iran-emrooz.net | Mon, 28.11.2005, 20:46
بهمناسبت دهمین سال خاموشیی احمد میرعلایی
فرهيختهی هميشه زنده
منصور کوشان
|
سهشنبه ٨ آذر ١٣٨٤
حکومت جمهوری اسلامی چهها که با انسان و انسانيت نکرده است. هر گاه که با مرگی روبهرو میشوم يا خاطرهی از دست دادن عزيزی زنده میشود، چهرهی غير انسانییِ حکومتی در جلو چشمانم جلوه میيابد که طی بيست سال، اجازه نداده است انسان ايرانی از حقوق طبيعییِ خود بهرهمند باشد و روز و شبی را بهآرامش و در آسايش بگذراند. بيست سال است نماد مرگ، ديگر انسانی بیچهره با داسی در دست نيست. ايرانيان هر کدام در محدودهی دانايییِ خود، تصوری روشن از چهرهی مرگ دارند و عاملان آن را، آنان را، نه در لحظههای استثنايی يا در لحظهی فرو رفتن بهکام نيستی، که در تمام ساعات شبان و روزِ زندگيشان ديدهاند و گاه با آنان، از حقوق طبيعییِ خود سخن گفتهاند.
کمتر حکومتی را میتوان بهخاطر آورد که آشکار و پنهان، تمام جنبههای وجودیاش، غير انسانی باشد. حکومتی که میخواهد از سادهترين حقوق شهروندی تا پيچيدهترين آن را در اختيار داشته باشد. همانطور که میخواهد يک دختر از آزادگییِ پوشش و بازی برخوردار نباشد، میخواهد يک يک روشنفکران، نويسندگان، متفکران هم اجازه نداشته باشند از آگاهیها و از مکاشفهاشان بگويند. امری که بهحکومتی در پايانهی هزارهی دوم و آغاز هزارهی سوم میلادی چهرهی مخوفی داده است و بههمهی پيشرفتها و تمدنها دهنکجی میکند. حکومتی که شرم لحظهی گذار از سال دو هزار است و شرم همهی انسانهايی که با پذيرش آن، هم چنان از آزادی و برابری انسانها سخن میگويند.
يکی از نخستين چهرههای فرهنگی و روشنفکران معترضی که در چنگال مخوف آمران و عاملان جمهوری اسلامی قرار گرفت، احمد ميرعلايی بود. او که با همه آرامش، صبوری و حفظ متانتش، هرگز نتوانست بهسانسور بيان و انديشهاش تن بدهد، در هر کجا و در هر مقامی بود، وقتی سخن از حقوق انسانی بهميان میآمد، از فرهنگ و تمدن که بحث میشد، با زبانی صريح نظر خود را در بارهی حکومت جمهوری اسلامی و شناختش از اسلام و ملاها میداد و مخاطب خود را روشن میکرد که چهگونه است که انديشهی کهنه و حکومتی قبيلهای نمیتواند با فرهنگ و تمدن سازگاری داشته باشد.
آن چه بيش از همه، حکومت جمهوری اسلامی را برآشفته میکند، وجود و حضور انسانهای آرام، محبوب، غير تشکيلاتی و غير حزبی است. هر گاه اين حکومت درمیيافت، در میيابد انسانی فرهيخته و محبوب در گوشهای بهکار خود مشغول است و آب بهآسياب حکومت نمیريزد - حتا اگر نمیتوانست بهخودش بقبولاند که آب بهآسياب دشمن خيالی میريزد- باز برمیآشوبد. مضطرب میشود و تا او را سربهنيست نکند، آرام نمیگيرد.
احمد ميرعلايی يکی از نمونههای برجستهای بود که محبوب بود و فرهيخته بود و نه تنها تن بهجابهجايی مهرههای جمهوری اسلامی نمیداد، که در مواقع ضروری و در بزنگاههای لازم، صورت و سيرت حکومت را میشکافت و تعفن و بیداد درون آن را آشکار میکرد. چنان که شاخص اين امر ملاقات او با "نیپل" نويسندهی هندی تبار انگليسی بود. اين ملاقات در اصفهان اتفاق افتاد و زمانی کوتاه بعد از آن، عاملان، بهامر آمران عمل کردند و جانش را گرفتند.
