يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
از:Anna Wahlenberg
«هِلاموند/Helamund» پادشاه کشوریبود که تصمیمداشت برای دفاع از شرف و مرزهای ملیِ سرزمین خویش، با دشمنان خود، وارد جنگ بسیار بزرگیشود. این جنگ، نقش تعیینکنندهای برای آیندهی کشور داشت. واقعیت آنست که شماری از کشورهای همجوار، مرتب به کشور او حمله میکردند و با این حملهها، به خانهها و زمینهای کشاورزی مردم در حاشیههای مرزی، آسیبهای جدی وارد میساختند. شاه «هِلاموند» بارها با آنان مذاکره کردهبود و حتی با آنها قرارداد رسمی نوشتهبود که دیگر مزاحمتی ایجادنکنند. اما با وجود این، مرتب و مکرر، مزاحمتهای جدی و پردردسر آنان ادامه مییافت. هروقت که «هِلاموند» به آنان شکایت میکرد، رهبران این کشورها با وقاحت تمام اظهار میداشتند که روحشان از این ماجرا خبرندارد و مطمئناً مردم شهرها و روستاهای مرزی، قصدِ به جانِ هم انداختن این کشورها را دارند. «هِلاموند» یکبار به آنان گفتهبود:«اگر شما از عهدهی متجاوزین مرزی برنمیآیید، به من اجازه بدهید تا با نیروهای خویش، آنان را سرجایشان بنشانم.» آنها این موضوع را نیز قبول نمیکردند و میگفتند مردم ما با کشور شما کاری ندارند که شما بخواهید آنان را سرجایشان بنشانید.
سران این کشورها با خود میگفتند که برای ما مایهی ننگاست که برای تنبیه مردم کشور ما، کسانی از یک کشوردیگر، وارد عملشوند. حتی مردم مرزنشین کشور «هِلاموند»، در تظاهرات عظیمی که برپاکردهبودند به شاه گفتهبودند که اگر او از عهدهی این کار برنمیآید، آنان خود را مسلح خواهندکرد و شبانه با حمله به نیروهای متجاوز مرزی، آنها را سرجایشان خواهندنشاند. مردم کشور «هِلاموند» میدانستند که نیروهای متجاوز مرزی، از مردم عادی نیستند بلکه از نیروهای شخصی و امنیتی حاکمان و شاهان آنکشورها هستند که با ایجاد بحران و بیثباتی در کشورهای همسایه، میخواهند نظر مردم خود را از نابرابریها و فقر اجتماعی به موضوعات دیگر انتقالدهند.
پس از فشار اعتراضات و تظاهرات مردم شهرها و روستاهای مرزی، اینک کاسهی صبر شاه «هِلاموند» به کلی، لبریز شدهبود و با وجود آنکه او از جنگ نفرتداشت، خود را به شکلی مجبور میدید تا وارد جنگگردد. او میدانست که جنگ، بدترین راه ممکناست اما او از بهترین راههای ممکن نیز هیچ نتیجهای نگرفتهبود. از آنجا که «هِلاموند» فکر میکرد این جنگ، جنگتمام عیاری با دشمنان موذی کشورش خواهدبود، از اعضای «شورای سلطنت» خواستهبود سوگند یادکنند که در دوران غیبت او، در انجام وظایف خویش کوتاهینورزند.
او حتی از آنان خواستهبود که اگر در این جنگ بزرگ کشتهشد، نه تنها به خاندان وی وفادار باشند بلکه همسرش را به عنوان ملکهی کشور همچنان بپذیرند و از پسر تازه به دنیا آمدهی وی مواظبتکنند تا در بزرگسالی بتواند وظایف پادشاهی را به عهدهبگیرد. شاه «هِلاموند» هنوز تصمیم نگرفتهبود که چه کسی در غیاب او، رئیس این شورا و فرماندهی کل قوای کشورباشد. او وقتی که به تکتک اعضای ششنفرهی شورای سلطنت فکر میکرد، میدید که یکی از آنان، بسیار پیر و فرسودهاست. آن دیگری، بسیار جوان و بیتجربهاست. سومی با وجود پختهبودن در کار کشورداری و سیاست، تمرکز حواس و دقتِ عمل ندارد. چهارمی در درک پدیدههای اجتماعی و سیاسی چندان تیز و بُرّا نیست. پنجمی چنان شجاع است که گاه رفتارش به گستاخی پهلو میزند و ششمی چنان بزدل و ترسوست که جرأت انجام هیچکاری را به خود نمیدهد.
