پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 26.11.2005, 11:33

(پانزدهمين قسمت)

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ٥ آذر ١٣٨٤


پس از ورود بابا بزرگ به باغ، امير پرويز، لحظه‌ای به سوراخ مورچه‌ها ئی که هی می‌روند و هی می‌آيند، خيره می‌شود و لحظه‌ای، به سايه‌ی خودش که با بلند شدن و نشستن او، کوتاه و بلند می‌شود و بعد، سنگی بر می‌دارد و پرتاب می‌کند به سوی کلاغی که ميان شاخه‌های سپيداری در آن سوی ديوار، پنهان شده است و هی غار وغارو غار می‌کند و بعد، حوصله اش سر می‌رود و از شکاف در، به درون باغ نگاه می‌کند و بابا بزرگ را می‌بيند که مثل هميشه، دارد دورحوض می‌رقصد و شعر "‌ای لوليان،‌ای لوليان، يک لولی‌ای، ديوانه شد!" را می‌خواند که ناگهان، عقاب دوسر، پيدايش می‌شود و با منقارش، سينه‌ی بابا بزرگ را می‌شکافد و خون فواره می‌زند و بعد هم، هيکل بابا بزرگ را ميان چنگال‌هايش می‌گيرد و به سوی آسمان باغ، پرواز می‌کند. امير پرويز، با ديدن اين منظره، جيغ کشان و گريه کنان، می‌دود به سوی خانه شان و وارد حياط که می‌شود، مادرش، با شنيدن صدای جيغ و گريه‌ی او، سراسيمه از اتاق، بيرون می‌پرد و به سوی او می‌دود و می‌گويد : (چه شده است! چرا گريه می‌کنی؟!).
(بابا بزرگ! بابا بزرگ!).
(بابا بزرگ چه؟!).
(توی باغ! توی باغ!).
(حرف بزن بچه! توی باغ، چه ؟!).
(عقاب دوسر! عقاب دوسر!).
مهربانو، چادرش را که روی شانه‌هايش افتاده است، با عجله، می‌کشد روی سرش و می‌دود به طرف در و از منزل خارج می‌شود و امير پرويزهم به دنبالش. تا امير پرويز به باغ برسد، مهربانو وارد باغ شده است و حالا، دارد بر سر زنان و گريه کنان، از باغ بيرون می‌آيد ودرحالی که رو به بازار می‌دود، فرياد می‌زند که : (آهای مردم! آهای مردم! کشتند!کشتند! کشتند! حاج احمد محمدی را کشتند!).
امير پرويز، از مادرمی گذرد و خودش را دوان دوان، می‌رساند به جلوی باغ که درهمان لحظه، در، باز می‌شود و بابا بزرگ؛ همچنان، آوازخوانان و رقص کنان، به سوی او می‌آيد و او را از روی زمين بلند می‌کند و در بغل می‌گيرد و با خودش می‌برد به درون باغ!
بانو، در حمام است که خبر کشته شدن شوهرش، در همه‌ی شهر می‌پيچد و پخش می‌شود تا می‌رسد به حمامی و دلاک‌ها و چند تا مشتری‌ای که درگوشه‌ای از سربينه‌ی حمام، دورهم جمع شده‌اند ودارند عقل‌هايشان را روی هم می‌گذارند که چگونه، خبر مرگ " حاج احمد محمدی " را به " حاجيه بانو" بدهند. حاجيه بانو، وارد سربينه می‌شود و به آرامی خودش را خشک می‌کند و لباس‌هايش را می‌پوشد و می‌خواهد که ليوان آبی برايش بياورند و می‌آورند و آب را می‌نوشد وقتی که دارد ليوان خالی را برمی گرداند، به رو به رويش خيره می‌شود و می‌گويد : (همانطورکه در خوابم آمده بود، در خوابم هم رفت!).
(چه کسی حاجيه؟!).
(فرشاد).