آمران و عاملان جمهوری اسلامی يا هر انسان دژخويی میتواند جان نويسندگان و فرهيختهگان را بگيرد، کالبد آنان را بیجان کند، اما نمیتواند بکشدشان. از جمع جهانِ دلسوختهگان و عاشقان آزادی و استقلال بربايدشان. چنان که نتوانست و نمیتواند احمد ميرعلايی يا ديگران را بربايد. احمد ميرعلايی هست. با ما بوده است و هنوز هست.
او نمرده است. همچنان که هيچ شخص منتشری نمیميرد. هر کتاب، هر اثر ادبی، به ويژه هر گاه که "سنگ آفتاب" يا نوشتهای از همزادش خورخه لوييس بورخس را مطالعه کنی، او روبهرويت مینشيند، چنان که هم اکنون در ميان ما است و هميشه، در مقابل ما، در کتابخانهی ما، در ذهن ما.
قدی متوسط دارد و چشمانی درشت و مهربان. نگاهش که میکنی - بههنگامی که اثری از او را میگشايی- پيشانییِ بلند و لبهای خندانش، دوستییِ ديرينهای را در دل مینشاند. انگار پيش از اين هم ديده بوديش و همين ديروز با او، ساعتها نشستهای و از روزها گفتهای و از ديگران، از خواندهها، شنيدهها، از مصيبتها که هر لحظه بر نويسنده و انسان فرهيخته میرود. چنان که وقتی گروه تدارک و برگزاری مجمع عمومی کانون نويسندگان، در مهر ۱۳۷۷ تهديد بهمرگ شدند، من با او از آن سخن گفتم. از چهرهی کريه مرگ که سايه بهسايهی ما، تا خلوت ما آمده بود، گفتم. هنگام هم که محمد مختاری و محمدجعفر پوينده، بهناگزير، کالبدشان بیجان شد، باز نشستم و ساعتها با هم گريستيم و از آن چه بر ما رفته است و میرود، گفتيم.
سالها بود که از اصفهان دور بودم. از حلقهی روشنفکران اصفهان بهدلايلی شخصی گريخته بودم، اما هر گاه که بهزادگاهم باز میگشتم، بهراستی تنها کسی را که دلتنگ بودم و بیتاب ديدارش، احمد ميرعلايی بود.
مشتاقانه بهديدارش میشتافتم و او با آغوش باز، شاد و دلنشين، بیآن که بتواند غم درون چشمان پر محبتش را پنهان کند، ورودم را خوش آمد میگفت و ساعتها مینشستيم و از هر چه بر ما رفته بود، میگفتيم. او با همهی دلمشغولیاش، کنار من میماند تا هم سنگ صبور باشد و هم گاه بهرفع نيازی بکوشد. کلماتی، جملهای، مفهومی، اثری، نويسندهای، سبکی، سياقی را بشناساند. محبت را در دل زنده کند. بهجای افسوس و دريغ، اگر يارای اميدش نيست، دستکم روشنايی و زندگیی پيش رو را بشناساند. گويی پدرش که پزشک بود به راستی میدانسته است نامش را چه بگذارد. احمد: سزاوار ستايش.
انسان گاه بر اين باور است که سرنوشت، دفتر نفوس را از پيش قلم زده است. چرا که جدﱢ احمد، هم او که ميرعلايی بود و مردی روحانی و هم او که ميرعلايی بود و طبيب، انگار میدانستهاند که نوهشان را بهراهی سوق میدهند که نام و کنيهاش جاودان خواهد شد:
احمد ميرعلايی.
احمد ميرعلايی نخستين بار در سال ۱۳۲۱، يک سال پيش از شيوع تيفوس در اصفهان متولد میشود. در خانوادهای فرهنگی، ميان مذهب و تجدد رشد میکند. پدربزرگ مادری که طبيبی تحصيل کرده است و تجددخواه، برای نجات احمد و احمدها، بهجنگ تيفوس میرود و در اين راه جان میبازد و برای احمد، کتابخانه و مطبش را که بهبودستان نام گذاشته است به يادگار میگذارد.
