iran-emrooz.net | Fri, 14.10.2005, 3:45
(نهمين قسمت)
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس " قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
جمعه ٢٢ مهر ١٣٨٤
شوهر خواهرم، پس از يکماه که خواهرم را در بيمارستان قلب، بخش مراقبتهای ويژه، بستری کردهاند - و چون نخواستهاند باعث ناراحتی من بشوند، به من خبر نداده اند- ، ازشرکتش در ايران، به هلند تلفن میزند و ازماجرای دعوای پسرش عباس، با آقا مصطفی حرف میزند و بعد هم میگويد که علت اصلی دعوای آنها، شما بودهايد!
می گويم : ( چرا من؟!).
می گويد: ( چون، آقا مصطفی، در يکی از دفعاتی که به اداره ی عباس رفته بوده است، به يکی از کارمندهای عباس گفته بوده است که دائی رئيستان، در خارج از کشور، به ضد انقلاب پيوسته است و نه تنها از دين اسلام خارج شده است، بلکه چند وقت پيش، با يکی از اين راديوهای بيگانه مصاحبهای کرده است و گفته است که " اسلام آمده است و ريده است به مملکت ما!").
می گويم : ( اولا، همانطور که خودتان هم اطلاع داريد، آقا مصطفی، در قبل از انقلاب، کارمند شرکت نفت بوده است که پس از انقلاب، تصويه و اخراجش کردهاند و به نظر ايشان، يکی از بانيان اخراج شدن او، همين عباس شما بوده است و اين قضيه، قضيهای نيست که آقا مصطفی، بتواند به سادگی از آن بگذرد. بنابراين، علت دعوای آنها، من نبوده ام، بلکه بهانهای شده ام برای تصويه حسابهای گذشته شان! ثانيا، آنچه آقا مصطفی، به آن استناد کرده است، مصاحبه نبوده است، بلکه شعری بوده است که در سايت ايران امروز......).
حرفم را با عجله قطع میکند و میگويد: ( بعله! بعله! خواندم!... بچهها، پرينتش کرده بودند. دادند به من، خواندم. بعله! .... " سه هنگام"....بعله!... خواندم!.....بعله! اسلام نبود، انقلاب بود! بعله! نوشته بوديد انقلاب آمد و....بعله!....... ، ولی کدام انقلاب؟! نمیدانم که شما متوجه هستيد که وقتی مینويسيد، انقلاب آمد و ريد به ايران، يعنی.... استغفرالله، انقلاب اسلامیای که در ايران اتفاق افتاده است، آمده است و....... بقيهاش را نمیخواهد بگويم! خودتان، ماشاألله، نويسنده هستيد و.......بگذريم!).
می گويم : ( نه! اجازه بدهيد که نگذريم! شما میگوئيد: انقلابی که در ايران اتفاق افتاده است، انقلابی اسلامی بوده است. من میگويم که انقلاب ايران، انقلابی بوده است ، متعلق به همه ی مردم ايران و به خاطرنان و آب و برق و کار و بهداشت و مسکن و آزادی بيان و قلم و دين و مذهب و مکتب و.............).
صدايش، خش دار میشود و میگويد : ( به هرحال، اکثريت مردم ايران، مسلمان هستند يا نه؟!).
می گويم : ( بلی. مسلمان هستند. اما در اکثريت بودن، خوردن و پايمال کردن حق اقليتهای ديگر را توجيه نمیکند. و تازه، مسلمان کدام اسلام؟! اسلام تشيع، اسلام تسنن، اسلام.....).
می گويد : (ای آقا! اينقدرنبايد مته به خشخاش گذاشت! به هر حال، همه مسلمان هستيم!).
می گويم : ( بالاتر از مسلمان بودن، همه ی ما، انسان هستيم و فرزندان يک پدر و مادر! اما، درواقعيت، وقتی پای ارث و ميراث مادی و معنوی به ميان میآيد، بعضیها، خودشان را، برتر و بهتر از ديگران به حساب میآورند و در مواردی هم، زنها، نصف مردها........).
