يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
«اِستِلّا/Estella»یکی از خانمهای دربار، روی نیمکتی در بیرون از ساختمان قصر نشستهبود و زار زار گریه میکرد. در سالن بزرگ قصر، صدای موسیقی، آرامش را از بیشتر آدمهای نسبتاً مُسِن گرفتهبود. جوانها شاد و خندان، میرقصیدند و در میان موجهای بلند موسیقی، شنا میکردند. «اِستِلّا» دیگر بیشتر از آن نتوانستهبود طاقت بیاورد و یا برقصد. او با دلی اندوهگین، خود را به شکلی که دیگران متوجه نشوند، به بیرون از قصر رساندهبود تا با ریختن قطرات اشک، مقداری از آرامش درونی خود را به دست بیاورد. نیمکتی که او روی آن نشستهبود، در کنار درخت قدیمی و تنومندی قرارداشت و او سرش را به گونهای فرزندوار، به تنهی درخت تکیه دادهبود و اشک میریخت.
ناگهان او از میان علفهای دور و بر و تاریکی شب، صدای خش و خشی شنید. صدایی که کمکم با کمی نفستنگی و سرفه آمیختهشد و حتی اندکی بعد به خندهای خفه و توأم با درد، تبدیلگردید. لحظهای بعد، زنی جادوگر از میان علفها سر بیرونکشید. در صورت او، چیزی که وحشتناکباشد، دیده نمیشد. دماغش باریک و بلند بود. صورتش خشک و استخوانی و دست هایش انگار هرچهبود پوست و استخوان به نظر میرسید. گیسوانش بلند و سپید و لباسهایش کهنه، پریدهرنگ و نسبتاً گشاد، بر تنش خودنمایی میکرد. زن جادوگر به حرف آمد و گفت:«چه اشکهای زیبایی داری دخترِ من!»
«اِستِلّا» با شنیدن صدای او، چنان وحشتزدهشد که از جایش برخاست تا خود را هرچه زودتر به درون قصر برساند. اما زن جادوگر، به سرعت دامن او را گرفت و گفت:«فکر میکنی من نمیدانم گریهی تو برای چیست؟ فکر میکنی من نمیدانم که تو چرا اینقدر غمگینهستی؟ من میدانم که علتش آنست که شاه جوان نمیخواهد با تو برقصد.» «اِستِلّا» در حالی که گریه مجال صحبتکردن را از وی گرفتهبود، به حرف آمد و گفت:«او مرا نمیبیند. او به جز من، با همهی خانمهای دربار میرقصد. آنها در جلو من میایستند و من به علت آن که قدکوتاهی دارم نه دیده میشوم و نه میتوانم خود را به جلو صف برسانم.»
زن جادوگر، زهرخندی به لب آورد و چانهاش را کمی خاراند:«بله! کاملاً درست است. اما اگر من بتوانم به تو کمککنم تا شاه جوان با تو برقصد، چه میگویی؟» «اِستِلّا» گفت:«حتماً این کار را بکن!» برقی از شادمانی و آرزومندی در چشمانش درخشیدن گرفت. زن جادوگر با قیافهای متفکر، سرش را به شدت تکانداد. به نظر میرسید که او میتوانست به دختر جوان کمککند. اما نمیدانست که آیا حوصلهی اینکار را دارد یا خیر! بیشتر در گرو آن بود اگر او میتوانست از اشکهای دختر جوان، مروارید درستکند، در آنصورت، حوصلهی این کار را داشت. وقتی «اِستِلّا» این حرف را شنید، با تعجب به زن جادوگر نگاهی انداخت و پرسش او را تکرارکرد.
زن جادوگر گفت:«اشکهای تو به گونهای غیر عادی، شفاف و درشت هستند.» لحظهای بعد، زن جادوگر از جیب پیراهن خود، ذغالی را بیرون آورد و چند علامت عجیب و غریب در زیر چشمهای دختر جوان کشید. او گفت:«کمی گریهکن تا ببینم چه اتفاق میافتد.» «اِستِلّا» هرچه چشمهایش را فشار داد، اشکی نیامد. او نمیتوانست با خواهش و یا دستور، گریهکند. اما زن جادوگر، راهش را بلد بود. او ذغالی را که در دست داشت برگرداند. روی دیگر ذغال، کاملاً سرخبود. دخترجوان از وحشت فریادی کشید. زن جادوگر، ذغال را به دور گردن دختر جوان کشید. درد تمام جان او را در خود احاطه کردهبود. در پی دردِ حاصل از تماس ذغال سرخ با گردنش، اشکهای «اِستِلّا» سرازیرشد. اما قبل از آنکه اشکها از حدقهی چشمانش بیرون بتراود، کمی در آنجا ماند، کمکم سفتشد و سپس مانند دانههای مروارید از گونههایش سُرخورد و به زمین افتاد.
