iran-emrooz.net | Thu, 17.11.2005, 23:07
(چهاردهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
جمعه ٢٧ آبان ١٣٨٤
بانو و فرشاد، پلهها و تالار و راهروها را، در سکوت، پشت سر میگذارند و وقتی وارد اتاق میشوند، چهار افسر جوان، سلام میکنند و به احترام آنها ازجايشان بر میخيزند و بانو و فرشاد، میروند و در بالای اتاق مینشينند و امير پرويز هم، مینشيند روی زانوهای بانو و مهربانو هم با سينی و ليوانها و تنگ آب، میآيد و آنها را در گوشهای میگذارد و در اتاق را میبندد و چفت آن را میاندازد و پردهها را میکشد و با نشستن او، حلقه شان، کامل میشود و فرشاد نفسی تازه میکند و نوک عصايش را میگذارد روی نقطهای از يک نقشه که در وسط حلقه، روی زمين پهن شده است و میگويد: ( خوب! در جلسات قبل، به اينجا رسيديم که آنچه در ايران قديم، " ايرانويچ " ناميده میشده است، در اينجا بوده است. البته، اين نقشه نمیخواهد..........)
(سلام!).
روی بر میگردانم به طرف صدا. همکار تلويزيونی ام را میبينم که دارد شانه به شانهی من میآيد و باهمان حرکات " پليسی جنائيش"، زير لب میگويد: ( کجا؟!).
میگويم: ( نهار).
میگويد: ( بالاخره، از" ع.س" خبری شد؟!).
میگويم: ( شنيده ام که چون کله اش بوی قورمه سبزی میداده است، انداختنش زندان!).
بلند میخندد و آهسته میگويد: ( اينو که خود من بهت گفتم. ديگه ازکی شنيدی؟!).
میرسيم به سر دو راهیای که راه دست راست آن میرود به رستوران تلويزيون و را ه دست چپ آن، میرود به پارکينگ. میايستد و بازويم را میگيرد و مرا هم میايستاند وپس از آنکه اطرافش را از زير نظرمیگذاراند، تند و پچپچه وار، میگويد: ( قضيهای پيش آمده است راجع به " ع.س" که میخواستم با تو صحبت کنم. توی رستوران اينجا نمیشود حرف زد. اگر موافق باشی، سوارماشين میشويم و يک گشتی میزنيم و بعد هم میرويم رستوران بيرون، غذا میخوريم. دعوت من!).
مورچه و سوسک و موريانه ای، هم صدا با هم، جيغ میکشند! میگويم: ( باشد. اما به شرط اينکه، اولا، با ماشين من برويم. ثانيا، هر کسی پول غذای خودش را بدهد. موافقی؟).
لحظهای سکوت میکند و بعد، با صدائی خش دار، میگويد: ( چقدر من من میکنی! ماشين من! سهم غذای من!).
میگويم: ( پس انتظار داری چه بگويم! بگويم ماشين شما؟! سهم غذای شما؟!).
میگويد: ( خودت را به آن راه نزن! خوب میفهمی که منظور من چيست! يک هنرمند مسئول ومتعهد......).
میگويم: ( خواهش میکنم دوباره شروع نکن! چرا هروقت به من میرسی، میخواهی، بیخودی بحث کنی؟!).
میگويد: ( بیخودی نيست! ولی حالا ولش کن. باشد. موافقم. با ماشين تو میرويم و غذا هم دنگی).
راه میافتيم و تا به ماشين برسيم، به چندين سؤال ظاهرا بیربط او، در مورد میخوارگی و کفر و ايمان حافظ ، جوابهائی ظاهرا، بیربط میدهم و سوارکه میشويم و سويچ را میچرخانم و میگذارم توی دنده، میگويد: ( يه لحظه صبر کن!).
دنده را خلاص میکنم و ترمز دستی را میکشم و میگويم: ( چه شده است؟!).