یکشب که او روی تخت خود به تنهایی درازکشیدهبود و همچنان نگرانِ آیندهی کشور و خانوادهاشبود، ناگهان چشمش به چهرهی مبهم و مهآلودی افتاد که انگار در افقی دوردست، بر روی پرده، خود را نشان میداد. نخست کمی جاخورد. اما تصورکرد که آنهمه فکر و خیال، گاه نتایجی از این دست هم میتواند داشتهباشد. چشمهایش را به هم مالید تا احساس بهتری به وی دست بدهد. اما متوجهشد که آن چهرهی ناروشن و غبارآلود، در حال شکلگرفتن و نزدیکشدن به اوست. شاه ازجا برخاست و روی تخت خود نشست. چهرهی موجود ناشناس، لحظه به لحظه، روشنتر و به او نزدیکتر میشد. او با حالتی متعجب و برافروخته پرسید:«تو که هستی؟» چهره جوابداد:«من شَبَح این قصر هستم. از زمانی که این قصر را درست کردهاند من نیز وارد آن شدهام و در حد توان و مسؤلیت خود به همهی شاهان دادگر و مهربان گذشته، در طول صدها سال کمک کردهام. این را بگویم که آنان نه مرا میشناسند و نه حتی از وجود من در این قصر اطلاعدارند. به همین دلیل، هنگامی که احساس کردهام که شاهان مردمدوست، کارشان در جایی گره خورده و دیگر از عهدهی بازکردن آن برنمیآیند، به شکلی که آنان نفهمند، به کمکشان شتافتهام. این را هم بگویم که من در کار شاهان ستمگری که در این قصر زندگی کردهاند، آنقدر اخلال و خرابکاری رواداشتهام که هرگز درکارهای خود، توفیقی نیافتهاند. حتی من، مردم را علیه آنان شوراندهام و از تخت سلطنت به زیر انداختهام. این را نیز بگویم که هیچیک از شاهان گذشته، نه چهرهی مرا دیدهاند و نه صدایم را شنیدهاند. تو تنها کسی هستی که میتوانی هم صدایم را بشنوی و هم چهرهام را ببینی.»
شبح به صحبتهای خود همچنان ادامهداد:«نگران چیزی نباش. کارها درست خواهدشد. تو همیشه شاه عادل و مردمدوستی بودهای. من سعی میکنم به شکلهای مختلف در این ماجرا به تو کمککنم که هم بر دشمن پیروز شوی و هم با اطمینان خاطر، کشور را به دست افراد شایسته بسپاری. اما اگر انتظار داشتهباشی که مستقیماً وارد عملشوم، انتظار به جایی نیست. من هرگز به چیزی دست نمیزنم. من بازیگر تمام صحنهها، کارهای تو و اطرافیانت خواهمبود. از اینرو از تو خواهش میکنم با آرامش بخواب و نگران چیزی مباش!»
لحظهای بعد، شبح با پارچهی ابریشمین مخصوصی که در دستداشت، شروع به حرکت درآوردن آن در فضاکرد و آن را آرام آرام به صورت او نزدیکساخت تا آنجا که پارچهی مورد نظر، چندین بار روی صورت او را پوشاند و دوباره از روی صورتش برداشتهشد. در این میان، کاملاً آشکاربود که شاه دارد خوابآلود و بیحس میشود. دقایقی بعد، چشمهایش را به کلی بست و تقریباً به خواب فرورفت. با وجود این، میتوانست تماس پارچهی نرم را روی پیشانی خود احساسکند. وقتی که خوابش عمیقشد، رؤیاها میدانداری خود را در وجود او آغازکردند.
چنان به نظر میرسید که او، دور از کشور خود، با دشمنان خویش، در حال جنگاست. با وجود این، همزمان میتوانست همهی اتفاقات داخل کشور را ببیند. او میدید که اعضای شورای سلطنت در غیاب او، پشت میز نشستهاند و با یکدیگر در حال جنگ و دعوا هستند. فقط یکی از آنها در گوشهای ساکت و آرام نشسته و در این درگیری کلامی شرکتندارد. او میدید که همین اعضا به خزانهی شاهی رفتهاند و جیبهای خود را از طلا پرکردهاند. فقط یکنفر از آنان، نه تنها چیزی برنداشته بلکه موقعی که آنها میخواستهاند از خزانه بیرون بیایند، جلوشان را گرفته و مانع خروجشان شده و نگذاشته که طلاها را با خود بیرون ببرند. او میدید که فرماندهی کل قوا، سوار بر اسب، با عدهای از اطرافیانش به طرف قصر سلطنتی آمده و اعلامداشته است که شاه «هِلاموند» در میدان جنگ کشتهشده و از این لحظه به بعد، این اوست که میخواهد به عنوان شاه رسمی کشور، سوگند یادکند. او میدید که چگونه این فرماندهی کل قوا و شاه دروغین، با همسر او، که ملکهی کشور است به شکلی تحمیلی، ازدواجکرده و فرزند شیرخوارهی وی را در برج قصر با پرستاری در انزوا نگهداشته و یکی از اعضای شورای سلطنت را که با وی و دیگران مخالفبوده به زندان انداختهاست.
