شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ - Saturday 23 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 21.10.2005, 6:44

(دهمين قسمت)

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون آوريد!


سيروس " قاسم" سيف

جمعه ٢٩ مهر ١٣٨٤

شوهر خواهرم می گويد: ( در ضمن، توی همان داستانتان که در سايت ايران امروزمی نويسيد، بچه ها می گفتند که از پسر آقا مصطفی نام برده ايد که بورس گرفته است و آمده است به هلند، برای تحصيل! می خواستم بگويم که اولا، آقا مصطفی، چنان پسری ندارد، يعنی بدبخت، اصلا، پسر ندارد، بلکه چهار تا دختر دارد! ثانيا، چنانکه می گفتند، از آنجائی که در داستان شما، آقا مصطفی، شخصيتی هرهری مذهب و فرصت طلب و دودوزه باز و خلاصه، آدم خوبی معرفی نشده است و قبل از آن هم، اشاره ای به اختلاس کردن او شده است، ممکن است خوانندگان شما، فکر کنند که جمهوری اسلامی، برای دادن بورس، خدای نخواسته، نسبت به ارزش های دينی و اخلاقی بورس گيرنده ها، بی توجه است! درحالی که اصلا، اينطوری نيست، بلکه بر عکس، شرط اصلی گرفتن اين بورس ها، مسلمان و متعهد بودن به اسلام و انقلاب و امام و ولايت فقيه است و....... ).
برای آنکه او را بخند انم و به آن وسيله، تا حدودی، زهرتصوراتش را رقيق تر کنم، می گويم : ( اگر آقا مصطفی، چنان پسری ندارد، پس آن کسی که درهمين داستان به من تلفن زده است و گفته است که پسر آقا مصطفی است و بعد هم به خانه ام آمده است و از من خواسته است کمکش کنم که بورسش را قطع نکنند، چه کسی بوده است؟!).
غش غش می خندد و می گويد : ( داستان را شما داريد می نويسيد، آنوقت از من می پرسيد که.......!).
صدايش، حاضر و غايب می شود. نمی دانم که از کدام زمان و مکان می آيد و نمی دانم که آن را با چه زمان و مکانی بايد فهم کنم که باز، زمان و مکان و يا چيزی در آن ميان، چند وجهی و چندين لايه ای نشود و....
می گويد : ( .......خداوندی ....عدالت ...... آفرينش آسمان....... زمين ......قوام و صلاح .....انسان ها قرارداد و آنان را به ......در جهت خوبی و ..........از بدانديشی ها........).
وجوه و لايه ها، با هم می آيند. بعضی ، واضح تر از بعضی ديگر هستند. تا قبل از اختراع عکاسی و سينما، اگر به ناگهان، حس ششم می آمد و انسانی را به درون گردابی از آن وجوه و لايه ها، فرو می کشاند، چه جانی بايد می کند آن انسان تا با پنج حس ديگرش، " خود" را بچسباند به واقعيت درون و بيرونش و....
می گويد : ( ....... مهمترين چالش عصر ما...... فرسايش.......انسان ها به دليل دوری...... معنوی و يکتا پرستی ......... سازمان بايد.... ....).
دارم از مدرسه بر می گردم که می بينم، دست های طاهره را با طنابی از پشت بسته ايد و طنابی هم انداخته ايد بر گردنش و داريد او را جلوی بقال و قصاب و نانوا و سبزی فروش و آژدان تيموری و ديگر تماشاگران، به دنبال خودتان می کشانيد که لات جوانمرد محله، پيدايش می شود و با ديدن چنان منظره ای، کت و کلاهش را به گوشه ای پرتاب می کند و می آيد طرف شما و می گويد : ( صبر کون ببينم! خوبيت نداره! مگه اين ضعيفه، فسق و فجوری داشته که.....).
کاغذی از جيبتان بيرون می آوريد و به سويش می گيريد و می گوئيد : ( به تو چه! زن من است! اين هم قباله اش!).
لات جوانمرد، برای کسب تکليف، به سوی ما نگاه می کند. همه، سرمان را به علامت تأييد حرف شما، تکان می دهيم و لات جوانمرد هم، می رود به طرف کت وکلاهش وآن ها را از روی زمين برمی دارد و در حالی که می تکاندشان، می گويد : ( خب! پس در اين صورت، ببشخيد! صلاح مملکت خويش، خسروان دانند! زت زياد. ما رفتيم!).
