پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
سرگذشت نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی
دویچه وله: شیوا فرهمندراد در «قطران در عسل» تصویری زنده از نسل خود ارائه داده است؛ نسلی که با امید فراوان مبارزه کرد اما جز ناکامی و شکست حاصلی نبرد. بسیاری از مبارزان انقلابی دیروز میتوانند سیمای خود را در این کتاب ببینند.
شیوا فرهمندراد، مهندسی کاردان و ورزیده است، اما دستی نیز در نویسندگی دارد. در گذشته از او مقالات و کتابهایی منتشر شده و امروزه در اینترنت تارنمایی پرخواننده دارد و برخی از کارهای او را میتوان در سایتهای گوناگون دید.
فرهمندراد نویسندهای باذوق است، قلمی روان و آمیخته به طنز دارد و بیشتر از یادماندهها و آزمونهای خود مینویسد. برخلاف بیشتر نویسندگان که در پایان عمر به نگارش زندگینامه دست میزنند، او زندگانی چنان پرفراز و نشیبی داشته که توانسته از حدود چهلسالگی به اینسو خاطراتی جذاب و خواندنی به روی کاغذ بیاورد.
سرتاسر کتاب «قطران در عسل» که در قالب ۹۹ فصل جداگانه روایت شده، به تناوب رویدادها یا مراحلی به ظاهر پراکنده از زندگی نویسنده را از کودکی تا میان سالی روایت میکنند.
کتاب به شکل رشتهای از داستانهای کوتاه روایت شده که در مرکز آنها خود نویسنده قرار دارد، که مراحل گوناگون زندگی خود را بازگو میکند. روایتها از هم مستقل هستند و میتوان هرکدام را جداگانه خواند، اما با هم پیوندی درونی دارند، به گونهای که خواننده میتواند تمام کتاب را مثل رمانی بلند و جذاب از آغاز تا پایان بخواند.
کودکی و دوران مدرسه
نویسنده در کودکی در زادگاهش اردبیل به مدرسه میرود. پدر و مادرش آموزگار هستند و او را در حد توان با فرهنگی پیشرفته و به نسبت مدرن آشنا میکنند. او از کودکی با زبانهای فارسی و آذری و گیلکی بار میآید.
او هم ذهنی بیدار و هوشی سرشار دارد و هم دلی آرزومند. برای دانستن و بال کشیدن به افقهای دور شوقی بیکران دارد. از سویی با خواندن مجلههای گوناگون معلومات عمومی خود را بالا میبرد و از سوی دیگر طبعی نازک و لطیف دارد، بنا به ذائقه و کشش جوانی، از دیدار ماهرویان و سیمینبران سیر نمیشود.
با همین ذهنیات ساده و احساسات لطیف است که در سال ۱۳۵۰ برای تحصیل در دانشگاه آریامهر (شریف امروز) راهی شهر پرهیاهوی تهران میشود و برای همیشه با زندگی آرام و یکنواخت خانوادگی وداع میکند.
دوره مبارزات دانشجویی
در رژیم شاه دانشگاهها پایگاههای اصلی مبارزه سیاسی هستند و نویسنده با اینکه در رشتهٔ فنی دشواری مشغول تحصیل است، خواه ناخواه به سیاست کشیده میود. کتاب در آشنایی با محیطهای روشنفکری و دانشجویی در سالهای پیش از انقلاب منبعی گرانبهاست و گزارشی دست اول از روش و منش دانشجویان، معاشرتهای دانشجویی، محیط دانشگاه و فعالیتهای «فوق برنامه» ارائه میدهد که بسیاری شاهد آن بودهاند، اما کمتر با این دقت و ریزبینی به روی کاغذ آوردهاند.
در خرداد ۱۳۵۱ زمانی که او ساکن خوابگاه دانشجویان «دانشگاه صنعتی آریامهر» (شریف امروز) است، رویدادی پرحاشیه زندگی او را به هم میریزد. در جریان دیدار ریچارد نیکسون از ایران، دانشجویان مبارز از بالای تپههای امیرآباد، ماشین حامل رئیس جمهور وقت ایالات متحده را سنگباران میکنند. در تلافی این اقدام اعتراضآمیز، مأموران سراپا مسلح «گارد» شبانه به خوابگاه دانشجویان حمله میکنند و آنها را بیرحمانه کتک میزنند. نویسنده که در حمله گاردیهای غولپیکر زیر ضربات باتوم و پوتین له و لورده شده، از ماجرا شرحی گویا و تا حدی سوررئالیستی ارائه داده است:
جوان دانشجو چندی بعد در رابطه با برخی فعالیتهای اعتراضی نه چندان پراهمیت دستگیر میشود و در زندان به زیر شکنجه میافتد. پس از کشمکشهایی بیانتها با بازجویان، سرانجام در دادگاهی فرمایشی به ۶ ماه زندان محکوم میشود.