زن‌هائی که در اطرافش ايستاده‌اند، با تعجب به همديگر نگاه می‌کنند و دورش را می‌گيرند و هرکدام، حرفی به ميان می‌آورد؛ از زندگی، از تولد، از مرگ و از...... که بانو، دست‌های حنا شده اش را به سوی آنها می‌گيرد و می‌گويد : (چه حنای خوشرنگی! نگاه کنيد. خودش گفت که وقتش رسيده است. خودش گفت که بيايم به حمام. حالا، در باغ منتظر من است. معطلم نکنيد. بگذاريد بروم!).
بعد هم از جايش بر می‌خيزد و از حمام بيرون می‌آيد و ديگران هم، بغض در گلو، به دنبالش. وارد باغ که می‌شود، می‌ايستد. غش غش می‌خندد و خرامان خرامان، می‌رود به طرف جسد بی سر فرشاد و زانو می‌زند و کف دست‌هايش را رو به او می‌گيرد و می‌گويد : (راست می‌گفتی! حنائی که خريده بودی، بسيار حنای خوشرنگی است. نگاه کن! به رنگ خونی می‌ماند که ..........).
در خانه را می‌زنند. پدرم از اتاق خارج می‌شود و پس از چند دقيقه، با دفترچه‌ی حساب من، بازمی گردد و با چشم‌هائی از حدقه در آمده ، به من خيره می‌شود! مادرم، اول به پدرم و بعد به من نگاه می‌کند و می‌گويد : (باز، چه دسته گلی به آب داده ای؟!).
پدرم، دفترچه حساب مرا که معلم حسابم، سر کلاس، از من گرفته بود، به سوی مادرم پرتاب می‌کند و می‌گويد : (بگيرخودت بخوان!).
مادرم، دفترچه را، در وسط هوا می‌قاپد و همچنان که صفحه‌ای از آن را از زير نظر می‌گذراند، چين‌های پيشانيش بيشتر و بيشتر می‌شوند و در پايان، در حالی که چشم‌هايش مثل پدرم از حدقه بيرون زده است، به من خيره می‌شود و نامه را به سوی پدرم می‌گيرد و پدرم که حالا، بالای سرم ايستاده است، دفترچه را می‌گيرد و در حالی که آن را ميان انگشتانش مچاله می‌کند، دسستش، پتکی می‌شود و بالا می‌رود که........ مادرم فرياد زنان از جايش می‌پرد و مرا می‌کشاند به سوی خودش که........... مشت پتک شده‌ی پدرم، چنگکی می‌شود و گردنم را می‌گيرد و می‌فشارد و فرياد می‌زند: (هزار دفعه به تو گفته‌ام که اسم تو، امير عشق آبادی نيست و اينجا هم دولت آباد نيست! ! فهميدی؟!).
می گويم : (فهميدم!).
می گويد : (می‌دانی که اگر اين آدم، دوست من نبود و اين مزخرفاتی را که توی دفترچه ات نوشته‌ای، می‌برد و می‌داد به...........).
مادرم، مچ دست پدرم را می‌گيرد و با پرخاش، به کناری می‌زند و به من می‌گويد : (بگو ببخشيد پدر!).
می گويم : (ببخشيد پدر!).
پدرم، انگشت اشاره اش را، رو به پيشانی من نشانه می‌رود و می‌گويد : (يک دفعه‌ی ديگر! فقط يک دفعه‌ی ديگر، اگر برای خودت از اين قصه‌ها بسازی، خودم می‌برمت کنار باغچه و با همين دست‌های خودم، سرت را گرد تا گرد، می‌برم! فهميدی؟!).
می گويم : (فهميدم!).
تا هفته بعد که نوبت کلاس حساب بشود، هر شب، خواب معلم حسابمان را می‌بينم که جلوی چاپخانه‌ی رو به روی کوچه مان، به چنگک آويزانش کرده‌اند که............. در يکی از همان شب‌ها، مادرم لحاف را از روی سرم به کناری می‌کشد و می‌گويد : (پاشو مادر! پاشو! برای پدرت، ميهمان آمده است!).
غر می‌زنم و لحاف را می‌کشم روی سرم و می‌گويم : (خوابم می‌آيد!).