در طول مدتی که او مشغول دیدن این رؤیاها بود، قطرات درشت عرق، همچنان از پیشانی وی پایین میریخت. زمانی که از خواب بیدارشد، از شدت خشم، مشتهایش را گره کردهبود و آنها را بیاراده، چنان به اطراف خود حواله میداد که انگار داشت به افراد متجاوز و خائن به خویش، حمله میکرد. پس از گذشت لحظاتی چند، کمی از حالت خوابآلودگی خارجشد و همین که به اطراف نگاهکرد، چشمش به همان شبح افتاد که در قسمت انتهایی تخت او، بر لبهی آن نشستهبود و حرکات وی را تماشا میکرد. شبح، بسیار آرام و اندیشمندبود. او میدانست که در واقعیت زندگی، هنوز هیچ اتفاقی نیفتادهاست. در حالیکه شاه با دیدن چنان صحنههایی در خواب، نه تنها وحشت کردهبود، بلکه بیش از پیش برایش مسلم شدهبود که بیاعتمادیها و نگرانیهایش، بیپایه نبودهاند. در اطراف او کسانی حضور داشتند که با وجود نزدیکی به وی، منتظر فرصتهای مناسب بودند تا خاندان سلطنت را براندازند و خود، به عنوان شاه کشور، قدرت را به دستگیرند. شاه وقتی که حالت عادی خود را پیداکرد و شبح را هم در پای تختش دید، مطمئنشد که شبح دوستداشته، صحنههایی از رویدادهای احتمالی آینده را به وی نشانبدهد.
شبح، انگار اندیشههایی را که در مغز او میگذشت، میفهمید. زیرا با تکاندادن سر، میخواست به وی بگوید که درک شاه از این موضوع، کاملاً درست است. وقتی شبح متوجهشد که شاه، حالت عادی خود را پیداکردهاست،به او گفت:«به یاد داشتهباشید که قولدادن و سوگند خوردن چنان افرادی در عمل، هیچ ارزشی ندارد. تنها وقتی میتوان احساسکرد که قول آنان، پشتوانهی عملی دارد و وفاداری آنها، از صمیم قلباست که بتوان از آنان در واقعیت زندگی، شناخت عمیق به دستآورد.» شاه «هِلاموند» با شنیدن حرفهای شبح، بار دیگر به یاد خواب چند لحظه پیش افتاد و خشمی گدازنده، جانش را برای بار دوم فراگرفت. او دستهایش را به هم گرهزد و گفت:«اگر من میدانستم که آن عضو وفادار شورای سلطنت و آن فرماندهی قوای نظامی که در خواب برمن ظاهرشدهبود، چه کسیاست، بهتر میتوانستم سیر حوادث را مهارکنم و از خیانتهای قطعی و یا احتمالی، جلوگیری به عمل بیاورم. من در خواب نتوانستم چهرهی آنها را تشخیصدهم.»
شبح گفت:«من هم نمیتوانم نام آنها را در اختیار تو بگذارم. اما اگر میخواهی که ماهیت اعضای شورای سلطنت را واقعبینانه بشناسی، همانطور که در برخورد اول گفتم، حاضرم با کمال میل به تو کمککنم.» شاه با نگاه خواهشبار اما بدون کلام خویش، به او نشانداد که با همهی جان، دوستدارد که قبل از رفتن به میدان جنگ، کاملاً از ماهیت افراد شورای سلطنت آگاهشود. شبح سپس ادامهداد:«از اعضای شورای سلطنت دعوتکن که فردا با قایق مخصوص و زرین دربار، از رودخانهی جنگلی، به میدان «نیزهبازی» بیایند. اما قبل از همه، نخست خود تو باید مخفیانه از طریق جنگل، خود را به آنجا برسانی.» شبح با شاه «هِلاموند» خداحافظیکرد و ناپدیدشد. شاه به همان طریقی که شبح به وی گفتهبود، دستورات لازم را صادرکرد که اعضای شورای سلطنت با قایق طلایی دربار، به میدان «نیزهبازی» بیایند. خود او از راه جنگل، قبل از حرکت آنها به طرف آن منطقه به راه افتاد. در میان راه، به رودخانهای رسید که از میان جنگل میگذشت. او از کنار همان رودخانه، به راه خویش ادامهداد تا خود را به محل «قرار» برساند. اما هنوز مقداری راه به میدان نیزهبازی مانده، ناگهان اسب شاه از ترس چیزی که در میان درختهای جنگل دیدهبود، رمکرد و خیزبرداشت.
