iran-emrooz.net | Sat, 10.12.2005, 0:07
(هفدهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس " قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يکی از عموها که نزديک به مادربزرگ ايستاده است، میپرد و بازوهای او را، محکم، از پشت میگيرد وعموهای ديگر، کارد را از دستش، بيرون میآورند و میاندازندش به روی زمين و دست و پا و دهانش را محکم میبندند و کشان کشان، به دنبال خودشان، میکشانند واز اتاق خارج میشوند. امير پرويز هم، گريه کنان، به دنبالشان راه میافتد که پدرش، با عصبانيت، او را به اتاق بر میگرداند و درحالی که دارد در اتاق را از پشت، به روی او قفل میکند، میگويد: : ( همانجا، توی اتاق میمانی تا ما برگرديم! اگر صدايت در آيد، چنان بلائی بر سرت بياورم که مرغان هوا، به حالت، خون گريه کنند!).
در همان زمان که امير پرويز، به گوشهای از اتاق پناه برده است و برای چيره شدن، بر ترس و وحشتی که او را فراگرفته است، صورتش را با دستهايش پوشانده است، شاه خواب میبيند که ملکه، روی خشت نشسته است و از درد به خودش میپيچد و با چنگ و دندان، آسمان و زمين را میخراشد و فرياد میزند و خود او، جلوی ملکه، زانو زده است و دست به ميان رانهايش برده است و دارد از درون شکمش، جانوری هزار دست و پا را بيرون میکشد. جانور که بيرون کشيده میشود، شکمش را میشکافد و از درون آن، مرواريدی بيرون میآورد به بزرگی يک گلولهی توپ و از خواب میپرد وفورا، دستور میدهد که بروند و همهی روشنفکران دربار را خبر کنند. روشنفکران که میآيند، شاه، خوابش را برای آنها تعريف میکند و میخواهد که آن را تعبير کنند. روشنفکران دربار،- به غير از يک نفرشان - هم نظرو هم صدا، رو به شاه میکنند و میگويند که بخت شاهنشاه بلند است و مرواريدی به چنان بزرگی، حکايت از آن میکند که جلال و شوکت شاهانه رو به فزونی است و.............ولی، آن يک نفر، به سوی دلقک شاه میرود و چيزی در گوش او میگويد و دلقک هم، از جايش میپرد و ملق زنان، خودش را میرساند به شاه و سر در گوش او میکند و میگويد : ( مبادا با مزخرفاتی که اين دلقکها میگويند، خام شوی! مرواريدی که تو در خوابت ديده ای، مرواريد نيست، بلکه، گلوله توپی است که همين الان، اميرعشق آبادی، از زير درخت سيب، به سوی تو نشانه رفته است!).
شاه دستور میدهد که فورا بروند و امير عشق آبادی را کتف بسته بياورند به حضورش که میروند ومی گردند و چون پيدايش نمیکنند، برای آنکه دست خالی برنگشته باشند، توی شهر راه میافتند و از قضای روزگار، سر ازجلوی منزل خسرو گلسرخی در میآورند و چون وسط چلهی است و آنها هم تشنه اند، زنگ درمنزل را به صدا در میآورند، اما با کمال تعجب، میبينند که به جای خسرو گلسرخی، خسرو گل محمدی، با گلولهای از يخ، درون کاسهای چينی، در را به روی آنها میگشايد و میگويد : ( سلام. منتظرتان بودم. بفرمائيد داخل!).
بازجو، با لبخندی بر لب، دفترچهای را که در دست دارد، به کناری میگذارد و از پشت ميزش بر میخيزد و به سوی او میآيد وبا مهربانی و احترام، میگويد : ( اين داستان را، خود شما نوشته ايد؟).
( خير).
( میدانيد که نويسندهی آن چه کسی است؟).
( خير).
بازجو، با مشت میکوبد توی صورتش و میگويد : ( مرواريد را کجا مخفی کرده ای؟!).
خندهاش میگيرد و خون از دو لولهی دماغش بيرون میزند و برای لحظهای از حال میرود. مادرش میآيد و چشمش که به دماغ خون آلود او میافتد، دلش به حالش میسوزد و او را در آغوش میگيرد و میبوسد ودر همان حال که گلی از يخ را به روی سينهی او سنجاق میکند، بغضش میترکد و گريه کنان میگويد : ( بخند پسرم! بخند! بخند! بخند! بخند!).
بازجوی ديگر، با تيزی پنجهی کفش، میکوبد توی شکمش و فرياد میزند: (ننه جنده! داری میخندی؟! مگه نميشنفی آقا چی ميگه؟! ميگه، مرواريد و، کوجا قايم کردی؟!).