می گويد: ( الو!..... آنجا هستيد!).
می گويم : ( گوشم با شما است!).
درجائی، وقتی دو تا انسان، با هم ازدواج می کنند، شريک زندگی مشترکشان می شوند و در جائی، دوست و در جائی، دشمن و در جائی، اصلا از خير و شر زندگی شراکتی می گذرند و.... تازه، همه ی اين لايه لايه ها، بستگی به خواننده ی داستان هم دارد که آنتن هايش برای گرفتن چه امواجی و رو به کدام کعبه، ميزان شده باشد. اگر انسانی به خاطر آنکه فرزند پسر ندارد و درعوض آن، چهار دختر دارد، از داشتن آنها، فقط احساس بدبختی می کند، نسبت به آنهائی که دخترانشان را، زنده به گور می کردند، انسان مترقی ای به نظر می آيد، اما اگر بخواهيم طرزتفکرهمين انسان مترقی هزار و چهارصد سال پيش را، در مورد جنسيت و سنگسار و اعدام وقطع کردن دست دزد و...... با طرز تفکر انسان مترقی امروز مقايسه کنيم.......
طاهره می گويد : ( ريشه ای بايد عمل شود. گفتنش دردناک است، اما در همين آلمان، روشنفکر مترقی زندان کشيده ی شيخ و شاه، نقشه کشيده بود که چشم های زنش را کور کند!).
می گويم : ( چرا؟!).
می گويد : ( از شدت حسادت! مثل آنکه، زنش، زيادی به زن و مردهای خوشکل نگاه می کرده است!).
چند لايه است و هرلايه اش می تواند در زمان و مکانی نا همانند اتفاق بيفتد. مثل آنکه در مکان و زمانی نامشخص، درون يک استاديوم ورزشی نشسته باشی و فکر کنی به لحظه ای که درزمان و مکان نامشخص تری، درون يک استاديوم ورزشی ای نشسته بوده ای و در حال تماشای فيلمی بوده ای که روی پرده ی سيصد و شصت درجه ای – کروی؟! - پخش می شده است و آن فيلم، ازسوپر شدن چند فيلم سينمائی به وجود آمده بوده است که خود تو، درآن فيلم ها، درنامشخص ترين زمان و مکان، درون يک استاديوم ورزشی......
می گويد : ( چی مثل سينما است؟!).
می گويم : ( همين وجوه و لايه هائی که درصدای ما، حاضر و غايب می شوند!).
می گويد : ( منظور شما را نمی گيرم!).
می گويم : ( برای اين است که آنتن هايتان، رو به يک جهت ميزان شده است! تفکر انسان امروز، مثل سينمايش، دارد می رود رو به سينمای سيصد و شصت درجه ای که......).
می گويد : ( همچنانکه می دانيد، بنده زياد اهل سينما رفتن و اين چيزها نيستم. پيش ازانقلاب که سينما و تلويزيون و راديو را تحريم کرده بودند و تفريح ما شده بود، همان زورخانه و ميل و کپاده و تخته شنا. بعد از انقلاب هم، ای...... اگر گهگاهی پيش بيايد که تلويزيون .... بگذريم........ عرض من اين است که آقا مصطفی، در واقعيت، چنان پسری ندارد که بورسيه ی دولت جمهوری اسلامی باشد و.....).
می گويم : (مثل تلويزيون، مثل سينما، مثل شکمبه و شيردان گوسفند، لايه لايه است! در يک لايه، آقا مصطفی، پسری دارد و در لايه ی ديگر، ندارد. مثل خود شما که در لايه ای شرکت داريد و در لايه ای ديگر، شرکت نداريد. درلايه ای، رفته ايد به توران زمين و.....).
می گويد : ( الو!.... الو!.......الو!.....).
می گويم : ( آقا مصطفای دولت آباد. آقا مصطفای عشق آباد. آقا مصطفای تهران. آقا مصطفای ايران. آقا مصطفای مدرسه ی ستارخان که آقای نقيبی مديرش بود و قد بلندی داشت و ريشش را می تراشيد و کراوات می زد و وقتی سوار دوچرخه اش می شد، با مژه های بلندش می توانست همه ی پشت بامهای محله ی صدر را جارو کند. آقا مصطفای دبيرستان قطب که آقای مقدم رئيسش بود و هميشه مست می آمد واشعار خيام را داده بود به شما! و اسکندری، معلم طبيعی تان بود و کتاب اصل انواع داروين را داده بود به شما! واديبی معلم فلسفه تان بود و کتاب انسان گرسنه را داده بود به شما! و پرتوی، معلم فيزيک تان بود و انجيل عهد عتيق وعهد جديد را داده بود به شما! و منصوری، معلم زبان انگليسی تان