زن جادوگر پس از دیدن دانههای اشک که تبدیل به مروارید شدهبود، با صدای بلند گفت:«حالا خوباست! حالا خوباست!» او سپس یکی یکی، آنها را از روی زمین جمعکرد و گفت:«اینها مرواریدهای واقعی است که من خیلی دوستدارم در جعبهی طلاها و زیورآلاتم برای وقتی که به جشنها و مراسم میروم، داشتهباشم.» زن جوان تکانی خورد و با خود گفت:«اینها همه اشکهای مناست که اینگونه شکل عوض میکند. آیا این به معنی آنست که من دیگر هرگز نمیتوانم گریهکنم؟» زن جادوگر جواب داد:«نه هرگز! اما چه اشکالدارد؟ مگر گریهکردن لذتدارد که انسان باید نگران آن باشد؟» «اِستِلّا» عقب عقب به طرف قصر برگشت. اما از نظر او، بسیار وحشتناک بود اگر انسان دیگر نمیتوانست گریه کند.
زن جادوگر به دختر جوان گفت:«من شاید بتوانم هنوز هم بیشتر از این به تو کمککنم. من میتوانم کاریکنم که شاه جوان نه تنها به تو توجهکند بلکه ترا به عنوان همسر خویش برگزیند. دختر جوان با شعف خاصی، خندهکرد و لذت و آرزومندی، تمام صورتش را پوشاند. او هرگز به این موضوع فکر نکردهبود. اما حالا که زن جادوگر، چنین وسوسهای را به جان او انداختهبود، دیگر نمیتوانست آرامش خود را حفظکند. از این رو به زن جادوگر گفت:«حالا تو میتوانی همهی اشکهای مرا برداری.» زن جادوگر از شادی جفتکیزد و پارچهای را در روی زانوهای او قرارداد و با ذغال دستش، مقداری دیگر دور گلوی او را قِلقِلَک داد. دختر جوان، همان سوزش قبلی را دور گلوی خود احساسکرد و بلافاصله اشکهایش سرازیرشد. هر قطرهی اشک او که روی پارچه میریخت، تبدیل به یک دانه مروارید سپید و درخشان میشد.
«اِستِلّا» تقریباً چندین ساعت گریهکرد. با طولانی شدن زمان گریه، قطرات اشک کم و کمترشد و مرواریدها کوچک و کوچکتر. سرانجام سرچشمهی اشکها خشکید و دیگر حتی قطرهای هم نیامد. پس از این مرحله، زن جادوگر بسیار راضی به نظر میرسید. او دستش را به میان انبوه مرواریدها برد و سپس سعی کرد تا از میان انگشتانش پایین بریزد. برای وی، منظرهی بسیار لذتبخشیبود. زن جادوگر به دخترجوان گفت:«حالا نوبت من است که به قولم وفاکنم.» او سپس روی زمین نشست. از جیب خود سوزنی همراه با یک گروهه نخ درآورد تا مقداری از مرواریدها را به نخ بکشد.
او گفت:«تو تا چند لحظه پیش، توانستی خوب گریهکنی. حالا وقت آنست که بتوانی بخندی و شاد باشی. این گردنبندی را که برایت درست میکنم، به گردنت بیاویز و نگران گم یا پارهشدن آن نباش. این گردنبند نه پاره میشود و نه گُم. دختر جوان گردنبند را با نگرانی برداشت و احساسکرد که زن جادوگر، لبخند موذیانهای بر لبدارد. او تلاش کرد تا گردنبند را پارهکند اما توفیقی به دست نیاورد. زن جادوگر گفت:«خوشحال باش که گردنبند زیبایی داری. کاملاً به تو میآید.» سپس از دخترجوان خداحافظیکرد و رفت.