احمد بهبودستان پدربزرگ را محل تاخت و تاز بازیها، شيطنتها، کنجکاویها و مکاشفههای دوران کودکی و نوجوانیاش قرار میدهد و هر وقت فرصتی بهدست میآيد، پاداش تلفظ صحيح کلمهها را از پدربزرگ پدریاش، نقل گشنيزی، انجير خشک و نخودچی کشمش پاداش میگيرد و مناعت طبع او را بهخاطر میسپارد. احمد دوران کودکی و نوجوانی را با حافظهای از شعرهای مادر، قصههای ميرزا، ضربالمثلهای پدر، تک جملههای فرانسهی دوستان پدر و مشاعرههای شبهای بلند زمستان پشت سر میگذارد و همزمان با ورود بهدبيرستان، يعنی همزمان با اوجگيرییِ نهضت ملی ايران، چنان شيفتهی مطالعه و وقايع فرهنگی سياسی میشود که تمام روزنامهها و مجلههايی را که بهخانهشان آورده میشود، ديوانهوار میخواند و بحثهای داغ پدر و دوستانش را دنبال میکند. احمد خيلی زود درمیيابد پدر از انگليسیها متنفر است و صادقانه بهمصدق عشق میورزد. روی همين اصل میکوشد چهرهی اين سالهای پدر و دوستان جبههی ملی را بهخاطر بسپارد.
در اين دوره، احمد بدون تجربهیعشقی، غزلی عاشقانه میگويد، قطعههای ادبی میسرايد. گاه داستان مینويسد و هر ماه که میگذرد، بيشتر دلبند ترجمه میشود و در عين حال دلش میخواهد ديگران نيز از برکت نعمت او برخوردار شوند. پس حداقل کاری که میتواند انجام دهد اين است که خلاصهی مطالعاتش را در اختيار دوستانش بگذارد.
سال ۱۳۳۹ دورهی دبيرستان را تمام میکند و وارد داشکدهی ادبيات انگليسی دانشگاه اصفهان میشود. در دورهی دانشجويی بيشترِ آن چه را مطالعه میکند، بهصورت نامه برای دوستانش مینويسد تا آنان نيز در جريان ادبيات روز انگليسی قرار بگيرند. در سال ۱۳۴۲ ليسانس زبان انگليسی میشود. بهانگلستان میرود تا مدرک فوق ليسانس همين رشته را از دانشگاه ليدز بگيرد. تابستان ۱۳۴۵، زمانی که از انگلستان بهديدار خانوادهاش بهاصفهان میرود، در "کافه قنادییِ پارک" که محل تجمع فرهنگيان و اهل قلم اصفهان بود، با ياران "جُنگ اصفهان" آشنا میشود که خود از آن به عنوان حادثهی سيد ياد میکند.
در اين ديدار احمد از خورخه لوييس بورخس شاعر، نويسنده، پژوهنده و اديب فرهيختهی بوينس آيرس میگويد که بعدها با نام خود او در زبان فارسی عجين میشود. ياران "جُنگ اصفهان" مجذوب بورخس، از ميرعلايی میخواهند که اثری از او را برای جُنگ ترجمه کند. احمد داستان "ويرانههای مدور" را بهآنان میدهد که همان سال منتشر میشود.
از اين تاريخ احمد ميرعلايی، يک دانشجوی ادبيات انگليسی يا يک مترجم آماتور ابنالوقت نيست. مترجم دمدمی مزاج هم نيست. آن چنان که خود میگويد، میکوشد فراتر از قيل و قالهای زمانه حرکت کند. بهانگلستان میرود تا دورهی امتحانات آخرين ترم فوق ليسانس را بگذراند و بهوطنش بازگردد. مطالعه میکند و میکوشد با محک خود، از چشم ميرعلايی، اثر را بسنجد و بعد ترجمه کند. در کوران امتحانات، همزمان با اوجگيرییِ جنگ اعراب و اسراييل، ترجمهی انگليسییِ "سنگ آفتاب" اکتاويو پاز، شاعر و متفکر بزرگ مکزيک را در "ماگازين لندن" میخواند. تبزدهی آن میشود. روزشماری میکند تا امتحانات بگذرد و دست بهترجمه آن بزند.
آن لحظهی موعود سر میرسد و بهقول خودش، تبزده و ناآرام، ترجمهی "سنگ آفتاب" را تمام میکند و بلافاصله برای محمد حقوقی میفرستد که چندی بعد، در جُنگ ششم اصفهان منتشر میشود و تولد دوم يا تولد فرهنگییِ احمد ميرعلايی اتفاق میافتد. اکنون تمام روشنفکران از اين ترجمه، از اين اکسير ميرعلايی بهشعر پاز سخن میگويند. چنان که وقتی بهخدمت سربازی میرود، شعر "سنگ آفتاب" را دردست چند تن از همدورهایهايش میبيند.