میگويد: ( هيچی! يادم افتاد که متاسفانه، بيرون نمیتوانم بيايم! چون، تا يک ربع ديگر بايد توی اتاق مونتاژباشم! مونتاژ همان برنامهی ادب و هنری است که شنبه شبها، پخش میشود. البته، ادب و هنر يک مشت نويسنده و شاعر شکم سيراست، در مورد حافظ و خيام و فردوسی و ازاين دست چرت و پرتها! محقق برنامه هم، يک آدم عوضی است که دمش يه آن بالا بالاها وصل است! دفعهی قبل که دير کرده بودم، طرف تهيه کننده را گرفت که باهاش بگو مگويم شد و حسابی ............).
میگويم: ( اينها که میگوئی، چه ربطی به مسئلهی "ع.س" دارد؟!).
میگويد: ( نه. ربطی ندارد. منظورم اين است که تا يک ربع ديگر بايد سر مونتاژ باشم و گرنه بازهم با اين مرتيکه............).
میگويم: ( برای من، فرقی نمیکند. رفتن بيرون، پيشنهاد خودت بود. میتوانی همين جا بگوئی يا میتوانيم بگذاريم به وقتی ديگر!).
میگويد: ( نه. مسئلهی مهمی است! نميشه به وقت ديگر گذاشت! نه! نميشه!).
و در همان حال و با همان حالت " پليسی جنائی" اطراف را از زير نظرمیگذراند و با احتياط، کاغذی را از جيب بغلش بيرون میآورد و به سوی من میگيرد و میگويد: ( راجع به اين میخواهم با تو صحبت کنم. بايد شبنامه ای، چيزی باشد! زود يک نگاه بهش بندازتا داستانش را برايت بگويم!).
کاغذ را میگيرم و نگاه میکنم. با ديدن عکس "عقاب دو سر"ی که در بالای صفحه کاغذ قرار دارد، برای لحظهای دايرهی ديدم، تارمیشود و در همان حال، خطوط روی صفحه، به سرعت ازجلوی چشمهايم رژه میروند و بعضی از آن کلمات که میچسبند به نگاهم و کنده نمیشوند، اينها هستند!: (...... سازماندهی جديد.................سايهی شوم نا اميدی........ آويزان شدن به اين يا آن بورژوا و خرده بورژوا.......يا آن اشراف زادهی شکم سير......... برکرسی قدرت نشستگان......... به محض آنکه " قدرت انقلابی" از طريق اعمال خود، به يک واقعيت زنده و قابل لمس، تبديل شود......... به طور عمده در ميان روشنفکران انقلابی........ ......... يأس و نا اميدی حاکم بر نسل جوان......... در موقعيتی قرار گرفته ايم که سيستم گسترش يافتهی اختناق پليسی و کنترل وسيع دشمن............استبداد داخلی و استعمار خارجی.......... شرايط مبارزهی سياسی را سخت تر و ....... اين لحظهی سر نوشت ساز............ امکانات ارتباط با تودهها و سازماندهی....... خلق را به شدت محدود ساخته........ چنين کوششی را بسيار ناچيز..... کينهی عميق رزمندگان انقلابی و..........).
میگويد: ( میتوانی پيش خودت نگهش داری. بعد از آنکه خواندی، يک جوری ردش کن به ديگران!).
کاغذ را تمام نکرده، میگذارم توی دستش و میگويم: ( دوست عزيز! مثل اينکه قبلا بهت گفته بودم که من، کاری به کار سياست ندارم! نگفتم؟!).
چپ چپ، نگاهم میکند و در همان حال که شروع میکند به پاره کردن و بعد هم، ريز ريز کردن کاغذ، میگويد: ( مگه من، اهل سياست هستم؟! اتفاقا، به همين دليل است که میخواهم با تو صحبت کنم. از قرار معلوم، دوستی با " ع.س" دارد کار دستمان میدهد! پس از به زندان افتادنش، توی اين يکی دو هفتهای که همديگر را نديده ايم، اين سومين شب نامهای است که توی کشوی ميزمن گذاشته اند!).
سکوت میکند وطلبکارانه به من خيره میشود! میگويم: ( خوب؟!).
میگويد: ( میگذارند توی کشوی قفل شدهی ميزم که کسی جز خود من، کليد آن را ندارد! میفهمی، اين، يعنی چه؟!).
میگويم: ( نه. نمیفههمم!).
میگويد: ( توی کشوی ميز تو نگذاشته اند؟!).
