iran-emrooz.net | Fri, 04.11.2005, 4:58
(دوازدهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس " قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
( در آن صورت، مثل آن میماند که تصميم گرفته باشيم با مهربانو، ازدواج نکنيم. ولی، در حلقه ماندنمان که منتفی نشده است. در حلقه میمانيم و حلقهی مخفی خودمان را هم تشکيل میدهيم و با شرايط پيش میرويم!).
( و اگر قبول کرد که با مهربانو ازدواج کنيم چه؟!).
( با هر کدام که قبول کرد، ازدواج میکنيم!).
( تمام؟!).
( تـمام.).
( تمام.).
(تمام. ).
بعد هم، چنانکه رسمتان است، حلقه وار، کنارهم، زانو میزنيد و دستهايتان را از دو طرف، روی شانهی همديگر میگذاريد و با هم، هفت بار، میگوئيد: ( زنده باد ايران!). اما، در همان زمان، اتفاقهائی ديگری هم، دارد در دولت آباد میافتد که شما از آن بی خبرمانده ايد!
( چه اتفاقهائی؟!).
صولت خان، از تهران، میآيد به دولت آباد تا آنچه را که درمجلس شورای ملی، اتفاق افتاده است و او، به عنوان وکيل دولت آباد، ناظر بر آن بوده است، با شيخ علی و فرشاد عارف، در ميان بگذارد و اثرات آن را روی حلقهی مخفی شان، بر رسی کنند. طبق معمول، جلسهشان در باغ فرشاد عارف تشکيل میشود و وقتی آنها، در آن اتاق مخصوص، حلقه زدهاند و در حال گفتگو هستند، مهربانو، در اتاق خودش است که صدای سوت زدن کسی را میشنود. از جايش بر میخيزد و از پنجره، به سوی باغ سرک میکشد و ارژنگ نوهی صولت خان را میبيند که روی نيمکت زير درخت سيب، دراز کشيده است و نيم نگاهی به کتاب جلوش و نيم نگاهی هم به پنجرهی اتاق او دارد!
پس از چند هفتهای که صولت خان، به تهران باز میگردد، نامهای به فرشاد عارف مینويسد و در آن نامه، اشارهای هم به عشق آتشين ارژنگ به مهربانو میکند و مینويسد که البته، اين جوانها، تب تندی دارند، ولی اگر تا يکی دو ماهی، تب ارژنگ، به همان تندی اکنونش باشد، بايد بنشينيم و فکری به حالشان بکنيم و..............
(باور نمیکنم! شايعه است!).
( نه. شايعه نيست. نامهای که صولت، با دست خودش برای فرشاد عارف نوشته است، در پرونده موجود است!).
................. بعدش، فرشاد عارف، قضيه را با همسرش بانو، در ميان میگذارد و از او میخواهد که با مهربانو، صحبت کند. بانو، در موقعيتی مناسب، میرود به اتاق مهربانو و..........
( غير ممکن است! آخرچطور ممکن است که در آن شرايط.....).
.......... خوشبختانه، سندی در پرونده موجود است که تا حدودی، میتواند تصويری از مکالمهای را که در آن روز، بين اين مادر و دختر، صورت گرفته است، به دست دهد. البته، اين سند، از يک مطلب تحقيقاتی درهمين زمينه، اخذ شده است که به صورت مستند داستانی، نوشته شده است و..... بلی........ پيدايش کردم ..... اينجا است..... برايتان از روی پرونده میخوانم........بلی..... صحنهای است که بانو رفته است به اتاق مهربانو و............
مادر : ( مادر جان، ارژنگ به تو گفته بود که میخواهد درس دکتری بخواند؟).
دختر : ( نه.).
مادر : ( عمو صولت میخواهد او را به فرنگ بفرستد، برای خواندن درس دکتری!).
دختر : ( خوش به حالش!).
مادر : ( ارژنگ گفته است که وقتی درس دکتریاش را تمام کند، میخواهد بيايد و درهمين دولت آباد زندگی کند!).
دختر : ( آخ! آخ! خدا خودش به داد مريضهای دولت آباد برسد!).
مادر : ( فعلا که خدا بايد به داد خود ارژنگ برسد!).
