يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
«لئو تولستوی» (Leo Tolstoj) در سال ۱۸۲۸ میلادی در روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۹۱۰ میلادی درگذشت. او نویسندهای بانفوذ و توانا بود که توانست به مقام یکی از برجستهترین شخصیتهای ادبی روسیه و جهان برسد. کتاب «جنگ و صلح» وی شهرت جهانیدارد. در آن دوران که تولستوی زندگی میکرد، تازه، نخستین مدرسههای ابتدایی برای دیگر طبقات اجتماعی، بنیان گذاشتهشدهبود. او صاحب املاک بسیار زیادیبود و گذشته از آن، نگاهی انساندوستانه و آینده نگرانه به زندگی داشت. این نویسنده، تمایل زیادی به دگرگونیهای سازنده و مثبت اجتماعی، از خود نشان میداد. از همین رو، وی در منطقهی «یَسنایا پُلیانا» (Jasnaja Poljana) که صاحب زمین و مزرعه بود، مدرسهای درست کرد تا پسران کشاورزان، بتوانند در آنجا درس بخوانند.
تولستوی به دلیل کمبود معلم، بخشی از کار تدریس در آن مدرسه را به عُهدهگرفت و باز به علت نبود کتابهای درسی، چهار کتاب درسی تألیفکرد که از آنها برای تدریس استفاده میشد. این کتابها که مجموعهای از داستانها و آداب و رسوم روسیه از دیرزمان تا آن هنگام را دربرداشت، حاوی برخی حوادث واقعی نیز هست که در دوران خود او، اتفاق افتاده است. این رویدادها، دارای نکاتی بسیار آموزنده و تأملانگیز، حتی برای بزرگسالاناست. این خاطره که مربوط به دوران کودکی اوست، یکی از همان نمونههایی است که در کتابهای درسی تولستوی، برای تدریس در آنهنگام، آمدهاست.
البته باید یادآورشد که شماری از این داستانها را که او بازنویسی و بازآفرینی کرده، من و شما با روایتهای متفاوتی که متعلق به سرزمینهای دیگر نیز هست، شنیدهایم. این وجه اشتراک و افتراق انسانی در داستانهای مورد نظر، نشان میدهد که قصهها به هر سرزمینی که پاگذاشتهاند، در عمل، جروی از فرهنگ آن سرزمینشده و تغییرات معینی را هم از سر گذراندهاند. این خاطره به شخصی مربوط میشود به نام «اِمِلا پوگاچِف» (Emela Pugatschef) که به عنوان یک یاغی بزرگ، در آن هنگام تحت تعقیب حکومت مرکزی بودهاست. روال کار این شخص آن بوده که اموال ثروتمندان را غارت میکرده اما با مردم فقیر کاری نداشته است. واقعیت آن است که در تاریخ روسیه، شخص دیگری هم وجود دارد به نام «یِملیان ایوانویچ پوگاچُف» (JemeljanIvanovitj Pugatjov) که در سال ۱۷۷۵ میلادی در سن ۳۵ یا ۳۷ سالگی به دستور تزار روسیه اعدامشد.
جرم او طغیان علیه حکومت مرکزی و رهبری نیروهای قَزّاق بودهاست. در بارهی او گفته میشود که وقتی متوجه وضع بدِ کشاورزان در روستاهاشد، با آنکه خود، یکی از افسران ارتش تزار بود، علیه او سر به شورشبرداشت. این فرد، نزد مردم، از محبوبیت فراوانی برخوردارگردید و توانست در چند درگیری، نیروهای تزار را شکست بدهد و یا به عقبنشینی وا دارَد. تزار برای از میان بردن او، به شیوهی دیگری متوسّلشد. بدین معنی که برای دستگیری وی، بیست و هشت هزار روبل طلا تعیین کرد. وسوسهی آنهمه ثروت، سرانجام، یکی از نزدیکان خود او را واداشت تا وی را در خواب، تحویل نیروهای تزار بدهد. او در هنگام اعدام، قدمی از باورهای خود عقبنشینی نکرد و حتی اعلامداشت که درک واقعبینانهای از چنان وسوسههایی دارد که اطرافیان او را واداشته تا او را تحویل تزار دهند. با توجه به تلفظ نام خانوادگی آنها و نامهای کوچکشان، تردید نیست که صحبت از دو شخصیت باشد. آنچه را که تولستوی، به عنوان خاطرهی هشت سالگی خود بیان میکند، در واقعیت، به سال ۱۸۳۶ میلادی برمیگردد. در آن هنگام، ۶۱ سال از اِعدام «بوگاچُفِ» یاغی علیه حکومت مرکزی، میگذشتهاست. البته در بیانِ خاطرهی تولستوی، برای ما تفاوتی نمیکند که نام آن راهزن چه بودهاست. توصیف او از آن لحظات و آن سن و سال، توصیفی عمیق و تأملبرانگیز است:
زمانی که من هشت ساله بودم با پدر و مادرم در مزرعهی خودمان که در منطقهی «کازانسکا»(Kasanska) قرارداشت، زندگی میکردیم. در آن زمان، مردم در مورد یک راهزن به نام آقای «پوگاچِف» بسیار صحبت میکردند. پدر و مادر من از این بابت، بسیار نگران بودند و غالب اوقات، چنان در بارهی کارهای او، آهسته صحبت میکردند که بچهها نمیتوانستند صدایشان را بشنوند. اما من در همان هنگام، توانسته بودم، در مورد این مرد وحشتناک و خطرناک، اطلاعات فراوانی جمعکنم. هرچند بعدها دانستم که او چه کسیاست. او خود را به جای «پتر سوم»(Peter III) جازدهبود و با انبوهی از دزدان دیگر که در اطاعت او بودند، به خانههای ثروتمندان میرفت و هرچه را که داشتند، غارت میکرد. هیچکس به یاد نمیآورد که او به کارگران، خدمتکاران و یا افراد ضعیف، ظلمی کردهباشد.
حالا شایع شدهبود که او به نزدیکیهای مزرعهی پدری من آمدهاست. پدر من از شنیدن این خبر، بسیار نگران شدهبود و به همین جهت تصمیمگرفت به «کازان»(Kasan) برود. در این سفر، ما نتوانستیم او را همراهیکنیم. زیرا ماه نوامبر بود و در این ماه، هوای منطقهی ما بسیار سرد میشد. گذشته از آن، جادهها بسیار خراببود و اگر من با پدر و مادرم میرفتم، سفر بسیار پردردسری میداشتیم. به همین جهت، پس از مقدار زیادی جمع و جورکردن وسائل و بحث و گفتگو، سرانجام، پدر و مادرم آمادهی سفرشدند. آنان قولدادند هرچه زودتر با تعداد زیادی سرباز برگردند تا ما را از شرّ افرادی مانند پوگاچِف حفظ کنند. آنان رفتند و در خانه، من و خواهرم همراه با پرستارمان «انّا تروفی موونا»(Anna Trofimovna) باقی ماندیم.
برای آن که احساس تنهایی نکنیم، همهی ما به اتاقی در زیر زمین، نقل مکان کردیم. یک شب خواهرمن، دلدرد گرفت. خانم «انّا» او را بغل گرفتهبود و در داخل اتاق به این طرف و آن طرف میبُرد و روی دستش تکان میداد. من روی کف اتاق نشستهبودم و با عروسکم بازی میکردم. خدمتکار ما «پَرَشا»(Parascha) و خانم آشپزمان که از اتاقهای خود پیش ما آمدهبودند، پشت میز نشستهبودند و چای میخوردند. آنان در همان حال، همگی در بارهی «پوگاچِف» صحبت میکردند. در آغاز، من توجهی به حرفهای آنها نداشتم. اما وقتی که با صدای بلند، شروع به صحبتکردند، توجهم بیشتر جلبشد. خانم آشپزمان میگفت که «پوگاچِف» در حال غارت خانههایی که در بیست و چند کیلومتری منطقهی ما قراردارد. اینکه صاحب آن خانه و اعضای خانوادهاش توانستهبودند جان خود را از مرگ حتمی حملهی پوگاچِف و یارانش نجاتدهند، آن بود که خود را به جنگل، رساندهبودند و در آن جا، خود را مخفی کردهبودند.
خدمتکار ما «پَرَشا» گفت:«من نمیدانم اگر آنها بچهها را پیدا میکردند، چه بلایی به سرشان میآوردند؟ آیا آنها را میکشتند؟» خانم آشپز در جواب او گفت:«البته که میکُشتند. زیرا این مرد، از بچههای ثروتمندان نفرت دارد.» ناگهان پرستارمان خانم «انّا» با صدای بلند فریادزد:«ساکت باشید! خجالت نمیکشید! چه لزومی دارد در مقابل بچهها، این حرفها را به زبان بیاورید!» او خطاب به خانم آشپزمان که «کَتینکا»(Katinka) نام داشت، گفت:«برو سرت را بگذار و بخواب!» خانم پرستار، نگاهی به من انداخت که معنیاش آن بود که من هم بروم بخوابم. دُرُست در همین لحظه، کوبهی محکمی بردر فرودآمد. بلافاصله، صدای عوعو سگها بلندشد و صدای چندمرد در بیرون از خانه به گوشرسید.