شاه تلاشکرد اسب را کنترلکند و به اطراف نگاهکرد تا علت ترس و رمیدن او را دریابد. با نگاهکردن به اطراف، چشم او به شبح افتاد که در میان درختها ایستادهبود. شبح به شاه گفت:«اسب خود را کمی دورتر به یکی از درختها ببند و به اینجا برگرد.» وقتی که شاه به طرف شبح برمیگشت، او را دید که دارد به وی نزدیک میشود. شبح، نگاه خود را به شاه دوخت و با پارچهی نرم و ابریشیمین خویش، شروع به بادزدن صورت ویکرد. در همان حال، شبح شروع به برزبان آوردن مطالبیکرد که اینگونهبود: «ای شاه، تو که مقام ارجمندی داری و به زحمت میتوان کسی دیگر را همانند تو پیداکرد، در این لحظه، ساختار وجودت را عوضکن و تبدیل به یک مرد عامی و عادی شو که در سرزمین شاه «هِلاموند» زندگی میکند.» شاه بلافاصله احساسکرد که در وجودش، روند تبدیل و تغییر، با آرامشی خاص در حال انجام است. جسمش، کوچک و کوچکترشد و از آنطرف، موجودی ظاهرگردید، لاغر و استخوانی. همچنین لباسهای درخشان و شاهانهی او تبدیل به لباسهای فقیرانهی هیزمشکنیشد که پیشبندی نیز برخود بستهبود. در اطراف صورت او، انبوه موهای بلند، خودنمایی میکرد و به جای شمشیر، در دست خود تبری داشت.
وقتی شاه خود را در آن هیأت فقیرانه دید، برآشفتهشد. دستش را به طرف شبح گرفت و به او گفت:«این چه بلاییاست که برسر من میآوری؟» شبح به شاه گفت:«نترس! تو به زودی به همان هیأت قدیم خود بازخواهیگشت. اما برای کسب شناخت از اعضای شورای سلطنت، لازم است آنچه را که من میگویم، با دقت انجامدهی.» شبح، پارچهی نرم خود را در هوا، روی علفها به حرکت درآورد و شروع به خواندنکرد:«اینک کلبهای تنگ و فقیرانه از اعماق زمین بالا خواهدآمد.» شاه بلافاصله متوجهشد که کلبهی بسیار فقیرانه و کهنهای از عمق خاک بالا آمد. لحظاتی بعد، چنان جُلبکها بر در و دیوار آن چسبیدهبودند که انگار، چنان کلبهای صدها سالاست که در آن جنگل، وجود داشتهاست. سقف کلبه در بستر زمان، مقداری خمیده به نظر میرسید و پنجرهی آن نیز به علت رطوبت و کهنگی، به کلی کج شدهبود. رنگ چوبهای بیرونی کلبه، تَرَکدار، سیاه و غمانگیز جلوه میکرد.
شبح به شاه گفت:«تو میبایست وانمودسازی که در این کلبه زندگی میکنی. لحظاتی دیگر، تو این موقعیت را پیدا میکنی که بتوانی به اعضای شورای سلطنت که به این جا میآیند، کمککنی. کمک تو به آنان، کاملاً حیاتی و زندگی بخشانهاست. آنان مطمئناً دوستدارند که محبت و زحمت تو را با پول جبرانکنند. اما سعیکن از قبول هرگونه پاداش مادی، خودداری کنی. در عوض، از آنان خواهشکن که سه روز مهمان تو باشند. آنان با این مهمان شدن، در عمل، محبت تو را پاس خواهندداشت.» شاه «هِلاموند» همینکه دهانش را بازکرد تا سؤالی را مطرحسازد، شبح در هوا به حرکت درآمد و سپس در روی آبهای رودخانه، همانند بخار، ناپدیدگردید. هنوز لحظاتی نگذشتهبود که شاه، صدای صحبت و سر و صداشنید. سپس متوجهگردید که قایق طلایی سلطنتی که اعضای شورای سلطنت در آن نشستهبودند، در روی آبهای رودخانه پدیدارشدهاست. آنها در داخل قایق با هم حرف میزدند و میخندیدند. ناگهان موج عظیمی، قایق را به هوا بلندکرد و در یک چشم به همزدن، آن را واژگون ساخت.
مرد هیزم شکن با نیرویی فراتر از حد معمول و چالاکی جوانانهای، خود را به رودخانه انداخت و شناکنان یکایک اعضای سلطنت را که در حال غرقشدنبودند به ساحلکشاند و حتی قایق طلایی دربار را نیز قبل از آنکه به اعماق رودخانه برود، نجاتداد. در حالی که هنوز نشانههای وحشت از مرگ در چهرهی اعضای شورای سلطنت پدیدار بود، آنان از هیزمشکن فداکار که جان آنها را به تصادف در آن لحظه نجات دادهبود، صمیمانه تشکرکردند. آنها به خاطر این فداکاری، دوستداشتند به بهترین شکل ممکن، از نظر مادی، محبتهای او را جبرانکنند و یا هرچه را که او خود آرزو دارد، برآورند.