دختر : (( چرا؟ مگر چه شده است؟!).
مادر : ( عمو صولت، توی نامهاش نوشته است که ارژنگ، پس از رفتن ازدولت آباد، سخت مريض شده است!).
دختر : ( چه مريضیای؟!).
مادر : ( مريض عشق!).
دختر : ( ارژنگ، عاشق شده است؟! به حق چيزهای نديده و نشنيده!).
مادر : ( آری مادر! ارژنگ عاشق شده است. عاشق تو!).
دختر : ( عاشق من؟!).
مادر : ( آری مادر. عاشق تو! مثل اينکه عمو صولت میخواهد بيايد خواستگاری. در نامهاش، به طور غيرمستقيم، نظر پدرت را جويا شده است!).
دختر : ( خوب! نظر پدرم چيست؟!).
مادر : (می خواهد، اول، نظر خودت رابداند!).
دختر : ( نظر خود شما چيست؟!).
مادر : ( بالاخره چه؟! تا به حال، چندين خواستگار را رد کرده ای! اگر نظر مرا بخواهی، يکی دو سالی هم از سن ازدواجت کردنت گذشه است! دخترهائی، به سن تو، الان، دو تا بچه دارند!).
دختر : ( نه!).
مادر : ( نه چه؟!).
دختر : ( من با ارژنگ ازدواج نمیکنم!).
مادر : ( چرا؟!).
دختر : ( چون، عاشقش نيستم!).
مادر : ( تو خوب میدانی که عشق، کار دل است و عارفی اهل دل نيست! تو، به عنوان يک عارفی، سرت بايد به تو بگويد که ازدواج کردن و يا نکردن با ارژنگ، چه منافع و يا چه مضاری برای بقای عارفیها دارد!).
دختر : ( من، ديگر از عارفی بودن، خسته شده ام!).
مادر : ( اين دفعه، هر چه را که گفتی، ناشنيده میگيرم و از اينجا میروم و تو را میگذارم که با خودت خلوت کنی. به پدرت هم نمیگويم که با تو صحبت کرده ام. هوای دلت را که مهار کردی و توانستی با سرت تصميم بگيری، میآئی و با من صحبت میکنی. باز هم تکرار میکنم که " عارفی "، اهل سر است، نه اهل دل!)....... خوب!.... تا اينجا، با توجه به همين سند، نشان داده میشود که اگر هم پای کس ديگری در ميان نبوده است، حد اقل، مهربانو بايد تجربهای يا تصوری ازعوالم عشق وعاشقی داشته باشد که آن را، شرط ازدواج قرارمی دهد و.......
( اين مسئله، چيزی را ثابت نمیکند!).
( زندگی عاطفی يک انسان دارد وجه المصالحهی بند و بستهای کثيف دو جريان سياسی تماميت خواه قرار میگيرد و شما میگوئيد که چيزی را ثابت نمیکند؟!).
( مهربانو، خودش هم عضو همان حلقهی مخفی بوده است!).
( ولی، میبينی که ديگر نمیخواهد عضو حلقه باشد! دارد به مادرش میگويد که ازعارفی بودن خسته شده است!).
( مگر يک حلقهی مخفی، خانهی خاله است که يک عضو به اختيار خودش هروقت که خواست به آنجا برود و يا نرود؟! اين نوع قضاوت کردن، تنها به قاضی رفتن است! مسئول زندگی و مرگ يک حلقهی مخفی بودن، تبعات خودش را دارد. اگر شما خودت را در شرايط زمانی و مکانی فرشاد عارف و بانو قرار بدهی، آنوقت نمیتوانی به راحتی، مواردی مثل " زندگی عاطفی يک انسان" ، " وجه المصالحه"، " بند و بستهای کثيف " ، " تماميت خواهی " و فلان و فلان را چماق کنی و بکوبی بر سر يک جريان ديناميک و پويا که با همهی کج رویها و راست رویهای تاريخیاش.........).
