رو به جمعيت در حال گذر فرياد زد که : ( من اعتراف میکنم که نمیدانم چرا شانزدهی آذر، روز دانشجو ناميده شده است ! من اعتراف میکنم که نمیدانم درشانزدهی آذر کدام سال بوده است که دانشجويانی کشته شده اند! من اعتراف میکنم که نمیدانم دانشجويان کشته شده، چند نفر بوده اند! زن بودهاند و يا مرد! من اعتراف میکنم که نمیدانم اسم اين دانشجويان چه بوده است و به چه اعتقاد داشتهاند و چرا در روز شانزدهی آذر آن سال، کشته شده اند! من اعتراف میکنم که در همهی کتابخانهی اين دانشگاه و در همهی کتابخانههای تهران و ايران و...........).
داستان ادامه دارد...........
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " او" و " کل اوقلژ " و " هيچ نيچ کا "، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" – از همين قلم- که در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.