در این لحظه، شاه «هِلاموند» به یاد حرفهای شبح افتاد که به او توصیههای لازم را برای پیشبردن نقشهی آزمون اعتماد کردهبود. از اینرو، او کلاه پشمینه و کهنهی خویش را از سر برداشت و با تعظیم و احترام از آنان و دعوتشان برای جبران محبت او، به گرمی تشکرکرد و گفت:«سروران عزیز! شما خود میبینید که من ظاهراً مرد فقیری هستم که در این کلبهی محقر زندگی میکنم. اما باید به اطلاعتان برسانم که فقر من اختیاریاست. اما بدان معنا هم نیست که انسان بسیار ثروتمندی هستم. من از این زندگی، لذت میبرم و گذشته از آن، نه تنها محتاج کسی نیستم بلکه در صورت لزوم، حتی میتوانم به افرادی که واقعاً به کمک مادی نیاز دارند، کمککنم. به همین دلیل، خود من هم نمیدانم که چگونه خواست خویش را برای شما مطرحسازم. زیرا یگانه درخواست من از شما آنست که سه روز در این کلبهی فقیرانه، مهمان من باشید. من دوستدارم در اینجا، مجلس جشنی برپا دارم و از شما و برخی همسایگان دیگر نیز دعوتکنم که این سه روز را به شکلی سپریکنید که به شما بدنگذرد و با خاطرهای خوش، این محل را ترککنید.»
اعضای شورای سلطنت در برابر چنان دعوت غیرعادی مرد هیزمشکن، اگر نه به تمسخر اما به تعجب، کمی خندیدند و گفتند:«همهی آنچیزی که تو از ما میخواهی، همیناست؟» مرد هیزم شکن جوابداد:«بله! این درخواست، همهی آرزوی من است!» سپس در برابر اعضای شورای سلطنت تعظیمیکرد و افزود:«این میهمانی، سهروز دیگر، دوساعت مانده به غروب، آغاز میشود. تا آنموقع، شما فرصتدارید به کارهایتان برسید و بدون نگرانی، به این جا برگردید.» آنان بار دیگر در میان خودشان بر غیرعادی بودن خواست مرد هیزم شکن تأکیدکردند و آن را مقداری احمقانه و غیرعادی دانستند.
مرد هیزمشکن به خواست و حرفهای آنان توجهی نداشت و تنها تلاشش آنبود که بتواند آنان را از نظر اخلاقی مجبورسازدتا به خواست وی، تسلیمگردند. مرد هیزمشکن آنان را متقاعدساخت که برای کمکهای انسانیاش به دیگران، در طول زندگی خود، از کسی پول نگرفتهاست. او حتی افزود که در همین رودخانه، بارها چنان اتفاقاتی رخداده و او با چابکی و دقت، توانسته، جان انبوهی از آدمیان را نجاتدهد. پس از بحثکردنهای مفصل و چانهزدنهای مکرر، سرانجام، همهی اعضای شورای سلطنت راضیشدند و به او قولدادند که سه روز دیگر در همان ساعت مقرر یعنی دو ساعت مانده به غروب آفتاب، در کلبهی فقیرانهی او حاضرشوند.»
پس از این گفتگو، اعضای شورای سلطنت، لباسهای خود را درآوردند و آب آنها را که بر اثر سقوط در رودخانه، خیس شدهبود چلاندند. اما لباسهایشان همچنان مرطوب در تنشان باقیبود. جالب آن که لحظاتی بعد، مَرد هیزمشکن به آنها گفت که میتواند لباسهایی را که در کلبه دارد در اختیار آنان قراردهد تا موقتاً بپوشند. آنان پس از مقداری صحبتکردن خصوصی، حتی به این کار هم راضیشدند. اما وقتی لباسهای مرد هیزمشکن را دیدند، با وجود آنکه همهی آنها بسیار تمیزبود، تنها به دلیل کهنگی و نخنمایی، ترجیحدادند با همان لباسهای مرطوبی که بر تنداشتند، به میدان نیزهبازی بروند.