احمد سال ۴۶ تا ۴۸ را بهخدمت سربازی و ترجمه و مطالعه میگذراند. ترجمهی نمايشنامهی "شيطان" را تمام می کند که در سال ۴۸ منتشر میشود. با اتمام خدمت سربازی، اقامت در تهران را بهاقامت در اصفهان ترجيح میدهد. در همين شهر ويراستار ادبيات انگليسی در مؤسسهی فرانکلين میشود. مجموعهای از داستانهای بورخس بهنام "ويرانههای مدور" از او منتشر میشود. در سال ۱۳۵۰ ازدواج میکند که حاصل آن سه دختر است. دختر کوچکش هما را در سال ۱۳۶۶ بر اثر سهل انگاری پزشکان از دست میدهد که ضربهی مهلکی بهاو میزند. در سال ۱۳۵۰ سردبيرییُ هفتهنامهی "آيندگان ادبی"، ضميمهی روزنامهی آيندگان را بهعهده میگيرد که يکی از بارزترين هفتهنامههای دوران خود را، بهويژه از نظر حرفهای بودن منتشر میکند. در اين نشريه است که نه تنها غنیترين داستانهای جهان، از نويسندگان گمنام، از آمريکا لاتينیها منتشر میشود و خواننده در هر شماره با چهرهای نو و اثری بديع آشنا میشود که آثار بسياری از شاعران و نويسندگان جوان آن دوره، بهدور از تنگنظریهای معمول سردبيرها، بهدور از حب و بغضهای شخصی و عقيدتی، منتشر میشود. بهطوری که شايد بشود بهجرئت گفت: اين هفتهنامهی ادبییِ شکيل و وزينی بود که چپ و راست، مشهور و گمنام، در آن در کنار هم آثاری چاپ کردند. در همين دوره است که خود میگويد:
"پس میشد فراتر رفت، بهکمک فرهنگ و بیاعتنا بهروزمرگی و هيجانات ابتذالآميز باب روز. وقتی نمیتوان بورخس شد لاجرم بايد بورخس را ترجمه کرد يا از نو نوشت."
بله، احمد ميرعلايی فراتر از قيل و قالهای زمانه حرکت میکند. از آنجا که دوست ندارد شخصی متوسط باشد، نويسنده يا شاعری متوسط، میکوشد مترجمی برجسته و فرهيخته گردد و موفق میشود. سردبيرییِ چند نشريه را بهعهده میگيرد و بر همهی آنها، بدون استثنا مهر خود را میزند. ماهنامهی "کتاب امروز"، فصلنامهی "فرهنگ و زندگی" نمونههای بارز و برجستهی فعاليت او و انسان منش بودن او است. ترجمههايش هم، همه از ويژگی برخوردارند. مجموعهی "طوق طلا" نشان میدهد انتخابهای او، دريچهی چشمههای جوشان ادبيات جهان را بهروی ايرانيان گشوده است. هر اثری که برای ترجمه برگزيده، اثری برگزيده بوده يا برگزيده شده است.
نام بردن از تک تک فعاليتهای ادبی- فرهنگییِ احمد ميرعلايی همراه با اعلام ويژگیهايش در حوصلهی اين گفتار نمیگنجد. پس، از اعلام فهرستوار فعاليتهايش میگذرم، چرا که میدانم همهی شما از دوستداران و از خوانندگان آثارش هستيد. فقط اجازه میخواهم اشاره کنم بهاين که دوبار بهماموريتهای فرهنگی- سياسی رفت. از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷ سرپرست خانهی فرهنگ ايران در دهلینو بود و از سال ۵۷ تا ۵۹ سرپرست خانهی فرهنگ ايران در کراچی.
