iran-emrooz.net | Fri, 02.12.2005, 20:59
(شانزدهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٢ آذر ١٣٨٤
( بگو اشهد و ان لا اله الا لله. محمد است رسول و علی ولی الله!).
هنوز صد متری نرفتهايد و نرفتهاند که به ناگهان، تابوت ازحرکت باز میايستد و صداها فرو مینشيند وبرای لحظه ای، سکوت بر همه جا مستولی میشود و از پس سکوت، صدای يکی میآيد که فرياد میزند : ( آخر، اين چه حرفی است! يعنی چه که نمیشود؟!).
( يعنی اينکه، اجازه نداريد در قبرستان مسلمانها، دفنش کنيد!).
( چرا؟!).
( چون، کافر است!).
( حاج احمد محمدی، کافر است؟!).
( حالا، ديگر، آن فرشاد عارف کافر و زنديق، شده است حاج احمد محمدی؟!).
( خفه شو! گه میخوری که.......).
برق دشنه ای، میدرخشد و هوا را تا فوارهی خون، میشکافد:
( آخ سوختم! مردم! آخ سوختم!).
جمعيت تکان میخورد .و پاره پاره میشود و هر پاره، میافتد به جان پارهی ديگر و تا نظميه خودش را برساند و عدهای را دستگير کند، چند نفر کشته و چند نفر زخمی بر جای میمانند که زخمیها را میرسانند به دارالشفاء و کشتهها را به قبرستان و دستگير شدگان را هم به نظميه و به جمعيت هم اعلام میکنند که متفرق شوند و به خانههايشان بروند، چون دفن کردن و يا نکردن حاج احمد محمدی، در قبرستان مسلمانها، ازعهدهی نظميه خارج است و بستگی به اجازهی حاج آقا شيخ علی " پيشنماز بزرگ شهر" دارد که در سفر حج است و تا زمانی که بازگردد، حاج احمد محمدی را، فعلا، در همان باغ خودش به خاک میسپارند و مجلس ترحيم هم موکول میشود به همان زمان آمدن حاج آقا شيخ علی. وقنی خبر به بانو میرسد، به مهربانو میگويد که همهی اين جنجالها و تير و تفنگها و کشته و زخمیها، برای آن بود که ازمن که بزرگتر شما هستم، نپرسيديد که خواستهی خود فرشاد چه بوده است!:
( خوب! بگوئيد که چه بوده است!).
( مادر جان! بارها، خودش به من گفتته است که اگرچه دوست ندارد، برای شندرغازی که پس از رفتنش، قرار است به ورثهاش برسد، شرط و شروطی بگذارد، اما، دلش میخواهد که با توافق وراث، اگر بشود، " کالبد" اين دنيائيش را توی همين باغ و زيرهمان درخت سيبی که به دست خودش کاشته است، دفن کنند).
مهربانو، پس از رفتن و پراکنده شدن مردم، در باغ را میبندد و صحبتهای بانو را با بقيهی اعضای حلقه، در ميان میگذارد و با هم به نزد بانو میروند و پس از چند دقيقه گفتگوی آرام، ناگهان، بحث و جدل بالا میگيرد و بانو را متهم میکنند که داستان تمايل فرشاد مبنی بر دفن شدن زير درخت سيب، نمیتواند حقيقت داشته باشد، چون متناقض با باور و اعتقاد عارفیها است که " گذاشته " را، "گذشته " میانگارند و "گذشته" را، "گسسته"! بنابراين، نيت بانو ازآوردن چنين " بدعت "ی و دفن کردن کالبد فرشاد، در آن باغ، آنهم زير درخت سيب، به اين دليل است که میخواهد، از فرشاد، امامزادهای بسازد و خودش هم بشود، متولی آن! بانو هم، میگويد که اگر بعد از فرشاد، قرار است کسی در مورد " اعتقاد عارفی"ها، سخن بگويد، نه در ميان آن جمع و نه در خارج از آن، کسی سزاوار تر از او نيست و اين او است که بايد بگويد چه چيز بدعت است و چه چيز، بدعت نيست! ومخالفت آنها با دفن کردن کالبد فرشاد، در زير درخت سيب، نه به آن دليل است که با اعتقاد عارفیها، در تضاد است، بلکه به آن دليل است که پس از فرشاد، با منافع معنوی و مادی خود آنها در تضاد قرار خواهد گرفت و........... سر انجام، چون، به نتيجهای نمیرسند وحال بانو را هم مناسب ادامهی چنان گفتگوهائی نمیبينند و ضمنا، خبر میرسد که صولت - يکی از اعضای اصلی حلقه و نمايندهی دولت آباد، در مجلس شورای ملی- هم، برای شرکت در تشييع جنازه، از تهران راه افتاده است به سوی دولت آباد، توافق میکنند که فعلا، جسد را در همان باغ غسل بدهند و کفن کنند و تصميم در مورد دفن موقت و غير موقت آن را بگذارند برای فردا که صولت هم در آن تصميم گيری، شرکت داشته باشد.