مادرم، لحاف را، دو باره، به کناری می‌کشد و سرم را می‌بوسد و می‌گويد : (پاشو مادرجان! بايد سينی چائی را ببری. پاشو، يک مشت آب هم بزن به صورتت تا خواب از سرت بپرد!).
می گويم : (نمی‌خواهم!).
می گويد : (می دانی که نمی‌شود!).
و مرا از رختخواب بيرون می‌کشد و می‌بردم جلوی تالار و مشتی آب به صورتم می‌پاشد و می‌آوردم به اتاق و لباس‌هايم را می‌پوشاند و صورتم را می‌بوسد و سينی چای را می‌دهد به دستم و می‌گويد : (ببر مادرجان. توی خانه قنات هستند).
اتاق ميهمان‌های مخصوص پدرم – نه همه‌ی ميهمان‌ها!-، در آن سوی حياط،، روی قناتی قديمی واقع شده است که برای ورود به آن قنات، بايد کمد چوبی بزرگ پر از ظروف چينی و فرش زير آن را به کناری بزنی تا دريچه‌ای پيدا شود و در پس آن دريچه، پله‌هائی که می‌پيچند به طرف پائين و می‌روند به خانه‌ی قناتی که روزگاری، آبشخور ساکنان قديمی اين محله بوده است و بعدها، شده است، محلی برای پذيرائی وگاهی مخفی کردن و گاهی هم فراری دادن ميهمان‌هائی ناخوانده که در ديروقت‌های شبی می‌آيند و در دير وقت‌های شبی، ناپديد می‌شوند و در چنين شب‌هائی، جمله‌ی " توی خانه قنات هستند!"، بخصوص با آن حالت و صدائی که مادرم آن را ادا می‌کند، حکم " اسم شب" را دارد، درخط مقدم جبهه‌ای با دوستان و دشمنانی نامرئی!:
(نترس! من اينجا هستم. به پدرت بگو، شامشان هم حاضر است).
(باشد!).
مادرم همانجا، می‌ايستد و من از تالار پائين می‌آيم و رو به آن سوی حياط، حجم غليظ تاريکی را، می‌شکافم وپشت سر می‌گذارم - در چنين شب‌هائی، نور و حرکت و صدای اضافی، جرم است!- و سينی چای بر دست، وارد اتاق می‌شوم و تا از دريچه کف اتاق، پا به روی پله‌ها بگذارم و پائين بروم و برسم به پشت در خانه قنات، صدای گفتگوی پدرم و ميهمان‌هايش را می‌شنوم وبازهم، کلمات " عشق آباد" و " دولت آباد " و " بلوا" که برای اولين بار، در همين خانه قنات، از زبان يکی از ميهمان‌های پدرم شنيده‌ام و نمی‌دانم که چرا، هر بار که اين کلمات را می‌شنوم، از شنيدنشان، هم خوشحال می‌شوم و هم غمگين! پس از ضربه زدن بر در، پدرم در را به رويم می‌گشايد و وارد می‌شوم و به ميهمان‌ها، سلام می‌کنم و سينی چای را می‌گذارم درمرکزسفره‌ی سفيد رنگی که دور آن نشسته‌اند و " عقابی دوسر" برآن نقاشی شده است و بعد، عقب عقب می‌آيم و به پدرم می‌گويم " شامشان حاضر است" وتا می‌خواهم از اتاق خارج شوم، يکی از ميهمان‌ها که می‌گويد : (کلاس چندم هستی عموجان؟).
به سوی ميهمان‌ها بر می‌گردم و می‌گويم (کلاس چهارم) و می‌بينم که چشم‌های همه شان سرخ است و از جايم می‌جهم و از"خانه قنات "، می‌زنم بيرون و خودم را دوان دوان، می‌رسانم به مادرم که هنوز روی تالار منتظرم ايستاده است و با هم که را می‌افتيم به طرف اتاق، از ترس آنکه کسی از ميهمان‌ها، تعقيبم نکرده باشد، به پشت سرم نگاه می‌کنم و بازوی مادرم را محکم می‌چسبم که مادرم می‌ايستد و می‌گويد : (چه شده است! چرا می‌لرزی؟!).
