iran-emrooz.net | Sat, 29.10.2005, 4:25
(يازدهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس " قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
طاهره، پرخاش کنان میگويد: ( آبجی خودت هستی. من اسم دارم. اسمم طاهره است!).
يکی ديگر از ورزشکارها که نا همآهنگی ميان لباسهای سنتی زورخانهای و کفشهای کتانی اش، را میشود به حساب روشنفکر سنتی بودنش گذاشت، به جلو میآيد و میگويد : ( خانم محترم! ما کاری به لباستان نداريم! اولا، ما، به وقتش، زورخونه ی مدرن هم میتوانيم داشته باشيم. در حقيقت، سنت، هيچ تضادی با مدرنيته ندارد. ثانيا، اين کاميون، مخصوص آقايان است و خواهران نمیتوانند.......).
از دور میبينمتان که داريد میدويد به طرف کاميون و چون متوجه سيگار دستتان میشويد، آن را دزدکی، در گوشهای خاموش میکنيد و نفس نفس زنان، آويزان میشويد به لبه ی عقب کاميون و سعی میکنيد خودتان را بکشانيد به بالا که با عجله، طاهره را میکشانم به کناری و میگويم: ( فرار کن! دارد میآيد!) و بعد هم، از جمع جدا میشوم و به آن اميد که طاهره را نديده باشيد و يا اگر هم ديده باشيد، از آن فاصله و با آن لنگی که بر شانههايش، انداخته بود، او را به جا نياورده باشيد، میآيم به طرفتان تا شايد برای چند لحظه هم که شده است، معطلتان کنم و طوری هم میآيم که راه نگاهتان را تا آنجا که ممکن است، رو به جائی که طاهره دارد فرارمی کند، ببندم که تا به شما برسم، با کمال تعجب، خودتان را بالا کشيده ايد و پيش از آنکه من شروع کنم، شما شروع میکنيد و از همان راه دور، سرفه کنان، در قالب ورزشکاران زورخانهای که خيلی هم مضحک به نظر میرسيد و با اين هدف که ديگران هم صدای شما را بشنوند، رو میکنيد به من و میگوئيد: ( کجا رفتی پهلوون؟! رسم اين زمونه ی غدار و بی وفا است که سويچ ابوطيا رهات را برداری و ما را، آنجا، کنار خيابان. تنها بگذاری؟! اگرچه، در چشم ظاهر بين، گذشت روزگار، يال و کوپال ما را آب کرده باشد و مانده باشد همين يک مشت پوست و استخوان، اما، آن که چشم بصيرت دارد، استاد و پيش کسوت و پهلوانش را در هرشکل و شمايلی که باشد، خوب میشناسد!).
در نظرم، مثل موشی میمانيد که او را از سر تعارف و يا تصادف، فيل ناميده باشند و او هم به خودش گرفته باشد و در اثر آن به خودگرفتگی، پوستش درخيال فيل شدن، منبسط شده باشد. مانده ام چه بگويم که در همين لحظه، يکی از همان باستانی کارهای قلابی "روشنفکر سنتی کتانی پوش " ، از بقيه جدا میشود و میآيد به طرف شما و میگويد : ( تيمسار جان! بابا نمیخواد اينقدرخالی ببندی و پهلوان بازی در بياری! اين جمع پهلوان پنبه را هم که میبينی، همه شون از خودمون هستند!).
"عقاب دوسر" جيغ میکشد!! لايه ی شيشهای زمان، میترکد و هوا، پر از پشم و کشک و پنبه و شيشه میشود و.....پس از آن، ديگر هيچ! سکوت! سکوت! سکوت! سکوت، تا..............همه تان، فارغ التحصيل مدرسه ی نظام بشويد و ........ در آن سکوت پنبهای شيشهای پشمی کشکی که انگار باز هم بايد سالها ، طول بکشد، در تهران، حوالی باغ شاه، درون اتاقی، دور هم بنشينيد و ...... پس از ساعتها، بحث و جدل و توی سر و کله ی همديگر زدن، سر انجام، به اين نتيجه برسيد که ايران دارد از دست میرود و برای نجات او، بايد کاری بکنيد!:
( چه کاری؟!).
( کاری، کارستان! " شيخ علی" بايد از ميان برداشته شود، چون، با به ثبت رساندن آسمان بالای سر مردم، بنام خودش، باعث فساد روحشان شده است!
