يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲
روزنامه اعتماد
من امروز میخواهم از ورای تعريف قصه مميزیهای کتابهايم، فضای فرهنگی، سياسی و تاريخی روزگارم را حکايت کنم. فضايی بهشدت فراواقعی و سوررئال.
بگويم چه شد که من الان در خدمت شما هستم. منی که خوشحال و راضیام، اما بهشدت خسته، انرژی از کف داده و از پا افتادهام.
قصه حواشی کتابهايم را میگويم و بعد میگويم چه راهکارهايی میتوان در پيش گرفت تا بتوان از اين راه ناهموار به مقصد رسيد.
من تا امروز ۳۰ کتاب ترجمه کردهام. از ۲۵ سالگی تا حالا که سال ديگر ۷۰ سالم میشود. تقريبا نيمی از اين کتابها دچار گرفتاریهايی خندهدار، غصهدار و شگفتانگيز شدهاند. وقت کم داريم و فقط به تعريف پنج، شش کتاب بسنده میکنم.
- نخستين کتابم چطور بچه به دنيا مياد بود. که در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. کتاب آنقدر سروصدا کرد که تلويزيون وقت، نيم ساعت به آن اختصاص داد. در آن زمان کتابخانههای سيار کانون پرورش که به صورت اتوبوس بود به همه جا میرفت و کتاب به راحتی به دست همه جور قشر و طبقهيی میرسيد.
با مادرها مصاحبه میکردند و آنها میگفتند کتاب را به دست بچهمان میدهيم و خودمان را از دست سوالات آنها راحت میکنيم.
اين کتاب در سال ۱۳۵۶ قرار شد کتاب درسی دبستان شود. داشتند قراردادها را درست میکردند که سال ۵۷ رسيد. انقلاب شد و اين کتاب نخستين کتاب کانون بود که توقيف شد. توقيف ماند تا به امروز.
- کتاب بعدیام زندگی، جنگ و ديگر هيچ بود. بحبوحه جنگ ويتنام بود و سلاخی امريکايیها و مظلوميت ويتنامیها. نويسنده اوريانا فالاچی بود خبرنگار جسور و خوش قلم ايتاليايی.
کتاب مورد استقبال رسانهها و مردم قرار گرفت و در همان سال اول به چاپ دوم رسيد.
يادمان باشد که در آن زمان تيراژ کتاب پنج هزار و سه هزار تا بود و نه مثل حالا هزار تا و پانصد تا.
بعد از مدتی نيکسون به ايران آمد و از مهرآباد تا پاستور را بايد با ماشين طی میکرد و بالطبع از جلوی دانشگاه تهران و کتابفروشیها رد میشد و ويترينها پر بود از پوستر بزرگ کتاب و خود کتاب. ساواک پوسترها و کتابها را از پشت ويترينها جمع کرد و همين کار باعث سروصدا و بر محبوبيت کتاب افزوده شد.
در سال ۵۸ فالاچی برای مصاحبه با حضرت امامخمينی به ايران آمد.
مدتی بعد تمام کتابهای فالاچی توقيف شدند.
يک وقفه بيست ساله پيش آمد و کتاب از نو منتشر شد و هنوز دارد تجديد چاپ میشود.
اين کتاب با موفقيتی که پيدا کرد راه مترجم شدن را برای من باز کرد و از نظر من کتاب خوشيمنی بود.
- بعد کتابهای ميرا و زندگی در پيش رو بود که به فاصله يک سال منتشر شدند. ميرا کتابی تقريبا سياسی بود که ساواک را خوش نيامد اما فقط به تذکر دادن به ناشر قناعت کرد و زندگی در پيش رو يک کتاب کاملا اجتماعی و انسانی بود. هر دو در سال ۵۸ که اميرکبير تغيير مديريت داد توقيف شدند. بعد از مدتی کسانی که به جای عبدالرحيم جعفری نازنين مدير اميرکبير آمده بودند مرا احضار کردند و به من گفتند که چون کتاب زندگی در پيش رو خيلی هواخواه دارد شما بياييد پسرک کتاب را که حرفهای بیتربيتی میزند ادب کنيد تا کتاب در بيايد. خب اين خواست عجيبی بود. ترجيح دادم پسرک بیادب بماند و کتاب در نيايد.