حرفم را، با چند سرفه ی مقطع، قطع میکند میگويد : ( خيلی خوب! اصلا، میگيريم که انقلاب، انقلاب اسلامی نبوده است ، بلکه انقلاب همه ی مردم ايران بوده است. مگر شما، ضد انقلاب هستيد که در شعرتان میگوئيد: " انقلاب آمد و ريد!"؟!).
می گويم ( بلی. من، ضد " انقلاب " هستم. در قبل از انقلاب هم، ضد " انقلاب " بوده ام!).
لحظهای سکوت میشود و بعد، گلويش را صاف میکند و میگويد : ( يعنی، میخواهيد بگوئيد که شما، در قبل از انقلاب، طرفدار شاه بوده ايد و ما نمیدانستيم؟!).
می گويم : ( نخير! من، دوست شاه بوده ام!).
می گويد : ( داريد شوخی میکنيد؟!).
می گويم : ( نخير! خيلی هم جدی است. شما هم، دوست شاه بوده ايد و گرنه با هشدارهائی که به شاه میداديد، سعی نمیکرديد که جلو انقلاب را بگيريد!).
با صدائی که از شدت عصبانيت پنهان شده، میلرزد، تقريبا، داد میزند و میگويد : ( من؟! من طرفدار شاه بودم ؟! من، میخواستم جلو انقلاب را بگيرم؟! منی که بهترين سالهای زندگی ام را در زندانهای شاه گذرانده ام؟!).
می گويم : (شما، بهترين سالهای زندگی تان را در زندان شاه گذرانده ايد، چون میخواستيد که صدای انقلاب مردمی را که در راه بود، به گوش او برسانيد.درست است؟!).
می گويد : ( بلی. و نه تنها به هشدارهای ما، وقعی نگذاشت، بلکه در عوض آن، ما را به زندان انداخت. شکنجه کرد . کشت و تبعيد کرد، تا انقلاب شد و گفت که صدای انقلابتان را شنيدم! خوب! کجای اين، دوستی کردن با شاه بوده است؟!).
می گويم : ( مگر نه آن است که يک دوست خوب، عيب دوستتش را میگويد و او را از خطراتی که نتيجه ی آن عيوب است، آگاه میکند؟! خوب! من وشما هم، در قبل از انقلاب – شما، با کار سياسی و من، با کار فرهنگی -، سعی میکرديم که مثل يک دوست خوب، گفتار و کردار و پندار شاه را نقد کنيم و او را نسبت به عواقب کارش که ريختن آب به آسياب انقلاب بود، هشدار دهيم و.......).
می خندد و میگويد : ( خوب! بعله. اگر اينطور باشد، پس همه ی سياسيونی که در زندان شاه بودند...... )
می گويم : ( بلی! و نه تنها، سياسيون، بلکه همه ی زندانيان زندانهای جهان، از جمله زندانيان سياسی و غير سياسی زندانی در زندانهای جمهوری اسلامی ايران .........).
احتمالا، برای آنکه ادامه ی حرف مرا نشنود، میزند زير خنده و وسط خنديدن، دو باره، سرفهاش میگيرد و با همان سرفه، تقريبا، فرياد زنان به ميان حرفم میپرد و میگويد : ( خواهش میکنم! خواهش میکنم! ديگر قرار نشد که وسط دعوا، نرخ تعين کنيد! خوب، همين صحبتها را میکنيد که پشت سرتان، آن شايعهها را پخش میکنند و میگويند که ايشان، از دين خارج شده است!).
می گويم : ( هنوزکجايش را ديده ايد! در جامعه ی ايرانی، چه در داخل و چه در خارج، هر کس که بخواهد برعليه جهل و تزوير و قلدری کانونهای قدرت دينی و مذهبی و سنتی و حتی روشنفکری، بجنگد، بايد منتظر شايعههای بهتر از اينها هم باشد!).