( میخندد).
( بزن مادر قحبه را. بزن!).
مشت. لگد. مشت. لگد. مشت. لگد. مشت و لگد. مشت مشت مشت مشت مشت ومشلگد مشلگدمشلگدمشلگدمشلگدمشلگد
( آهای مردم! کشتند! کشتند! آقا را کشتند!).
( کدام آقا؟!).
( صولت خان را! نمايندهی دولت آباد را!).
(در کجا؟!).
( توی گردنه!).
( کدام گردنه؟!).
( توی گردنهی واويلا).
رانندهی صولت است که برسر زنان و شيون کنان، خودش را رسانده است به پاسگاهی، درچند فرسخی " گردنهی واويلا" و حالا، دارد برای امنيهها تعريف میکند که بعله! تنگ غروب بوده است و به همراه صولت خان، تخته گاز، میرانده است به سوی دولت آباد که میرسند به قهوه خانهی پائين گردنه. به صولت خان میگويد که چون دارد شب میشود و به هر حال به تشييع جنازهی حاج احمد نخواهند رسيد و در ضمن، گردنه هم، امن نيست، پس بهتر است که شب را در همان قهوه خانه بمانند و صبح زود راه بيفتند به سوی دولت آباد که صولت، مخالفت میکند و راننده هم تخته گاز، به راهش ادامه میدهد. از بخت بدشان، چند فرسخ بعدش، ماشين پنجر میشود و تا پنجریاش را بگيرد و برسند به بالای گردنه، پاسی از شب گذشته است که ناگهان، از درون تاريکی، دونفر بيرون میپرند و میايستند وسط جاده و راننده ترمز میکند و میخواهد بر گردد، اما صولت میگويد: برو. به راهت ادامه بده! راننده میگويد : میکشند! صولت میگويد : نترس! از خودمان هستند!. به آنها که میرسند، صولت میگويد نگهدار. راننده ترمز میکند و نگهميدارد. آن دونفر که صورتهايشان را پوشانده اند، با تفنگهايشان میآيند به جلوی پنجرهی ماشين و صولت، شيشه را پائين میکشد و رو به آنها میکند و به زبانی که برای راننده، نامفهوم است، چيزی به آن دونفر میگويد و بعد هم از راننده میخواهد که از ماشين پياده شود و صد متری آن طرف تر بايستد تا خبرش کند. راننده، پياده میشود و میرود و در جائی درون تاريکی، منتظر میماند تا صولت خبرش کند و میبيند که آن دو نفر، سوار ماشين شدند و پس از چند دقيقهای از ماشين بيرون پريدند و دوان دوان رو به کوه رفتند و درون تاريکی ناپديديد شدند. راننده، هرچه منتظر میشود که صولت، صدايش کند، خبری نمیشود و با نگرانی، صولت را، چند دفعه صدا میزند و چون بازهم خبری نمیشود، خودش را میرساند به ماشين و با جسد بی سر صولت، رو به رو میشود! رو به رو میشوند! رو به رو میشويد و......فورا، خودشان را و خودتان را میرسانيد و میرسانند به نظميه و دستگير شد گان را میگذارند و میگذاريد توی منگنه که بفهمند و بفهميد قاتل حاج احمد محمدی و صولت خان، چه کسی بوده است و در روز تشييع جنازه، مسئلهی مسلمان بودن و يا نبودن حاج احمد محمدی، از طرف چه کسانی مطرح شده بوده است و........ چون، معلوم میکنند و معلوم میکنيد که نه تنها دستگيرشدگانشان و دستگيرشدگانتان، بلکه کشتهها و زخمیها شان و کشتهها و زخمیهاتان و خانوادهی آنها هم ازعلاقه مندان به صولت و حاج احمد محمدی بودهاند و بوده ايد و هيچ شکی هم درمسلمان بودنش نداشتهاند و نداشته ايد که بخواهند و بخواهيد مخالف به خاک سپردنش در قبرستان مسلمانها باشند و باشيد! بنا براين، همه شان را و همه تان را آزاد میکنند و آزاد میکنيد و بعد هم، میروند و میرويد و شايع میکنند و شايع میکنيد که در روز تشييع جنازه، غريبهها ئی را در ميان جمعيت ديدهاند و ديده ايد که تا آن روز، هيچکس، آنها را در دولت آباد نديده بوده است و...... ناگهان، چشمتان میافتد به او که مثل هميشه، دارد، با خدا وشيطان و آدم و حوا و نور و تاريکی و خوبی و بدی و " تنهائی "، قايم موشک بازی میکند. به همديگر، چشمک میزنيد و راه میافتيد به سويش که عقاب دوسر جيغ میکشد و او را از جای میجهاند و پرتابش میکند به پشت آن تکه از تاريکی و باز جيغ میکشد و از پشت آن تکه تاريکی، پرتابش میکند به پشت اين تکه از نور وباز جيغ میکشد و از پشت آن تکه از نور، پرتابش میکند به پشت اين تکه از تاريکی و چشم که باز میکند، خودش را میبيند، چهره به چهره با آنها و با شما، پشت انبار پنبهی " اونشاخلاها" و سايهی آژدان تيموری که ايستاده است و ايستادهاند و ايستاده ايد بالای سرش و میگويد و میگويند و میگوئيد که: ( اينجا چه میکنی؟!).