" صولت خان" بايد از ميان برداشته شود، چون با به ثبت رساندن زمين زير پای مردم، بنام خودش، جسم آنها را به فساد کشانده است!
" فرشاد عارف " بايد از ميان برداشته شود، چون با به ثبت رساندن هر نوع مبارزه ای، اعم از آسمانی و زمينی، بنام خودش و نيز، هم کاسه شدن با " صولت " و " شيخ علی "، " آرمان عارفی "ها را به فساد کشانده است!).
در مورد چگونگی از ميان برداشتن " صولت " و " شيخ علی" ، خيلی زود به توافق میرسيد، اما چون، نوبت به فرشاد عارف میرسد، اما و اگرها، به دست و پاهايتان میپيچد و نمیدانيد که چه بايد بکنيد تا............ آنکه با بر ملا شدن راز دل اکبر، راز دل بقيه تان هم، بر ملا میشود!:
اکبر میگويد : ( مشکل من، فقط مهربانو است!).
( چرا؟!).
( چون، عاشقش هستم و پس از بازگشتن به دولت آباد، قرار است که با او ازدواج کنم!).
( از چه موقع، اين تصميم را گرفته ای؟!).
( از همان دوران بچگی مان، هميشه فکر میکردم، روزی که بزرگ شوم، با او ازدواج خواهم کرد!).
( از کجا معلوم که برای ازدواج با تو، جوابش مثبت است؟! شايد اصلا، نظرش به کس ديگری باشد!).
( نکند منظورت از کسی ديگر، خود تو هستی؟!).
( اينطور فرض کن!).
( شماها چه؟! نکند که شماها هم تصميم به ازدواج با مهربانو را داشته ايد و در طول همه ی اين سالها، توی دلتان نگهداشته ايد تا من اعلام به ازدواج کنم و آنوقت، پايتان را بگذاريد وسط و بگوئيد که ما هم هستيم!ها؟!).
( گر حکم شود که مست گيرند. در شهر، هر آنکه هست، گيرند!).
شليک هم زمان خنده ی عصبی تان، اتاق را میلرزاند تا......... دوباره، چين بر پيشانی بيندازيد و فرصت پيدا کنيد که شعله ی احساساتتان را که میرود همه چيز را به آتش بکشاند، کنترل کنيد و با ظاهری خونسرد و آرام، دو باره، حول دايره تان بنشينيد و مشکل را بگذاريد وسط و ببينيد که چه بايد بکنيد؟!
( بسيار خوب! ما همه، عاشق مهربانو هستيم و میخواهيم با او ازدواج کنيم. ولی اين که عملی نيست. مگر آنکه يک نفر از ما، با مهر بانو ازدواج کند و ديگران به نفع او، کنار بکشند. خوب! کسانی که آمادگی برای کنار کشيدن دارند، دستشان را بلند کنند!).
کسی، دستش را بلند نمیکند و بازهم شليک خنده تان، اتاق را به لرزه در میآورد و بعد هم که خنده، فرو کش میکند، با هم زمزمه میکنيد که:
" الا يا ايها الساقی، ادر کاسا و ناولها، که عشق، آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها!"
سفره ی نان و پنير و ماست و خيار، چيده میشود و بطریهای عرق هم از کمد کنار اطاق، بيرون میآيند و میايستند، وسط سفره.
( بيائيد جلو! اين چه بايد کرد، از آن چه بايدهائی است که بدون عرق، نمیشود گردهاش را دراند!).
استکانها پر میشوند.
( مینوشيم به سلامتی مهربانو!).
( نوش!).
( نوش!).
نوش!).
استکانها، خالی میشوند و پر میشوند و خالی میشوند و پر میشوند و خالی میشوند و ........
( چه مستی است، ندانم که رو به ما آورد!).
( که بود ساقی و اين باده، از کجا آورد؟!).
استکانها پر میشوند و خالی میشوند و پر میشوند و خالی میشوند و........
( به دام زلف تو، دل مبتلای خويشتن است).
( بکش به غمزه که اينش، سزای خويشتن است).
سکوت میشود و ديگر، نه کسی میخواند و نه کسی مینوشد. پشت سر هم، سيگار میکشيد و و به در و ديوار و سقف و کف اتاق خيره میشويد و گاهی هم به بهانه ی فوت کردن دود سيگار، اطرافيانتان را از زير نظر میگذرانيد و باز خيره میشويد به.......
