iran-emrooz.net | Tue, 12.04.2005, 8:28
باغِ آرامش
ناصر زراعتی
سهشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۸۴
بهیادِ روشن و مهربانِ دوستِ قدیمیام محمد رضا شریفی و خندههایش
آرامش باغی بود که سوخت.
باغِ آرامش خودبهخود نسوخت،
باغِ آرامش را ما سوزاندیم.
آتش زدیم باغِ خُرمِ آرامش را...
سبز بود و باطراوت و خُنک،
با بیدها و سروها و صنوبرها،
ردیف، ایستاده بر کنارِ جویبار...
متین و آرام میلغزید آبِ درخشان
بر سنگریزههای خزهبسته
و بوتههای گُل
رنگ در رنگ
لمیده زیرِ تابشِ مهربانِ خورشید
و درختهای میوه، با برگهای نورسته
و شاخههای پُرشکوفهی عطرآگین
و آلاچیقهای نسترن
و داربستهای مو
و خوشههای انگور...
باغِ همیشه بهار و همیشه تابستان
باغِ پاییزِ رنگارنگ
دریای رنگ
با موجهای رنگین، غلتان برهم،
باغِ چهارفصل...
باغِ آرامشِ ما شیرین بود
باغِ آرامشِ ما جوان بود...
باغی بود برومند، شادمان، سرشار از غزل
با خوشنواترین مُرغانِ عاشق
و جانبخشترین نسیمهای شیفته
و خاکِ نرم و تُردِ زاینده...
باغِ آرامشِ ما آرام بود
برای ما، بهشت بود باغمان
و جانهامان با هوای دلانگیزِ باغ
پیوسته سرشار میشد از فضیلت و خوبی
و خوابِ ما در باغ
همیشه رؤیا بود.
انگار از خاکِ باغِ ما، مِه میرویید
بر مخملِ چمنِ پُرشبنم
رقصان، بالا میآمد مِه
پردههای تو در توی حریر بود مِهِ باغِ ما
پرده بر پرده میلغزید
لابهلای بوتهها و درختان
تا انگشتانِ بلند و لطیفِ باران ببارد و
پردهها را کنار بزند
و برگها و شکوفهها و گُلها را بشوید.
موسیقی باران که پایان مییافت
خورشید از پسِ ابر سرک میکشید، خندان
و مُشت مُشت
گرمی و نور میپاشید
بر باغِ آرامشِ ما
و باغِ مهربانِ ما را
مهربانتر میکرد.
باغِ ما باغبان نداشت
باغبان نمیخواست
باغِ ما خود
باغبان بود
باغِ ما دوست بود
دوستی بود
و ما آرام بودیم
آرامش داشتیم
در باغِ آرامشمان،
باغِ جوانی که حکمت را میشناخت
و عشق را با خِرد آشتی داده بود
و شیفتهگی را با ماه پیوند داده بود.
باغِ ما هر شب، مهتاب داشت
ماه در باغِ ما
هرگز در مُحاق نمینشست
و آسمانِ باغِ ما
پاکترین آسمانِ دنیا بود
و ما در باغِ آرامشمان،
خوش بودیم...
حالا،
باغِ ما سوخته است.
باغِ آرامشِ ما ناگهان آتش گرفت
شعله کشید و سوخت.
حالا ما
بر خاکسترِ باغِ سوخته نشستهایم
و بوی تُندِ سوختهگی را نفس میکشیم
و زیرِ آوارِ سنگینِ دود،
کابوس میبینیم.
ما را دیگر باغی نیست،
آرامشی نیست،
از خاکسترِ سوختههای باغ هم که برخیزیم
هرجا برویم،
بازهم خاکستر است روبرومان، دور و برمان...
چشمهامان را لحظهای میبندیم
شاید تصویرِ باغ را
در ذهنِ پُر از خاکسترِ تلخ،
زنده کنیم
باغ اما زنده نمیشود
و غلظتِ دود
چشمهامان را پُر میکند،
میسوزاند...
ما گریه نمیکنیم
ــ یعنی نمیتوانیم گریه کنیم ــ اما
اشک از چشمانمان سرازیر میشود.
آرامش باغی بود که سوخت
باغی بود آرامش
که او را سوزاندیم.
ما باغِ خوب و مهربانمان را
ناخواسته، آتش زدیم...
حالا
ما باغ نداریم.
آنچه برامان باقی مانده
باغیست سوخته،
همین باغ
با انبوهی دود
و پُشته پُشته خاکستر...
میخواهیم باغی دوباره بسازیم:
باغِ آرامش
باغِ مهربانِ چهار فصل
باغی بدونِ دیوار
بدونِ پرچین و چپر
باغی بدونِ در
باغی رها بر خاک
آزاد در فضا
باغی خوب، مهربان، شادمان...
اما
چگونه میتوانیم؟
(میتوانیم آیا؟)
با دود و خاکستر چه کنیم؟
با این دستهای خالی
با این تنِ خسته
با این جانِ بیآرام،
میتوانیم باغ را دوباره بسازیم آیا؟
باغِ آرامشمان را؟...
فروردین 1384
گوتنبرگِ سوئد