شب آن روز، امير پرويز، در خانهی خودشان، کناره پنجره، رو به حياط ايستاده است و در پرتوی نور ماه، چشم به مادرو پدر و عموهايش دوخته است که توی باغچهی شمعدانیها، چاهی کندهاند و دارند، سر بريدهای شيری را میاندازند به درون آن چاه که........... وحشت زده ، از خواب بيدار میشود و خودش را میرساند به اتاق خواب مادر و پدرش و چون آنها را در اتاقشان نمیيابد، وارد تالار میشود که صدای پچپچهای از سوی حياط نظرش را جلب میکند و به آن طرف کشيده میشود و پدر و مادر و عموهايش را میبيند که بيل در دست، دارند ازطرف باغچه شمعدانیها میآيند و میروند به طرف حوض و پس از آنکه دستهايشان را میشويند، راه میافتند به سوی تالار و تا امير پرويز، تصميم بگيرد که به اتاقش بر گردد يا نه، پدرش که در جلوی آنها است، پای به درون تالار میگذارد و تا چشمش به او میافتد، میايستد و با سوء ظن میگويد : ( آنجا چه میکنی؟!).
( هيچی!).
( هيچی؟! مگر قرار نبود که خواب باشی؟!).
( چرا. خوابيده بودم!).
( اگر خوابيده بودی، توی تالار چه میکنی؟!).
( خواب بدی ديدم! ترسيدم!).
مادر، قدمی به سوی او بر میدارد و میگويد : ( چه خواب بدی ديدی مادر جان؟!).
می دود به طرف مادرش و بازوی او را محکم میگيرد و میگويد : ( شاش داشتم! خيلی شاش داشتم!).
همه شان، فش فش وار، میخندند ومادرش، جلوی او زانو میزند و به چشمهای او خيره میشود و میگويد : ( کی بيدار شدی مادرجان؟!).
( همين حالا).
پدرش، به سوی او میآيد و میفشفشد و میگويد : ( راستش را بگو بچه! بگو باز چه خوابی برای ما ديده ای؟!).
گريهاش میگيرد و خودش را میکشاند به پشت سر مادرش و میگويد : ( شاش دارم!).
مادر، دستش را میگيرد و میبرد به آشپزخانه و فانوس را روشن میکند و از تالار پائين میآيند و در همان حال که دارند میروند به سوی مستراح گوشهی حياط، مادر میگويد : ( خوب! حالا که تنها هستيم، اگر دلت بخواهد، میتوانی راستش را به من بگوئی! کی بيدار شدی مادر جان؟!).
( همين حالا!).
( وقتی که بيدار شدی و آمدی به روی تالار، به حياط هم نگاه کردی؟!).
( نه).
( خيلی خوب! تو برو کارت را بکن. من هم اينجا منتظرت میمانم).
مادر، فانوس را همانجا، جلوی در میگذارد و امير پرويز وارد مستراح میشود و همانطور که مشغول شاشيدن است، مادرش را میبيند که میرود به طرف باغچهی شمعدانیها وکنار آن زانو میزند و با دستهايش، خاکهای بيرون ريخته شده را، به درون باغچه بر میگرداند و بعد، اطرافش را از زير نظر میگذراند و به طرف مستراح میآيد و فانوس را بر میدارد و میگويد : ( کارت را تمام کردی مادر جان؟).
( بلی).
مادر، دستش را میگيرد و راه میافتند به سوی تالار. وقتی به کنار باغچهی شمعدانیها میرسند، مادر میايستد و او را هم میايستاداند و میگويد : ( شمعدانیها، خيلی قشنگ شدهاند. نه؟).
( بلی).
( کم و زياد که نشده اند؟).
( نه).
( چيزی هم که توی باغچه، عوض نشده است؟!).
( نه).