خانم آشپز و خدمتکارمان، دوان دوان به دَم پنجره رفتند و پس از لحظهای برگشتند و با صدایی شبیه فریاد، گفتند:«خود اوست! خود اوست!» خانم پرستار به کلی فراموش کردهبود که خواهر من دلدرد دارد. او بدون توجه به این موضوع، خواهرم را روی تخت انداخت و فوراً در کمد لباسها به دنبال چیزیگشت. چندتکه لباس دخترانه درآورد و با تحکم به من گفت آنها را بپوشم. من نیز به سرعت، لباسهای دخترانه را پوشیدم. وقتی از کارم فارغشدم، به خوبی احساسکردم که شبیه دختری روستایی که پدرش دهقاناست، شدهام. خانم پرستار به من گفت:«اگر کسی از تو پرسید که تو که هستی، بگو دختر من هستی. او اشاره به خودشکرد. در همین لحظه، صدای قدمهای سنگینی در طبقهی بالا شنیدهشد.
خانم آشپزمان با فریادگفت: «پوگاچِف» در آن بالاست. او دستور دادهاست که یک برّه باید کشتهشود و بسیاری خوردنیهای دیگر نیز برای وی آمادهشود. خانم پرستار به آشپزگفت:«هرچه میخواهد به او بده! به آنها نگو که این بچهها، بچههای ارباب هستند. بگو که ارباب با همهی اعضای خانواده در سفراست و این دخترها،- اشاره به خواهرم و من-، نوههای من هستند. تمام آن شب را ما نتوانستیم بخوابیم. زیرا مردان پوگاچِف، سر و صدای بسیاری راه انداختهبودند و مرتب در حال رفت و آمد بودند. خانم پرستارمان، هیچ ترسی از آنها نداشت. وقتی یکی از افراد «پوگاچِف» به اتاق ما پاگذاشت، او با صدای بلند و با تحکم گفت:«در این جا چه میکنی؟ در این اتاق، همین دوتا بچه هستند و منِ پیرزن.»
آنشب، بیشتر از آن، چیزی به یاد ندارم. زیرا کمکم خواب بر من غلبهکرد و من از جهان پیرامون خود، فاصلهگرفتم. صبح که بیدارشدم، یک قَزّاق را با پالتو سبز مخملی در داخل اتاق دیدم که پرستارمان با احترام با وی، صحبت میکرد. آن قَزّاق از پرستار پرسید که آن دختر کوچولو یعنی خواهر من، دختر کیست؟ پرستار جواب داد:«این دختر، نوهی دختری مناست! دختر من با خانوادهی ارباب در سفر است و او دخترش را به دست من سپرده تا از وی مواظبت کنم.» قَزّاق از پرستار پرسید که این دختر دیگر یعنی من، کیست؟ پرستار جواب داد:«او هم نوهی دیگر مناست.» آن قزّاق به من اشارهکرد که به سوی او بروم.
من البتّه خیلی میترسیدم. اما پرستارمان خطاب به من گفت:«عزیزم خجالت نکش! برو جلو!» من به طرف او رفتم. او از گونهی من، ویشگون نرمی گرفت و یک سکّهی ده کوپِکی به دستمداد و گفت:«این سکه را از تزار روس به عنوان یادگار داشتهباش!» پس از آن، او اتاق را ترککرد. او دو روز در خانهی پدر و مادرمان توقفکرد. تا جایی که توانست خورد و نوشید و تا جایی که توانست، شکست و ریخت و خرابکرد. اما جایی را آتش نزد. سرانجام، او با افرادش، خانهی ما را ترککردند. چند روز بعد، پدر و مادرم برگشتند. آنان نمیدانستند برای ما چه اتفاقی افتادهاست. اما وقتی پی به فداکاری، شجاعت و هوشیاری پرستارمان بردند، تمام وجودشان از سپاس نسبت به او سرشاربود. پدر و مادرم دوستداشتند محبتهای او را با پول پاس بدارند. اما خانم «انّا» هیچ چیز قبول نکرد. از آن روز به بعد، همه مرا نامزد کوچولوی پوگاچِف مینامیدند. سکّهی نقرهای که او به من داد، هنوز به یادگار، باقی است. هروقت که به آن نگاه میکنم، به یاد آن حادثه و مهربانیهای خانم «انّا» میافتم.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|