بود و نمايشنامه ی شاه ليررا داده بود به شما! و....... آه! امروزکجا هستند آن دوستان دوران کودکی هاتان؟! بچه های خانواده های زرتشتی، مسيحی، کليمی، سنی، بهائی، توده ای، مطرب، بی حجاب، قمارباز، عرق خور، سياسی و خرابکار و..... که در روزهای تعطيلی عزا و عروسی های ملی و مذهبی، برای بازی کردن، از خانه هاشان بيرون نمی آمدند و با هرصدا و همهمه ای که از ورای ديوارهای بلند می آمد، رنگشان از ترس مثل گچ می شد واز بازی دست می کشيدند و گوش تيز می کردند و به آسمان خيره می شدند تا شمای مسلمان، برويد و به کوچه سرک بکشيد و بيائيد و بگوئيد که راحت باشيد خبری نيست؟!
می گويد : ( الو!.....الو!....).
صدای جمعيت تظاهر کننده، ازسوی خيابان، به گوش می رسد که فرياد می زنند: ( روح منی پهلوان! بت شکنی، پهلوان!).
گوشی تلفن را می گذارم و می روم به سوی پنجره که ببينم چه خبر شده است! به مجردی که آن را می گشايم، پای برهنه، با لباس زورخانه ای به درون می جهيد و فرياد می زنيد که : ( ببند! پنجره را ببند!).
پنجره را می بندم و می گويم: ( چه خبر شده است؟ اين ديگر چه لباسی است که پوشيده ايد؟!).
می گوئيد : ( دستور است! مگر نمی شنوی؟! بدو! لباس ورزشی ای چيزی داری، بپوش و راه بيفت!).
می گويم : ( کجا راه بيفتم؟!).
می گوئيد : ( بايد خودمان را برسانيم به باشگاه! دستور است. بدو!).
می گويم . ( چه دستوری؟! کدام باشگاه؟!).
می گوئيد: ( بدو معطل نکن! توی راه برايت تعريف می کنم !).
بيرون، توی خيابان های شهر، جنگل مولا است. کسی را پيدا نمی کنی که نوعی لباس ورزشی ای نپوشيده باشد. کمترين هاشان، مثل من، حد اقل، کفش ورزشی ای به پا دارند. عده ای هم روی کاميون ها، با لباس زورخانه ای کامل و ميل و کباده و تخته ی شنا ومرشدی که ضرب ميزند و شير خدا می خواند واين سو و آن سوی خيابان، سيلی از زن و مردها، با لباس های ورزشی رنگارنگ و......شما، داريد برايم تعريف می کنيد که بعله! از استاديوم صد هزار نفری شروع شده است که اول، شاپورغلامرضا وارد می شود وتا برود و در جايگاه مخصوص بنشيند، بلند گو ها، چندين دفعه، حضورش را اعلام می کنند و جمعيت، اصلا محل نمی گذارد، اما چند دقيقه بعد که جهان پهلوان، وارد استاديوم می شود، با وجود آنکه بلند گوها، ورود او را اعلام نمی کنند، اما، از محل ورود پهلوان، فوجی از تماشاگران از جايشان بر می خيزند و" صل علی محمد، جهان پهلوان، خوش آمد " گويان، موجی می شوند و موج، به حرکت در می آيد و همه استاديوم را در برمی گيرد وعلی رغم آنکه چند ين دفعه از بلند گوهای استاديوم تذکر داده می شود و تماشاگران را به سکوت دعوت می کند، اما کسی وقعی نمی گذارد و تا موج می رود که فرو بنشيند، امواج ديگری بر می خيزند وهمينيطور ادامه می يابند و يواش يواش، به همراه امواج جمعيت، زمزمه ای شنيده می شود و زمزمه، بالا می گيرد و ناگهان، جمعيت، از جا کنده می شود ودر حالی که به سوی مرکز ميدان هجوم می برد، فرياد می زند:
پهلوان! آی پهلوان!
دنيا را خورشيد کن پهلوان!
ما را روسفيد کن پهلوان!
پهلوان!
آی پهلوان!
آفتاب گير بالای شيشه ی جلو را می کشيد پائين و صورتتان را توی آينه ی پشتش نگاه می کنيد و می گوئيد: ( بی شباهت هم نيستم. هستم؟).
می گويم: ( شباهت به کی؟).
می گوئيد : ( به تختی).
می گويم : ( به تختی ای که ترياکی شده باشد؟!).
می خنديد و می گوئيد : ( دود از کنده بلند می شود. اگر برای فيلمی تئاتری چيزی خواستی، حاضرم برايت بازی کنم!).