( چرا اصلا، قرعه نکشيم؟!).
استکانی به سوی ديوار پرتاب میشود و میشکند و متعاقب آن، صدائی که فرياد میزند: ( بس کنيد ديگر! خجالت بکشيد! میفهميد که داريد چه میکنيد؟! تا يک ساعت پيش، سينهها مان را سپر کرده بوديم و میخواستيم که برای نجات ايران، کاری کنيم! حالا، هنوز قدم اول را بر نداشته ايم، زيرش زائيده ايم! عشق! عشق! عشق!. بسيار خوب! من هم مثل شما عاشق مهربانو هستم و میخواهم که با او ازدواج کنم! ولی، مهربانو کيست؟! مهربانو، دختر فرشاد عارف است! فرشاد عارف کيست؟! فرشاد عارف، يار گرمابه و گلستان صولت و شيخ علی است! آخر مگر اين سه نفر، همانهائی نيستند که بايد از ميان برداشته شوند؟! گيريم که قرعه به نام يکی از ماها اصلبت کند و با مهربانو ازدواج کنيم، بعدش چه؟! ازدواج با او، يعنی اينکه يک نفر ديگر را هم شريک راه و هدف خودمان کرده ايم! سؤال من اين است که آيا مهربانو، شرايط آن را دارد که شريک راه کسانی بشود که يکی از اهداف آن راه، کشتن پدر خود او است؟!).
در سکوت، استکانی میآيد و کنار استکانهای ديگر میايستد . استکانها، پر میشوند و خالی میشوند و پر میشوند و خالی میشوند و ........
( ما بايد از حلقه ی فرشاد بيرون بيائيم).
( نمیشود. قرار نيست تا عملی شدن نقشه مان، سوء ظن کسی را بر انگيزانيم. بخصوص که خود مهربانو هم عضو همان حلقه است!).
(با تشکيل حلقهای در درون حلقه، چطور هستيد؟).
( منظورت چيست؟!).
(درون حلقه فرشاد میمانيم و در ضمن آنکه از آن، به نفع خودمان تغذيه میکنيم، حلقه ی خودمان را تشکيل میدهيم و از درون وبه مرور، ذره ذره، نابودش میکنيم).
( با مهربانو، چه میکنيم ).
( يکی از ما، بايد با او ازدواج کند. چارهای نيست!).
( بازهم که برگشتی به سر خانه ی اول!).
( نه. ايندفعه فرق دارد! مورد اول، موردی بود شخصی. اما، اينبار مصلحت راه و هدفمان در ميان است. اگر پيوند ما، با حلقه ی فرشاد، به نفع راه و هدف ما است، پس چرا نبايد اين پيوند را محکم تر کنيم؟! ازدواج دختر او با هر کدام از ما که باشد، اولا، يکی از ماها را، به هدف شخصی خودمان که همان ازدواج با مهربانو است، میرساند، بی آنکه با هدف جمعی ما، مغايرتی داشته باشد. ثانيا، از طريق آن ازدواج، مهربانو را، حد اقل، پنجاه درصد، از پدرش، دور و به خودمان نزديک کرده ايم! ).
( در اين صورت، بايد اين شانس به همه داده شود که ازمهربانوخواستگاری کنيم و انتخاب را بگذاريم به عهده ی خود او!).
( موضوع را هم، بهتر است، اول با پدرش در ميان بگذاريم ).
( اگر قبول نکرد، چه؟!).
( در آن صورت، مثل آن میشود که تصميم گرفته باشيم که با دخترش، ازدواج نکنيم. ولی، در حلقه ماندنمان که منتفی نشده است. در حلقه میمانيم و حلقه ی خودمان را تشکيل میدهيم و با شرايط پيش میرويم!).
( و اگر قبول کرد؟!).
( با هر کدام که قبول کرد، ازدواج میکنيم. تمام؟!).
( تـمام).
( تمام).
(تمام.).
بعد هم، چنانکه رسمتان است، حلقه وار، کنار هم زانو میزنيد و دستهايتان را از دو طرف، روی شانه ی همديگر میگذاريد و با هم، هفت بار، میگوئيد: ( زنده باد ايران!).
داستان ادامه دارد.............
---------------
توضيح :
" عقاب دوسر"، پرندهای است " مثالی ". برای اطلاع بيشتر، میتوانيد به رمان " کدام عشق آباد " – از همين قلم – که در آرشيو ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.