با سرفههائی که ديگر نمیتواند جلوی آن را بگيرد، میگويد : ( بعله! بگذريم...- سرفه - بعله! منظورم اين است که..... – سرفه - بعله!.... غرب، سر تا پايش عيب است – سرفه - .....بعله!...... آنچه بی عيب است، اسلام است..... – سرفه - بعله!...... فقط اسلام! .... – سرفه -......بعله! ....بگذريم..... بعله! ..... داشتم از شايعه سازی آقا مصطفی میگفتم..... بعله..... خلاصه، خبر شايعه سازی آقا مصطفی، میرسد به گوش عباس وعباس هم..... – سرفه-..... با همه ی اختلاف نظر وعقيدهای که با شما دارد، عرق فاميلیاش به جوش میآيد و.....- سرفه-.... دفعه ی بعد که سر و کار آقا مصطفی به اداره میافتد، به کارمندهايش میسپارد که او را دست به سرکنند و بعد هم بفرستندش به اتاق او و خلاصه،..... – سرفه - ..... چون آن روز، آقا مصطفی رويش را زياد میکند، عباس هم تلفن میزند به يکی از دوستانش که میآيند و آقا مصطفی را با خودشان میبرند تا مقداری آب خنک بخورد و حالش جا بيايد!.....سرفه سرفه......... سرفه....سرفه.....سرفه....سرفه...........).
بنا بر تجربههای ناخوشايند قبلی، وارد چون و چرا کردن، دردعواهای خانوادگی نمیشوم و ازگوشه و کنايه زدنهايش هم، درمی گذرم و میگويم : ( بگذريم!......تا کی قرار است که دربيمارستان باشد؟!).
می گويد : ( فکر میکنم تا آخر هفته ی آينده، مرخصش کنند. بحمدالله، حالش بهتر شده است. فقط خيلی از شايعه ی ضد اسلام شدن و از دين خارج شدن شما ناراحت است!).
می گويم : ( خودتان داريد میگوئيد که شايعه است، پس چرا خواهرم بايد ناراحت شود؟!)
می گويد : ( راجع به شما، با او خيلی صحبت کرده ام و گفته ام که اولا، شايعه است و ثانيا، به هرحال، ممکن است که ايشان، در اثر فشارزندگی در غربت، يک وقتهائی عصبانی بشوند و حرفهائی بنويسند که بوی ضد انقلابی گری بدهد، ولی ايشان، مطمئنن، ضد اسلام نخواهند شد. اما، مگر گوشش بدهکار حرفهای من هست؟! همهاش اصرار دارد که با خودشما، صحبت کند وحقيقت را ازدهان خودتان بشنود که آيا هنوز مسلمان هستيد يا نه؟!).
می گويم : ( تلفن بيمارستان و شماره ی اتاقش را بدهيد، الان به او زنگ میزنم واعتراف به مسلمانی میکنم تا خيالش راحت شود!).
می گويد: ( نه! فکر نمیکنم به صلاح باشد. ممکن است باشنيدن صدای شما، هيجان زده شود. دکتر گفته است که هيجان، برايش سم است. مرخصش که کردند و آورديمش به منزل، خودم با او صحبت میکنم و آمادهاش که کردم، به شما زنگ میزنم. ولی خواهشم اين است که حتی اگرشايعه ی از اسلام خارج شدنتان هم، حقيقت داشته باشد، مبادا به او چيزی بگوئيد، چون خدای نخواسته، اگر يکدفعه ی ديگر، حالش بد شود،، کارش تمام است....... راستی! منصورهم برگشت!).
می گويم : ( کدام منصور؟).
می گويد : ( آقا منصور، پسر حاجی اصغر زاده ! چطور نمیشناسيد؟!).
می گويم : (خوب. پس با آمدن ايشان، ديگر جمعتان، جمع شد!).
می گويد : ( فاميل زن داداش شما است! من با ايشان چه رابطهای دارم؟!).
می گويم : ( بگذريم! پس، اواخر هفته ی آينده، منتظر تلفن شما هستم).