وقتی «اِستِلّا» به قصر برگشت، جشن باله همچنان ادامهداشت. اما شاهجوان با کسی نمیرقصید. بلکه در گوشهای ایستادهبود و با زنان جوان دربار، شوخی میکرد. آنان نیز در برابر صحبتهای او با اشتیاق میخندیدند. شاه جوان یکباره گفت:«این کیست که چنین زیبا میخندد. انگار خندههای او بر روی مروارید میلغزد.» خانمهای دربار به یکدیگر نگاه کردند. هریک از آنان دوست داشتند که این توصیف را به خود نسبتدهند. احتمال این موضوع وجود داشت که منظور شاه جوان، کسی دیگر غیر از آنان بودهباشد.
وقتی شاه جوان، پاسخی برای سؤال خود دریافت نکرد، به شوخی و صحبت خود با خانمهای دربار ادامهداد. اما او حالا دوست داشت به گونهای کنجکاو و دقیق به صدای خندهی غیرعادی اما بسیار زیبای خانمی از خانمهای سالن، گوش فرادهد. اینبار که صدای خندهی مرواریدی گذشته را شنید، متوجه شد که صدا مربوط به خندهی خانم جوانیست که در عقب دیگر خانمهای دربار ایستادهاست. شاه متوجهشد که این خانم جوان را تا آن زمان ملاقات نکردهبود. شاه جلوتر رفت و نام او را پرسید. دختر جوان که لبخند دلنشین و شادمانهای برلبداشت، جواب داد: «اِستِلّا». در آنجا بود که دخترجوان دریافت که زن جادوگر، به قول خود وفاکردهاست. شاه جوان دست دختر را گرفت و با او رقصید. زمانی که آنها خواستند کمی استراحتکنند، شاه، مقداری به طنز و نکات خندهدار پرداخت تا وی را به خنده وادارَد و بیشتر و بیشتر، صدای خندههای مرواریدی او را بشنود.
در آنشب، شاه جوان با هیچ کس دیگری جز «اِستِلّا» نرقصید. حتی شب بعد نیز همین موضوع تکرارشد. روز سوم، او پیش مادرش که ملکهی بیوه نامیده میشد رفت و اطلاعداد که تصمیم گرفتهاست با یکی از خانمهای دربار به نام «اِستِلّا» ازدواجکند. ملکهی مادر از شنیدن این موضوع، بسیار ناراحتشد. وزرا بسیار ناراحتشدند و تمام ملت نیز ناراحتشدند. زیرا چندان ساده نبود که شاه بخواهد با خانم سادهتباری ازدواجکند. اما او خوب میدانست که میتواند خواستهایش را به کرسی بنشاند. در عمل نیز چنانشد. هنوز آن هفته به پایان نرسیدهبود که «اِستِلّا» در جایگاه ملکهی کشور نشست.
شگفتانگیز آن که همهی کسانی که از انتخاب شاه جوان ناراحت بودند، کمکم به ملکهی جدید، بسیار علاقهمند شدند. آنان نمیتوانستند از کنار خندههای مرواریدی او، بیتفاوت بگذرند. خندههای وی، به دیگران نیز سرایت میکرد. تمام ملت از این انتخاب، رضایت کاملداشتند و هنوز چیزی نگذشت که «اِستِلّا» فرزند پسری به دنیا آورد. تا یکی دو سال، همه چیز در مسیر شادی، خوشبختی، آرامش و تفاهمبود. اما ناگهان بدبختیها، یکی بعد از دیگری آغازشد. قبل از همه، خشکسالی و بدی محصولات کشاورزی، دامن ملت را گرفت. سپس بیماریهای گوناگون، چنان به جان مردم افتاد که بسیاری، راه قصر سلطنتی را پیش گرفتند تا برای شاه از مشکلات فراوان خود صحبتکنند.
شاه، ملکه و ملکهی مادر به حرفهای مردم گوشدادند و به مردم نیازمند، هدایای بسیاری تقدیم داشتند و با واژههای مهرآمیز، به آنان، گرما و تسلا بخشیدند. ملکهی مادر چنان دچار متأثرشد که برای مردم دردمند، گریه کرد اما ملکهی کشور، حتی یک قطره اشک از چشمانش نیامد. حتی یکبار یک کشاورز، برای ملکهی کشور شرحداد که همسر و فرزندان او، نزدیک بودهاست از گرسنگی بمیرند. ملکه با شنیدن سخنان دردبار او، به گونهای خفه، قهقهه زد و حتی صدای خندهی مرواریدی او را اطرافیان نیز شنیدند. مرد کشاورز از برخورد اهانتبار ملکه به شدت جریحهدارشد. حتی کارمندان دربار، همه از چنین واکنشی، حیرتکردند. پاسخ «اِستِلّا» آن بود که او در آن لحظه، به چیزدیگری فکر میکرده. او جرأت نداشت بگوید که وی اشکهایش را با خندههای مرواریدی عوض کردهاست. اگر چنان میگفت مکنبود همسرش او را به جادوگری متهمسازد.