بعد از ۱۲ سال حق کتابها را از اميرکبير گرفتم و به ناشر ديگری دادم و کتاب بدون هيچ حذفی درآمد. فقط به دليل جو متفاوت اول حرفهای بیادبی را نوشتيم و بقيه را نقطهچين کرديم تا خود خواننده پر کند! کتاب به چاپهای چهارم و پنجم که رسيد خود ناشر در دوره چهار سال اول احمدینژاد لغو مجوز شد و کتابها ماندند. شش ماه بعد کتابها را به وفور در ميان بساطهای کتاب در همه جا ديديم. افستی در آمده بود و من نه تنها اعتراضی نکردم بلکه خيلی هم خوشحال شدم که مردم میتوانند آنها را بخوانند.
- کتاب زندگی با پيکاسو اين کتاب را زنی که با پيکاسو ساليان سال زندگی کرد نوشته. فرانسو از ژيلو. کتاب به چاپ چهارم که رسيد گفتند توقيف. دليلش را پرسيديم. گفتند اين زن، زن عقدی پيکاسو نبوده! چه میتوانستيم بگوييم. بررس
با حال کتاب به شوخی گفت حالا اين آقای پيکاسو نمیتوانست اين خانم را صيغه کند تا کتاب شما دربيايد ؟
تمام راه از ارشاد تا خانه را میخنديدم.
- کتاب تيستوی سبز انگشتی کتابی پر از صلح و صفا و مهربانی. اين کتاب در سال ۱۳۵۵ منتشر شد و بسيار خوانده شد.
در زمان جنگ ايران و عراق به من خبر دادند که چه نشستهيی که تيستو توقيف شد.
رفتم کانون پرورش فکری و پرس و جو کردم. گفتند برای يک جمله و آن جمله کدام است ؟ تيستو میگويد «جنگ مال آدمهای احمق است.» من گفتم ما که جنگ نمیکنيم ما دفاع میکنيم. صدام احمق است نه ما. به گوششان نرفت که نرفت و کتاب توقيف ماند تا سالها بعد از جنگ توسط ناشر ديگری در آمد و ديگر مشکلی ندارد.
- قصهها و افسانهها از لئوناردو داوينچی. لئوناردو در ميدان شهر فلورانس برای مردم قصه میگفته. اين قصهها مکتوب نشدند و دهان به دهان گشتند تا بالاخره به صورت کتاب در آمدند.
هفده قصه از ۴۰ قصه کتاب توقيف شد. قصههايی که گل با پرنده حرف میزد و رودخانه با سنگ و درخت با ميوهاش و هر کدام يک پند داشت.
ناشر گفت شش بار به ارشاد رفتهام و ديگر نمیروم.
کمر بندم را سفت کردم و راهی ارشاد شدم. به مدت پنج روز مثل يک کارمند جدی از ۹ صبح تا دو بعد از ظهر رفتم ارشاد و با آقای جوانی که بررس کتابم بود چانه زدم، توجيه کردم و تمهيداتی به کار بردم تا توانستم شانزده قصه را نجات دهم و يکی را واگذار کنم. قصه از اين قرار بود: پرندهيی به لانهاش میرود و میبيند جوجههايش نيستند. متوجه میشود که کسی آنها را ربوده. دور شهر پرواز میکند تا جوجههايش را درون قفسی از آهن میبيند. میفهمد که نجات آنها غيرممکن است. پس به صحرا میرود و علفی سمی پيدا میکند و میبرد به جوجههايش میدهد تا بخورند و بميرند چون: پند قصه «مردن بهتر است تا در بند زيستن».