و چون نمی‌خواهم که بازهم مادرم بگويد " دچار خيالات شده ای!"، بازويش را رها می‌کنم ومی گويم : (هيچی. خيلی تند از پله‌های خانه قنات بالا آمدم!).
روز بعد، در حياط مدرسه، همه‌ی دانش آموزان را به خط می‌کنند و می‌گويند که شهر شلوغ شده است و بهتر است که خودمان را از کوچه و پس کوچه‌ها، به خانه‌هايمان برسانيم واگرخانه‌ی کسی در سوی ديگرخيابان است، مبادا به هنگام گذشتن ازعرض خيابان، داخل شلوغی‌ها بشود! مبادا سنگ به سوی شيشه‌ی مغازه‌ها و خانه‌های مردم پرتاب کند! مبادا مغازه و يا خانه‌ی کسی را آتش بزند! مبادا از مغازه و خانه‌های بی صاحب مردم، چيزی بردارد! مبادا ..........، دوان دوان خودم را ازکوچه پس کوجه‌ها می‌رسانم به جائی از خيابان اصلی که برای رفتن به خانه مان، بايد ازعرض آن عبور کنم. بوی سوختگی به مشام می‌رسد و جلوی چاپخانه شلوغ است و زير پای شلوغی، پر است از کاغد و کتاب‌های سوخته و پاره پاره شده و بالای سر شلوغی، طنابی است که يک سرش، به دور شاخه‌ی درخت جلوی چاپخانه، پيچيده شده است و سر ديگرش، گره خورده است به انتهای چنگکی که فرو رفته است در پشت جسد شکم دريده شده‌ی آويزان وخون چکان معلم حساب مدرسه مان!
(بگو اشهد ان لا اله الا الله. محمد است رسول وعلی ولی الله !).
توی باغ و کوچه‌های اطراف، پر از آدم شده است. هيچکدامنان و هيچکدامشان، فکر نمی‌کرديد و فکر نمی‌کردند که برای تشييع جنازه، آنهمه آدم جمع شود. تازه، خبر رسيده است که بايد پيش بينی پذيرائی از روستائيان اطراف را هم بکنيد و بکنند ؛ روستائيانی که با ماشين و گاری و اسب و الاغ و...... حتی پياده، با علم و کتل‌هاشان راه افتاده‌اند به سوی دولت آباد!:
(بگو اشهد ان لا اله الا الله. محمد است رسول وعلی ولی الله!).
زانوها يتان و زانوهايشان خم و راست می‌شوند ودست‌هايتان و دست‌هايشان به زير تابوت می‌خزند و تابوت از جايش بالا می‌رود و اول، روی دست‌هايتان و دست‌هايشان و بعد، روی انگشتانتان و انگشتانشان، به حرکت در می‌آيد:
(بگو اشهد و ان لا اله الا لله. محمد است رسول و علی ولی الله!).
هنوز صد متری نرفته ايد و نرفته‌اند که به ناگهان، تابوت از حرکت باز می‌ايستد و صداها فرو می‌نشيند وبرای لحظه‌ای، سکوت بر همه جا مستولی می‌شود و از پس سکوت، صدای يکی می‌آيد که فرياد می‌زند : (آخر، اين چه حرفی است! يعنی چه که نمی‌شود؟!).
(يعنی اينکه، اجازه نداريد در قبرستان مسلمان‌ها، دفنش کنيد!).
(چرا؟!).
(چون، کافر است!).
(حاج احمد محمدی، کافر است؟!).
(حالا، ديگر، آن فرشاد عارف کافر و زنديق، شده است حاج احمد محمدی؟!).
(خفه شو! گه می‌خوری که.......).
برق دشنه‌ای، می‌درخشد و هوا را تا فواره‌ی خون، می‌شکافد:
(آخ سوختم! مردم! آخ سوختم!).

داستان ادامه دارد....................

توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " دولت آباد" و " عشق آباد" و " بلوا " و " عقاب دوسر" و " بانو - حاجيه بانو" و " فرشاد عارف - حاج احمد محمدی" و " خانه قنات"، می‌توانيد به رمان " کدام عشق آباد" – از همين قلم – که در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024