از آن پس، او تلاش میکرد تا برخوردی با مردم بدبخت نداشته باشد. گذشته از آن، مردم پیرامون وی نیز، علاقهی خود را برای بیان دردها و بدبختیهای خویش در حضور او از دست دادهبودند. زیرا وی، هیچ علاقهای به شنیدن بدبختیهای آنان از خود نشان نمیداد. از طرف دیگر، مردم، پشت سر او بدگویی میکردند. آنان میگفتند که ملکه، هیچ همدلی با مردم دردمند ندارد و تنها در پی شادی و لذتهای خویشاست. حتی کمکم خود شاه نیز پس از شنیدن حرفهای مردم، متقاعدشدهبود که در همسرش، کمترین همدلی با مردم دردمند نیست.
هنوز زمان چندان درازی نگذشتهبود که ملکهی مادر، درگذشت. شاه چنان از مرگ وی مـتأثر بود که حتی علاقهای به بیرون آمدن از اتاقی که تابوت مادرش را در آن قراردادهبودند نداشت. از طرف دیگر، «اِستِلّا» علاقهای برای رفتن به آنجا را نداشت. او از این میترسید که شاه بفهمد که وی اشکی در چشمانش ندارد. بدتر از همه، این نکتهبود که میترسید نتواند جلو هقهق خود را بگیرد و در نتیجه، سر از یک خندهی انفجاری در آوَرَد. اما سرانجام، او ناچار بود در آنجا حاضرشود. شاه به دنبالش فرستاد تا برای خداحافظی آخرین، بر سر تابوت ملکهی مادر حضوریابد. زمانی که همسرش بر سر تابوت حاضرشد، شاه با کنجکاوی و دقت، حرکات او را برانداز میکرد. شاه متوجهشد که هیچ غمی در صورت و نگاه همسرش نیست و حتی قطرهاشکی هم از دیدگان او، بیرون نمیتراود.
او با تأثر بسیار به همسرش گفت:«عزای من و ملت، عزای تو نیست.» همسرش چنان آشفتهسر و ناراحتشد که کنترل رفتارش به کلی از اختیار او خارج گردید. هرچه تلاشکرد تا فشار درونی خود را کنترلکند، نتوانست. در نتیجه، حاصل کار همان خندهی انفجاری شد که او سخت از آن هراسداشت. شاه فریادزد:«ازاینجا برو! من علاقهای به دیدن تو ندارم.» ملکه با فشاری بیش از حد بر همهی جانش، اتاق تابوت را ترک کرد و دوان به اتاق خویشرفت. در آنجا تلاشکرد تا گردنبند مروارید را از گردن خود درآوَرد و نخ آن را پارهکند. اما موفقنشد. واقعیت آنست که او هرگاه تلاش میکرد تا از شر گردنبند مروارید خلاص شود، همان خندههای مرواریدی به سراغش میآمد. او آرزو میکرد که هیچ صدایی از گلوی او بیرون نمیآمد تا کسی متوجه خندههای وی نگردد. اما این مورد نیز برایش غیر ممکنبود. کارمندان دربار، چه زن و چه مرد، بیرون از اتاق او ایستادهبودند و صدای خندههای او را در گیرو دار مرگ ملکهی مادر، میشنیدند.
آنان به یکدیگر نگاه میکردند و از آن چه پیش آمدهبود، سخت متأثر بودند. آنان از این طرف به آن طرف میرفتند و این ماجرا را برای یکدیگر شرح میدادند و حتی متقاعد بودند که ملکه میبایست در چنگ ارواح خبیثه افتادهباشد. شاه همهی این صحبتها را شنیدهبود اما نمیخواست بدان باور داشتهباشد. هرچند برای یک لحظه هم نمیتوانست این موضوع را فراموشکند. این واکنش ملکه چنان برای او سنگینبود که نمیتوانست قبولکند که چنان همسری را در کنار خود داشتهباشد. اما گذشت زمان، او را واداشت تا در اندیشههای خویش تجدید نظر کند و باردیگر نشاندهد که همسر خود را دوستدارد.