اعضای شورای سلطنت پس از تشکر مجدد از هیزمشکن، سوار قایق دربارشدند و به سوی «میدان نیزهبازی» به راه افتادند. همینکه آنان از نظر ناپدیدگردیدند، شاه «هِلاموند» نیز به کمک شبح، از هیأت مرد هیزمشکن به حالت اول برگشت. او بار دیگر، اندام برجسته و لباسهای فاخر خویش را با نشانهای متعدد بر سینه و شانه، بازیافت و بلافاصله سوار براسب شد و از یک بیراهه، هرچه سریعتر خود را قبل از اعضای شورای سلطنت به میدان «نیزهبازی» رساند. وقتی که آنان به آن جا رسیدند، شاه سوار بر اسب خویش، به تماشای پرندگانی مشغول بود که در هوا به اینسو و آنسو میپریدند و با یکدیگر بازی میکردند.
با آن که مرطوببودن لباسهای آنان، کاملاً چشمگیر بود اما شاه این موضوع را تعمداً ندیدهگرفت. آنها نیز در بارهی اتفاقی که برایشان افتادهبود به شاه، هیچ نگفتند. هرچند شاه به این موضوع اندیشیدهبود که اگر او حتی از آنان در این زمینه، سؤالی میکرد، مطمئناً جوابی که توجیهکنندهی آن باشد در آستینداشتند. از جمله آنکه امواج رودخانه، در محل پیچها و سراشیبیها، آنان را خیس کردهاست. از این رو، ترجیحداد طبق قرار قبلی با شبح، ساکتباشد و هیچنگوید. پنهان کردن یا نکردن این موضوع نیز از دیگر اجزای همین آزمونبود. شاه لحظاتی پس از آمدن اعضای شورای سلطنت، انصراف خود را از نیزهبازی، به بهانهی سردرد، اعلامداشت و به آنها دستورداد که به سرکارِ خود برگردند.
شاه تا دو روز بعد، شبح را ملاقاتنکرد. اما شب سومین روز، ناگهان در نیمههای شب از خواب پرید. زیرا شنید که کسی او را با نام صدامیزند. وقتی که چشمهایش را بازکرد، شبح را در آستانهی «درِ» اتاق خوابشدید. شبح به شاه گفت:«فردا تو باید در قصر سلطنتی، میهمانی باشکوهی برگزارکنی و از همهی شخصیتهای برجستهی لشکری و کشوری بخواهی که با همسرانشان در آن شرکتکنند. در این میان، به طور خاص از اعضای شورای سلطنت بخواه که در این میهمانی، حضوریابند. چنان وانمود کن که حضور آنان در این میهمانی، کاملاً اجباری است.» شاه گفت:«آخر اعضای شورای سلطنت به آن هیزمشکن قولدادهاند که در همان ساعت، میهمان او باشند.» شبح جواب داد:«درست به همین دلیل است که من پیشنهاد میکنم که جشن باشکوه تو، در رأس همان ساعت که اعضای شورای سلطنت به هیزم شکن قول دادهاند، آغازشود.» شبح پس از گفتن این حرف، باردیگر ناپدیدشد. شاه «هِلاموند» لحظاتی به فکر فرورفت. سرانجام احساسکرد که هیچ چارهای ندارد، جز آنکه حرفهای شبح را مو به مو اجراکند. روز بعد، او خبر از برگزاری یک جشن بزرگ در قصر سلطنتی داد و اعلامداشت که این جشن، دو ساعت مانده به غروب، شروع خواهدشد.
در ساعت مقرر، سالن برگزاری جشنهای دربار، پُر از مردان و زنان ثروتمند، مقامهای کشوری و لشکری، کارمندان عالی رتبه، سوارکاران نظامی، امیران و فرماندهان ارتش گردید. شاه نیز در رأس ساعت مقرر، همراه با ملکه و پسرشیرخوارهاش که پرستار مخصوصی او را حمل میکرد، وارد سالنشد. نگاه شاه «هِلاموند» در میان جمعیتی که در سالن بزرگ دربار جمع شدهبودند، فقط به دنبال اعضای شورای سلطنتبود. او پس از لحظهای، توانست همهی آنها را که به صف در کنار هم به احترام وارد شدن شاه به سالن، ایستادهبودند، پیداکند. حضور آنان در جشن مورد نظر، حکایت از آنداشت که آنها به قول خود به مرد هیزمشکن، اعتنایی نکردهاند. هنگامی که شاه با دقت، اعضای شورای سلطنت را شمرد، متوجهشد که از میان آنها، یکنفر کماست. آن شخص «ایسماریل/Ismaril » نام داشت. او همان کسیبود که شاه به علت جوانبودن، چندان علاقهای به انتصاب وی به شورای سلطنت و مقام فرماندهی کل قوا نداشت. شاه با قیافهای به ظاهر خشمگین، به رئیس تشریفات دربار اعلامداشت:
«من «ایسماریل» را در این جمع نمیبینم. چه اتفاقی برای او افتادهاست که حضور ندارد.» رئیس تشریفات دربار جوابداد:««ایسماریل امروز به من پیغام داد که امشب نمیتواند در این جشن شرکتکند. زیرا قبلاً به جای دیگری دعوت شده و نمیتواند آن را منتفیسازد.» شاه قیافهاش را چنان نشان داد که از دست این عضو سرکش و جوان شورای سلطنت، هنوز هم خشمگینتر شدهاست. زیرا او، یک میهمانی دیگر را بر میهمانی شاه، ترجیح داده است. شاه خود را به اعضای شورای سلطنت رساند و از آنان پرسید:«این شخص دعوتکننده چه مقامی داشته که «ایسماریل»، پذیرفتن دعوت او را بر پذیرفتن دعوت من ترجیح دادهاست؟» اعضای شورای سلطنت، کمی به همدیگر نگاهکردند و سرشان را پایین انداختند. انگار همهی آنان در این اندیشه بودند که جواب شاه را چه بدهند. اما ازآنجا که آنان به طور نهانی به «ایسماریل» حسد میورزیدند و با شیوهی تفکر و رفتار وی موافق نبودند، در برابر پرسش شاه، فرصت را مغتنم دانستند تا او را هرچه بیشتر خرابکنند و از نظر وی بیندازند.
