iran-emrooz.net | Tue, 12.04.2005, 18:10
مسکوب، آبروی غربت ما بود...
اسماعيل نوری علا
سهشنبه ٢٣ فروردين ١٣٨٤
دلم نمیآيد حتی به اين فکر کنم که شاهرخ مسکوب جهان ما را ترک کرده است، هرچند که خبر امروز صبح «ايران امروز» اصرار دارد که به من بقبولاند که اين اتفاق واقعاً افتاده است. اکنون، اگرچه ١٢ سال میشود که او را به چشم سر نديدهام، اما چشم دلم با او بوده است ـ هميشه و هرگاه که به گذشتههای دور فکر کرده ام؛ به سالهائی که با او گذرانده بودم؛ و به کتابهای روشنش که چراغ راه دل و انديشه و خردند؛ با آن تک جملهها که به خط خويش برسم يادگاری بر آنها مینوشت و برايم میفرستاد.
هيچ نمیدانم که تاريخ در مورد او چه خواهد گفت، آيا او را بخاطر خواهد سپرد يا مثل هزاران هزار کوشندهی بی نام و نشان فرهنگ ايران فراموشش خواهد کرد. اما میدانم که بی امثال شاهرخ جهان تنگ فرهنگی معاصر ما از اين هم که هست تنگ تر خواهد بود.
اما برای من، جدا از آن همه کار و فکر که مسکوب به جهان کتابخوان ما عرضه داشته، اين خود او بود که همچون نمونهای از انسان شريف و آزاده میتوانست برای ديگرانی که در کنارش میزيستند سرمشق و معلم باشد و من از اين لحاظ دينی را که به او دارم و درسهائی را که در زمانهای کوتاه با هم بودنمان از او آموختهام تا دم مرگ خويشتن فراموش نخواهم کرد.
او را در سال ١٣٤٧ شناختم. تازه از سازمان جلب سياحان به مديريت فرهنگ و هنر سازمان برنامه منتقل شده بود. او، من و دکتر محمود عنايت را در يک اتاق جا داده بودند و ما، بر اثر اين بازی روزگار، ناگزير بوديم که ٨ ساعت در روز را با هم بگذرانيم. بزودی اتاق ما پاتوق خيلیهای ديگر هم شد. روزها، بعد از نهاری که در رستوران سازمان برنامه میخورديم، قهوه را ميهمان شاهرخ بوديم که در گوشهی اتاقمان بساط کوچکی داشت. و حرف و همدلی از همانجا شروع شد.
همانروزها بود که شاهرخ برايم تعريف کرد که چگونه پس از مرگ پدرش در بابل مازندران مادرش اوی کودک را برداشته و به خانوادهی پدری خود در اصفهان بازگشته بود تا شاهرخ در اصفهان کهنه ببالد و در پناه خانوادهی مادری بزرگ شود. هرگاه از مادر و فداکاریهايش سخن میگفت اشگ در چشمانش حلقه میزد. پيوندی که آن کودک را تا پيرانه سر به مادر میبست ناگسستنی مینمود.
حتی يکبار ـ در يکی از آن لحظههای نايابی که شاهرخ خاموش لب میگشود تا از زندگی خود بگويد ـ برايم تعريف کرد که پس از ٢٨ مرداد ١٣٣٢، هنگام که بجرم تودهای بودن در زندان قزل قلعه اسير گروهبان ساقی بود و شکنجه اش میکردند تا مخفيگاه رفقايش لو بدهد، و برای اينکار او را از سقف آويزان کرده بودند آنگونه که حس میکرد هم اکنون دستهايش از شانههايش جدا خواهند شد و درد آنچنان بود که کمترين مقاومتی در جانش نمانده بود، ناگهان گروهبان ساقی گفته بود که «اگر من امروز ترا به حرف نياورم مرد نيستم اما اگر به حرف آمدی مادرت از آن من خواهد بود (دريغم میآيد کلمات آن مرد را همانگونه که گفته بود تکرار کنم).» و شاهرخ میگفت که «با شنيدن اين سخن يکباره تمام درد از تنم بيرون رفت و جسم آونگ شدهی خويش را ديدم که در هوا برقصی آرام مشغول است و من از آن چنان دورم که دردش هم از آن من نيست.» و لحظاتی بعد از هوش رفته بود. ميگفت گروهبان ساقی از آن ببعد خيلی هوايش را داشته و احترامش میگذاشته است. وقتی فکر میکنم در آن سرزمين با بزرگان انديشه و هنر و ادبش چه کرده اند و چه میکنند دلم آتش میگيرد. جسم از هوش رفته و آونگ گشتهی مسکوب در آن تمشيتگاه چندش آور در ذهن من هماره نماد فرهنگ کشی وحشی بوده که در اعماق جان تاريخی ما زوزه میکشد.