هنوز زمان چندانی نگذشتهبود که اتفاق دیگری، سایهی شوم خود را بر سر این خانواده افکند. شاهزادهی خُردسال، گرفتار بیماری بسیار خطرناکی شد و پزشکان متقاعد شدهبودند که او نیز همانند ملکهی مادر، از همان بیماری خواهدمُرد. یکشب که ملکه و شاه بر بستر فرزند بیمارشان حاضرشدند، متوجه شدند که پیشرفت بیماری تا آنجا رسیده که شاهزادهی کوچک، پدر و مادر خود را باز نمیشناسد و حتی به پرسشهای آنان، پاسخ نمیدهد. در آنشب چنان فشار اندوه بر سینهی «اِستِلّا» سنگینی میکرد که او به کلی وضع و حال خویش را فراموشکرد. همین نکته موجبشد که در اوج اندوه و غم، باز نتوانست خود را کنترلکند قهقهای مرواریدی از خود سرداد. در آنجا بود که شاه کاملاً متقاعدشد که همسرش به دام ارواح خبیثه، گرفتار شدهاست. او خشمگین و دردمند فریاد زد:«او را از قصر بیرون ببرید! او حقندارد هرگز به اینجا برگردد.» نگهبان قصر، ملکه را به بیرون راهنمایی کرد و در جنگلی رهاساخت.
«اِستِلّا» در میان جنگل، در تاریکی شب رهاشد. دور از فرزند، همسر و خانهاش. در زیر فشار اندوه و پریشانسامانی، همچنان به راه خود ادامهداد تا زمانی که از شدت خستگی و گرسنگی، روی زمین افتاد. سینهاش از شدت غمبادی که در آن جمع شدهبود، در حال انفجار بود. همین اتفاق نیز افتاد. بدین معنی که یکی از شدیدترین قهقههای او در فضای جنگل رهاشد. ناگهان از میان علفهای جنگلی، سر و کلهی زن جادوگر آشکارشد. او از تصادف روزگار، در جایی بیهوش شدهبود که درست در نزدیکی خانهی زن جادوگر قرارداشت. زن جادوگر گفت:«انسان هیچ آرامشی در اینجا ندارد. آیا میخواهی که از شرخندیدن، رهایی یابی؟» در اینجا که «اِستِلّا»، صدای زن جادوگر را شنید و پرتوی از امید به جانش تابید. او دستش را به طرف زن جادوگر درازکرد و گفت:«اشکهای مرا به من برگردان تا بتوانم بر بالین فرزندم که در حال مرگاست، گریهکنم. این را بدان که بیشتر از این مزاحم تو نخواهمشد.»
زن جادوگر جوابداد:«من نمیتوانم چنینکنم. تنها راهی که برای بازگشت اشکهای تو وجود دارد آنست که درست در همان زمانی که تو میخندی، کسی دیگر بتواند گریه سردهد.» «اِستِلّا» با خود اندیشید که اینک این زن جادوگر نیز مرا مسخره میکند. سپس بدون کمترین کنترلی بر رفتار خویش، با همهی اندوه و دردی که برجانش نشستهبود، باردیگر قهقه سرداد. صدای قهقههی او چنان قوی بود که زن جادوگر، گوشهایش را گرفت تا بیش از آن، آزار نبیند. اما «اِستِلّا» همچنان به زدن قهقهه ادامه میداد تا اینکه آرام آرام ساکتشد. «اِستِلّا» به زن جادوگر گفت:«من میخواهم بروم. اگر تو بتوانی به من کمککنی تا فرزندم که در حال مرگاست، برای آخرین بار ببینم از تو سپاسگزار خواهمبود.»
زن جادوگر چنان دردی در گوشهای خود احساسکرد که حاضر بود هرکاری از دستش برمیآید، انجامدهد تا از شرِ قهقههای او رهایی یابد. او به ملکه گفت:«من میتوانم یکی از لباسهای جنگلم را به تو قرض بدهم.» او سپس به سوراخی در دل جنگل خزید و پس از لحظاتی با یک بالاپوش نازک بازگشت. او آن را به دور بدن ملکه پیچید. زن جادوگر به او گفت:«تو حالا میتوانی با این بالاپوش به قصر برگردی. وقتی که کوبه بر در قصر وارد آوردی، کافیاست که کسی در را بازکند. در آن حالت، کسی ترا نخواهددید. تو همانند سایه خواهی بود. از این رو، میتوانی بیدردسر، خود را به اتاق فرزندت برسانی و او را برای آخرینبار ببینی. فقط یک نکته را باید رعایت کنی و آن خودداری کردن از خندیدناست. اگر بخندی، این بالاپوش از تنت خواهد افتاد.»