به همین جهت، همگی از جا برخاستند و ماجرای سفر خود را با قایق طلایی دربار و گرفتارشدن به توفان و نقش مرد هیزمشکن توضیحدادند. آنان همچنین عصبانیت خود را از اصرار مرد هیزمشکن ابرازداشتند که به شکل یکدندهای میخواسته آنان را سه روز میهمان خویشسازد. آنهم در کلبهای که از آن بوی کَپَک و کهنگی، میآمدهاست. اعضای شورای سلطنت پس از این توضیح، در برابر شاه تعظیمکردند و بر سرجای خود نشستند. شاه بلافاصله دونفر از مأموران نظامی دربار را فراخواند و به آنها گفت:«به جنگل بروید و در امتداد رودخانه، عضو شورای سلطنت، «ایسماریل» را پیداکنید و پیش من بیاورید.» دو نفر مأمور نظامی، بلافاصله سوار بر اسب، تازان به سوی جنگل راهافتادند. پس از رفتن آنان، شاه بر تخت مخصوص نشست و مراسم میهمانی را رسماً افتتاحکرد. هنوز ساعتی از آغازجشن نگذشتهبود که دو مأمور نظامی، همراه با عضو جوان شورای سلطنت «ایسماریل»، به حضور شاه برگشتند. آنان او را در داخل جنگل، در حالی پیداکردهبودند که سرگردان و نگران، به دنبال کلبهی مرد هیزمشکن میگشت.
تعجب «ایسماریل» از آن بود که وی دقیقاً به محل کلبهرفتهبود اما در آنجا، چیزی ندیدهبود. این موضوع، بیشتر از پیش، موجب سرگردانی او شدهبود. «ایسماریل» با قامت راست، سرِ برافرشته و نگاه مغرور و سرشار از اعتماد به نفس خویش، از میان جمعیتگذشت و خود را به حضور شاه رساند. شاه با لحنی تند و انتقادآمیز رو به «ایسماریل»کرد و گفت:«برای من جای تعجب است که تو میهمانی یک مرد هیزمشکن را بر میهمانی شاهانه ترجیح میدهی!»
«ایسماریل» نگاهش را مستقیماً به نگاه شاه دوخت و گفت:«من میهمانی او را بر میهمانی شما ترجیح ندادهام. اگر از میهمانی شاهانه زودتر خبرمیداشتم، به مرد هیزمشکن قول نمیدادم. من از میهمانی شاهانه، تازه امروز اطلاع یافتهام در حالی که سه روز قبل، هنگامی که شاه، اعضای شورای سلطنت را به میدان نیزهبازی دعوتکردهبودند، من به او قول دادهبودم که به میهمانیاش بروم. جرم او جز فقیربودن و کلبهی محقر داشتن، چیز دیگر نبودهاست و نیست. گذشته از اینها، قول من، ستون شرف و شخصیت مناست. من وقتی به کسی قول میدهم، آگاهانه و از روی اختیار، قول میدهم و با تمام وجودم، سعی میکنم به آن وفادار باشم.» شاه لحظهای سکوتکرد. انگار در سکوت او نوعی کشف خیانت به شاه و وطن نهفتهبود. فضای سالن میهمانی، در سکوت مرگباری فرو رفتهبود. دیگر اعضای شورای سلطنت، بیش از هرزمان دیگر خوشحالبودند که شاه، لحظه به لحظه، میتوانست ماهیت غیروفادارانهی او را کشف کند.