اما زندان سياسی برای زندانيان آن سالها مدرسه هم بود. زندانيان از هم بسيار آموختند و حاصل کارشان هم، بزودی، ساحت فرهنگ و ادبيات ما را مشحون از آثاری بديع و تأثيرگذار کرد. خود من جان اشتاين بک را با خوشههای خشمش از راه ترجمهی مسکوب و عبدالرحيم احمدی شناختم و با همان نخستين پاراگراف کتاب که طوفانی از نثر فارسی را برخ میکشيد دانستم که با دو مترجم صاحب سبک روبرويم. با احمدی البته پنج سالی زودتر از مسکوب آشنا شده بودم؛ چرا که او پسر عموی احمد رضا احمدی شاعر موج نوئی و رفيق خانه و گرمابه و گلستان آن روزهای من بود. اما حسرت ديدار مسکوب تا ١٣٤٧ با من مانده بود. میگويم حسرت، چرا که کتاب «مقدمهای بر رستم و اسفنديار» يکی از نخستين تفسيرهای ادبی در زبان فارسی محسوب میشد که سطح کار را از انشاءهای مبتذل عهد قاجاری تا ارتفاع انديشه جهان پذير نظريههای ادبی بالا میکشيد. اين کتاب کوچک يکی از «مدرسههای من» بود.
تأثير اين مقدمه بر من چنان بود که وقتی فرصتی دست داد تا يک سال بعد از همدفتر شدن با مسکوب نخستين فيلم خود، «مردان سحر»، را بسازم کارپايه و کارمايهی من همه اندوختههايم از تفسيری بود که مسکوب انجام داده بود. و در فواصل فيلمبرداری، در روزهای غيرمرخصی که به سازمان برنامه و دفترمان باز میگشتم همهی روز را با مسکوب میگذراندم و او را از حال و روز برداشتم از داستان رستم و اسفنديار شاهنامه با خبر میکردم. و همانجا بود که از تعبيرهای گرانمايهی مسکوب از مقولهی عرفان ـ که فرسنگها با درويشی و خانقاه بازی و مريد و مرادی فاصله داشت ـ آشنا میشدم.
مسکوب خود تجلی تعريف عرفانی فرهنگ ما از انسان بود: انسانی شکننده اما سخت همچون سنگ، مردی گريزنده از هرچه مبتذل اما دلباختهی تودههای معصوم انسانی، صاحبدلی عاشق که که از مثلث عشق و معشوق و عاشق اين آخری را کمترين میدانست تا کس از او نشنود که «منم». انسانی شريف، پاکدامن، باهوش و ساده دل. شادمان و هميشه شادی بخش. درستکار و امين.
١٢ سال پيش، پيش از اينکه من و شکوه از لندن بکنيم تا به دنور بيائيم، مسکوب که در يکی سفرهای هر از چندگاهش به لندن آمده بود تلفنی زد تا ديداری تازه کنيم. من و شکوه تازه زير يک سقف همزيستی آغاز کرده بوديم. رفتم و از ايستگاه قطار برداشتمش و بخانهی کوچک ما رفتيم. شکوه سخت مشتاق بود تا اين مرد را که آثارش را سخت دوست داشت و اين همه وصف شخصيتاش را از من شنيده بود از نزديک ببيند. شاهرخ نشست. از خستگی گردانندن آن عکاسی کوچکی که در پاريس براه انداخته بود و از درد ميان مفاصل انگشتانش میناليد که نوشتن را برايش سخت کرده بود. شکوه برايش توضيح داد که چقدر نوشتن با کامپيوتر آسان است و او باور نمیکرد. بعد از سفرش به تهران گفت؛ و رجوعش به يکی از ادارات شهرداری برای نمیدانم چه کاری. میگفت «به من گفته بودند که در شهرداری بايد برای انجام هر کاری رشوه داد. من هم خودم را آماده کرده بودم. اما وقتی کنار مأمور مربوطه نشستم و دست در جيب کردم تا پولی را که با خود برده بودم در کشوی ميزش بگذارم، آن مرد نگاهی به پول و به من کرد، لبخندی زد و گفت: باور کنيد که به اين پول خيلی احتياج دارم اما رشوه از گلوی من پائين نمیرود.» و کارش را راه انداخته بود. شاهرخ، به هنگام گفتن اين داستان، سرخ شده بود و اشگ چشمانش را خيس کرده بود. گفت: «هنوز هم آدمهای درستکار در آن خاک هستند. همه چيز خراب نشده است.» و وقتی که از رساندنش به ايستگاه قطار به خانه برگشتم شکوه را ديدم که از اين ديدار معنوی روشن تر از هميشه بيرون آمده بود.
شاهرخ «آن خاک» را بسيار دوست داشت. نمیدانم کجا دفنش خواهند کرد. هرکجا که باشد از آن بوی خاک ايران، بوی شاهنامه، بوی رستم، بوی تهمينه، بوی اسفنديار و بوی سهراب به مشام جان هر زائری خواهد رسيد. اکنون بزرگی ديگر از فرهنگ ايران زمين نقاب خاک غربت را بر ديدگان کشيده است. او بخت بوئيدن ديگربارهی خاکش را نداشت اما من آيا بخت آن را خواهم داشت که روزی بر خاک پاک او بوسه زنم و بگويمش که چقدر دوستش داشتهام و از او آموختهام، آنسان که او اکنون پارهای از وجود معنوی من و همهی نسل هم هست؟