ملکهی جوان جواب داد:«سعی خواهمکرد این نکته را رعایتکنم.» او سپس دوان دوان، خود را به قصر رساند. همچنان که زن جادوگر گفتهبود، با کوبیدن بر درِ قصر، نگهبان در، آن را بازکرد و او بدون دردسر وارد قصرشد و خود را به اتاق پسرش رساند. او روی تخت طلاییاش بدون حرکت، دراز کشیدهبود. در کنار تختش، شاه نشستهبود. او در این لحظات، همهی پزشکان و پرستاران را از اتاق بیرون کردهبود. شاه از شدت خستگی، بر روی صندلی خود، به خواب عمیقی فرو رفتهبود. «اِستِلّا» سرش را روی پسرش خمکرد و نام او را برزبان آورد. اما فرزندش پاسخی نداد. بار دیگر، گونهی او را نوازشکرد. اما واکنشی ندید. او حتی گوشش را روی سینهی فرزندش گذاشت تا صدای قلبش را بشنود. به نظر می رسید که قلبش از حرکت باز ایستادهاست.
در آن لحظه، او با خود اندیشید که فرزندش مردهاست. از شدت تأثر، نه تنها توصیههای زن جادوگر را از یاد برد بلکه تمام وجودش را درد و غم درهمپیچید. در این لحظه، خندهای مرواریدی بر لبهای او نشست. اما او متوجه آن نشد. او حتی متوجه نشد که بالاپوش نازک زن جادوگر نیز از روی شانههایش پایین افتاده و ناپدید گردیده است. او حتی متوجه نشد که شاه از جایش بلندشده و به تماشای همسرش مشغول است. او دریافت که لبهای همسرش از شدت تأثر برای گریهکردن، در حال لرزش است. حتی به این نکته توجهکرد که تمام بدن او، گرفتار تنشی دردناک است. وی دستشهایش را از شدت افسردگی، به سختی به هم میفشرد. مبارزهای میان انفجار خنده و جاریشدن اشک در گلوی او جریان داشت.
شاه به خوبی این نکته را کشفکرد که چگونه درد شکافندهای با خندهی مرواریدی در چهرهی همسرش درآمیختهاست. شاه به آرامی گفت: «اِستِلّا»! ملکه را وحشت فراگرفت و نزدیکبود پا به فرار بگذارد. اما فرار نکرد. زیرا او در صورت شوهرش، چیز غریبی را کشفکرد. چند قطره اشک درشت در حدقهی چشمان او جمع شدهبود و آرام آرام، در حال لغزیدن به روی گونههای وی بود. شاه گفت: «مرا ببخش!» و سپس دست او را گرفت و بوسید. لحظهای بعد، زن در آغوش شوهرش بود و سرش را روی سینهی او گذاشتهبود. ناگهان قطرات اشک از چشمان ملکه سرازیرگشت و گردنبندی که برگردن او بود، پارهشد. همهی مرواریدهای زیبا روی صورت شاهزادهی بیمار ریخت و تبدیل به اشکی شد که قبلاً از چشمان مادرش بیرون ریختهبود. مرواریدها و اشکها شاهزاده را از حالت نیمهبیهوشی بیدارکرد و او چشمهایش را گشود و مادرش را دید که بر بالای سر او ایستادهاست. او دستهایش را به طرف مادر خود درازکرد، و با گونههای سرخ و قیافهای کاملاً سالم، از جایش بلندشد. ملکهی جوان، فرزندش را در آغوشگرفت و از فرط شادی، اشکهایش را سرداد. در همان لحظات، دیگر خبری از آن خندههای مرواریدی نبود. ملکه، دیگر کمبود چنان خندههایی را احساس نمیکرد. برای او بسیار زندگی بخش بود که بتواند گریهکند تا اینکه بتواند بخندد.
این داستان برای نخستینبار در سال ۱۹۱۴ یعنی صد سال پیش منتشر شدهاست.
جمعه ۲۲ اوت ۲۰۱۴ میلادی
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|