از باغچه میگذرند و در سکوت، از پلهها بالا میروند و تالار را پشت سر میگذارند و مادر، فانوس را، همانجا، جلوی پنج دری میگذارد و وارد اتاق که میشوند، دوباره، دورهاش میکنند. مادر يک طرف و پدر و عموهايش هم، يکطرف. به نوبت بغلش میکنند و میبوسند و میخواهند بدانند که اولا، خوابی که ديده است، چگونه خوابی بوده است و ثانيا، آيا آنها هم در خوابی که ديده است، حضور داشتهاند يا نه؟! اما او، به خاطر بابابزرگ که به او گفته است نبايد خوابهايش را برای کسی تعريف کند، مهر سکوت بر لب میزند و سخن نمیگويد:
( خوب! خوابت را تعريف کن ببينيم!).
( نمیدانم. يادم رفته است!).
(توی حياط خودمان بود؟).
( چی؟!).
( خوابی که ديده بودی!).
( نمیدانم. يادم رفته است!).
( توی خوابت، باغچهی شمعدانیها هم بود؟).
( نمیدانم. يادم رفته است!).
پس از چند دقيقهای که آنها میپرسند و او نمیداند، پدرش با عصبانيت میگويد : ( بسيار خوب! حالا که نمیدانی و يادت رفته است، بهتر است که برای هميشه خفه خون بگيری و با هيچکس، از خوابی که ديده ای، يک کلمه حرف نزنی و از خودت هم، قصه نسازی و گرنه.......).
در همين لحظه، صدای پائی از طرف راهرو میآيد و بعدهم، مادر بزرگ وارد اتاق میشود و تا چشمش به آنها میافتد، میگويد : ( باز که جمعتان جمع است!).
مهربانو، رو به بانو میکند و با تعجب میگويد : ( مادرجان! اينجا چه میکنيد! مگر نگفتيد که امشب، توی باغ، پيش آقاجان میمانيد؟!).
( آمدهام که امير پرويز را با خودم ببرم! ممکن است که فرشاد، نصف شب، از سفر بر گردد و بهانهی نوهاش را بگيرد!).
همه به همديگر نگاه میکنند و پدر به طرف مادر میرود و به گونهای که مادر بزرگ نشنود، پچپچه وار میگويد :( با آن حالش، کار درستی نکرديم که گذاشتيم در باغ، با جسد، تنها بماند!).
مادر بزرگ، درحالی که به طرف امير پرويز میرود و دست او را در دست میگيرد، رو به ديگران میکند و میگويد : ( با کدام حالش؟! با کدام جسد؟! جسد، شماها هستيد که فکر میکنيد فرشاد من، مرده است! پاشو مادر! پاشو ببرمت پيش بابا بزرگ. پاشو!).
امير پرويز، با مادر بزرگ راه میافتد که پدر، راه خروج از اتاق را بر آنها میبندد و دست ديگر امير پرويز را میگيرد و او را میکشاند به سوی خودش و میگويد : ( نه بانو! اميرپرويز، امشب، همين جا، پيش ما میماند!).
مادر بزرگ هم، دست ديگر امير پرويز را به سوی خودش میکشاند وبا عصبانيت، میگويد : ( از سر راه من و نوهام برو کنار سروان! و اگر نه، دهنم را باز میکنم و ........).
مادر، رو به مادر بزرگ فرياد میزند : ( مادر! خواهش میکنم، دوباره شروع نکن!).
سروان هم، امير پرويز را به سوی خودش میکشاند و میگويد : ( امير پرويز، فرزند من است و اجازه نمیدهم که او را با خودت ببری به باغ. تمام!).
مادر بزرگ، با يک دست امير پرويز را به سوی خودش میکشاند و با دست ديگرش، کارد دست سفيدی که تيغهاش را خون خشکيده، پوشانده است، از زير چادرش بيرون میآورد و رو به سروان میگيرد و فرياد میزند : ( برو کنار سروان! امير پرويز، فرزند هيچکدام از شماها نيست! امير پرويز، فرزند " يعقوب " است! فهميدی؟!).
مادر، از جايش میجهد ودر حالی که از عصبانيت، میلرزد، رو به مادر بزرگ فرياد میزند که : ( ديوانه شده ای؟! به سرت زده است؟! اين حرفها چيست که جلوی اين بچه میگوئی؟!).
يکی از عموها که نزديک مادر بزرگ ايستاده است، میپرد و بازوهای او را، محکم، از پشت میگيرد وعموهای ديگر، کارد را از دست او بيرون میآورند و او را میاندازند به روی زمين و دست و پا و دهانش را محکم میبندند و کشان کشان، با خودشان، میکشانند به روی زمين و از اتاق خارج میشوند و.......
داستان ادامه دارد...........
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " فرشاد عارف- حاج احمد محمدی" و " عارفیها و اعتقاداتشان"، میتوانيد به رمان " کدام عشق آباد" – از همين قلم – که در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.