آقای بررس جوان من گفت: اين آقای داوينچی شما خيلی زرنگ است. خواسته غير مستقيم به مادرهای زندانیها بگويد که سم بخرند و ببرند زندان و...
قيافه من از بهتزدگی تماشايی بود. زبانم از شنيدن چنين برداشت و چنين تخيلی بند آمده بود. لال شده بودم، مانده بودم چه بگويم. سر تسليم فرود آوردم و قصه را به او بخشيدم. در تجديد چاپ بعدی کتاب با آن قصه درآمد چون آن آقا ديگر آنجا نبود.
- کتاب ديگرم «تاريخ شفاهی ادبيات معاصر ايران» که مجموعهيی است از گفتوگو با نويسندگان و شعرا و مترجمين. کتاب من به چاپ چهارم رسيده. چون فکر میکنم با صراحت و صميميت تمام زندگیام ماجراهايم و نقطه نظرهايم را در موارد مختلف گفتهام بدون هيچ خودسانسوری.
اما باز تاب کتاب برتيم غريب بود. يک ماهی بعد از انتشار کتاب، سيل تلفنها و نامهها شروع شد. اتفاقی که هرگز برايم نيفتاده بود. يکی میگفت میخواستم خودکشی کنم کتاب شما به من اميد داد. يکی میگفت عاشق شده بودم و جسارت ابراز نداشتم و کتاب شما به من جسارت داد. هفته آينده نامزدیام است خواهش میکنم بياييد. يکی همراه با يک جعبه بزرگ خرما نوشت از بم هستم. تمام خانوادهام را در زلزله از دست دادم و افسردگی شديد گرفتم و با قرص زنده بودم، دوستی کتاب شما را به من داد. خوب شدم و يک کتاب فروشی هم باز کردم بياييد به بم و بسياری ديگر... که هنوز هم گهگاهی ادامه دارد.
راستش را بخواهيد از اين بازتاب نه تنها خوشحال نشدم بلکه غمگين شدم. متوجه شدم که چقدر جوانهای ما تنها هستند. چقدر فاصلهشان با خانواده زياد است و چقدر نمیتوانند برای کسی سفره دل شان را باز کنند و به همين دليل چقدر تعهد ما نسبت به آنها زياد است و بار مسووليتمان سنگين .
من پنج راهکار يا دستورالعمل دارم برای رسيدن به هدف و مقصود.
۱- با کسی که برايتان اشکالتراشی کرده با احترام رفتار کنيد.
۲- در ضمن احترام گذاشتن جوری با ظرافت به او بفهمانيد که بيش از او میدانيد و تجربهتان بيشتر است.
۳- صبور باشيد. صبوری همراه با لبخند.
۴- گاهی با او رابطه انسانی برقرار کنيد و فراموش کنيد که او فعلا در تقابل با شماست. برای خودم اتفاق افتاد که طرف چپ دست بود و گفتم روانشناسان میگويند چپدستها باهوشاند. لبخندی زد و يخ بين ما شکسته شد.
۵- آرامآرام در ضمن صحبت به او آموزش دهيد. آنها تشنه آموختناند.
ما در چنين فضايی مانديم و کار کرديم و کار کرديم. صبوری کرديم. نااميد نشديم. غر نزديم اما انتقاد کرديم. بر تجربههايمان افزوديم. کلی چيز ياد گرفتيم و ميدان را خالی نکرديم و جايگاهی را که به مرارت به دست آورده بوديم سفت و محکم چسبيديم.
و در بهت و شگفتی کامل ديديم که شد.
ديديم اگر هدف داشته باشيم، اگر همت داشته باشيم، اگر جدی و منضبط باشيم میتوانيم در هر شرايطی و در هر فضايی که باشد در کارمان موفق شويم. به قول معروف کرديم و شد.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|