پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 11.11.2005, 19:42

(سيزدهمين قسمت)

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)


می گوئيد : ( يعنی چه؟!).
می گويم : ( يعنی اينکه، خود تو، کجا ايستاده‌ای؟!).
سرخ و سبز و سفيد، نگاهم می‌کنيد و پس ازمعذرت خواهی از روشنفکر سنتی کتانی پوش و گفتن– رخصت پهلوون! - ، بازويم را می‌گيريد و مرا به گوشه‌ای می‌کشانيد و آنقدر به من نزديک می‌شويد که سينه در سينه‌ام قرار بگيريد و بتوانيد نوک لوله هفت تيری را که در جيبتان داريد، از پشت آستری کتتان، بگذاريد روی قلبم و درحالی که به سختی نفس می‌کشيد و صدايتان نه از دهان بلکه از دماغتان بيرون می‌آيد، بگوئيد: (‌ای خائن! پيش اين مرتيکه، با اين تو تو گفتنت به من، داری آب به آسياب دشمن می‌ريزی! فهميدی؟!).
از روی شانه ی راستتان نگاه می‌کنم به روشنفکر سنتی کتانی پوش؛ به همانکه او را مرتيکه ناميده ايد و می‌بينم که پشت به پهلوان پنبه‌های ديگر ايستاده است و دارد به ما نگاه می‌کند و در همان حال، انگشتانش رابه شکل مشت در می‌آورد و مشت را پرتاب می‌کند توی شکم هوا، يعنی که اينطوری بزن توی شکمش- توی شکم شما!- حالم دارد بهم می‌خورد از اين همه، دال و دام و داعی و داغول و دغل ودغا غا غا غا غا غا غا غا‌ها! به شما نگاه می‌کنم که به خرخرافتاده ايد و نوک هفت تيرتان را، بيشتر از پيش، روی قلبم می‌فشاريد و درهمان حال که قطرات خون سبز و سفيد و سرخ، از روی گونه‌هايتان فرو می‌چکد، می‌خرخريد که : ( به چه پوزخند می‌زنی خائن؟ فکر می‌کنی که دارم شوخی می‌کنم؟! توی اين سر و صدا و داد و بيداد اينهمه بلند گو و طبل و سورنا و جرس و شيپور وکرنا و سنج وبوق و آواز شيرخدا، حتی اگر کسی هم کنار ما ايستاده باشد، صدای شليک را نمی‌شنود تا چه رسد به اينکه مثل الان، کسی اين دور و رها نباشد. تازه، صدا خفه کن هم دارد! بنا براين، به راحتی می‌توانم با فشار ماشه، ساقطت کنم و به زمين که افتادی، فورا، هفت تير را بگذارم توی دستت وبعد هم، همان مرتيکه کتانی پوش را که ازت دل پری دارد، صدا کنم و بگويم که قاطی داشتی! نفوذی بودی! خائن بودی! آمده بودی که مرا ترور کنی که من دستت را خوانده ام و تا سر لوله ی هفت تيرت را گذاشته‌ای روی قلبم، فورا، مچت را چرخانده ام و گلوله خورد ه است به قلب خود خائنت! آنوقت، جسد ت را می‌گيريم روی دست‌ها مان و بر سر و سينه زنان ومی گوئيم: عزا عزا است امروز. روز عزا است امروز! جهان پهلوان ايران، صاحب عزا است امروز!....... چطوره؟!).
به چشم‌هايتان خيره می‌شوم. عقاب دوسر، جيغ می‌کشد. دهانتان را بازمی کنيد که چيزی بگوئيد. صدايتان در نمی‌آيد. پاهايتان شروع می‌کند به لرزيدن و برای آنکه از پشت به زمين نيفتيد، با دو دستتان، يقه ام را محکم می‌گيريد و بعد، عقب عقب می‌رويد و مرا هم با سنگينی خودتان به پائين می‌کشانيد و با دهان باز، دراز به دراز، پهن زمين می‌شويد و می‌بينم که روشنفکر سنتی کتانی پوش، فرياد زنان رو به ما می‌دود و ديگرپهلوان پنبه‌ها هم به دنبال او و من، در همان حال که دارم قلبتان را ماساژ می‌دهم، به سرعت، هفت تير را از جيبتان بيرون می‌کشم ومی چپانم درون جيب خودم که پهلوان پنبه‌ها می‌رسند و در يک چشم به هم زدن، در حالی که روشنفکر سنتی کتانی پوش، توی گوشم می‌گويد: ( می‌رسانيمش به بيمارستان!)، مرا به کناری پرتاب می‌کنند و شما را از روی زمين بر می‌دارند و تا برسانندتان به بالای شانه‌ها و بعد، به روی دست‌هاشان، خون فشان می‌شويد وبا فرياد‌های "عزا عزا است امروز. روز عزا است امروز. جهان پهلوان ايران، صاحب عزا است امروز"، از بالای کاميون به پائين می‌پرند وجمعيت، مثل مور و ملخ، به سوی شما که حالا جسدی به خون آلوده شده ايد، هجوم می‌برد ومی بينمتان که روی امواج انگشتانشان، می‌لغزيد و....... دور و....... دور و........دورتر می‌شويد و چون خودم را به بالای سقف کاميون می‌رسانم و دست‌هايم را سايه بان چشم‌هايم می‌کنم و دشت رو به رويم را می‌کاوم، سوار بر امواج مردمی شده ايد که می‌روند رو به " باغ "؛ رو به " باغ دولت آباد!". رو به دولت آبادی که در آن دور دورها، در انعکاس نور مسی رنگ غروب، همچون غولی به نظر می‌رسد که چمباتمه زده باشد ميان سه کوه سر به فلک کشيده ی پشت سرش و بر شانه‌ای، قلعه " خان سالار" را نگهداشته باشد و بر شانه‌ای، مسجد " آخوند ملا محمد " را و خيره مانده باشد به قلب کوير رو به رويش؛ به کويری که می‌پيوندد به درياهای آن سوی زمين!