می گويد : ( بعله!..... خلاصه، ايشان برگشته است ايران و با خواهر زاده ی فتح الله خان هم که بيست سالی از ايشان کوچکتر است، ازدواج کرده است و توی يکی از شرکتهای فتح الله خان هم، شده است مسئول خريد خارجی و بيائيد و ببنينيد که چه دم و دستگاهی برای خودش به راه انداخته است! باباجان همه آمده اند! پاشيد بيائيد! به خدا قول میدهم که بهتان بد نگذرد!).
می گويم : ( انشاأ لله، قسمت بشود، ما هم میآييم. چرا نمیآييم؟!).
می گويد : ( بيست سال است همين را میگوئيد! پدر ومادر خدا بيامرزتان هم تا زنده بودند، چشمشان به راه بود که همين روزها میآييد! نيامديد که نيامديد تا از دستشان داديد!).
می گويم : ( قسمت است ديگر. چه میشود کرد؟).
می گويد : ( هی میگوئيد قسمت! قسمت! ولی، خود انسان هم بالاخره، مسئوليتی دارد. همهاش را نمیشود که به گردن خدا و قسمت و اين جور چيزها انداخت! میشود؟!).
میگويم : ( نخير!. البته که نمیشود! انشاألله درست میشود).
می گويد : ( راستی! از يعقوب تيموری خبری داريد؟!).
چون نمیدانم که از به ميان آوردن نام يعقوب تيموری، چه منظوری دارد، میگويم : ( يعقوب تيموری ديگر کيست؟!).
می گويد : (ای بابا! مثل اينکه پاک حافظه تان را از دست داده ايد! يعقوب تيموری، پسر آژدان تيموری خودمان! آژدان يکدنده! همانکه بچهها میگويند داريد داستان زندگیاش را مینويسيد! يادتان آمد؟!).
می گويم : ( آه. بلی! يادم آمد! يعقوب. يعقوب! حالا مگر چه شده است؟!).
می گويد : ( پس از چند سال که ناپديد شده بود، يکی از آشناهای ما که دانشجو است، توی آلمان ديده بودش. گفتم که شايد به هلند آمده باشد و سری هم به شما زده باشد. حواستان جمع باشدها!).
می گويم : ( چرا؟!).
می گويد : ( هيچی! همينجوری. به هرحال، يادتان نرود که برای آمدن، اقدام کنيد. هرچه بوده است، ديگر گذشته است. برنامههائی را هم که برای تلويزيون ساخته بوديد، تا به حال، چندين بار نشان دادهاند. پس معلوم میشود که مسئلهای نداريد. اگر هم خدای نخواسته، مسئله ای، چيزی پيش بيايد، بالاخره ، فتح الله خان را داريم! ).
می گويم : ( لطف داريد. لطف کرديد که تلفن زديد و مرا در جريان حال خواهرم گذاشتيد).
می گويد : ( غفلت، موجب پشيمانی است. يادتان نرود. اقدام کنيد!).
می گويم : ( انشاألله. انشاألله. منتظر تلفنتان هستم. سلام برسانيد. خدا حافظ).
می گويد : ( در ضمن، توی همان داستانتان که در سايت ايران امروزمی نويسيد، بچهها میگفتند که از پسر آقا مصطفی نام برده ايد که بورس گرفته است و آمده است به هلند، برای تحصيل. میخواستم بگويم که اولا، آقا مصطفی، چنان پسری ندارد، يعنی بدبخت، اصلا، پسر ندارد، بلکه چهار تا دختر دارد! ثانيا، چنانکه میگفتند، از آنجائی که در داستان شما، آقا مصطفی، شخصيتی هرهری مذهب و فرصت طلب و دودوزه باز و خلاصه، آدم خوبی معرفی نشده است و قبل از آن هم، اشارهای به اختلاس کردن او شذه است، ممکن است خوانندگان شما، فکر کنند که جمهوری اسلامی، برای دادن بورس، خدای نخواسته، نسبت به ارزشهای دينی و اخلاقی بورس گيرندهها، بی توجه است! درحالی که اصلا، اينطوری نيست، بلکه بر عکس، شرط اصلی گرفتن اين بورسها، مسلمان و متعهد بودن به اسلام و انقلاب و امام و ولايت فقيه است و....... ).
داستان ادامه دارد.......................