( خوابيده ام!).
( خوابيده ای! مگر اينجا، جای خوابيدن است؟!).
( جائی ندارم!).
( جائی نداری؟! يعنی چه، جائی نداری؟! پاشو برو به خانه تان. پاشو!).
( خانه ندارم!).
( کيف و کتاب هم که داری؟! از مدرسه فرار کرده ای؟!).
( بلی).
( از کدام مدرسه؟!).
( ازيک مدرسه ای، درعشق آباد).
( از يک مدرسه ای، درعشق آباد فرار کردهای و آنوقت آمده ای، به اينجا! اسمت چيست؟!)
( نمیدانم!).
( نمیدانی؟!).
آژدان تيموری، دارد، دارند، داريد سلولهای تنگ و تاريک و نمور شهربانی را نشانش میدهد، میدهند، میدهيد. .آژدان تيموری، دارد، دارند، داريد او را به درخت وسط ميدان شهر، طناب پيچ میکند، طناب پيچ میکنند، طناب پيچ میکنيد و در پيرامون ميدان، جلوی مغازههای خدا فروشی و شيطان فروشی و آدم فروشی و حوا فروشی و فضل فروشی و فخر فروشی و...........- بگو از شير مرغ تا جان آدميزاد – فروشی شان و فروشی تان، ايستادهاند و ايستاده ايد و او را به همديگر نشان میدهند و نشان میدهيد و غش غش کنان به جلو میآيند و به جلو میآييد تا وقتی که آژدان تيموری، به قصد کشت، ضربات شلاق را بر جسم و جان اوفرود میآورد، بتوانيد، همه تان با هم، يک صدا، فرياد بزنيد : ( بزن آژدان! بزن تا مثل " ما" شود، اين " ناما"!).
( چشمهايت را بستهای و داری با سرعت، میروی به طرف مسلخ و ما را هم به دنبال خودت میکشانی!).
( منظورت چيست؟!).
( چرا پريشب نيامدی؟!).
( به کجا؟!).
( به همانجائی که قرار گذاشته بودی که بيائی!).
( اگر قراری بوده است، بين خودتان بوده است.من، قراری با کسی نگذاشته ام!).
( چه شده است؟! چون انتقاد کرده اند، بهت برخورده است؟! حقيقتش اين است که من هم با آنها موافق هستم. تو، اصلا، اصول مخفی کاری را رعايت نمیکنی! نمونه اش، توی همين اداره! با دفاع از اين کارمند و آن ارباب رجوع، نگاه همه را متوجه خودت کرده ای! ديگر لازم نيست که ساواکیهای اداره، به تو شک کنند. چون خودت با کارهايت داری داد میزنی که من دارم برای عدالت میجنگم. بيائيد و هرچه زودتر، دستگيرم کنيد!).
( مثل اينکه، باز دارد سوء تفاهم میشود. من، آن شب گفتم که آدم تشکيلاتی نيستم. من میخواهم که به عنوان يک انسان، آنهم يک انسان ايرانی، آنچه را که تا به حال، از آزادی واستقلال وعدالت، فهم کرده ام، اول، در خودم، در خانواده ام، در جامعه ام، به آزمايش بگذارم. بنا براين، بهتر است که با هم، رابطهای نداشته باشم!).
( آره گفتی. ولی، خودت هم خوب میدانی که نمیشود!).
( چرا نمیشود؟!).
( من، شخصا، تو را میشناسم و بهت اعتماد دارم! ولی به هرحال، تو چيزهائی را میدانی که.......).
( ولی، من به تو اعتماد ندارم!).
داستان ادامه دارد...........
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " انبار پنبهی اونشاخلاها"، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" – از همين قلم- که در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.