از کاميون به زير می‌آيم و گم می‌شوم ميان جمعيت و می‌بينم که " عقاب دوسر" دارد آخرين دانه‌های آفتاب را از لبه ی بام‌ها برمی چيند که او، درحالی که دست نوه اش، " امير پرويز" را، در دست گرفته است، ازباغ پای به بيرون می‌گذارد و سلانه سلانه، راه می‌افتد به سوی پائين. هنوز چند قدمی بيشتر برنداشته است که امير می‌ايستد و دست او را می‌کشاند به سوی راه بالا. تعادلش بهم می‌خورد بيش از پيش، به عصا تکيه می‌دهد و می‌گويد : ( اميرجان! باز که داری شيطنت می‌کنی؟!).
( خوب! می‌خواهم که از آن طرف برويم).
( نه. از آن طرف نه! امروز خيلی خسته هستم).
دوباره، راه می‌افتند به سوی پائين:
(بابا بزرگ. می‌خواهم بدانم که آن چيست؟!).
( قبلا که گفتم پسرم! آنجا، ساختمان نظميه است که يک روز، قلعه ی خان بوده است. خراب شده بود. تعميرش کرده اند).
( آن چيست؟! آن چيزی که در بالايش است؟!).
( آن پرچم است).
( می‌دانم. ولی، آن چيزی که در وسطش است؟!).
( آن، شير است با شمشيرش).
( نمی‌دانم که دلم بخواهد عقاب دو سر بشود يا شير! چون اگر شير بشود، بايد همه اش در جنگل‌ها باشد. اما، می‌خواهد پرواز کند! آن چيست؟!).
( يکبار که گفتم پسرم! آنجا، يک زمانی آسياب بوده است. حالا، شده است زورخانه. و زور خانه هم، جائی است که مردم به آنجا می‌روند که ورزش کنند و زورشان زياد شود و پهلوان شوند).
( می‌دانم بابا بزرگ! عقاب دوسر، چون زورش بيشتر است، پس می‌تواند شير را از زمين بلند کند و ببرد به شهر هور قليا. مگر نه؟!).
( درست است).
( خيلی تشنه هستم).
( الان می‌رسيم به خانه و هرچه دلت خواست، آب می‌خوری).
به خانه که می‌رسند، مهربانو و بانو، می‌آيند به استقبالشان. بانو عصای او را می‌گيرد و مهربانو، کمکش می‌کند که پالتوش را بيرون آورد. بانو رو به او می‌کند می‌گويد : ( چرا اينقدر دير کرديد؟!).
او می‌گويد : ( آب حوض را خالی می‌کرديم).
بانو می‌گويد : ( باز، تنها رفتی به باغ که کار خودت را بکنی؟! خوب! می‌گذاشتی فردا. من هم کمکت می‌کردم!).
او می‌گويد : ( حالا، چه فرقی می‌کند؟ اميرپرويزهم کمکم کرد).
بانو، به سوی امير می‌رود و ويشگونی از گونه ی او می‌گيرد ودر حالی که او را غلغلک می‌دهد و می‌بوسد، می‌گويد: ( يعنی می‌خواهی بگوئی که کمک کردن من، به اندازه ی کمک کردن اين جغله است؟!).
او، کناره پاشويه ی حوض می‌نشيند و رو به سوی تالار داد می‌زند که : ( مهربانو! بيا ببين که مادرت، چه می‌گويد؟!).
مهربانو، پالتو را می‌گذارد روی نرده ی تالار و بر می‌گردد به سوی آنها و می‌گويد: (‌ها! چه می‌گويد؟!).
او، دومين مشت آب را بر صورت خودش می‌پاشاند و می‌گويد : ( مادرت می‌گويد که وقتی من، دختری مثل تو دارم و دامادی به هيکل جناب سروان، چرا بايد به تنهائی، آب حوض را خالی کنم!).
بانو، انگشت حيرت بر لب می‌گذارد و می‌گويد : ( چرا دروغ می‌گوئی فرشاد؟! من کی گفتم که......).
فرشاد، به مهربانو، چشمک می‌زند وغش غش می‌خندد و رو به بانو می‌کند ومی گويد: ( پس اگر تو، نگفته باشی، حتما، " از ما بهتران" به من گفته اند!).