........... صولت خان، چند هفته بعد که از دولت آباد به تهران بر میگردد، میآيد به مدرسهی نظام و دعوتتان میکند به خانهاش ودر آنجا، پس از صغرا و کبرا چيدنهائی، خبر میدهد که عليرغم قولی که به فرشاد عارف داده است، درچنين اوضاع و احوالاتی، برايش مقدور نيست که از طريق افرادی که میشناسد، کاری کند که محل خدمتتان را به دولت آباد منتقل کنند! و با وجود درخواست مکرر شما، از پاسخ دادن به سؤال مشخصی که میپرسيد " منظورش از چنين اوضاع و احوالاتی، چيست؟!"، طفره میرود و چند هفته بعد هم، يکی تان را منتقل میکنند به شمال و يکی تان را به جنوب و يکی تان را به غرب و يکی تان را هم به شرق؟!
( اين ، چه ربطی به قضيهی ما دارد؟!).
............. آيا صولت خان، واقعا به دولت آباد برای آن آمده بود که خبرهای درون مجلس شورای ملی را با فرشاد عارف و بانو و شيخ علی، در ميان بگذارد؟! آيا منظورش از چنان اوضاع و احوالاتی، همان اوضاع و احوالاتی نبوده است که چند هفته پس از آن، " بلوای المیها" بر ملا میشود و باغ را به آتش میکشند و فرشاد عارف و همسرش بانو را به دليل ارتباط داشتن با بانيان بلوا، دستگير میکنند و با عدهای ديگری از دولت آبادیها، تبعيدشان میکنند به ناکجا و.........
( به کجای ناکجا؟!).
( به کجايش، هنوز معلوم نشده است!).
.............. همزمان با آن هم، شايع میشود که پس از آتش گرفتن باغ، مهربانو را ديدهاند که به همراه " يعقوب "، نوهی شيخ علی، میرفته اند، رو به عشق آباد و............
( صبر کن ببينم! اين قضيهای که میگوئی، مربوط میشود به قبل از حملهی بلشويکها يا به بعد از آن؟!).
( قبل و بعد آن، هنوز معلوم نشده است!).
( ولی، نظر مهندس اين است که اين قضيه، مربوط به بعد از حملهی بلشويکها میشود و در ضمن، کار، کار " عقاب دو سر" بوده است!).
( اگر کار، کار عقاب دوسر بوده است، پس چرا توی پرونده، نامی از او برده نشده است؟!).
( قضيه، پيچيده تر از اينها است! چون، بر اساس اسناد ديگری که در پرونده موجود است، گفته میشود که بعد از آتش گرفتن باغ، عقاب دوسر را ديده بودهاند که مهربانو و يعقوب نوهی شيخ علی را، ميان چنگالهايش گرفته بوده است و پرواز کرده است!).
( به کجا؟!).
( به کجايش را، ديگر خدا میداند!).
( آمريکائیها چه میگويند؟!).
( آنها هم نمیدانند!).
(اروپائیها چه؟!).
( آنها هم همينطور!).
(چينیها چه؟!).
( فعلا، سکوت کرده اند!).
( نظر مهندس چيست؟!).
( دارد روی پرونده کار میکند. فلان فلان شده، برای خودش، مخی است! دارای چندين مدرک دکترا و مهندسی از دانشگاههای معتبر آمريکائی و اروپائی و خاورميانهای است! تخصص ويژهاش، " مهندسی نقش" است. در ترجمهی مدارکش، به فارسی، آن را، " مهندس شخصيت " ترجمه کرده بودند که پس از اولين ديدار و گفتگومان، فهميديم که همهشان مزخرف میگويند! او را بايد " دکتر روح " ناميد. البته، خودش ترجيح میدهد که به او بگوئيم مهندس! به اين عکسها نگاه کنيد. خوب نگاهشان کنيد! يکی از آنها، عکس خود ما است و يکی هم عکس همين جناب مهندس! البته، مال زمانی است که سن آن زمان خود ما را داشته است. میبينيد! شباهت اين عکسها را به همديگر، حتی مغرض ترين آدمها هم نمیتوانند انکار کنند. الان هم که در اين سن و سال هستيم، اگر سبيلی مثل او بگذاريم، فکر نمیکنيم کسی بتواند، او را از ما و ما را، از او، بازشناسد! و صد البته که شماها هم، چندان بی شباهت به ما، نيستيد! هستيد؟!).
