iran-emrooz.net | Tue, 12.04.2005, 23:18
شاهرخ مسکوب
مسعود بهنود
http://www.behnoudonline.com
چهارشنبه ٢٤ فروردين ١٣٨٤
جای آن است که به راستی قلم را در سوک او بگريانم که زبان فارسی با وجودش شيرين بود و او شاهرخ عرصه اين شطرنج. مسکوب را میگويم که آرزو داشتم پيش از او بميرم و چنان که به خودش به شوخی گفته بودم يکی از آن سوگنامهها که مینوشت و در نوشتن کسی به تبحر او نبود، برايم بنويسد. جای آن است که شيفتگان اين زبان و هواداران تعقل با اين زبان خون گريه کنند از رفتن کسی که کسی چون او در سوک سياووش ننشست و در سوک همه يارانی که پيش از او رفتند. حالا کيست که آن قلم داشته باشد و آن دل که از شاهرخ مسکوب بنويسد.
از ديگران و از نسل خود میگذرم. خودم را میگويم که سراپا کاستیام. کسی مرا چون او در عشق ورزيدن با اين زبان رهنما نبود. من جز در کلام احمد شاملو، به دوران معاصر، در نوشته هيچ قلمداری به اندازه نثر شاهرخ مسکوب جان نديدهام. اين به جد میگويم که اگر کسی جان جان نثر فارسی را میشناخت، همو بود.
تا به انديشههای سوگوارم سامانی بدهم و فکر کنم که چگونه بايد نوشت از او و در غم نبودن او، برای آنها که او را نمیشناختند، و مگر ممکن است زبان فارسی را شناخت و مسکوب را نشناخت، اول نوشتهای را که در چشمم مینشيند، نقل میکنم:
نوشته است در مقدمه جزوهاش درباب حافظ که، ای دريغ درست در روزهای انقلاب که کسی را به کسی نبود منتشر شد:
"چند سال پيش میخواستم رسالهای درباره رابطه سه گانه انسان و جهان و خدا بنويسم: اگر انديشه خدا باشد، پيوند آدمی با خودش و جهان چه ويژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن يا نبودن اين انديشه چگونه رابطه ما را با جهان میسازد و راه میبرد، چه معنائی به زندگی ما میدهد؟ قصد تحقيق در دين، انديشه يا تفکری ديگر نداشتم اما به سوی سرچشمهها رفته بودم تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم. ولی میخواستم بنای کار را فقط بر "گاهان" بگذارم. به زبان ديگر میخواستم انديشهام را بر ساخت و بست و پيوست "جهان بينی" اين سرودها طرح افکنم و در اين تار و پود به فکرم "صورت" بدهم تا انديشه زاده و "جهانمند" شود.
اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد. سرودههای زرتشت بی آنکه بخواهم مرا به ياد غزلهای حافظ میانداخت. در هر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتياق به ديدار دوست، همان انديشيدن در خويش و در انديشه خود را به چشم دل ديدن و در خانه نور و سرود و يا در کوی دوست ماوی گزيدن، مثل آب از چشمه و نور از سپيده فوران میکند. و نور گوئی " صورت" هميشگی است." [در کوی دوست- چاپ اول خوارزمی- تهران آبان ١٣٥٧]