مهربانو، به بانو چشمک می‌زند و رو به فرشاد می‌کند و می‌گويد : ( شما که اينقدر رابطه تان با از ما بهتران، خوب است، پس چرا از آنها نمی‌خواهيد که کمکتان کنند؟!).
فرشاد که حالا سومين مشت آب را هم بر صورتش پاشانده است، دستی بر کنده ی زانو می‌گذارد و کمر راست می‌کند و در همان حال که دستمالش را از جيب شلوارش بيرون می‌آورد و به خشک کردن صورتش مشغول می‌شود، می‌گويد : ( پس چه که کمکم می‌کنند! فکر می‌کنی که حوض به آن بزرگی را، من و پسرت خالی کرده ايم؟! آهای امير! بيا به مادرت بگو که از ما بهتران، چندتا بودند!).
امير که کاسه در دست، تازه از سرکشيدن شربت آلبالو، فارغ شده است، داد می‌زند و می‌گويد : ( هفت تا بودند. هفت تا!).
بانو، داد می‌زند و می‌گويد : ( زن بودند يا مرد؟!).
امير، در حالی که می‌دود به طرف آشپزخانه، داد می‌زند و می‌گويد : ( نمی‌دانم. اما خيلی قشنگ بودند! خيلی زيبا بودند!).
صدای اذان می‌آيد. بانو، تکيه می‌دهد به درخت سيب پشت سرش و خيره می‌شود به نقطه ی دوری در رو به رويش. فرشاد، دستمالش را تا کرده است و دارد آن را فرو می‌برد، به درون جيب شلوارش که مهربانو، به او نزديک می‌شود و می‌گويد : ( آقاجان! به اين بچه، رحم کنيد! ديشب می‌گفت که می‌خواهم با بابا بزرگ، سوار عقاب دوسر بشوم و برويم به شهر هور قليا! بعد هم، شروع کرد به قصه گفتن؛ قصه ی جابلقا، قصه ی جابلسا!، قصه ی برزخ و سرزمين هور قليا! خوابش هم که برد، باز هم داشت قصه می‌گفت. با چشم‌های بسته!).
فرشاد، دستمالش را در جيبش گذاشته است و در حالی که برای گرفتن عصايش، دارد به سوی بانو می‌رود، می‌گويد : ( اگر برايش ثقيل بود، برای شما بازگو نمی‌کرد!).
مهربانو، چين بر پيشانی می‌اندازد و می‌گويد : ( ولی، تنها قصه‌های شما نيست! دارد از خودش هم، قصه می‌سازد!).
فرشاد، به بانو رسيده است. بانو همچنان، به رو به روی خودش خيره شده است. فرشاد، دستی بر سر و روی او می‌کشد و گونه اش را می‌بوسد. بانو به خود می‌آيد. دسته ی عصا را در دست فرشاد می‌گذارد و بازوی او را می‌گيرد. فرشاد می‌گويد : ( خوب! پس معلوم می‌شود که نخيلش، زودتر از آنکه ما فکر کنيم، به کار افتاده است!).
مهربانو، با استيصال می‌گويد : ( پاک هوائی شده است! پاهايش روی زمين نيست!).
بانو و فرشاد، دست در دست هم، به سوی تالار راه می‌افتند و فرشاد می‌گويد : ( بگذار پرواز کند دخترم! به وقتش، خودم می‌آورمش پائين!).
صدای مردی از سوی اتاق‌ها می‌آيد که رو به بيرون، فرياد می‌زند : (مهربانو!).
مهربانو، رو به اتاق‌ها، فرياد می‌زند : ( داريم می‌آئيم!).
مهربانو، به سوی آشپزخانه ی گوشه ی حياط می‌رود و بانو و فرشاد، پله‌ها و تالار و راهرو‌ها را، در سکوت، پشت سر می‌گذارند و وقتی وارد اتاق می‌شوند، چهار افسر جوان، سلام می‌کنند و به احترام آنها ازجايشان بر می‌خيزند و بانو و فرشاد، می‌روند و در بالای اتاق می‌نشينند و امير پرويز هم، می‌نشيند روی زانوی بانو و مهربانو هم با سينی و ليوان‌ها و تنگ آب، می‌آيد و آنها را در گوشه‌ای می‌گذارد و در اتاق را می‌بندد و چفت آن را می‌اندازد و پرده‌ها را می‌کشد و با نشستن او، حلقه شان، کامل می‌شود و فرشاد نفسی تازه می‌کند و نوک عصايش را می‌گذارد روی نقطه‌ای از يک نقشه که در وسط حلقه، روی زمين پهن شده است و می‌گويد : ( خوب! در جلسات قبل، به اينجا رسيديم که آنچه در ايران قديم، " ايرانويچ " ناميده می‌شده است، در اينجا بوده است. البته، اين نقشه نمی‌خواهد..........).

داستان ادامه دارد.............................
-------------
توضيح :
برای اطلاع بيشتر در مورد " ايرانويچ. برزخ. جابلقا. جابلسا و سرزمين هورقليا" می‌توانيد به رمان " کدام عشق آباد" – از همين قلم – که در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024