می گويم : ( اولا، من، کارگردان تئاتر هستم، نه تعزيه گردان! ثانيا، در چشم يک کارگردان تعزيه، صورت و هيکل شما، شمری شمری است، نه امام حسينی! ثالثا، گيريم که بر فرض محال، برای يک دفعه هم که شده است، بشوم تعزيه گردان و روی تو به ميری و من بميرم هم، نقش امام حسين را بدهم به شما و صورت و هيکلتان را هم با سوء استفاده از گريم و لباس و فوت و فن های ديگر تئاتری، راست و ريس کنم، آنوقت، با سيرتتان چه می توانم کرد؟!).
غش غش می خنديد و می گوئيد : ( مگر سيرتم چشه؟!).
می گويم : ( فرصت طلبی! سوار موج شدن!).
می گوئيد : ( فرصت طلبی و موج سواری، سيرت من نيست جانم!. سيرت هر نوع مبارزه است!).
می گويم : ( مردم، از بسکه، مبارزان سياسی ما، فرصت طلبی ها و موج سواری های خودشان را به حساب، تاکتيک های مبارزاتی گذاشته اند و با همان توجيه، منافع حاصل از آن تاکتيک ها را به حساب شخصی خودشان واريز کرده اند و مضار ناشی از آن تاکتيک ها را، به حساب مردم و سر بزنگاه هم، صحنه های مبارزه را خالی کرده اند و.....).
می گوئيد : ( می خرند جانم! می خرند! نترس! قضاوت مردم، به صورت افعال است. کاری به سيرت افعال ندارند. تا بيايند و متوجه سيرت افعالشان بشوند، صورت افعالشان تبديل شده است به ماضی و ماضی نقلی و بعيد که آنهم به مرور فراموششان می شود!غرض اکنون است! شتره، بايد راه بيفتد!).
می گويم : ( با همه علاقه ای که به تختی دارم و احترامی که برای او، قائل هستم، سؤال امروز من، از شما اين است که آيا واقعا، صحنه مبارزه ی سياسی، چنان از رهبری مبارز و صاحب صلاحيت، خالی شده است که آويزان بشويد به يک رهبر مرده؟! آنهم برای جوانان عصر اينترنت که چگوا را هم، ديگر، آنها را بر نمی انگيزاند؟! حتما شنيده ايد که پسر تختی، در يک مصاحبه ای گفته است که پدرش، روشنفکر نبوده است!).
می گوئيد : ( می دانم. شناگرخوبی هم نبوده است، اما ما، اين روزها، به شهيد احتياج داريم!).
می گويم : ( با نهضت آزادی، چه می کنيد که تختی عضو آن است؟!).
می گوئيد : ( اگرعلی ساربان است، می داند شتر را کجا بخواباند! ترس ما، از نهضت آزادی نيست. ترس ما، از چپول های خودمان است؛ چپول هائی مثل تو!).
چشمم به طاهره می افتد که روی يکی از کاميون ها، لنگ قرمزی بر روی شانه هايش انداخته است و وسط چند تا مرد که لباس زورخانه ای بر تن دارند، ايستاده است و دارد بحث می کند. ماشين را گوشه ای متوقف می کنم و جمعيت را می شکافم و خودم را به او می رسانم و می پرسم قضيه چيست؟! طاهره، با لبخندی بر لب، به من چشمک می زند و می گويد : ( هيچی! به خاطر لباسم!).
به طاهره نگاه می کنم. از لنگ قرمز و لباس شنائی که بر تن دارد، به خنده می افتم و می خواهم بپرم و او را در آغوش بگيرم که در همان لحظه، يکی از ورزشکارها، جلو می آيد و می گويد : ( آخه آبجی! با يک لنگ، لخت و پتی، اومدی وسط يه مشت مرد ايستادی که..... ..).
طاهره، پرخاش کنان می گويد : ( آبجی خودت هستی. من اسم دارم. اسمم طاهره است!).
يکی ديگر از ورزشکارها که نا همآهنگی ميان لباس های سنتی زورخانه ای و کفش های کتونی اش، را می شود به حساب روشنفکر سنتی بودنش گذاشت، به جلو می آيد و می گويد : ( خانم محترم! ما کاری به لباستان نداريم! اولا، ما، به وقتش، زورخونه ی مدرن هم می توانيم داشته باشيم. در حقيت، سنت، هيچ تضادی با مدرنيته ندارد. ثانيا، اين کاميون، مخصوص آقايان است و خواهران نمی توانند.......).

داستان ادامه دارد......................

توضيح : " دولت آباد و عشق آباد"، شهرهائی هستند " مثالی". برای اطلاع بيشتر، می توانيد به " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - که در آرشيو ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.

سيروس " قاسم" سيف
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024