احمد ميرعلايی پس از بازگشتش بهايران، در اصفهان اقامت گزيد و با همان شور و تبزدگییِ گذشته بهترجمهی آثار گرانبهای جهان همت گماشت که متأسفانه غنیترين و عظيمترين آنان امکان انتشار نيافت. ميرعلايی دو جلد از رمان بزرگ چهار جلدییِ "لارنس دارل" را ترجمه کرد. "ژوستين" سرانجام بهدست مسؤلان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در دورهی وزارت آقای محمد خاتمی، تبديل بهمقوای شيرينی شد و طعم تمام شيرينیها را بهدهان ما تلخ کرد. جلد دوم رمان "بالتازار" در مرحلهی حروفچينی متوقف شد و اين مترجم فرهيخته را با تمام خوییِ والا، فروتنی و آرامشی که داشت، آن چنان برانگيخت که تا مدتها ديگر دست بهترجمه نزد. حتا دو جلد باقی مانده را هم کنار گذاشت. اما پس از وقفهای، از آنجا که نمیتوانست عمرش را بهبيهودگی بگذراند، بیارتباط با جامعهاش باشد، بیانگيزه زندگی کند، بهويژه پس از آن که با مرگ نابههنگام دخترش روبهرو شد، بار ديگر بهسراغ ترجمه رفت. شروع بهمطالعه کرد و در انتظار تب ترجمهی اثری، کتاب خواند و خواند تا بهکتاب "شور" اثر خانم "ژانت وينترسون" رسيد و باز اثری از قِبَل قلم شکيل و ذهن فرهيختهی او بهفارسی در آمد که بخش نخست آن بهنام "بیبیِ پيک" را من در "تکاپو"ی شماره ۱ چاپ و منتشر کردم و سانسور اجازه نداد خوانندگان از موهبت خواندن تمام آن بهرهمند شوند.
احمد که نمیتوانست بهخانهنشينی و تنها ترجمه خو بگيرد، نمیتوانست بهزنده بهگوری تن بدهد، مدتی را تدريس کرد. اما تنگناهای آموزش، عرصه را بر او تنگتر کردند. ناگزير تن بهتأسيس يک کتابفروشی انتشاراتی داد. نام آن را "نشر آفتاب" گذاشت و اميدوار شد که در پرتو آن، محيط سرد تنيده شده در کالبد پر احساسش را گرما بخشد. با چند نشريه، اگر چه راضی و خشنودش نمیکردند، همکاری کرد. نشر آفتاب را با نام "زنده رود" حيات مجدد بخشيد و آثاری از خود و ديگران را در برنامهی انتشارات آن گنجاند. اما مرگ نابههنگام، وسيلهی عاملان کشتار جمهوری اسلامی، در دل تاريکییِ روز غافلگيرش ساخت و کالبد بیجان او را در کوچهای رها کرد و ما را از موهبت وجود پر تب و پر شورش، از موهبت ذهنيت فرهيختهاش محروم ساخت.
اگر چه عاملان جمهوری اسلامی توانستهاند بهزندگییِ احمد ميرعلايی در دوم آبان سال ۱۳۷۴ خط پايانی بکشند و تداوم حيات فيزيکیی او را در ۵۳ سالگی ناممکن گردانند، اما احمد ميرعلايی متولد شدهی "سنگ آفتاب"، احمد ميرعلايییِ متولد شدهی آثار بورخس، ژوزف کنراد و يا لارنس دارل يا ديگران، هرگز مرگی نخواهد داشت و هيچ چيز نمیتواند پايانی بر زندگییِ فرهنگی - مينوی او باشد. هر بار که هر کدام از ما، نوشتهای يا ترجمهای از او را میخوانيم، او متولد میشود. همه میدانيم کسی که منتشر میشود، شخص منتشر، انسانی ناميرا است. تا زمانی که کلمه وجود دارد، کلمهها در کنار هم معنايی را منتشر میکنند، احمد ميرعلايی هم در معنای مترجمی فرهيخته، انسانی والا، با هالهای آبی رنگ بهدوره چهرهاش منتشر میشود، پويا میماند و با ما و فرزندان فرهنگ ايران زمين، جاودان میماند.
____________________________
اين متن نخستين بار در بزرگداشت احمد ميرعلايی، در آذر ماه ۱۳۷۴ در تهران خوانده و بعد منتشر شد و با ويرايش جديد در يادنامهی او، در فصانامهی "آزادی" شمارهی ۱۹ و ۲۰ انتشار يافت و سرانجام همراه با نوشتارها و سخنرانیهای دیگر، بههمت مسعود فیرورآبادی، مدیر نشر باران در سوئد، در کتاب "ایران، ایرانی و ما" منتشر شد.