با اینکه مدت اقامت او در زندان چندان طولانی نیست، اما از دیدهها و شنیدههایش گزارشی بسیار گویا و مؤثر ارائه داده. او با نگاه کاوشگر و دید تصویری قوی، وقایع و شخصیتها را به گونهای زنده و دلچسب در برابر خواننده مجسم میکند. در این بخش خواننده با طیف بزرگ و متنوعی از مبارزان انقلابی آشنا میشود، و هر بار با این یادآوری که بیشتر آن انسانها به دست نظام برآمده از انقلاب به خاک افتادند.
عقوبت: سرباز صفر
نویسنده پس از آزادی از زندان به تحصیل ادامه میدهد و در سال ۱۳۵۶ فارغالتحصیل میشود، اما وقتی وارد «خدمت نظام» میشود، برخلاف مشمولان «لیسانسیه» به خاطر همان «سوءسابقه»، نه افسر وظیفه بلکه «سرباز صفر» میشود. او در دوران سربازی نیز تجاربی سخت، آمیخته با سرکشیها و فرارها و مجازاتها از سر میگذراند که گوشههایی از آنها را با طنزی گیرا گزارش داده است.
با بلند شدن امواج انقلاب او هرازگاهی از «پادگان چهلدختر» میگریزد و به تهران میرود، تا هم با دوستان و خویشان دیدار کند و هم در تظاهرات و سایر اکسیونهای انقلابی مشارکت کند.
وصف حالی که نویسنده در این بخش ارائه داده برای بسیاری از جوانان مبارز آن سالها آشناست: «همراهی با این سیل خروشان احساسی دوگانه در من میانگیخت: از روزهایی که برای نخستین بار خیال کرده بودم که سیاست سرم میشود، تا امروز نزدیک ده سال بود که چنین صحنههایی را آرزو کرده بودم و در رؤیاهایم دیده بودم. با حضور در این صحنهها و لمس آنها از نزدیک، مو بر تنم راست میشد – چه عظمتی، چه هیبتی، چه شکوهی، اینک خیزش تودهها! اینک انقلاب! اینک تلاش برای آزادی! این سیل زنجیرها را خواهد گسست، سدها را خواهد شکست! مشعل آزادی را بر دستان کسانی میدیدم، اما بادهایی در سوی مخالف بر این مشعلها میوزید:
برپایی نظام «انقلابی»
اما شک و تردید نویسنده نسبت به سرشت «اسلامی» انقلاب و رهبری تعصبآمیز آن، چندان نمیپاید، زیرا او در کنار بسیاری از روشنفکران به هواداری از «حزب توده ایران» پرداخته که سیاست آن بر پایه حمایت از «رهبری قاطع امام خمینی» استوار است.
حزب با دستاویز «تقویت خط ضدامپریالیستی» در همهپرسی هدایتشدهٔ «نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر» به برپایی «جمهوری اسلامی» رأی میدهد، هرچند نویسنده دل به این خوش کرده است که:
نویسنده در دوران فعالیت علنی حزب از کوشندگان این راه است و تا پایان سال ۱۳۶۱، به ویژه در عرصههای فرهنگی و تبلیغاتی شرکت فعال دارد و در ارتباط مستقیم و مداوم با احسان طبری، تئوریسین نامدار حزب قرار میگیرد.
اما حزب که از هیچگونه خوشخدمتی به «جمهوری اسلامی» رویگردان نبوده و بر بیشتر تبهکاریهای «نظام اسلامی» صحه گذاشته است، از ماشین سرکوبی که قهار و بیرحمانه پیش میآید، در امان نماند. در پایان سال ۱۳۶۱ حاکمیت برنامه گستردهای برای متلاشی کردن حزب توده طراحی کرد که «سپاه» آن را بسان عملیاتی «پرشکوه» به اجرا در آورد. بیشتر سران و کادرهای مهم حزب طی دو حمله دستگیر و راهی شکنجهگاه شدند.