شاه با لحنی کاملاً محکم و آمرانه گفت:«این بدان معنی است که اهمیت میهمانی آن هیزم شکن یک لاقبا، بیشتر از میهمانی شاه یک کشور است. آنهم شاهی که تو تعهدکردهای نسبت به او و قوانین مملکت وفادار باشی.» «ایسماریل« با همان قامت برافراشته، دور از هرگونه ترس و تردید جوابداد:«من در وفاداری خود به شاه کشور و به قوانین آن و مردمی که در این سرزمین زندگیمیکنند، هیچگونه تردیدی ندارم. همهی این نظام و ما که خدمتکاران این نظام هستیم، در خدمت رفاه، آسایش و سعادت مردماست. قول من به یک هیزمشکن فقیر، همانقدر ارزشدارد که قول من به شاه مملکت. برابر بودن ارزش قول من به این شخص، هرگز به معنی بالابردن مقام مردم هیزمشکن در برابر شاه و یا پایینآوردن مقام شاه در برابر مرد هیزمشکن نیست. من براین باورم که ما باید نسلهای آیندهی کشورمان را به گونهای تربیتکنیم که عنصر وفاداری و اعتماد در جان آنان، همانند ضرورت هوای تنفسیباشد. من به این باور رسیدهام که وقتی به کسی قول بدهم، مهم نیست که آن فرد چه مقامیدارد، باید به قولم اگر چه به قیمت بسیارگرانی هم تمام شود، وفادار بمانم.»
شاه که آگاهانه مغلطهمیکرد، سرش را بالا آورد و گفت:«تو میخواهی بگویی که قول تو به یکی از ناچیزترین رعیتهای من، اهمیت بیشتری از حضور در جشن شاهانه و بریز و بپاشهای آندارد؟» «ایسماریل» سرش را بالا آورد و گفت:«بله!» شاه از جایش بلندشد و رو به جمعیت حاضر در سالن جشنکرد و گفت:«شما فکر میکنید که او مستحق چه مجازاتی است؟» بیشتر میهمانها دور از شاه و «ایسماریل» نشستهبودند، و حتی نمیدانستند موضوع از چه قراراست، هاج و واج ماندهبودند و عملاً نمیتوانستند چیزی بگویند. از اینرو، فقط با خود زمزمه میکردند که جواب شاه را چه بدهند. آنها سر درگوش هم میبردند، به همدیگر نگاه میکردند و سرانجام هم نفهمیدند که منظور شاه چیست. شاه رو به جمعیتکرد و گفت:«شما جواب مرا ندادید. اما من به عنوان شخص اول مملکت، باید مجازاتی را که او مستحق آنست در حقش اِعمالدارم.» شاه از روی صندلی مخصوص خویش به زیر آمد. به طرف «ایسماریل»رفت. همه منتظر آن بودند که او بر سر ایسماریل فریاد بکشد و با لگد و مشت به جانش بیفتد و سپس دستور اعدامش را صادرکند.
آنان که در نزدیکی شاه و اعضای شورای سلطنت نشستهبودند، سخت میلرزیدند. زنان جوان، گریه در گلو، منتظر واکنش عملی شاهبودند و اعضای شورای سلطنت، قند در دلشان آب میشد. شاه یکی دو قدم به جلو برداشت و خود را به قامت رسا، صورت مغرور و آرام «ایسماریل»رساند و ناگهان او را با گرمی و مهر، همچون یک دوست بسیار عزیز که سالها از دوریاش رنج بردهاست، درآغوشکشید. حتی «ایسماریل» نیز حیرتزده، به زحمت توانست کنترل قیافه و رفتار خود را حفظکند. شاه سپس به خدمتکار خاص خاندان سلطنت دستورداد تا ولیعهد را به نزدیک وی بیاورد. او آنگاه فرزند شیرخوارهی خویش را از دست خدمتکار خاص گرفت و به دست «ایسماریل» سپرد.
جمعیت حاضر در سالن، انگار در برابر معمایی ناگشودنی قرارگرفتهبودند. آنهمه تضاد چه معنیداشت؟ اتفاق بعدی چه میتوانست باشد؟ شاه سپس با صدای بلند اعلامداشت:«از این لحظه به بعد، من ترا به ریاست شورای سلطنت و فرماندهی کل قوا میگمارم. زیرا من کسی را پیداکردهام که برای تعهد به قول خویش، بیش از هرچیز اهمیت قائلاست. من برای ادارهی کشور به چنین افراد عمیقاً وفادار و مسؤلی نیازدارم. اینک من میتوانم کشور و خاندان خویش را با اطمینان خاطر به دست تو بسپرم و به جنگی که قرار است روانهشوم، راهیگردم.»
سهشنبه ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۲
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|