آخرين نوشتهای که از شاهرخ مسکوب خواندم در آخرين شماره بخارا بود که به دستم رسيد [شماره ٣٧ مرداد و شهريور ١٣٨٣]. نقدی بود درباره خاطرات سران حزب توده، که شاهرخ به اقتضای آن که در جوانی چنان که افتد و دانی سر و سری با آنان داشت، خوبشان میشناخت، چند بار اين نوشته را خواندم و با خود گفتم مگر ممکن است که آدمی به اين همه شفافيت و زلالی رسيده باشد و به اين اندازه از سلامت نفس در داوری ديگران. بگذاريد برای شما بگويم، همان که برای خودش هم نوشتم. من به خواندن اين نقد چنان گريستم که پيش از آن هيچ سوگنامهای از او مرا نگريانده بود، مگر وقتی که "در آستانه" شاملو را میشنوم با صدای خودش. در آن نقد شاهرخ کاری ساده کرده. از ميان زندگی نوشتههای چند تن از سران حزب توده نمايانده که آنها جهان را چگونه میديدند و نقش خود را در آن جهان. و حالی را که وقت نوشتن از زندگی شان داشتهاند باز نموده. جا در جا در آن مقاله کوتاه به بررسی جهانی رفته که در جان آن جمع جلوه داشت، و در جاهائی نشان داده که آن جهان چقدر با آن که بود و هست متفاوت است. در بخشی از آن مقاله نوشته :
"در خاطرات و زندگینامههای سياسی مبارزان چپ ايران میتوان از جهتی ديگر هم تامل کرد و نکتههائی دريافت. مثلا هيچ يک از نويسندگان و گويندگان در طول سرگذشت خود اشارهای به کشاکشهای نفسانی و آزمونهای درونیشان نمیکنند. هيچ سخنی از عواطف شخصی، از عشق و عشق ورزيدن، زير و بم رابطه با نزديکان، ترس و ترديدهای پنهان، دودلی، نوميدی يا پشيمانی از مبارزه گفته نمیشود. نمیگويند آن چه را که در ميدان سياست و حزب روی داده در خلوت دل خود چگونه "زيسته"اند. کسی به آستانه آن حريم نزديک نمیشود. شايد گفته شود که موضوع اين خاطرات زندگی اجتماعی است نه خصوصی، ولی چگونه ممکن است در گذر سالهای دراز عواطف قلبی و حالهای نفسانی هيچ يک از مبارزان، در کار سياسی و درگيری اجتماعيشان هيچ اثری نکرده بود. اين پنهانکاری، خلوت زندگی عاطفی خود را در "اندرونی" خانه پنهان داشتن و فقط دريچهای بيرونی را به روی ناظران باز کردن، به گمان من از ويژگیهای سرگذشت تاريخی بيم زده و ناايمن ماست و از ديدگاه روانشناسی اجتماعی شايان بررسی است."
و من از شاهرخ مسکوبی میگويم که در عمر به هر جا سرزد. و سرانجام جانی زلال يافت که به شعری از حافظ و برداشتی از تراژدی در فردوسی و شرحی از داستانی و نامهای از دوستی، زندگی میکرد. در آن حياط خلوت پشت عکاسی در قلب شهر پاريس، چه مهربان به زندگی نگاه میکرد. گرچه زندگی با او مهربان نبود.
کاش قلمی چون او داشتمی و بختم يار بود و در روزهای آخر در کنارش بودم و سرانجام میتوانستم همان کاری را که او با دوستش امير حسين جهانبگلو کرد، و لحظههای آخرش را نوشت، مینوشتم تا آن گاه که در بيمارستانی در پاريس از رنج رست. کاش بر بالينش بودم و بخش آخر "سفر در خواب" را که خود نوشته بود برايش میخواندم:
"... میخواهی چيزی بپرسم، نمیتوانم. راهنمای روزگار ديده فکر مرا خواند و جوابهايش را مثل سرمای بی زبان زمستان در من دميد. پيش از آنکه بگويم چه میکنی مرد؟ مرا به کجا میبری، او فهمانده است که "آب مرا میبرد"
به کجا؟
- همانجا که میخواستی . من که گفتم رفيق تو به سفر رفته است.
- مگر به پايان رود رفته باشد و گرنه...
- رود پايان ندارد، رفته است به ناکجا، در کرانه!
- تو که گفته بودی او را ديدهای ، چشم به راه ديدار من است.
- آری اما ديگر نيست. آب را که میبينی چه آسان میآيد و چه زود میگذرد و تو را به خانه خواب میبرد!"