میگويم: ( نه).
میگويد: ( کشويت را قفل میکنی؟).
میگويم: ( نه).
میگويد: (عجيب است! توی کشوی قفل شدهی من، میگذارند، اما توی کشوی باز تو نمیگذارند!).
میخندم و میگويم: (خوب! بهشون بگو که نگذارند توی کشوت. بدهند به خودت!).
چشمهايش را به حالتی در میآورد که مثلا، دارد به من، با سوء ظن نگاه میکند و میگويد: ( نکند که کار خود تو باشد؟!).
از شيشهی جلو، مسئول پارکينک را میبينم که دارد سر و دستش را تکان میدهد و میآيد به طرف ما. همکار تلويزيونی ام تا متوجهی او میشود، به سرعت، خرده ريزههای شبنامه را میچپاند توی جيب کتش و در حالی که به من میگويد – من رفتم. بعدا میبينمت. مواظب باش، طرف امنيتي است! - ، از ماشين پياده میشود و قهقهه زنان، میدود رو به طرف امنيتی و با سر میرود توی شکم او و پس از سرشاخ رفتن با همديگر، غش غش میخندند و همکار تلويزيونی ام، میدود به طرف رستوران و طرف امنيتی هم، میآيد طرف من و با خنده میگويد: ( رفيقتون، آدم با حاليه. فقط کله اش، يک کمی بوی قورمه سبزی ميده! داريد میرويد؟).
خنده اش را با خنده پاسخ میدهم و سرم را به علامت – بلی. دارم میروم – تکان میدهم و میگذارم توی دنده و گاز میدهم و دور میشوم.:
( رو به چه مقصدی؟).
( نمیدانم).
میخواهند وارد باغ بشوند که میايستد ودست بابا بزرگ را میکشد به طرف خارج از باغ و گريه کنان، میگويد: ( نه!.نه! نه! نه!).
پدر بزرگ با تعجب، میگويد: ( چه شده است پسرم! چرا گريه میکنی؟!).
( امروز به باغ نرويم! امروز به باغ نرويم!).
( چرا به باغ نرويم پسرم؟!).
( چون، من خواب بدی ديده ام!).
بابا بزرگ، به کمک عصايش، روی زانوهای خودش مینشيند تا هم قد نوه اش شود و بعد در حالی که به او خيره شده است، میگويد: ( گفتی که خواب ديده ای؟!).
( بلی. خواب خيلی خيلی بدی ديده ام!).
( خوابت را که برای کسی تعريف نکرده ای؟!).
( نخير).
( خوب! پس به من بايد قول بدهی که از اين پس، خوابهايت را برای کسی، تعريف نکنی!).
( ولی، اين خواب، خواب بسيار بسيار بدی بود!).
( فرقی نمیکند! خواب خوب. خواب بد. همه شان از طرف عقاب دوسر هستند. اگر برای کسی تعريف کنی، عقاب دوسر، با تو قهر میکند و آنوقت، نمیتوانم تو را با خودم، به جابلقا، به جابلسا، به برزخ و هور قليا ببرم! حالا هم نمیخواهد با من بيائی. میتوانی همينجا بمانی تا من بروم و ساعتم را بردارم و بعدش با هم برويم به باغ ملی).
بابا بزرگ، وارد باغ میشود و امير پرويز، لحظهای به سوراخ مورچهها ئی که هی میروند و هی میآيند، خيره میشود و لحظه ای، به سايهی خودش که با بلند شدن و نشستن او، کوتاه و بلند میشود و بعد، سنگی بر میدارد و پرتاب میکند به سوی کلاغی که ميان شاخههای سپيداری در آن سوی ديوار، پنهان شده است و هی غار وغارو غار میکند و بعد، حوصله اش سر میرود و از شکاف در، به درون باغ نگاه میکند و بابا بزرگ را میبيند که مثل هميشه، دارد دورحوض میرقصد و شعر "ای لوليان،ای لوليان، يک لولی ای، ديوانه شد " را میخواند که ناگهان، عقاب دوسر، پيدايش میشود و با منقارش، سينهی بابا بزرگ را میشکافد و...........
داستان ادامه دارد...........