پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 18.10.2005, 18:29

تو . . . دريافته‌ای


مهرانگيز رساپور( م . پگاه)

( برگرفته از کتابِ" پرنده ديگر، نه " چاپِ اول، ژانويه سال ٢٠٠٠)





ای مردِ مشعشع!
                          تو . . . دريافته‌ای


ستارگان رفته‌اند زير پوستت
آسمان ايستاده است پشتِ سرت
افق
      گره زده است خود را 
      بسته است بر کمرت
                                   تو . . . يگانه‌ای


پس اين تويی
که ستارگان تيپا خورده ‌ی مأيوس را
در سقوطِ ابدی‌شان 
می‌گيری
و به دامن آبشار می‌دوزی
و با جريان آشنا می‌کنی 


پس اين تويی
که دستِ امنيت را
که چون کودکِ گمشده‌ای
در امتدادِ وحشتِ خويش می‌دود
می‌گيری
و درطرحی مهار
                        به خانه‌اش می‌رسانی


تو از يک نژادِ گمشده می‌آيی
از يک خوابِ عميق باستانی . . .
زخمی . . . 
درجنگِ تن به تن 
با نيروهای ماوراء طبيعی
خونين . . . 
از يک شمشيرکشی بزرگ
                                    با دشمنان نامريی 
گذشته از يک راهِ شرير آدمخوار . . . خسته . . . 

پس اين تويی 
که هوا را
پُر از ارتعاش ِعباراتِ مجهول می‌کنی 



تو در چاهی پنهان نبوده‌ای؟
در آسمان هم نه؟
پس غريو اين جنگ‌ها و جشن‌های ماورای افسانه
پشتِ گام‌های تو
                     چگونه پخش می‌شود؟


تو مهربانی را
بايد از قبيله‌ی مجنون 
                            غارت کرده باشی
که اينگونه وحشيانه خرج می‌کنی


می‌آيی . . . 
و اطرافت با تو می‌آيد
همچون حقيقتِ درشتی
                               که در شک افتاده باشد
و من
        درحيرتی
                      پساپس
                                 غلت می‌زنم


تو می‌توانی مرده‌ها را 
از گور برانگيزی
پس اين تويی که می‌گفتند
                                  
                                 « گورستان را 
                                    يکپارچه در رقص و چراغ
                                    مغروق می‌کنی »

پس درانتظار ظهور ثاقب تو بود
که عاشقان اسير
درگورهای تحمل‌شان 
                            زنده زنده تجزيه شدند

*   *   *

ساده تر از يک برگ
                            يک تارِ مو
ساده تراز خميازه 
                       درپس ِ شب‌های بيداری
تو بوی روزهای خودمانی را داری
کسی آمده از عالم شيرخوارگی من
تو حس پرسش را
                        در من
                                  کودکانه تکثير می‌کنی



تو تاريخی‌ترين مردِ امروزی!
تو . . . که درخيابان‌های ماه
                                      با اسبِ تشنه می‌تازی
تو . . . که ساعتِ خود را 
با صدای طبل سواران پيروز
                                      کوک می‌کنی 


تو تکه‌ای از آفتاب نيستی؟ در هيئتِ انسان؟
پس چگونه ايستاده‌ای 
برهنه
          در برابر حقيقتِ برهنه‌ی من؟
صريح
همچون آژيرِ خطر
در يک قصرِ رويايی خوشبخت

پس اين تويی
که زبان وحشی شب را
زير آرواره‌های روشن خود
                                      رام می‌کنی

*   *   *

تو مثل خوابِ موقتِ بعد از تشنج
                                            کيف آوری
تو را نمی‌شود نوشيد
                            فراموشی می‌آوری . . . 


با تو حتا 
انگشتانم خيالاتی شده‌اند
من . . . 
من که حتا
               پستان‌هايم فکر می‌کنند!


به ديدارت می‌آيم
با پيراهنی از صبح
و چشمانی از عشق
و آغوشی از شکايت و پرهيز 
                                       عريان . . . 

پشتِ رويای پرستوها
منتظرم باش . . . 




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024