نویسنده که هم از نظر سیاسی و هم از نظر عاطفی نسبت به احسان طبری احساس تعهد میکند، با دستگیری او ضربه احساسی سختی متحمل میشود و تمام انگیزههای خود را برای ماندن در ایران از دست میدهد و از آنجا که با خطر دستگیری روبروست، تصمیم به فرار از کشور میگیرد، که این نیز با دودلیهای مألوف همراه است:
فرار به «سرزمین رؤیاها»
نویسنده که همسایه شمالی را پایگاه «حزب برادر» و پشت و پناه تمام مبارزان جهان میداند، به یاری پدر و مادر سالخوردهاش، از مرز آستارا عبور میکند و به سادگی درمییابد: «وارد خاک اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، وارد سرزمین رؤیاهایم شدهام». (۵۳۹)
او در عبور از مرز با همان شک و تردیدی دست به گریبان است که همه تبعیدیها با آن آشنا هستند:
چند ماهی بیشتر لازم نیست تا او دریابد که «کعبه آمال» او غرق در فساد و تباهی و عقبماندگی است. «رفقا» او را در کارخانهای با هوای مسموم به کاری سخت و طاقتفرسا میگمارند. چیزی نمیگذرد که سم و آلودگی وارد بدن میشود و کلیههای او را از کار میاندازد و او را به مشتری دایمی درمانگاههای ناکارآمد روسی بدل میکند.
بدتر از فقر و پریشانی و بیماری، ضربههای روحی است. بیداری پردرد و عذاب از خواب سنگین اوهام سیاسی، باورهای ایدئولوژیک، ایمان و اعتماد به مرامهایی که به بهانه ساختن بهشت خیالی روی زمین جهنم واقعی میآفرینند.
نویسنده که با حال پریشان و جسم بیمار قصد دارد «نخستین کشور زحمتکشان جهان» را ترک کند، میکوشد با فروختن تنها «دارایی» خود، هزینه سفر به غرب را فراهم کند. او از این ماجرای تلخ شرحی تکاندهنده ارائه کرده است:
سرانجام پس از سه سال زجر و مکافات در» سرزمین رؤیاها «لحظه عزیمت فرا میرسد:
از غربتی به غربتی دیگر
نویسنده به جهان غرب پناهنده میشود، به اردوگاه» امپریالیسم «، به دنیای سرمایهداری، که از جوانی نفرت و بیزاری از آن را در دل پرورده است. برخلاف انتظار با جامعهای سامانمند روبرو میشود که به حقوق بشر و آزادی انسانها احترام میگذارد و به مهاجرانی مانند او امنیت و آسایش میدهد.
در سوئد به کاری شایسته و درخورد تحصیلات و علاقهاش مشغول میشود، اما بیماری سختی که از دیار سوسیالیسم با خود آورده، دستبردار نیست و چند سالی زندگی را بر او زهر میکند و امان او را میبرد، تا آنجا که در سفری به یونان روزی با تن رنجور کنار ساحل میایستد، به دریا چشم میدوزد، درحالیکه در ذهنش سیاهترین افکار بالا میآید:
تنها پیوندی عاطفی است که او را به زندگی برمیگرداند و بعدتر به برکت یک عمل جراحی بیماری او برای همیشه درمان میشود.
نکته قابل تأمل در این زندگی بازیافته، حساسیت و بالندگی نگاه عاطفی نویسنده است که با کمرنگ شدن باورهای آرمانی در دید و بیان او بازتاب دارد. نگاه او به دیگران از مهر و عاطفه رنگ میگیرد و به ذهنیت او شور و گرمایی تازه میبخشد. در سالهای پختگی است که قدر پدر میداند و هنرمندی باذوق را در او باز میشناسد، یا چشمش به سختکوشی مادر باز میشود و به آن افتخار میکند، و سرانجام با خویشتن نیز مهربانتر میشود.
نویسنده در آخرین برگ کتاب به خود میبالد که در طول زندگی توانسته بر مرزهای زیادی پا بگذارد: «گذشتن از سیمهای خاردار واقعی را از سالهای سربازی آموختم، اما سیمهای خاردار ذهنی فراوانی ماندهاند که هنوز راه گذشتن از آنها را نیاموختهام، و شاید دیگر خیلی دیر است که این یکی را هم یاد بگیرم.» (۵۶۲)
نام کتاب» قطران در عسل «از ضربالمثلی روسی گرفته شده که میگوید: «چمچهای قطران کوزهای عسل را ضایع میکند».
داستانهای اتوبیوگرافیک شیوا فرهمندراد به تازگی توسط انتشاراتی» اچاند اس مدیا «در ۵۸۰ برگ در لندن منتشر شده و از طریق اینترنت نیز قابل سفارش است.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|