و باز، آن غبار پشمی کشکی پنبهای شيشه ای، هوا را برمی آشوباند و چون فرو مینشيند، شما را میبينم که صد و هشتاد درجه چرخيده ايد و داريد با روشنفکر سنتی کتانی پوش که حالا، پشت به من قرار گرفته است، رو بوسی میکنيد و در همان حال، از بالای شانهی چپ او، با چشم راستتان - به اين معنا که او، از " ما " نيست! -، به من، چشمک میزنيد و چون از روبوسی چاق و سلامتی کردن با همديگر، فارغ میشويد، روشنفکر سنتی کتانی پوش، رو به من میچرخد و میگويد : ( کی بود اون دختره؟!).
شما هم، فورا قدمی به جلو میگذاريد تا شانه به شانهی او قرار میگيريد و رو میکنيد به من و میگوئيد : ( کدام دختره؟!).
ازنوع صحبت کردن روشنفکرسنتی کتانی پوش و " دختره، ناميدن طاهره" و خيز برداشتن طلبکارانه شما، اصلا خوشم نمیآيد و رو میکنم به روشنفکر سنتی کتانی پوش و میگويم : ( منظورتان از آن دختره، اگر آن خانمی است که اينجا بودند؟! ايشان دختره نيستند، بلکه يکی از آشنايان من هستند!).
روشنفکر سنتی کتانی پوش که از برخورد من، حسابی جا خورده است و نسبت به لحظهی پيش، قدش، دو متری کوتاه تر شده است، اين پا و آن پا میکند که چيزی بگويد که شما، به کمکش میشتابيد ودر همان حال که سعی میکنيد قدتان از آنچه هست، دو متری بلند تر به حساب آيد و يک طوری هم میخواهيد که پيش او، " کادر بالائی و پيش کسوت " بودن خودتان را، به رخ بکشيد، باد درغب غب تان میاندازيد ورو میکنيد به من و میگوئيد: ( گفتم کدام دختره؟!).
با عصبانيت میگويم : ( دختره، نه! خانم!).
با عصبانيت میگوئيد : ( خيلی خوب! خانم!).
با عصبانيت میگويم : ( خوب! سؤالت چيست؟!).
با عصبانيت میگوئيد : ( سؤالم اين است که اين خانمی که با تو بوده است، از خود ما است يا نه؟!).
روشنفکر سنتی کتانی پوش، میپرد وسط و میگويد : ( گمون نکنم! چون، زيادی سرخ میزد!).
از روشنفکر سنتی کتانی پوش، فاصله میگيرم و رو میکنم به شما میگويم: ( اين آقا را میشناسی؟!).
چشمهايتان، میشود دو کاسهی خون و در حالی که به علامت خيلی خيلی سری، جفت ابروهايتان را میکشانيد به طرف غرب، به صورت خيلی رسمی، میگوئيد : ( بلی. ايشان از خود ما هستند!).
می گويم : ( و خود تو، چه کسی هستی؟!).
بازهم به علامت خيلی خيلی سری، اما اينبار جفت ابروهايتان را میکشانيد به طرف شرق و به صورت خيلی رسمی، میگوئيد : ( يعنی چه؟!).
می گويم : ( يعنی اينکه، خود تو، کجا ايستادهای؟!).
سرخ و سبز و سفيد، نگاهم میکنيد و پس از معذرت خواهی از روشنفکر سنتی کتانی پوش و گفتن – رخصت پهلوون! - ، بازويم را میگيريد و مرا به گوشهای میکشانيد و آنقدر به من نزديک میشويد که سينه در سينه ام قرار بگيريد و بتوانيد نوک لوله هفت تيری را که در جيبتان داريد، از پشت آستری کتتان، بگذاريد روی قلب من و درحالی که به سختی نفس میکشيد و صدايتان نه از دهان بلکه از دماغتان بيرون میآيد، بگوئيد: ( ای خائن! پيش اين مرتيکه، با اين تو تو گفتنت به من، داری آب به آسياب دشمن میريزی! فهميدی؟!).
داستان ادامه دارد..................
توضيح :
برای اطلاع بيشتر، در مورد " بلوای المیها" میتوانيد به رمان " کدام عشق آباد " – از همين قلم – که در آرشيو ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.